eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
304 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
729 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 تنم مور مور شد با شنیدن حرف ش و صورتم توی هم رفت. همون اول با دیدن ش فهمیده بودم چقدر زیاد مصرف کرده و تو باغ نیست. اما فکر شو نمی کردم انقدر باشه که خودشو به کشتن بده! به تاج تخت تکیه دادم و گفتم: - شایان تصویر محمد و میاری. یکم بهم نگاه کرد و سری تکون داد. اورد و به محمد که خواب بود نگاه کردم. شایان لباس هایی که عوض کرده بود رو پرت کرد توی رخت چرک ها نگاهی بهش انداختم و گفتم: - شایان. پایین پام نشست بهم نگاه کرد و گفت: - دقت کردی امشب زیاد اسممو صدا می زنی؟ سری تکون دادم که گفت: - بگو جانم؟ با استرس گفتم: - من می ترسم! متعجب گفت: - از چی؟از اینکه بچه بیاری؟ وای خدا فکر این کجا بود فکر من کجا بود. نالیدم: - نه از اینکه شیدا انتقام بگیره از اینکه سر لج و لج بازی با من و تو بلایی سر محمد بیاره. شایان بلند شد روی تخت دراز کشید و خسته گفت: - غلط کرده اونوقت واقعا می کشمش که کاملا از دست ش راحت بشیم. با اخم گفتم: - اصلا حرف های منو جدی نمی گیری تازشم من شوهر قاتل نمی خوام. شایان خنده ای کرد و گفت: - خیلی خب نمی کشمش بگیر بخواب. بی توجه به حرف ش به تلوزیون نگاه کردم و زل زدم به محمد. شایان فکر کنم خوابیده بود بلند شدم برم یه سری به محمد بزنم اینجوری نمی شد. باید می گفتم اتاق محمد و بیاره بالا من نمی تونم ازش جدا باشم. همین که بلند شدم از سر تخت شایان گفت: - کجا به سلامتی؟تو خواب نداری؟ مگه خواب نبود؟ لب زدم: - دلم شور می زنه می رم یه سر به محمد بزنم. و اومدم برم که چشمم خورد به تی وی که دیدم یه سایه پشت پرده محمده سایه یه ادم! و اون ادم اومد توی اتاق محمد!ولی جون اتاق نیمه روشن بود قیافه اشو ندیدم و سیاه بود . از وحشت فقط جیغ بلندی کشیدم که فکر کنم تا بیرون از عمارت هم صداش رفت. شایان از جا پرید و سریع شونه امو گرفتم دویدم بیرون. شایان بلند شد و پشت سرم دوید در اتاق و باز کردم و خودمو هل دادم داخل. هیچکس نبود ولی پرده تکون می خورد. محمد هم از جیغ من پریده بود و داشت گریه می کرد. محکم توی بغلم گرفتمش شایان با وحشت خودشو توی اتاق انداخت با دیدن من و محمد گفت: - یا امام حسین چی شده؟ قفسه سینه ام تند تند بالا و پایین می شد با ترس گفتم: - یکی اومده بود توی اتاق محمد حتما شیدا فرستاده می خواستن بچه رو بکشن. شایان سریع بادیگارد ها رو صدا کرد و خودش کل اتاق و از بیرون اطراف رو جست و جو کرد. چادرم رو سرم کرده بودم و خدمه بیدار شده بودن توی سالن روی مبل نشسته بودم و محمد و یه ثانیه از خودم جدا نمی کردم. لیلا خانوم جلو اومد و گفت: - خانوم محمد جان رو بدین من ببرم بخوابونم خودمم پیشش می مونم رنگ به رو ندارین. محمد و بیشتر به خودم چسبوندم و گفتم: - نه محمد باید پیش خودم باشه نباید از تو بغلم تکون بخوره. شایان با بادیگارد ها داخل اومد و گفت: - کسی نیومده انقدر به شیدا فکر می کنی توهم زدی فکر کردی کسی بوده. با محمد که تو بغلم بود بلند شدم و گفتم: - من اشتباه نکردم یه ادم توی اتاق محمد بوده یا از ادم های اطرافته که داره برای شیدا کار می کنه یا از بادیگارد هات واقعا بادیگارد نیستن. صدام از شدت خشم و ترس می لرزید. شایان سمتم اومد محمد و ازم گرفت و نشوندم و گفت: - داری سکته می کنی از استرس و لرز بشین رنگ به رو نداری اروم باش. سرمو بین دستام گرفتم و سعی کردم اروم باشم. خواست محمد و بخوابونه رو مبل که سریع ازش گرفتم و توی بغلم گرفتمش و گفتم: - نه نباید از ما جدا بشه. شایان گفت: - عزیزم کسی نیومده چرا متوجه نمی شی همه دوربین ها رو چک کردم من. با فکری که به سرم خورد گفتم: - من از دوربین توی اتاقت دیدم پس برو اون چک کن. سری تکون داد و فوری همه با دیگارد و خدمه رفتیم بالا. شایان پشت سیستم نشست و زد به همون ساعت و با دیدن فردی که وارد اتاق شد همه فهمیدن من دارم راست می گم. هق زدم و گفتم: - بیا دیدی گفتم هی بگو توهمه. شایان با عصبانیت گفت: - چرا توی همه دوربین ها مشخص نیست بجز اینجا؟ یکی از بادیگارد ها گفت: - اقا شیدا خانوم به زمانی بانوی عمارت بوده خوب معلومه از تمام سوراخ سنبه های عمارت خبر دارن و ادم فرستادن توی این عمارت دور از چشم دوربین هایی که ایشون ازشون خبر دارن کار راحتیه. سری تکون دادم و گفتم: - درست می گه.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 در سالن و باز کردم و داخل رفتم. اقا بزرگ و امیر و بقیه نشسته بودن. سامیار و ندیدم. سلام کردم و پیش اقا بزرگ رفتم خم شدم دست شو ببوسم که نزاشت و منو توی اغوشش کشید. با غم گفت: - دورت بگردم دختر تو که ما رو دق دادی هر شب هرشب بیمارستانی چه بلایی سر اون سارینا ما اومده؟ چی به اقا بزرگ می گفتم؟ می گفتم دل م پیش اون نوه ات گیر کرده و زد شیکوندتم؟ با لبخند گفتم: - می دونی اقا بزرگ این تصادف زد دکمه اشتها و شیطنت مو سوزند. اقا بزرگ زیر لب نالید و گفت: - برم از این یارو نیسان داره شکایت کنم؟ اخم کردم و گفتم: - ا اقا جون خودم پریدم وسط خیابون به اون بدبخت چه! اقا جون چی بگمی و گفت و با صدای امیر برگشتم: - برای ناهار که می مونی؟ لب زدم: - نه نمی مونم باید برم اداره. لب زد: - می رسونمت بریم؟ سر تکون دادم و از بقیه خداحافظ ی کردیم. اومده بودیم خونه جدید و مامان گفت خونه رو فروختن اما به اصرار سارینا عمو اون خونه رو خریده و زده به اسم سارینا و گاهی تنهایی می ره اونجا! برا چیش بود اون خونه؟ مامان یه بند از سارینا تعریف می کرد و هی بحث ازدواج رو پیش می کشید که باید زن بگیری و هر بار اولین نفر اسم سارینا رو میاورد. اخه مگه احمقم برم اون دختر بچه ی احمق و بگیرم؟ که ابرومو جلوی همه ببره با ضایع بازی هاش! هر بارم سر این موضوع با مامان دعوام شده بود و توی این دوهفته اصلا ندیدم سارینا یی که خونه اقا بزرگ همیشه پلاس بود بیاد اونجا! عمو و زن عمو می یومدن ولی اون نه! خونه اقا بزرگ بودیم و زن عمو با اه و ناله و گریه از اوضاع و احوال سارینا برای مامان می گفت . خدا می دونه باز بی عقل چیکار کرده زن عمو اینطور گریه می کنه و همه رو نگران خودش کرده. زن و عمو خیلی زود رفتن و مامان بحث ازدواج من با سارینا رو جلوی اقا بزرگ و بقیه کشید وسط که واقعا عصبیم کرد و داد زدم: - اه مامان بس که!اصلا سارینا به من می خوره؟ من مذهبی سارینا یه دختر بچه ی احمق جلف زبون نفهم! بسه دیگه من هر کی رو بگیرم نمیام سارینا رو بگیرم. و سمت در سالن رفتم و که در باز شد و یه دختر چادری اومد تو. مامان گفته بود خونه اقا بزرگ ان و از اداره مجبور شدم بیام اینجا. امیر ماشین و قفل کرد و اومد خواست در سالن و وا کنه که با داد سامیار اشاره کردم وایسه! با حرف هاش خنجر توی قلبم فرو می رفت. نفس عمیقی کشیدم تا بتونم بایستم. اخ سامیار اخ! امیر اخماش به شدت در هم بود و درو باز کرد. پوزخندی به دل عاشقم زدم و زیر لب گفتم: - بکش قلبم بکش که ته عاشقی همینه! داخل رفتم و سامیار می خواست بره. با دیدن من خشک ش زد امیر با پوزخند تعنه ای بهش زد و رد شد. مات داشت نگاهم می کرد و حتا پلک نمی زد. با لبخند تلخ همیشگیم گفتم: - سلام پسرعمو رسیدن بخیر خوش اومدین. با چشای درشت شده و ابرو های بالا رفته فقط نگاهم می کرد. ازش رد شدم و سلام کردم و گفتم: - مامان ام اینا کجان ؟ اقا بزرگ گفت: - مامانت سرش درد می کرد رفتن خونه . سری تکون دادم و گفتم: - پس من می رم خونه. اقا بزرگ گفت: - نه شما جایی نمی ری وقت ناهاره اما فکر کنم سامیار داشت جایی می رفت. همه به سامیار نگاه کردن و برگشت و گفت: - نه ضروری نبود دیگه کنسل کردم حوصله ندارم
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ پاشا گفت: - شما دانشجو هستید درسته؟ هر سه سری تکون دادن و گفتن: - بعله تهران زندگی می کنیم رفیق هستیم اینجا قبول شدیم. پاشا گفت: - مستاجر هستید درسته؟ اونا سری تکون دادن و پاشا شماره گرفت و با کسی صحبت کرد و قطع کرد و گفت: - سپردم یه خونه خوب نزدیک به بیمارستان با بهترین امکانات بخرن براتون سند بزنن امشب کلید شو میارن بهتون تقدیم می کنم بازم واقعا ممنونم. چشاشون گرد شده بود و باور شون نمی شد. لبخندی زدم و با تشکر فروان رفتن بیرون. پاشا زودی برگشت سمتم و دستامو گرفت و نشست کنار تخت و گفت: - دور چشای خوشکلت بگردم دیگه این کارو با من نکن من بدون تو نمی تونم دوم بیارم عزیزم! تو فرشته ی زندگی منی یه فرشته محجبه کوچولو که از خدا انداختت وسط زندگی من منو به رآه درست بکشونی و عاشقم کنی! ممنونم ازت یاس ممنونم. لبخندی زدم و با خنده نگاهش کردم و گفتم: - احوالی از نی نی نمی گیری؟ با خنده نگاهم کرد و گفت: - پدرسوخته ببین عین مم عاشقت شده هیچ رقمه ازت جدا نمی شه‌! بلند خندیدم که با حسودی گفت: - من بیشتر از اون دوست داری مگه نه؟ با خنده سر تکون دادم که گفت: - افرین قربون خانوم خوشکلم بشم. در زده شد چند تا معمور داخل اومدن با ساشا. با لبخند نگاهش کردم و گفتم: - سلام پسر عمو. ساشای خندون بغض کرده بود و با ریش هایی که روی صورت ش جا خوش کرده بود مردونه تر و قشنگ تر شده بود چهره اش. کنار تخت وایساد و گفت: - تو که ما رو کشتی دختر! لبخندی زدم و گفتم: - شرمنده داداش ساشا. با لبخند نگاهم کرد و پاشا گفت: - یاس عزیزم چند تا سوال ازت دارن. سری تکون دادم و به پلیس ها نگاه کردم. اولین سوال این بود: - چجوری فرار کردین؟ لب زدم: - از اول بگم؟ پاشا گفت: - تا اونجایی که گیر اون مرده افتادی پاشو گذاشت روی قفسه سینه ات رو دیدیم. سری تکون دادم و گفتم: - خیلی به قفسه سینه ام فشار اومده بود و دردم اومده بود منم الکی اسم یکی رو گفتم انقدر ادم اونجا بود که باور کرد و گفت منو بندازن یه جایی! بعد همون بادیگاردش که گردن مو گرفته بود از یه در دیگه توی همون اتاق بیرون اوردم می خورد به اخر کشتی کسی اون قسمت نبود قسمت انبار تجهیزات کشتی بود فکر کنم بعد در یه اتاقی رو باز کرد دید بشکه های نفت هست گفت که خاک توسرشون این بشکه های نفت برای چیه؟ بعد منو پرت کرد و وقتی خواست درو قفل کنه گوشیش زنگ خورد رفت حالم خیلی بد بود درد داشتم خیلی هم تشنه ام بود دستمو به بشکه گرفتم بلند بشم..