eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
465 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
41 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
این قلبها ڪه دربدر شاه‌ڪربلاسٺ یڪ گوشہ چشم مختصرِ شاه‌ڪربلاسٺ این شوق بےنهایٺ واین واین اینها تمام زیر سرِ آقای من پناه دلم باش!❣
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 شایان و محمد و توی بغلش نشوند و به سفره نگاه کرد و گفت: - این سوپ چیه؟ براشون کشیدم و گفتم: - این سوپ ماکارانی هست بخورید ببینم دوست دارید؟ شایان با چنگال بلند کرد و گفت: - چقدر ماکارانی هاش درازه. گرفت سمت محمد و محمد هورت کشیدش بالا که ما دوتا خندیدیم. محمد گفت: - وایی خیلی خوشمزه است می خوام می خوام. شایان گفت: - ای به چشم. بهش داد و با عشق به محمد نگاه کردم که گفت: - بابایی به مامانی بده. لب زدم: - من دارم عزیز دلم تو بخور. شایان این بار چنگال و سمت دهن من اورد و گفت: - بفرما نوبت شماست. خنده ام گرفت. منم خوردم و شایان خودشم خورد و گفت: - واقعا خوشمزه است. لازانیا براشون کشیدم و با لبخند شام خوردیم. چند ساعت بعد* محمد و خوابوندم و از اتاق بیرون اومدم. کنار شایان نشستم و گفتم: - نمی شه فردا محمد نباشه؟محیط دادگاه برای محمد خوب نیست! شایان هم سری تکون داد و گفت: - منم می دونم خوب نیست اما محمد و گفتن باید باشه باید قاضی از محمد بپرسه چه اتفاقی افتاده. نگران گفتم: - می ترسم محمد بترسه جونم در اومد تا امروز حرف زد. شایان گفت: - ولی به این فکر کن دیگه هیچ وقت نمی تونه اون عفریته رو ببینه و هیچ وقت دیگه این اتفاق نمی یوفته! سری تکون دادم. وارد دادگاه شدم به محمد نگاه کردم که یکم ترسیده بود. بغلش کردم و گفتم: - چرا شیر پس من ترسیده؟ شایان نگآهی بهمون انداخت و محمد گفت: - اینجا پلیس هست. لبخندی زدم و گفتم: - پلیس که ترسناک نیست تازه انقدر مهربونه من یه شعر به تو می گم تو بگو خوب. سری تکون داد و گفتم: - شبا که ما می خوابیم اقا پلیسه بیداره ما خوب خوش می بینیم اون مشغول شکاره. محمد کنجکاو گفت: - اقا پلیسه کیو شکار می کنه؟ گفتم: - دزد ها رو ادم های بد رو. محمد گفت: - می شه برم پیش اقا پلیسه؟ سری تکون دادم و پایین گذاشتمش که اروم اروم رفت سمت پلیسه. پلیس با دیدن محمد که وایساد جلوش خم شد و بغلش کرد و گفت: - چه پسر خوشکلی چند سالته عمو جون؟ محمد به لباس ش دست زد و گفت: - سلام ممنون 5 سالمه. پلیسه یه شرینی از جیب ش در اورد بهش داد و گفت: - اینجا چیکار می کنی عمو جون با کی اومدی؟ محمد دست کشید سمت من و گفت: - با مامانم بابام هم اومده. سمت شون رفتم و محمد و بغل کردم و گفتم: - محمد از شما می ترسید گفتم بیاد پیشتون ترس ش بریزه. پلیسه پیشونی محمد و بوسید و گفت: - چه پسر ماهی مراقب ش باشید. حتما ی گفتم و شایان صدامون کرد و گفت وقت دادگاه. داخل رفتیم و توی جایگاه ایستادیم. رو به شایان که معلوم بود خیلی عصبیه با دیدن شیدا که بیرون بود گفتم: - شایان اروم باش و اروم توی دادگاه صحبت کن که همه چیز به نفع ما باشه خب؟ سری تکون داد شیدا و وکیل ش هم داخل اومدن و توی جایگاه متهم شیدا ایستاد. قاضی اومد و بقیه افرادی که نشسته بودن بلند شدن بعد از نشستن قاضی نشستن و قاضی رو به ما گفت: - خوب یکی از شما پدر یا مادر البته نامردی درسته؟ سری تکون دادم و گفت: - خوب یکی تون لطفا شرح ماجرا کنه. شایان خواست چیزی بگه که گفتم: - بزار من بگم. سری تکون داد و گفتم: - اقای قاضی همسر من از ایشون خانوم شیدا خانزاده تقریبا دو ساله که جدا شده و طبق مقررات ایشون در ماه یک هفته می تونن بچه رو از صبح تا شب پیش خودشون نگه دارن من بار اولی که خانوم خانزاده رو دیدم پرستار محمد بودم و هنوز یک ماه نشده کلا پرستار و بعد مادر محمد شدم!توی همون بار اول محمد مدام از رویارویی با این خانوم فرار می کرد اصلا دلش نمی خواست باهاش تنها جایی باشه و وقتی ایشون رو می دید از کنار من جم نمی خورد و خیلی می ترسید!که طبق گفته های پدر محمد چندین بار خانوم خانزاده محمد که فقط یه بچه پنج ساله است رو کتک زده و رفتار خشن ی با محمد داشته به همین دلیله که محمد از مادر واقعی ش دوری می کنه و نمی خواد حتی یه ثانیه هم پیش اون باشه همین الان هم پسر من ترسیده! شیدا با صدای بلندی گفت: - خفه شو پسر تو نیست پسر منه. قاضی با اخم به شیدا نگاه کرد و گفت: - لطفا ساکت و موادب باشید خانوم. و رو به من گفت: - شما ادامه بدید
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 شایانی که من از تمام اتفاق های قبل از اون ازدواج زوری گذشتم! فراموش کردم و عشق تو توی دلم جا دادم انقدر دوسش داشتم که می خواستم یه بچه براش بیارم ولی... ناخودگاه سمت همون مزار شهیدی رفتم که اون سری باهم نشستیم. امشب اینجا کسی نبود خلوت بود و بهتر بود برای من راحت تر می تونستم بغض مو بشکنم. دلم برای محمد تنگ شده بود. اون اگه تو بغل من نباشه خواب ش نمی بره! یعنی الان پیش شایانه؟داره گریه می کنه؟ هق زدم و سرمو روی زانو هام گذاشتم. چون تو خودم جمع شده بودم و کمرم خمیده شده بود جای کمربند ها کش اومد و دردش بیشتر شد. از محضر بیرون اومدیم. شیدا یه دست سفید پوشیده بود اره زندگی منو جهنم کرده باید هم توی دل ش عروسی باشه! به لباس های مشکی توی تن خودم نگاه کردم دقیقا زندگیم رنگ همین لباس ها شده بود. انگار همین یه شب قد یه عمر پیر شده بودم. نشستم و گفتم: - بچه ام کجاست؟ شیدا گفت: - اول می ری این سند طلاق و شناسنامه غزال رو می دی دست ش بعد می ریم دنبال محمد. با عصبانیت بهش نگاه کردم اما چاره چی بود پسرم تمام زندگیم توی دستاش بود. لب زدم: - من الان نمی دونم غزال کجاست؟ شیدا یه ادرس داد و رفتم. رسیدیم به یه رستوران ساعت 6 صبح بود و معلوم بود که بسته است. انقدر نااروم بودم و داغون که ساعت5 اوردم ش محضر و به زور حاج اقایی که منو می شناخت و بیدار کردم تا سریع تر به محمد برسم. شیدا گفت: - منتظر می مونیم باز بشه! عصبی نفس کلافه ای کشیدم و به جلوم نگاه کردم. چند بار پلک زدم تا ببینم درست دیدم اره خودش بود غزال بود که داشت می یومد. صورتی به سفیدی گچ چادری خاکی چشایی که سرخ سرخ بود از گریه و مژه های خیس. رسید دم در رستوران خواست با کلید درو باز کنه که شیدا گفت: - برو دیگه بده بهش بیا. خدا لعنتت کنه شیدا. پیاده شدم که نگاه ش به این سمت جلب شد. با دیدنم اشک توی چشم هاش جمع شد. اخ خدا دستم بشکنه که اینجور صورت ش رد کمربند روش مونده. جلو وایسادم اما نمی تونستم چیزی بگم! چی می گفتم؟ می گفتم سلام زندگیم من طلاق ت دادم اینم شناسنامه ات؟
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 دستمو روی سینه ام گذاشتم و خم شدم. سامیار اومد و منو نگاه کرد می دونست کار خودمه. تا رسید امیر هم بهش گفت. مامان گفت: - ای وای نوشابه نیاوردم الان می.. که سامیار زودتر پاشد و گفت: - خودم میارم. و رفت بیاره. برگشت و گذاشت رو میز. انقدر خورده بودم تشنه ام بود رو به سامیار گفتم: - بهم نوشابه بده. سامیار برش داشت گذاشت جلوم. بچه پرو می میری باز ش کنی؟ برش داشتم سنگین بودا گذاشتمش تو بغلم و دستشو با فشار اومدم وا کنم که راحت وا شد و فواران کرد روم. خشک شده همون جور مونده بودم و نوشابه از سر و صورت و لباس هام سر می کرد رو صندلی و شلوارم . دوباره خنده جمع بلند شد و سامیار گفت: - ت نوشابه ضرر داره با این کار تا عمر داره نوشابه نمی خوره و پوسیدگی استخون نمی گیره! با خشم نگاهش کردم و گفتم: - واقعا؟ سر تکون داد که بطری نوشابه رو گرفتم سمتش و به جاش فشار اوردم با فشار همشو روش خالی کردم و حالا اون خشکش زده بود و گفتم: - برا تو هم ضرر داره با من از این شوخی ها بکنی اینم تلافی ش. اقا بزرگ با خنده قربون صدقه ام رفت. سامیار درجا پاشد رفت حمام منم همین طور. . توی خونه عمو نشسته بودم و به ساعت نگاه کردم. دقیقا نیم ساعت شده بود و خانوم با اشتها یی که نمی دونم اول صبح از کجا اومده بود داشت صبحونه می کرد. بهش نگاه کردم که یه لقمه بزرگ گرفت و گفت: - اینم واسه تو راه مرسی مامان من رفتم. زن عمو گفت: - کجا مادر تو که چیزی نخوردی! کم مونده بود شاخ هام بزنه بیرون بابا کل میز و خورد . سارینا گفت: - برگشتم بازم می خورم و اومد سمتم. چقدر توی لباس مدرسه بچه تر نشون ش می داد و قد شو کوتاه تر می کرد. و خیلی هم مظلوم بود اما چشاش چشاش دریای شیطنت بود. بلند شد و سوار ماشین شدم راه افتادیم. جلوی در مدرسه وایسادم همون طور که لقمه می خورد با دهن پر گفت: - 2 بیا دنبالم. سری تکون دادم و پیاده شد و چشم دوختم بهش تا بره تو! مطمعن بودم کیارش یه جایی همین اطرافه و منتظر یه فرصت هست تا سارینا رو بگیره واسه انتقام از من که کل دارایی شو گرفتم! بلاخره گیرت میارم کیارش بیا و بیین! ای کاش اون روز از دستم در نمی رفتی تا حساب تو می رسیدم. به خاطر توی لعنتی مجبورم سارینا رو تحمل کنم! کی پیدات می کنم و هم از شر تو راحت می شم هم ترفیع مقام می گیرم هم دست این سارینا ی لوس خلاص می شم! پوفی کشیدم و نگاهی به دور و ور انداختم و حرکت کردم سمت اداره. رفتم سمت کلاس که دیدم فقط زهرا و فاطمه هستن و با دیدن من سریع دویدن سمتم و زهرا گفت: - کلوب قراره برگزار بشه بریم؟ هم بریم تاب بخوریم تا ساعت2 برمی گردیم بریم خونه تا کسی نیومده بریم. سری تکون دادم و با ذوق سر تکون دادم. سریع از مدرسه زدیم بیرون و پیاده راه افتادیم سمت کلوب. هر چند ماه یه بار برگزار می شد و مسابقه استعداد یابی رقص برگزار می شد و به بهترین کسی که خوب برقصه جایزه های ناب می دادن! همیشه بقیه تعریف شو می دادن و من خوب بلد بودم برقصم و می خواستم امروز برم بیینم چطوره!مطمعنم جایزه مال خودمه. زهرا یه طوری همش نگاهم می کرد که نمی فهمیدم چشه! ساعت9 بود رسیدیم کلوب. یه خونه بود بزرگ بزرگ هیچ صدایی نمی یومد. دیوار هاش خدا می دونه چند اجره است! فاطی زنگ و زد و زهرا یه چیزی گفت مثل رمز در وا شد که صدای اهنگ اومد و داخل رفتیم درو بستیم. با بهت به این عمارت نگاه کردم. همه با لباس های مختلف مشغول رقص بودن و بقیه دور پیست رقص جمع شده بودن و مواد و مشروب و این چیزا می خوردن! محو اطراف بودم و یه حسی درونم قل قل می خورد برم سریع وسط. که حس کردم اون ور پیست رقص یه چهره اشنا شدیدم. شبیهه کیارش! انگار به من زل زده بود و یه نفر از جلوش رد شد و دیدم نیست. توهمی شدم اون که سامیار گرفت. زهرا نبود و فقط فاطی جفتم بود. چشم چرخوندم و دنبال ش بودم بیینم چطور برم تو پیست رقص. که دیدم اون ور تر داره با یه مرد صحبت می کنه متعجب شدم نیم رخ
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 در سالن و باز کردم و داخل رفتم. اقا بزرگ و امیر و بقیه نشسته بودن. سامیار و ندیدم. سلام کردم و پیش اقا بزرگ رفتم خم شدم دست شو ببوسم که نزاشت و منو توی اغوشش کشید. با غم گفت: - دورت بگردم دختر تو که ما رو دق دادی هر شب هرشب بیمارستانی چه بلایی سر اون سارینا ما اومده؟ چی به اقا بزرگ می گفتم؟ می گفتم دل م پیش اون نوه ات گیر کرده و زد شیکوندتم؟ با لبخند گفتم: - می دونی اقا بزرگ این تصادف زد دکمه اشتها و شیطنت مو سوزند. اقا بزرگ زیر لب نالید و گفت: - برم از این یارو نیسان داره شکایت کنم؟ اخم کردم و گفتم: - ا اقا جون خودم پریدم وسط خیابون به اون بدبخت چه! اقا جون چی بگمی و گفت و با صدای امیر برگشتم: - برای ناهار که می مونی؟ لب زدم: - نه نمی مونم باید برم اداره. لب زد: - می رسونمت بریم؟ سر تکون دادم و از بقیه خداحافظ ی کردیم. اومده بودیم خونه جدید و مامان گفت خونه رو فروختن اما به اصرار سارینا عمو اون خونه رو خریده و زده به اسم سارینا و گاهی تنهایی می ره اونجا! برا چیش بود اون خونه؟ مامان یه بند از سارینا تعریف می کرد و هی بحث ازدواج رو پیش می کشید که باید زن بگیری و هر بار اولین نفر اسم سارینا رو میاورد. اخه مگه احمقم برم اون دختر بچه ی احمق و بگیرم؟ که ابرومو جلوی همه ببره با ضایع بازی هاش! هر بارم سر این موضوع با مامان دعوام شده بود و توی این دوهفته اصلا ندیدم سارینا یی که خونه اقا بزرگ همیشه پلاس بود بیاد اونجا! عمو و زن عمو می یومدن ولی اون نه! خونه اقا بزرگ بودیم و زن عمو با اه و ناله و گریه از اوضاع و احوال سارینا برای مامان می گفت . خدا می دونه باز بی عقل چیکار کرده زن عمو اینطور گریه می کنه و همه رو نگران خودش کرده. زن و عمو خیلی زود رفتن و مامان بحث ازدواج من با سارینا رو جلوی اقا بزرگ و بقیه کشید وسط که واقعا عصبیم کرد و داد زدم: - اه مامان بس که!اصلا سارینا به من می خوره؟ من مذهبی سارینا یه دختر بچه ی احمق جلف زبون نفهم! بسه دیگه من هر کی رو بگیرم نمیام سارینا رو بگیرم. و سمت در سالن رفتم و که در باز شد و یه دختر چادری اومد تو. مامان گفته بود خونه اقا بزرگ ان و از اداره مجبور شدم بیام اینجا. امیر ماشین و قفل کرد و اومد خواست در سالن و وا کنه که با داد سامیار اشاره کردم وایسه! با حرف هاش خنجر توی قلبم فرو می رفت. نفس عمیقی کشیدم تا بتونم بایستم. اخ سامیار اخ! امیر اخماش به شدت در هم بود و درو باز کرد. پوزخندی به دل عاشقم زدم و زیر لب گفتم: - بکش قلبم بکش که ته عاشقی همینه! داخل رفتم و سامیار می خواست بره. با دیدن من خشک ش زد امیر با پوزخند تعنه ای بهش زد و رد شد. مات داشت نگاهم می کرد و حتا پلک نمی زد. با لبخند تلخ همیشگیم گفتم: - سلام پسرعمو رسیدن بخیر خوش اومدین. با چشای درشت شده و ابرو های بالا رفته فقط نگاهم می کرد. ازش رد شدم و سلام کردم و گفتم: - مامان ام اینا کجان ؟ اقا بزرگ گفت: - مامانت سرش درد می کرد رفتن خونه . سری تکون دادم و گفتم: - پس من می رم خونه. اقا بزرگ گفت: - نه شما جایی نمی ری وقت ناهاره اما فکر کنم سامیار داشت جایی می رفت. همه به سامیار نگاه کردن و برگشت و گفت: - نه ضروری نبود دیگه کنسل کردم حوصله ندارم
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 جوابی بهش ندادم و رفت. ای کاش به قدری که به بقیه توجه می کرد یه بار به خود من سارینای بدبخت توجه می کرد! من داغون شدم شکستم له شدم ازم انتظار درک داره؟ خودش چی شد منو درک کنه؟ وقتی گفتم عاشقتم درکم کرد؟ اره انقدر درک کرد که واسه تکمیل درک ش یه کشیده نوش جونم کرد! ناخوداگاه دستمو روی گونه ام گذاشتم. دوسال می گذره ولی حتا بیشتر از قبل جاش درد می کنه. یه چیزایی خوب نمی شه درست نمی شه پاک نمی شه محو نمی شه فراموش نمی شه مثل شکستن قلب ادما! شاید طرف و ببخش ان اما ترک ی که میوفته رو قبل شون رو نمی تونن از بین ببرن مگه ابی که ریخته بشه جمع می شه؟ سمت ماشین رفت و کنار در مکث کرد سر بلند کرد سمت بالکن که دو قدم عقب رفتم و بعد کمی صدای ماشین ش اومد. سوار ماشین شدم و حرکت کرد. حسابی شاد بود و مدام حرف می زد از هر دری حرف می زد که من حرف بزنم اما دریغ از یک کلام. به بیرون زل زده بودم و انگار گوشام نمی شنید چیزی! وقتی دید حتا لب م یه ذره هم به خنده کش نمیاد ساکت شد و یه مداحی گذاشت. به مسیر که دقت کردم همون جاده خاکی بود که اون روز منو طعمه کرد تا کیارش و بگیره! نه فقط اون روز تمام مدتی که مدام از جفت تکون نمی خورد و مهربون شده بود فقط فکر نقشه ا‌‌ش بود فکر مقام گرفتن ش بود فکر اینکه همه بگن اره سرگرد سامیار شاخه! اما دل من چی؟ تازه اقا بعد دو سال یاد دل من افتاده اما واسه چی فقط چون چادر سر کردم؟خودم مهم نبودم؟ اون موقعه به خاطر ظاهرم ردم کرد و این بار هم به خاطر ظاهرم می خواستم. هه! ماشین و خاموش کرد و خواست چیزی بگه که درو باز کردم و پیاده شدم. از تو ماشین نگاه خیره اشو روی خودم حس می کردم. نفس شو با شدت فوت کرد و پیاده شد. جلوتر راه افتادم که خودشو بهم رسوند. با مرور هر اتفاق اینجا که چطور بازیچه ی دست سامیار بودم و نفهمیده بودم بغض توی گلوم بزرگ و بزرگ تر می شد! همون جا وایسادیم و به تهران نگاه کردیم. لب زد: - اینجا رو یادته؟ دوتایی باهم اومدیم همون روز خوب که کیارش دستگیر شد و راحت شدی! اشکم از چشمام سر خورد روی گونه ام و گفتم: - من راحت شدم؟ بهم نزدیک تر شد و گفت: - یعنی چی؟ پس کی راحت شد؟ پوزخندی زدم و گفتم: - اوم اره اوردیم جایی که حقیقت اشکار شد و تمام مدت فهمیدم اقا واسه خودم دورم نبوده کارش لنگ بود مقام شو می خواسته سرهنگ بودن شو می خواسته اقتدار ش توی کار شو می خواسته گل خوب این کیارش می خواد سارینا رو بگیره منو لای منگنه بزاره پس چطوره سارینا رو طعمه کنم بیام اینجا فکر کنه کسی نیست به قصد گرفتن سارینا بیاد و بگیرمش و این کارو کردی مقام ت هم گرفتی بعدشم که سارینا هیچ! سارینا بی حیا! سارینا بچه! سارینا جلف! سارینا لوس! .. با صدای خش دار که ناشی ازبغض ام بود گفتم:
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 قرار بود امروز امیر سرگرمم کنه و بریم خرید! دلهره عجیبی گرفته بودم و نمی دونم به خاطر چی بود! سوار شدیم که امیر نگاهی بهم انداخت و گفت: - چته؟ چرا رنگ ت پریده؟ لب زدم: - هیچی استرس دارم دلشوره دارم. لب زد: - از بس به چیزای منفی فکر می کنی به این چیزا فکر نکن خوب؟ سری تکون دادم که حرکت کرد جلوی یه مجتمع بزرگ وایساد. پیاده شدیم و داخل رفتیم. امیر گفت: - خوب از کجا شروع کنیم؟ اوووم تا من برم یه ابمیوه ای چیزی بگیرم تو هم ببین از کجا شروع کنیم خوب؟ سری تکون دادم که گفت: - زبون تو موش خورده ابجی؟ خندیدم که گفت: - ای جونم قربون خنده هات بشم. و رفت سوار اسانسور شد. با دیدن همون بوتیک ی که اون روز اومدم و لباس جشنی خریدم برای مهمونی که کیارش منو دید و اون روز سامیار توی همین بوتیک بود. ناخوداگاه سمت ش رفتم و وارد بوتیک شدم. سلام ارومی کردم و به اطراف نگاهی انداختم که محمد و دیدم. لب زدم: - سلام اقا محمد! محمد یکم نگاهم کرد و گفت: - سلام شما؟ لبخندی زدم و گفتم: - سارینا م دختر عموی سامیار. دهن ش اندازه غار علی صدر وا شد. بهت زده گفت: - جون من؟ یا پیغمبر تو همون دختر شره ای؟ سری تکون دادم و گفت: - بزنم به تخته خانوم شدین اصلا نشناختم به خدا باور کنم خودتی سارینا؟ سری تکون دادم و هی به پشت سرم نگاه می کرد. متعجب اومدم برگرد که هول کرد و سریع گفت: - چیزه چیزه راستی درس ت چی شد؟ متعجب گفتم: - خوندم دیگه افسری قبول شدم همون اداره خودتون. دوباره چشاش گرد شد و گفت: - جون من؟بابا ایول داری تو عجبا. همه اشون داشتن به پشت سرم نگاه می کردن. دیگه تاب نیاوردم و برگشتم که دیدم کرکره رسید تا پایین و سامیار پشت سرم بود و داشت یه چیزی روی دستمال می ریخت. اب دهنمو قورت دادم و عقب رفتم و گفتم: - کرکره رو چرا دادین پایین؟ می خوام برم بیرون. همه اشون نگاهم کردن که با خشم گفتم: - داداشم پوست از سرتون می کنه به خدا. سامیار جلو اومد و گفت: - شرمنده سارینا ولی با اوضاع ی که امیر درست کرده کسی
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 دست و صورت مو شستم و چادر مو سرم کردم از اتاق بیرون بودم که یه چیزی ترکید و جیغ فرا بنفشی زدم. ترسیده به بقیه که با کلی بادکنک و فشفشه وایساده بودن نگاه کردم. سامیار کیک دست ش بود که عکس خودم و خودش روش بود. بهت زده دستمو روی قلبم گذاشتم و شکه نگاهشون کردم. سامیار جلو اومد و گفت: - اینم جشن اشتی کنون مون. ذوق زده نگاهش کردم و چیزی که تمام وقت بهش فکر می کردم اتفاق افتاده بود. بلاخره من و سامیار عاشق هم شده بودیم. بلاخره این وصال داشت اتفاق می یوفتاد بعد 3 سال دوری. واقعا سامیارم الانم عاشقم بود و کنارم؟ یعنی دعا هام مستجاب شده بود؟ اشک توی چشام جمع شد که کامیار با لحن شوخ و خاصی گفت: - تییف هندی شد. بقیه خندیدن و سامیار گفت: - مبارکمون این عشق و عاشقی دو طرفه امون. لبخندی زدم و سر تکون دادم و گفتم: - مبارکمون. کامیار جلو اومد و سر دو تامونو زد تو هم که ایی من و هوی سامیار بالا رفت. دستمو به سرم گرفتم که گفت: - اینو زدم که هیچ وقت از هم جدا نشید. چپکی نگاهش کردیم. همه خوشحال بودن جز کاملیا که معلوم بود تمام لبخند هاش زورکیه! سامیار گوشی مو داد دستم و گفتم - نمی ترسی در برم؟ لبخندی زد و گفت: - نه دیگه مال خودمی کجا بری؟ بریم توی حیاط؟ سری تکون دادم و از در بیرون زدیم. سامیار دستشو جلو اورد و دستمو توی دست ش گرفت و راه افتادم سمت قسمت پشت ساختمون . سامیار بهم نگاه کرد و گفت: - خیلی با چادر قشنگی! چهره ات خیلی معصوم می شه یعنی هیچ وقت فکر نمی کردم سارینا اون دختر شر و شیطون چادری بشه! وایسادم که متعجب نگاهم کرد و ترسیده گفتم: - سامیار . لب زد: - جان سامیار عزیز دل سامیار؟ زل زدم توی چشم هاش و گفتم: - نکنه که تو منو به خاطر چادرم می خوای؟یعنی نکنه منو به خاطر ظاهرم می خوای؟ اخمی کرد و گفت: - نه! راه افتادیم دوباره و سامیار گفت: - قبلا چشام باز نبود و فقط ظاهر تو رو می دیدم راست می گفتی من فقط خودمو می دیدم و خودمو برتر تو می دونستم هیچ به تو یاد ندادم مذهبی بشی!و اذیتت کردم و بهت توهین کردم عشق تو رو ندید گرفتم اما تو بهم درس دادی اونم اینکه کسی رو به خاطر ظاهر ش قبول یا رد نکنم کسی که امروز بده فردا می تونه فرشته باشه فقط به راهنمایی نیاز داره من عاشق خودت شدم سارینا بانو . از ته دل خندیدم بعد از مدت ها یه دل سیر خندیدم از عشق خندیدم.
‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌‎‌‌‎‎‎‌ جهان خلقٺ، صبحش را باطلو؏ خورشید شرو؏ می ڪند. ومن صبحم را با طلو؏ِ چشمانٺ سلام صبحٺ بخیر قسمٺِ شیرینِ هر  من...♡!! صبحتون بخیر🌞☕️
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 کمیل به دستش تکیه داد و گفت: - فقط خدا می تونه تو رو از من جدا کنه نه هیچکس دیگه!نگران چیزی نباش خدا با ماست. وقتی اینجور با ارامش حرف می زد منم ارامش می گرفتم. کمیل اول وقت رفت بازار و خوراکی اورد چید توی یخچال تا ناهار دست کنم. بعد هم محمد و برداشت با خودش برد توی شهر گفت چند جا کار داره. نگران بودم نکنه محمد بی تابی کنه ولی خوب پیش کمیل اصلا بی تابی نمی کرد. سریع یه دمپخت با بادمجون روش درست کردم و توی حیاط رفتم تا پتو و قالی چیزا رو بشورم. تا ظهر که کمیل و محمد برسن همه رو شسته بودم پتو ها رو روی دیوار پهن کرده بودم و مونده بود قالی ها که کمیل باید می یومد. حیاط رو هم اب و جا رو کردم و دیگه کاری نمونده بود. داشتم سفره رو می چیدم که کمیل با سر و صدا وارد خونه شد: - زینب خانومممم زینب جانن خانوم خونه مامان محمد ما اومدیم. با خنده به استقبال شون رفتم که محمد و داد توی بغلم و گفت: - بگیر این نی نی کوچولو تو که دست شو از گرسنگی خورد. لب زدم: - سلام خوش اومدین سوپ خوشمزه درست کردم برای پسرم. روی سفره نشستم و محمد و نشوندم توی بغلم و بهش سوپ شو دادم. انگار حسابی کمیل خسته اش کرده بود که همین که خورد خوابید. رو پتو خابوندمش و گفتم: - با پسرم چیکار کردی که حسابی خسته است!؟ کمیل با تک خنده گفت: - همه عاشق ش شدن ولی بغل کسی نمی رفت کلی بوسش کردن و باهاش بازی کردن. سری تکون داد و دست و صورت شو شست اومد نشست. لبخندی زد و گفت: - دستت درد نکنه دیدم همه کارو انجام دادی ببخشید اول زندگی انقدر به زحمتت انداختم. اخمی کردم و گفتم: - می خواستی به زن همسایه بگم بیام خونه ما رو تمیز کنه؟خوب خونه خودمونه باید تمیز ش کنم. خنده اشو قورت داد و گفت: - حرف نمی زاری برای ادم که می زاشتی بیام کمکت. لب زدم: - ببین اقا کمیل من از این دخترای تنبل نیستما من زرنگ ام زرنگ. خندید و سری تکون داد که گفتم: - از جبهه چه خبر؟ با لبخند گفت: - سلامتی خبرای خوب. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - خبرای خوب؟ سر تکون دادم و با شوق گفت: - می گن انگار قراره صلح کنن جنگ تمام بشه!خبرش که پیچیده مطمعنم همین امروز فردا خبر تمام شدن جنگ می پیچه. ناباور گفتم: - راست می گی،؟ سری تکون داد و از ته دل دعا کردم این خبر حقیقت داشته باشه! بعد از تقریبا ۸ سال قرار بود جنگ تمام بشه!