🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت39
#زینب
یک ساعت گذشت و کل روستا خبر دار شده بود اما کسی محمد من و ندیده بود و اصلا خبری ازش نبود.
وسط حیاط افتاده بودم و گریه می کردم.
حتی بچه های پایگاه هم اومده بودن و داشتن باز خونه رو می گشتن.
کمیل داشت دیونه می شد و بالای هزار بار خونه دوباره نگاه کرد.
یعنی بچه ام چش شده بود اخه کجا رفته بود.
چرا صدای گریه اش نمیاد.
محمدم الهی دورت بگردم کجایی مامان کجایی.
با صدای پچ پچ سر بلند کردم:
- حتما حق سهنده که اینطور گرفتتش .
با اسم سهند یه چیزی توی ذهن م پررنگ شد!
اون پسره گفت سهند و بگو بیاد!
پس حتما دیده بود که سهند اومده توی خونه.
وحشت زده از روی زمین بلند شدم و دویدم سمت در پشتی!
می دونستم پاتوق سهند کجاست!
بقیه هم دنبال ام می یومدن وفکر می کردن دیونه شدم.
به در پشتی که رسیدم دیدم بازه!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت40
#زینب
این در که باید قفل باشه پس حتما دیگه محمد دست سهنده!
نکنه بلایی سرش بیاره؟
سریع درو باز کردم و خط رودخونه رو گرفتم و فقط می دویدم!
کمیل بلند بلند صدا می کرد و می خواست که وایسم علی سعی می کرد خودشو بهم برسونه و نگهم داره.
اما مگه به گرد پای منی که بچه م و حالا می دونستم کجاست می رسیدن؟
با رسیدن به کلبه کنار مزرعه عمو سریع درو باز کردم و رفتم تو.
سهند داشت می کشید و محمد ام روی زمین اون گوشه داشت گریه می کرد و از گریه چشاش سرخ سرخ شده بود.
سهند با دیدن من شکه شد خم شدم و یقعه اشو گرفتم و نعشه اشو از کلبه پرت کردم جلوی بقیه.
همه با تعجب عقب رفتن.
از خشم نفس نفس می زدم.
حالا عمو و بابا هم رسیده بودن.
چون نعشه بود زورم بهش می رسید!
داد زدم:
- حالا وقت تلافیه پسر عمو.
ظربه محکمی به پهلوش زدم که داد ش به اسمون رفت و جیغ زدم:
- این به خاطر اینکه صد بار بهت گفتم نمی خوامت و نفهمیدی فکر کردی مالک منی اما کور خوندی!
دومین لگد رو هم نثارش کردم و گفتم:
- این به خاطر تمام بد و بیراه هایی که به کمیل می گفتی!
یکی زدم توی پاش و گفتم:
- این به خاطر تمام کار های کثیف ت از دزدی از مردم روستا تا قاچاق!
یکی دیگه هم بهش زدم و گفتم:
- اینم به خاطر اینکه یه بچه رو از مادرش جدا کردی و دزدیدی.
خم شدم و یقعه اشو گرفتم اوردم بالا و مشت محکمی به صورت ش زدم و گفتم:
- کثافط چشای بچه ام سرخه مقصر تویی انقدر گریه کرده می کشمت سهند می کشمت.
علی و کمیل به زور جدام کردن و کمیل رفت تو محمد اورد گذاشت توی بغلم .
بوسیدمش و به خودم چسبوندمش.
اروم گرفت و انقدر گریه کرده بود خواب ش برد.
توی بغل کمیل گذاشتمش و گفتم:
- حالا که همه اینجایید بهتره یه حرف هایی رو بگم! توی روستا ی ما رسمه دختر عمو مال پسر عموهست!خودتون می بیند پسر عموی من چیه!دزدی می کنه از گوسفند های حسن اقا تا پول های مردم روستا و همه چی!معتاده قاچاق کرده!عمو و اقاخان من می خواستن منو بدن به همچین کسی!چرا؟چون پسر عمومه چون رسمه وای مردم چی می گن انگار مردم می خوان ازدواج کنن! ازدواج هم می کردم تهش توی خماری ش هر دومونو می کشت یا طلاق می گرفتم که باز هم شما می گفتین عیب از منه نه این!خواهش می کنم چشماتونو باز کنید و دختراتونو بدبخت نکنید لطفا!
اشکامو پاک کردم و دستامو باز کردم و گفتم:
- محمد و بهم بده بریم خونه بیدار شه گرسنه است!
رو به اقاخان گفتم:
- اقا جون ما رو راه می دی خونه ات؟
یا جای دختری که فرار کرده تا خودشو نجات بده توی خونه ات نیست؟
اقاخان گفت:
- بریم خونه باباجان توهم دختر منی هم پسر من!
لبخندی زدم و سمت ش رفتم که پیشونی مو بوسید و برگشتیم خونه و بقیه هم رفتن خونه هاشون.
توی اتاق نشستیم و کمیل با لبخند بهم نگاه کرد لبخندی بهش زدم و گفت:
- خیلی خانومی و همچنین شجاع!
سرمو به شونه اش تکیه دادم و گفتم:
- درس زندگی رو از شما یاد گرفتم اقا!و گرنه باید همون دختر سوسول ۳ پیش می بودم تو بهم یاد دادی درس اول زندگی شجاعته!اگر ادم شجاع باشه در مقابل ارزو ها و خواسته ها و زندگیش موفقه!
کمیل گفت:
- تو شجاع منی خانمم!
خندیدم و خودش هم خندید.
ادامه دارد . . .
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت41
#زینب
با صدای در صاف نشستم و بقیه هم اومدن داخل.
علی کنارم نشست و گفت:
- محمد چطوره؟
نگاهی بهش محمد انداختم و گفتم:
- خوبه فقط از ترس و گریه انگار یکم تب کرده که پارچه گذاشتم روی سرش خوبه تب ش اومده پایین.
علی سری تکون داد و گفت:
- حالا تو به من بگو ببینم اون موقعه که من رفتم تو یه دختر سوسول درس خون بودی حالا شجاع شدی کتک می زنی!چطوریاس؟
کمیل خندید و ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- شاهکاره اقا داماده از خودش بپرس!منم عین نیرو هاش اموزش داده.
علی سری تکون و گفت:
- از یه فرد مومن نظامی همچنین تربیت ی هم انتظار می ره خدا می دونه پسر تون چی بشه!
سری تکون دادیم و بابا نشست و گفت:
- کی می خواید عروسی کنید؟مراسم می گیرید؟
کمیل گفت:
- اگر زینب بخواد براش می گیرم من حرفی ندارم هر چی بگید می گم چشم اقا خان!
بابا لبخندی به کمیل زد و گفتم:
- نه عروسی نه!کلی شهید دارن میارن بعضی ها هنوز چهلمشون نشده!می خوام بریم محضر کاملا مذهبی برگزار بشه.
بابا سری تکون داد و گفت:
- پس لباس همین جا بگیرید غروب یه سر بریم شهر و بیایم خطبه عقد و زود تر بخونیم.
چشم ی گفتیم.
غروب با کمیل به همراه محمد مون رفتیم بازار روستا.
اول از همه کمیل رفت توی مغازه چادر فروشی.
لب زد:
- خودم می خوام برات چادر بخرم.
و به چادر ها نگاه کرد و یه سفید که گل های ابی و صورتی داشت و برداشت و گرفت روی سرم نگاهم کرد و گفت:
- چقدر ابی بهت میاد همین قشنگه!
رفت سمت چادر مشکی ها و من تمام مدت نگاهم به کمیل بود!
اولین خرید ی بود که باهم می یومدیم و قرار بود مال هم بشیم!
بعد از سه سال عاشقی بلاخره قرار بود بهم برسیم!
خدایا شکرت.
یه چادر مشکی ساده برداشت و حساب کرد.
انقدر خرید کرده بود که تعجب کرده بودم.
اخه این همه برای چیش بود؟
دوباره رفت توی مغاز ی دیگه ای که گفتم:
- کمیل بسه چقدر می خوای بخری؟
لب زد:
- تاحالا نخریدم می خوام بخرم.
و دوباره به خریدن ش ادامه داد.
از کفش و لباس و چادر و اساب بازی و اینه و شمدون قران و شمع و بگیر تا ووووو.
۳ ساعتی خرید طول کشید و وقتی برگشتیم علی با تعجب گفت:
- چه خبره چقدر خرید کردین !این همه شرینی گرفتین؟
سری تکون دادم و گفتم:
- از کمیل بپرس از هر چیزی چند تا خریده.
علی خندید و گفت:
- تو که باید خوشحال باشی دخترا عاشق خرید ان.
رفتیم توی اتاق ام با علی و کمیل هم جعبه های شرینی رو برداشت برد داد به مامان.
برگشت توی اتاق و گفت:
- خرید ها رو چیکار کنم؟
محمد و زمین گذاشتم و گفتم:
- ما که اینجا نمی مونیم می ریم فقط به اندازه فردا لباس و وسایل در بیاریم بقیه اش بمونه تا بریم خونه امون.
علی گفت:
- مگه خونه خریدین؟یا اجاره کردید؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و کمیل گفت:
- خونه پدری من ابادانه!خونه خوب و بزرگی هست با زینب تمیز کردیم بعد ازدواج می ریم اونجا.
علی سری تکون داد و گفت:
- بسلامتی خیلی هم عالی.
کمیل دستی به شونه اش زد و گفت:
- قسمت خودت شازده!
علی خندید و سری تکون داد.
محمد نق زد که فهمیدم گرسنه اشه.
کمیل زود تر پاشد و گفت:
- بشین خسته شدی با بچه خودم براش سوپ میارم.
رفت و با کاسه سوپ برگشت
#رمان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت42
#زینب
کاسه سوپ و بهم داد محمد و نشوندم بغلم و بهش سوپ دادم و بعد هم خوابید.
ساعت 7 بود که اماده شدم و لباس سفید هایی که خریده بودم و سر کردم و چادر سفید مو توی کیف گذاشتم و چادر سیاه امو سرم کردم.
محمد و بغل کردم و بیرون رفتم.
بقیه اماده بودن و مامان با اسپند دور مون گشت و قربون صدقه امون رفت.
دستشو بوسیدم همراه با دست بابا و کنار کمیل وایسادم.
کمیل یه ماشین پیکان دیگه از دوست هاش قرض گرفت و علی نشست پشت فرمون بابا جلو مامان و خاله و دختر خاله محمد عقب.
من و کمیل و محمد ام با ماشینی که اومده بود از ابادان.
کمیل با بسم و صلوات حرکت کرد.
توی جاده که افتادیم گفت:
- دیدی زینب خانوم بلاخره مال خودم شدی!دیدی گفتم خدا بزرگه!
سری تکون دادم و گفتم:
- کمیل واقعا فکر می کردی مآل هم بشیم؟
سری تکون داد و گفت:
- من تو رو از خدا خواستم مطمعن بودم مال خودمی!
لبخندی زدم و گفتم:
- کمیل تو خیلی خوبی خیلی!
دستمو توی دست ش گرفت و گفت:
- پس حتما خوب بودم که خدا فرشته ای مثل تورو نصیب ام کرده!
بعد از نیم ساعت رسیدیم به تهران و یه راست رفتیم محضر.
وارد دفتر خونه شدیم و خداروشکر خلوت بود روی جایگاه عروس و داماد نشستیم مامان اومد سمتم محمد و ازم بگیره که گفتم:
- نه مامان بزاره باشه گریه می کنه بچه ام.
مامان باشه ای گفت و خاله محمد با مهربونی نگاهمون کرد.
حاج اقا خیلی زود شروع کرد به خوندن و قران و کمیل باز کرد گرفت جلومون.
هر دو شروع کردیم به خوندن و با تموم شدن حرف حاج اقا همه منتظر جواب من بودن!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- به امید یه زندگی خوب و مومنانه زیر سایه خدا و اجازه ی پدر و مادر و برادرم و خاله پسرم و شهدا بعله!
صدای صلوات بالا رفت و حالا نوبت کمیل بود:
- با اجازه بزرگ تر ها بعله!
دوباره همه صلوات فرستادیم.
حاج اقا صیغه رو باطل کرد اول و بعد خطبه عقد داعم مونو خوند.
حالا دیگه رسمی مال هم شده بودیم!!
مامان به همه شرینی تعارف کرد و با دوربین دفتر خونه عکس گرفتیم و یه ساعتی موندیم که اماده شدن و گرفتیم با شناسنامه ها و توی راه کمیل برای همه بستنی گرفت و توی راه ام شام داد.
تو راه برگشت بودیم که گفتم:
- کمیل خبر شهادت امید و چطور به خانواده اش بدم؟
کمیل هم انگار به همین فکر می کرد که گفت:
- واقعا کار سختیه نمی دونم چی بگم!
اه ی از ته دل کشیدم و گفتم:
- دلم برای امید یه ذره شده کمیل.
با لحن مهربونی گفت:
- اون همیشه باهاته توی قلبته خانم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت43
#زینب
با حرف هاش اروم تر شدم.
نگاهمو به محمد دوختم که اروم خوابیده بود.
دستی به صورت ش کشیدم که چشماشو باز کرد منو که دید دوباره چشاشو بست.
توی اتاق نشسته بودیم مامان با سینی چایی اومد و علی پاشد ازش گرفت نگاهی به من و کمیل کرد و گفت:
- چیزی شده؟
نمی دونستم حتی چطور به مامان بگم.
اقا خان هم نگران نگاهمون کرد و گفت:
- چی شد زینب؟
لب تر کردم و گفتم:
- نمی دونم چجور بگم واقعا خوب یعنی ..
که صدای در اومد.
علی بلند شد رفت و با صدای یا الله گویان چادر مو سرم کردم که دیدم خاله و شوهر خاله و خواهر امید اومدن داخل.
اب دهنمو قورت دادم و سلام علیک و روبوسی کردیم و نشستن.
داشتن ازدواج مونو تبریک می گفتن و ۵ دقیقه نگذشت با سوال خاله قلبم وایساد:
- زینب جان تو جبهه بودی جنگ هم که تمام شده دو هفته ای هست اما امید من برنگشته!ندیدیش اونجا؟
نگاهمو به کمیل دوختم و دوباره به خاله.
اشک تو چشام حلقه زد و زود سرمو انداختم پایین خاله نبینه!
خاله دوباره صدام کرد:
- زینب خانوم با توام.
بلند شدم و کنار خاله نشستم.
دستشو توی دستم گرفتم و گفتم:
- خاله قربونت برم اروم باش خوب فقط بدون شهادت یعنی دامادی پیش خدا یعنی بهترین مرگ!امید تو هم داماد شده پیش خدا.
همه ساکت و ناباور بهم نگاه کردن.
انقدر یهویی گفته بودم که صدایی از کسی در نمی یومد.
خاله نگاهی به من بعد به بقیه کرد و گفت:
- در..ست شنی..دم؟گف...تی امی...د من..چ..ی شد..ه؟
اشکام روی صورتم ام ریخت و هق هق ام کل اتاق پر کرد.
خاله بلند شد و گفت:
- امید من شهید شده باید برم براش دم در حجله بزنم.
انگار دیونه شده بود هی زیر لب باخودش تکرار می کرد که امید شهید شده و نرسیده به در افتاد روی زمین.
جیغی کشیدم و سریع با مامان و خواهر امید رفتین بالای سرش.
رنگ به رو نداشت و رمق از بدن ش رفته بود.
از دیوار گرفت و بلند شد.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت44
#زینب
مامان هر چی می خواست جلو شو بگیره گریه امون ش نمی داد.
از در بیرون زد و مامان و دخترش همراه ش رفتن.
با گریه برگشتم و به کمیل نگاه کردم دستمو توی دستش گرفت و سعی کرد ارومم کنه.
با صدای محمد سریع اشکامو پاک کردم باز نبینه گریه کنه.
بغلش کردم و لباس تن ش کردم.
همه باهم بیرون زدیم و سمت خونه خاله رفتیم.
با سر و صدای خاله همه متوجه شده بودن چی شده و کسی باورش نمی شد!
کمیل محمد و از بغلم گرفت و با یه دست ش هم دست منو گرفت نیفتم چون شب بود و سنگ ریزه زیاد بود مخصوصا مسیر خونه خاله.
داخل رفتیم و مردا توی حیاط بودن و خانوما داخل.
محمد و بغل کردم و داخل خونه رفتیم.
خاله نشسته بود وسط و داشت عکس امید و تزعین می کرد و کل می زد که پسرم داماد شده.
محمد با دیدن اطراف و گریه و سر و صدا ترسید.
با دستاش لباس مو گرفت و زد زیر گریه.
مامان بلند شد و گفت:
- بچه رو ببر بیرون مادر ترسیده.
سری تکون دادم و از خونه بیرون اومدم.
نگاه کردم کمیل نبود.
با ببخشیدی بقیه کنار رفتن و سمت تخت رفتم که بزرگ تر و میانسال ها نشسته بودن و نوحه می خوندن و سینه می زدن.
علی با دیدنم سمتم اومد و گفت:
- چی شده چرا اومدی بیرون؟
به محمد گریون اشاره کردم و گفتم:
- ترسید از داخل و سر و صدا کمیل کجاست؟
علی گفت:
- رفته خونه روبرویی مرد ها دارن می رن اونجا رفت چایی بده.
سری تکون دادم و سمت خونه روبرویی رفتم از بچه و پیر داشتن گریه می کردن همه عاشق امید بودن.
به در زدم که حسن پسر دایی م اومد و گفت:
- سلام دختر خاله کاری داشتی؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:
- سلام اقا حسن لطفا اقا کمیل و صدا کنید.
سری تکون داد و کمیل صدا کرد اما صدای نوحه بلند بود و نشنید.
با ببخشیدی داخل رفتم و صدای گریه محمد بیشتر شد که نوحه خون ساکت شد و به من که درمونده محمد و نگاه می کردم نگاه کرد.
رو به همه ببخشیدی گفتم و کمیل سمتم و گفت:
- چی شده محمد چرا گریه می کنه؟
گرفتمش سمت ش و گفتم:
- جمعیت و دیده ساکت نمی شه .
کمیل بغلش کرد و گفت:
- جانم بابا جان قربونت برم عزیز دلم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت45
#زینب
لب زدم:
- محمد پیش تو باشه .
باشه ای گفت و اومدم برم که با صدای کمیل ترسیدم:
- زینب انگار محمد تب داره.
دست محمد و گرفتم گرم بود دستمو به پیشونی و لپ ش زدم گرم بود .
ترسیده به کمیل نگاه کردم که علی جلو اومد و گفت:
- چی شده زهره ترک شدی بزار ببینم.
به محمد دست زد و گفت:
- تب ش زیاد نیست شما برید خونه خوب نیست اینجا باشید با این حال محمد برید.
سری تکون دادیم و با کمیل برگشتیم خونه.
پارچه خیس کردم و روی پیشونی محمد گذاشتم و سعی کردم تب شو بگیرم اما واقعا گرم بود کمیل گفت:
- فایده نداره باید بریم شهر اماده شو.
سری تکون دادم و سریع اماده شدم کمیل سوار ماشین شد و حرکت کرد لب زدم:
- زیاد سرعت داری اروم تر برو.
باشه ای زمزمه کرد و یهو گفت:
- ترمز نمی گیره.
قلبم اومد تو دهنم با جمله اش و شکه نگاهش کردم.
هر چی می زد روی ترمز ترمز نمی گرفت و جلو تر پیچ بود جیغی کشیدم و دو دستی محمد و چسبیدم و ماشین از دره رفت پایین و چیزی نفهمیدم!
ادامه دارد . . .
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت41
#زینب
با صدای در صاف نشستم و بقیه هم اومدن داخل.
علی کنارم نشست و گفت:
- محمد چطوره؟
نگاهی بهش محمد انداختم و گفتم:
- خوبه فقط از ترس و گریه انگار یکم تب کرده که پارچه گذاشتم روی سرش خوبه تب ش اومده پایین.
علی سری تکون داد و گفت:
- حالا تو به من بگو ببینم اون موقعه که من رفتم تو یه دختر سوسول درس خون بودی حالا شجاع شدی کتک می زنی!چطوریاس؟
کمیل خندید و ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- شاهکاره اقا داماده از خودش بپرس!منم عین نیرو هاش اموزش داده.
علی سری تکون و گفت:
- از یه فرد مومن نظامی همچنین تربیت ی هم انتظار می ره خدا می دونه پسر تون چی بشه!
سری تکون دادیم و بابا نشست و گفت:
- کی می خواید عروسی کنید؟مراسم می گیرید؟
کمیل گفت:
- اگر زینب بخواد براش می گیرم من حرفی ندارم هر چی بگید می گم چشم اقا خان!
بابا لبخندی به کمیل زد و گفتم:
- نه عروسی نه!کلی شهید دارن میارن بعضی ها هنوز چهلمشون نشده!می خوام بریم محضر کاملا مذهبی برگزار بشه.
بابا سری تکون داد و گفت:
- پس لباس همین جا بگیرید غروب یه سر بریم شهر و بیایم خطبه عقد و زود تر بخونیم.
چشم ی گفتیم.
غروب با کمیل به همراه محمد مون رفتیم بازار روستا.
اول از همه کمیل رفت توی مغازه چادر فروشی.
لب زد:
- خودم می خوام برات چادر بخرم.
و به چادر ها نگاه کرد و یه سفید که گل های ابی و صورتی داشت و برداشت و گرفت روی سرم نگاهم کرد و گفت:
- چقدر ابی بهت میاد همین قشنگه!
رفت سمت چادر مشکی ها و من تمام مدت نگاهم به کمیل بود!
اولین خرید ی بود که باهم می یومدیم و قرار بود مال هم بشیم!
بعد از سه سال عاشقی بلاخره قرار بود بهم برسیم!
خدایا شکرت.
یه چادر مشکی ساده برداشت و حساب کرد.
انقدر خرید کرده بود که تعجب کرده بودم.
اخه این همه برای چیش بود؟
دوباره رفت توی مغاز ی دیگه ای که گفتم:
- کمیل بسه چقدر می خوای بخری؟
لب زد:
- تاحالا نخریدم می خوام بخرم.
و دوباره به خریدن ش ادامه داد.
از کفش و لباس و چادر و اساب بازی و اینه و شمدون قران و شمع و بگیر تا ووووو.
۳ ساعتی خرید طول کشید و وقتی برگشتیم علی با تعجب گفت:
- چه خبره چقدر خرید کردین !این همه شرینی گرفتین؟
سری تکون دادم و گفتم:
- از کمیل بپرس از هر چیزی چند تا خریده.
علی خندید و گفت:
- تو که باید خوشحال باشی دخترا عاشق خرید ان.
رفتیم توی اتاق ام با علی و کمیل هم جعبه های شرینی رو برداشت برد داد به مامان.
برگشت توی اتاق و گفت:
- خرید ها رو چیکار کنم؟
محمد و زمین گذاشتم و گفتم:
- ما که اینجا نمی مونیم می ریم فقط به اندازه فردا لباس و وسایل در بیاریم بقیه اش بمونه تا بریم خونه امون.
علی گفت:
- مگه خونه خریدین؟یا اجاره کردید؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و کمیل گفت:
- خونه پدری من ابادانه!خونه خوب و بزرگی هست با زینب تمیز کردیم بعد ازدواج می ریم اونجا.
علی سری تکون داد و گفت:
- بسلامتی خیلی هم عالی.
کمیل دستی به شونه اش زد و گفت:
- قسمت خودت شازده!
علی خندید و سری تکون داد.
محمد نق زد که فهمیدم گرسنه اشه.
کمیل زود تر پاشد و گفت:
- بشین خسته شدی با بچه خودم براش سوپ میارم.
رفت و با کاسه سوپ برگشت
#رمان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت42
#زینب
کاسه سوپ و بهم داد محمد و نشوندم بغلم و بهش سوپ دادم و بعد هم خوابید.
ساعت 7 بود که اماده شدم و لباس سفید هایی که خریده بودم و سر کردم و چادر سفید مو توی کیف گذاشتم و چادر سیاه امو سرم کردم.
محمد و بغل کردم و بیرون رفتم.
بقیه اماده بودن و مامان با اسپند دور مون گشت و قربون صدقه امون رفت.
دستشو بوسیدم همراه با دست بابا و کنار کمیل وایسادم.
کمیل یه ماشین پیکان دیگه از دوست هاش قرض گرفت و علی نشست پشت فرمون بابا جلو مامان و خاله و دختر خاله محمد عقب.
من و کمیل و محمد ام با ماشینی که اومده بود از ابادان.
کمیل با بسم و صلوات حرکت کرد.
توی جاده که افتادیم گفت:
- دیدی زینب خانوم بلاخره مال خودم شدی!دیدی گفتم خدا بزرگه!
سری تکون دادم و گفتم:
- کمیل واقعا فکر می کردی مآل هم بشیم؟
سری تکون داد و گفت:
- من تو رو از خدا خواستم مطمعن بودم مال خودمی!
لبخندی زدم و گفتم:
- کمیل تو خیلی خوبی خیلی!
دستمو توی دست ش گرفت و گفت:
- پس حتما خوب بودم که خدا فرشته ای مثل تورو نصیب ام کرده!
بعد از نیم ساعت رسیدیم به تهران و یه راست رفتیم محضر.
وارد دفتر خونه شدیم و خداروشکر خلوت بود روی جایگاه عروس و داماد نشستیم مامان اومد سمتم محمد و ازم بگیره که گفتم:
- نه مامان بزاره باشه گریه می کنه بچه ام.
مامان باشه ای گفت و خاله محمد با مهربونی نگاهمون کرد.
حاج اقا خیلی زود شروع کرد به خوندن و قران و کمیل باز کرد گرفت جلومون.
هر دو شروع کردیم به خوندن و با تموم شدن حرف حاج اقا همه منتظر جواب من بودن!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- به امید یه زندگی خوب و مومنانه زیر سایه خدا و اجازه ی پدر و مادر و برادرم و خاله پسرم و شهدا بعله!
صدای صلوات بالا رفت و حالا نوبت کمیل بود:
- با اجازه بزرگ تر ها بعله!
دوباره همه صلوات فرستادیم.
حاج اقا صیغه رو باطل کرد اول و بعد خطبه عقد داعم مونو خوند.
حالا دیگه رسمی مال هم شده بودیم!!
مامان به همه شرینی تعارف کرد و با دوربین دفتر خونه عکس گرفتیم و یه ساعتی موندیم که اماده شدن و گرفتیم با شناسنامه ها و توی راه کمیل برای همه بستنی گرفت و توی راه ام شام داد.
تو راه برگشت بودیم که گفتم:
- کمیل خبر شهادت امید و چطور به خانواده اش بدم؟
کمیل هم انگار به همین فکر می کرد که گفت:
- واقعا کار سختیه نمی دونم چی بگم!
اه ی از ته دل کشیدم و گفتم:
- دلم برای امید یه ذره شده کمیل.
با لحن مهربونی گفت:
- اون همیشه باهاته توی قلبته خانم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت43
#زینب
با حرف هاش اروم تر شدم.
نگاهمو به محمد دوختم که اروم خوابیده بود.
دستی به صورت ش کشیدم که چشماشو باز کرد منو که دید دوباره چشاشو بست.
توی اتاق نشسته بودیم مامان با سینی چایی اومد و علی پاشد ازش گرفت نگاهی به من و کمیل کرد و گفت:
- چیزی شده؟
نمی دونستم حتی چطور به مامان بگم.
اقا خان هم نگران نگاهمون کرد و گفت:
- چی شد زینب؟
لب تر کردم و گفتم:
- نمی دونم چجور بگم واقعا خوب یعنی ..
که صدای در اومد.
علی بلند شد رفت و با صدای یا الله گویان چادر مو سرم کردم که دیدم خاله و شوهر خاله و خواهر امید اومدن داخل.
اب دهنمو قورت دادم و سلام علیک و روبوسی کردیم و نشستن.
داشتن ازدواج مونو تبریک می گفتن و ۵ دقیقه نگذشت با سوال خاله قلبم وایساد:
- زینب جان تو جبهه بودی جنگ هم که تمام شده دو هفته ای هست اما امید من برنگشته!ندیدیش اونجا؟
نگاهمو به کمیل دوختم و دوباره به خاله.
اشک تو چشام حلقه زد و زود سرمو انداختم پایین خاله نبینه!
خاله دوباره صدام کرد:
- زینب خانوم با توام.
بلند شدم و کنار خاله نشستم.
دستشو توی دستم گرفتم و گفتم:
- خاله قربونت برم اروم باش خوب فقط بدون شهادت یعنی دامادی پیش خدا یعنی بهترین مرگ!امید تو هم داماد شده پیش خدا.
همه ساکت و ناباور بهم نگاه کردن.
انقدر یهویی گفته بودم که صدایی از کسی در نمی یومد.
خاله نگاهی به من بعد به بقیه کرد و گفت:
- در..ست شنی..دم؟گف...تی امی...د من..چ..ی شد..ه؟
اشکام روی صورتم ام ریخت و هق هق ام کل اتاق پر کرد.
خاله بلند شد و گفت:
- امید من شهید شده باید برم براش دم در حجله بزنم.
انگار دیونه شده بود هی زیر لب باخودش تکرار می کرد که امید شهید شده و نرسیده به در افتاد روی زمین.
جیغی کشیدم و سریع با مامان و خواهر امید رفتین بالای سرش.
رنگ به رو نداشت و رمق از بدن ش رفته بود.
از دیوار گرفت و بلند شد.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت44
#زینب
مامان هر چی می خواست جلو شو بگیره گریه امون ش نمی داد.
از در بیرون زد و مامان و دخترش همراه ش رفتن.
با گریه برگشتم و به کمیل نگاه کردم دستمو توی دستش گرفت و سعی کرد ارومم کنه.
با صدای محمد سریع اشکامو پاک کردم باز نبینه گریه کنه.
بغلش کردم و لباس تن ش کردم.
همه باهم بیرون زدیم و سمت خونه خاله رفتیم.
با سر و صدای خاله همه متوجه شده بودن چی شده و کسی باورش نمی شد!
کمیل محمد و از بغلم گرفت و با یه دست ش هم دست منو گرفت نیفتم چون شب بود و سنگ ریزه زیاد بود مخصوصا مسیر خونه خاله.
داخل رفتیم و مردا توی حیاط بودن و خانوما داخل.
محمد و بغل کردم و داخل خونه رفتیم.
خاله نشسته بود وسط و داشت عکس امید و تزعین می کرد و کل می زد که پسرم داماد شده.
محمد با دیدن اطراف و گریه و سر و صدا ترسید.
با دستاش لباس مو گرفت و زد زیر گریه.
مامان بلند شد و گفت:
- بچه رو ببر بیرون مادر ترسیده.
سری تکون دادم و از خونه بیرون اومدم.
نگاه کردم کمیل نبود.
با ببخشیدی بقیه کنار رفتن و سمت تخت رفتم که بزرگ تر و میانسال ها نشسته بودن و نوحه می خوندن و سینه می زدن.
علی با دیدنم سمتم اومد و گفت:
- چی شده چرا اومدی بیرون؟
به محمد گریون اشاره کردم و گفتم:
- ترسید از داخل و سر و صدا کمیل کجاست؟
علی گفت:
- رفته خونه روبرویی مرد ها دارن می رن اونجا رفت چایی بده.
سری تکون دادم و سمت خونه روبرویی رفتم از بچه و پیر داشتن گریه می کردن همه عاشق امید بودن.
به در زدم که حسن پسر دایی م اومد و گفت:
- سلام دختر خاله کاری داشتی؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:
- سلام اقا حسن لطفا اقا کمیل و صدا کنید.
سری تکون داد و کمیل صدا کرد اما صدای نوحه بلند بود و نشنید.
با ببخشیدی داخل رفتم و صدای گریه محمد بیشتر شد که نوحه خون ساکت شد و به من که درمونده محمد و نگاه می کردم نگاه کرد.
رو به همه ببخشیدی گفتم و کمیل سمتم و گفت:
- چی شده محمد چرا گریه می کنه؟
گرفتمش سمت ش و گفتم:
- جمعیت و دیده ساکت نمی شه .
کمیل بغلش کرد و گفت:
- جانم بابا جان قربونت برم عزیز دلم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت45
#زینب
لب زدم:
- محمد پیش تو باشه .
باشه ای گفت و اومدم برم که با صدای کمیل ترسیدم:
- زینب انگار محمد تب داره.
دست محمد و گرفتم گرم بود دستمو به پیشونی و لپ ش زدم گرم بود .
ترسیده به کمیل نگاه کردم که علی جلو اومد و گفت:
- چی شده زهره ترک شدی بزار ببینم.
به محمد دست زد و گفت:
- تب ش زیاد نیست شما برید خونه خوب نیست اینجا باشید با این حال محمد برید.
سری تکون دادیم و با کمیل برگشتیم خونه.
پارچه خیس کردم و روی پیشونی محمد گذاشتم و سعی کردم تب شو بگیرم اما واقعا گرم بود کمیل گفت:
- فایده نداره باید بریم شهر اماده شو.
سری تکون دادم و سریع اماده شدم کمیل سوار ماشین شد و حرکت کرد لب زدم:
- زیاد سرعت داری اروم تر برو.
باشه ای زمزمه کرد و یهو گفت:
- ترمز نمی گیره.
قلبم اومد تو دهنم با جمله اش و شکه نگاهش کردم.
هر چی می زد روی ترمز ترمز نمی گرفت و جلو تر پیچ بود جیغی کشیدم و دو دستی محمد و چسبیدم و ماشین از دره رفت پایین و چیزی نفهمیدم!
ادامه دارد....