eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
468 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
41 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 نگاه تندی بهش انداختم و گفتم: - فکر نمی کنم زندگی زناشویی ما به تو ربطی داشته باشه! فرهاد یقعه امو گرفت و گفت: - تو اومدی گند زدی به زندگی خواهرم اون از گل نازک تر به کسی نمی گه زدی له و لورده اش کردی اونم با یه بچه ولش کردی بعد می گی به تو ربطی نداره بی غیرت؟ هلش دادم عقب و دستاشو از دور یقعه ام کنار زدم و گفتم: - ببین نمی خوام دعوایی بشه که غزال بیشتر از این ناراحت بشه پس برو کنار. با خشم بهم نگاه کرد. محمد ترسیده نگاهمون کرد و گفت: - مامانم کی بیدار میشه؟من مامانمو می خوام. دستی به موهاش کشیدم و گفتم: - بیدار می شه عزیزم دلم یکم بخوابه خسته است پسرم. کنارش دراز کشید و دستشو دورش حلقه کرد. چشای غزال وا شد که فرهاد گفت: - یا خودش مزاحمه یا بچه اش! جواب شو ندادم و به غزال نگاه کردم. نگاهی به محمد کرد و دستشو دورش حلقه کرد محمد فوری بهش نگاه کرد و دید بیداره نشست و بدون معطلی گفت: - مامانی تو خواب بودی بابایی و دایی داشتن دعوا می کردن! دایی!دایی کی؟ متعجب گفتم: - دایی؟دایی کیه؟ محمد با انگشت فرهاد و نشون داد. از راه نرسیده دایی هم شده ! غزال موهای محمد و نوازش کرد و رو به ما گفت: - دوتا مرد گنده خجالت نمی کشین می پرین بهم،؟از بچه ام محمد یاد بگیرین. پتو رو روش مرتب کردم و گفتم: - خوبی عزیزم؟ و بهش نگاه کردم نمی خواست چیزی بگه اما وقتی دید محمد نگاهش می کنه فقط گفت: - خوبم. پرستار داخل اومد و وقتی دید غزال بیداره گفت: - امیدوارم حالت خوب باشه عزیزم!چند سالته؟ غزال لبخندی زد و گفت: - ممنون به لطف شما 19. پرستار سری تکون داد و رو به من گفت: - خانوم تون چند ماهه بارداره؟ مونده بودم چی بگم!این مدت امار همه چی از دستم در رفته بود نمی دونستم کی روز و شبم رو می گذرونم! وقتی جوابی از من دریافت نکرد به غزال نگاه کرد و غزال لبخند تلخی رو به من زد و به پرستار گفت: - 5 ماهه. پرستار یاداشت کرد و گفت: - زیر نظر کدوم یک از ماما ها هستین؟ غزال گفت: - هیچکدوم. پرستار متعجب گفت: - اصلا مرتب سنوگرافی می رین؟چکاپ می رین؟داروی های تقویتی مصرف کردید،؟ غزال نه ای گفت. پرستار متعجب به من و غزال نگاه کرد و گفت: - از این ازدواج خون بسی ها چی هستید؟ نه ای گفتم. پرستار با تشر گفت: - پس شما چجور همسری هستید که نمی دونید بنیه همسرتون ضعیفه و باید چکاپ و تقویت بشن؟ چی می گفتم! می گفتم یه عفریته اومده گند زده به زندگیم! غزال لب زد: - من توان پرداخت این هزینه ها رو نداشتم و همین طور چون توی رستوران کار می کنم از صبح تا ظهر ... پرستار فوری گفت: - چیی؟کار می کنی با این وعض ت!
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 چشم که باز کردم اتاق خیلی شلوغ بود. از خانواده و امیر و اقا بزرگ عمو اینا گرفته تا سرهنگ هایی که می شناختم از اداره. مامان تا چشم های باز مو دید بلند گریه کرد و سریع محکم بغلم کرد که به شکمم فشار اومد و اخی گفتم. سریع ازم جدا شد و گفت: - چی شد چی شد اخ چرا گفتی مگه بجز بازوت جای دیگه ات هم تیر خورده؟ کامیار لب زد: - نه فقط... همه چشم دوختن به دهن کامیار اما نتونست بگه و خودم با صدای ضعیفی گفتم: - من باردارم مامان. چشم های همه از کامیار گرفته شد و به من دوخته شده. ناباور نگاهم می کردن و مامان میون گریه خندید و گفت: - وای خدا دارم نوه دار می شم؟اقا بزرگ شنیدی داری نتیجه اتو می بینی مبارکه مادر مبارکه سامیار پسرم مبارکتون باشه خداروشکر که سالمید. با حرف بعدی م باز همه شکه شدن: - سامیار شوهر من نیست! اقا بزرگ لب زد: - یعنی چی!پس این بچه مال کیه ؟ اشک توی چشام حلقه زد اما الان وقت باریدن نبود: - سامیار بابای این بچه و شوهر من بود!تا قبلا از اینکه به من خیانت کنه و عاشق کاملیا بشه! همه شکه برگشتن سمت سامیار و کاملیا که گوشه اتاق نظاره گر بودن. اقا بزرگ فشارش افتاد و نزدیک بود بیفته که کامیار گرفتتش و روی صندلی نشوندش. امیر سمت سامیار رفتدکه با صدای بلندی گفتم: - صبر کن امیر. سر جاش وایساد و گفت: - تیکه پاره اش می کنم. پوزخندی زدم و گفتم: - حتا ارزش نداره خودتو به زحمت بندازی داداش!ولش کن. دستامو باز کردم و گفتم: - نمیای بغلم کنی؟خسته ام خیلی. اشکام از گوشه های چشمم تا پایین سر خورد و از زیر روسری قاطی موهام شد. امیر چشماشو با درد بست و باز کرد چشمای به خون نشسته اشو به سامیار دوخت و گفت: - یه بی غیرت به تمام معنایی!حیف خواهرم حیف!همین فردا می ریم برای طلاق. سمتم اومد و قربون صدقه ام رفت. سامیار دست کاملیا رو گرفت و از اتاق بیرون رفت. همین حرکت ش کافی بود تا بزنم زیر گریه. امیر با گریه من بغض کرده بود و سعی می کرد ارومم کنه با هق هق گفتم: - دیدی باز شیکوندتم دیدی باز عاشقم کرد و خیانت کرد بچه اش توی شکم منه دست اون دختره رو می گیره!چرا انقدر نامرده!چرا! امیر سرمو به شونه اش فشار داد و گفت: - گریه نکن قربون اشکات برم گریه نکن عین سگ پشیمون می شه تمام بلا هایی که سرت اورد بدترش سرش میاد گریه های تو دامن شو می گیره حالا ببین کی بهت گفتم. سامیار از چشم اقا بزرگ افتاده بود گفته بود کاری بهشون نداره عروسی شون هم نمی ره ولی در عمارت به روشون بازه! اما وقتی می یومدن اقا بزرگ حتا جواب سلام شون رو هم نمی داد. هیچکس دل خوشی ازشون نداشت. منم که اقا بزرگ اورده بود پیش خودم و مدام کنارم بود و سعی می کرد حالمو خوب بکنه و از بچه می گفت برام. اما نمی دونست بچه ای که قراره هر روز نگاهش کنم و یاد خیانت و نبود پدرش بیفتم چقدر زجر اوره. می دونستم این بچم تداعی خاطره های تلخمه اما خیلی هم دوسش داشتم چون یادگاری از عشقم بود تیکه ای از وجودم بود. مراقب بودم کوچک ترین اسیبی بهش نرسه! حالا دو تا داداش داشتم یکی امیر یکی کامیار. می رفتن و می یومدن کلی سفارشات می کردن که مراقب خودم و نی نی م باشم! همه باز دور هم جمع شده بودن توی سالن و جشن جنسیت بچه ام بود. امروز می رفتم توی 5 ماه و سنو داده بودم امیر رفته بود جواب رو گرفته بود و قرار بود جلوی همه همه با هم بفهمیم کوچولوم دختره یا پسر! روسری مو محجبه بستم و چادرمو سرم کردم. از اتاق بیرون رفتم و با احتیاط پله ها رو طی کردم. توی این یک ماه به طور ناگهانی زیادی ورم کرده بودم و کاملا معلوم بود باردارم. همه خوشحال بودن جز خودم. بعد سامیار دیگه هیچی به چشمم قشنگ نمی یومد. همه چی رنگ و بوی غم می داد. اونی که تکه ای از وجودم بود کنار کاملیا وایستاده بود و دست به جیب نظاره گرم بود. اخ که چقدر راحت دل می شکونی سامیار اخ! پشت میز که تدارک دیده بودن رفتم و سعی کردم حداقل لبخند بزنم تا خوشحالی بقیه بهم نریزه.