eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
299 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
701 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 شایانی که من از تمام اتفاق های قبل از اون ازدواج زوری گذشتم! فراموش کردم و عشق تو توی دلم جا دادم انقدر دوسش داشتم که می خواستم یه بچه براش بیارم ولی... ناخودگاه سمت همون مزار شهیدی رفتم که اون سری باهم نشستیم. امشب اینجا کسی نبود خلوت بود و بهتر بود برای من راحت تر می تونستم بغض مو بشکنم. دلم برای محمد تنگ شده بود. اون اگه تو بغل من نباشه خواب ش نمی بره! یعنی الان پیش شایانه؟داره گریه می کنه؟ هق زدم و سرمو روی زانو هام گذاشتم. چون تو خودم جمع شده بودم و کمرم خمیده شده بود جای کمربند ها کش اومد و دردش بیشتر شد. از محضر بیرون اومدیم. شیدا یه دست سفید پوشیده بود اره زندگی منو جهنم کرده باید هم توی دل ش عروسی باشه! به لباس های مشکی توی تن خودم نگاه کردم دقیقا زندگیم رنگ همین لباس ها شده بود. انگار همین یه شب قد یه عمر پیر شده بودم. نشستم و گفتم: - بچه ام کجاست؟ شیدا گفت: - اول می ری این سند طلاق و شناسنامه غزال رو می دی دست ش بعد می ریم دنبال محمد. با عصبانیت بهش نگاه کردم اما چاره چی بود پسرم تمام زندگیم توی دستاش بود. لب زدم: - من الان نمی دونم غزال کجاست؟ شیدا یه ادرس داد و رفتم. رسیدیم به یه رستوران ساعت 6 صبح بود و معلوم بود که بسته است. انقدر نااروم بودم و داغون که ساعت5 اوردم ش محضر و به زور حاج اقایی که منو می شناخت و بیدار کردم تا سریع تر به محمد برسم. شیدا گفت: - منتظر می مونیم باز بشه! عصبی نفس کلافه ای کشیدم و به جلوم نگاه کردم. چند بار پلک زدم تا ببینم درست دیدم اره خودش بود غزال بود که داشت می یومد. صورتی به سفیدی گچ چادری خاکی چشایی که سرخ سرخ بود از گریه و مژه های خیس. رسید دم در رستوران خواست با کلید درو باز کنه که شیدا گفت: - برو دیگه بده بهش بیا. خدا لعنتت کنه شیدا. پیاده شدم که نگاه ش به این سمت جلب شد. با دیدنم اشک توی چشم هاش جمع شد. اخ خدا دستم بشکنه که اینجور صورت ش رد کمربند روش مونده. جلو وایسادم اما نمی تونستم چیزی بگم! چی می گفتم؟ می گفتم سلام زندگیم من طلاق ت دادم اینم شناسنامه ات؟
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 خودم بلند شدم و توی همون اتاق رفتم و روی تخت دراز کشیدم . ضعف کرده بودم و حالم اصلا خوش نبود. حسابی سردم شده بود و فشارم افتاده بود. زیر پتو رفتم تا یکم گرمم بشه بهتر بشم. سامیار با ظرف غذا توی اتاق اومد و گذاشت روی تخت و گفت: - ضعف کردی اگه نخوری حالت بد می شه..و. نیم خیز شدم که فکر کرد می خوام بخورم ولی سینی رو پرت کردم پایین و صدای بدی داد. دراز کشیدم و چشامو بستم. که دست سامیار روی دستم نشست و جفت دستامو بالای سرم به تخت دستبند زد و گفت: - من یه پلیس ام زبون ادم های شیطون و لجباز و خوب می فهمم عزیز دلم! بعد داد زد: - کامیاررر یه ظرف دیگه غذا بیار. کامیار با غر غر اورد و گفت: - ای بابا شدیم اشپزباشی خانوم. سامیار ازش گرفت و گفت: - چقدر نق می زنی بابا درست با زن م رفتار کن ها. نگاه چپی بهش انداختم و گفتم: - عمرا زن تو نمی شم می رم زن مصطفی می شم. با خنده گفت: - به مصطفی که گفتی منو دوست داری. چشاشو با حرص بست و زیر لب مصطفی دهن لقی زمزمه کرد. و چشاشو وا کرد قاشق و جلوی دهن ش گرفتم که بی تفاوت نگاهم کرد و گفت: - فقط از خودت متنفر ترم می کنی! ابرویی بالا انداختم و گفتم: - بخور! روشو کرد اونور که گفتم: - پس شرمنده به روش پلیسی بهت می دم. و فک شو بین دستم گرفتم که صورت ش جمع شد از درد و دهن ش وا شد که قاشق و توی دهن ش گذاشتم و محتویات ک ریختم تو دهن ش با دست دهن شو گرفتم و هر چی تکون خورد دید نمی تونه کاری بکنه و مجبوری قورت ش داد. ۵ قاشق اولی به همین مدل گذشت که گفت: - ولم کن خفه کردی خودم می خورم ایی دستام زخم شده عوضی. دستاشو وا کردم و نشست به تخت تکیه داد و با حرص بشقاب و از دستم کشید و خورد. چنان می خورد که حس می کردم منو داره می جوه! تمام که کرد بشقاب و پرت کرد تو بغلم و گفت: - گوشیمو بده. بشقاب و پایین گذاشتم و گفتم: - شرمنده! پوفی کشید و گفت: - حداقل گوشی تو بده یه زنگ بزنم به امیر. شماره امیر رو براش گرفتم و دادم دستش. با شنیدن صدای امیر بغض کردم: - اخ سامیار سگ سفت پیدات کنم می کشمت چنان بزنمت اسم خودتو یادت بره سارینا رو کجا بردی عوضی . لب زدم: - داداش سارینام. بهت زده گفت: - قربونت برم من دورت بگردم خوبی کجایی اذیتت که نکرد؟ زدم زیر گریه و گفتم: - توروخدا پیدام کن من نمی خوام پیش این نامرد باشم با اون داداش نامرد تر از خودش. امیر عصبی تر شد و گفت: - گریه نکن گریه نکن ببینم مگه تو ضعیفی گریه می کنی، باید تا پیدات کن دهن شونو سرویس کنی مثل قدیم خوب؟ بغض کرده گفتم: - خوب.