🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت40
#غزال
صبح با سر و صدای شایان بیدار شدم.
خابالود تو جام نشستم و خمیازه ای کشیدم جلوی اینه وایساده بود و داشت دکمه های پیراهن شو می بست.
ولی دید بیدارم از توی اینه نگاهی بهم انداخت و گفت:
- بخواب ساعت 6 هست هنوز.
سری تکون دادم توی روشویی رفتم و دست و صورتمو شستم.
بیرون اومدم که شایان صدام کرد:
- بلدی کروات ببندی؟
قبلنا برای بابا می بستم.
با فکر بابا لبخندی زدم و گفتم:
- اره.
منتظر نگاهم کرد که سمت ش رفتم و کروات رو گرفتم ببندم براش که گفت:
- لبخندت برای چیه؟کروات بستن دوست داری؟
سری تکون دادم و گفتم:
- همیشه برای بابام می بستم با فکر به اون لبخند روی لبم اومد.
بهم نگاه کرد و گفت:
- امروز که نه ولی توی همین هفته قول می دم بهت که ببرمت سر خاک بابات به خاطر دیروز.
ناباور و با ذوق نگاهش کردم و گفتم:
- راست می گی؟
سری تکون داد و گفت:
- اره.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون.
و عقب اومدن توی اینه خودشو نگاه کرد و بعد کت شو پوشید.
من هنوز نمی دونستم کارش چیه اصلا!.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- شغل ت چیه؟
خنده اش گرفت.
بهم نگاه کرد و گفت:
- چطور؟
روی تخت نشستم و گفتم:
- خوب یعنی من نباید بدونم؟
یه دستشو توی جیب ش فرو کرد و گفت:
- استاد دانشگاه هستم رعیس شرکت هم هستم.
اهانی گفتم.
سمت در رفت و گفت:
- می خوای بخوابی؟
نه ای گفتم که گفت:
- خوبه پس می تونی صبحونه بهم بدی.
اهومی گفتم و منم همراه ش از اتاق بیرون اومدم.
سری اول به محمد زدم که تخت خواب بود.
توی اشپزخونه رفتم و شایان پیشت میز نشست.
میز و چیدم و خودمم کنارش نشستم.
صبحونه خوردیم و بعد صبحونه بلند شد بره منم تا دم در باهاش رفتم.
کفش هاشو پوشید نگاهی به بادیگارد ها انداخت و گفت:
- برو داخل خداحافظ.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه در پناه خدا.
و درو بستم.
رفتم تو اشپزخونه میز و جمع کنم که محمد خابالود اومد تو اشپزخونه با دیدن من گفت:
- مامانی کی بیدار شدی؟
بغلش کردم و صورت شو بوسیدم و گفتم:
- تازه مامانی تو چرا زود بلند شدی؟
سرشو روی شونه ام گذاشت و گفت:
- اخه گرسنمه
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت40
#سارینا
با یاداوری چیزی که می دونستم و قهقهه ای زدم که گفت:
- مرگ چته می خندی؟
نیش مو باز کردم و گفتم:
- تک تک شما دنبال مواد های توی این عمارت این اره؟
چشاشو ریز کرد و گفت:
- تو از کجا می دونی؟
با خنده گفتم:
- از همون جایی که رعیس باند می خواست خلاص ام کنه! می دونی پیدا ش که عمرا نمی کنید بی من ولی منم دهن وا نمی کنم به خاطر اون چکی که بهم زدی بگرد جناب سرگرد بگرد.
و یه سیب برداشتم و روی مبل لم دادم و با نیش باز نگاهش کردم.
با خشم گفت:
- سارینا دهن وا نکنی می ری زندان.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- می رم فقط جواب مامان و بابام و اقا بزرگ و عمو و بقیه با خودت پسر عمو جوننننن.
و گازی به سیب ام زدم که سامیار روی زانو ش نشست جلوم و گفت:
- اگر داری مسخره می کنی منو برات بد تموم می شه!
لب زدم:
- نه والا؟ ترسیدم مامان جون ولی این رعیس باند خلافکار ها هم خوشکل بودا لعنتی بد زدتم جاش درد می کنه مطمعنم منتظرمه فقط پامو از این در بزارم بیرون .
یکی از سرهنگ ها گفت:
- دخترم واقعا می دونی کجاس؟
سر تکون دادم و گفتم:
- اره به خدا دنبآل دوستم بودم برگردیم اخه تاحالا از این مهمونی ها نیومده بودم بعد صدای این مرده رو شنیدم با تلفن حرف می زد از جنس منم تعقیب ش کردم تو عمارت رسیدم به مواد ها اصلا حرفه ای جاسازی شده بعدش اونم اون مرده رو کشت ترسیدم جیغ زدم افتاد دنبالم گرفت داشت می زدم می گفت ادم کیم خواست بکشم این سامیار رسید.
سرهنگ سری تکون داد و گفت:
- حالا جنس ها کجاست؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- فقط به یه شرط می گم!
نگام کرد که گفتم:
- این میرغضب برام موتور 1300 بخره یادم بده ببرم کورس.
سامیار داد کشید:
- غلط کردی از تو حلق ش می کشم بیرون .
اداشو در اوردم و گفتم:
- اره ارواح عمت جرعت داری بیا دست بهم بزن.
با قدم های بلند سمت ام اومد که سرهنگ جلوشو گرفت و گفت:
- بسه سرهنگ .
وایساد سر جاش که گفتم:
- من خیلی خسته ام می خوام بخوابم اگه برم که اون خلافکار خوشکله حتما میاد دنبالم شما هم برید طی اولین فرصت مواد ها رو می بره چیکار کنم؟قبول می کنی بچه مثبت یا نه؟
با خشم گفت:
- عمرا بیام به حرف تو نیم وجبی گوش کنم؟ می مونی اینجا منم پیدا می کنم مواد ها رو خودم .
خنده ای کردم که بدتر کفری شد و گفتم:
- اوکی بگرد تا صبح بگرد.
کوسن مبل و گذاشتم زیر سرم و دراز کشیدم روی مبل.
که صدای زنگ گوشیم اومد برداشتم و همه نگاهم کردن گفتم:
- ناشناسه.
سامیار اشاره کرد بزنم روی بلند گو زدم:
- ببین دختر جون فقط لب بازی کنی بگی بهشون اون مواد ها کجاست روزگار تو سیاه می کنم فهمیدی؟
منم ریلکس گفتم:
- نه بابا؟ اتو ازت دارم تهدید هم می کنی؟ گمشو ببینم بچه پرو.
بعد هم قطع کردم.
محمد زد زیر خنده که با نگاه چپ سامیار خفه شد.
نشستم و گفتم:
- مردم از گرسنگی حداقل بگین غذا بیارن.
سامیار گفت:
- کوفت می گم بیارن می خوری؟
سرهنگ گفت:
- چی می خوری دخترم؟
با ذوق گفتم:
- یه پرس جوجه ترش یه پرس قیمه یه پرس هم فسنجون نوشابه زرد با سالاد .
متعجب نگاهم کرد و سفارش داد.
بعد یه ربع معمور اورد داخل و سرهنگ داد دستم .
گرفتم و به میز نگاه کردم که پر بود از خوراکی.
غذا رو گذاشتم پایین و میز و از جا بلند کردم کج کردم یه طرف شو که هر چی روش بود ریخت پایین و ظرف ها خورد شد.
صاف ش کردم و غذا ها رو تک تک باز کردن چیدم جلوم.
که باز گوشیم زنگ خورد.
با دیدن همون شماره گفتم:
- ای لعنت تو قبرت.
زدم رو بلند گو که گفت:
- ببین دختر جون سر تا پاتو طلا می گیرم هر چی بگی می دم!لب باز نکن!یه ادرس بهم بده بیام پیشت اصلا تو خیلی خوشکلی می خوای زن م بشی؟ یه عروسی برات می گیرم کل تهران انگشت به دهن بمونه!
به سامیار اشاره کردم و گفتم:
- یاد بگیر.
رو به مرده گفتم:
- من خودم بچه پولدارم پول به کارم نمیاد از ادم مواد فروش هم خوشم نمیاد همچین دکور صورتت هم به دلم ننشست مرد باید ریش داشته باشه دست بزن هم که داری اخ اخ ببین هنوز جا دستت رو تنم درد می کنه تو گور هم بری باید به قدری که منو زدی بزنمت حالا هم قطع کن می خوام شام بخورم تو مهمونی مزخرف ت که چیزی بهم نرسید .
و قطع کردم .
با لذت شروع کردم به خوردن و سامیار با معمور ها حتا توی لیوان های عمارت رو هم می گشتن عجب خریه اصلا مواد توی عمارت نیست!
کل غذا ها رو خورده بودم لقمه اخر قیمه رو هم خوردم و اخیشی گفتم گرسنه ام بودا!
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت40
#یاس
یعنی اسلام از همون موقعه قدر خانوم ها رو می دونست!
پاشا توی سکوت بهم گوش می داد و گفت:
- تاحالا راجب شون نمی دونستم چند باری بحث شون اومد رفقام گفتن به خاطر پول رفتن!
بهش خیره شدم و گفتم:
- پول؟ شهید برای پول بره؟ شهید از مال دنیا دل می کنه کسی که چشمی به مال دنیا نداره فقط شهید می شه شهادت الکی نیست شهادت فقط نصیب بنده های پاک و خوب خدا می شد کسی که لیاقت شهادت نباشه کل عمرش هم تو جبهه و جنگ باشه شهید نمی شه! اخه کی عزیز ترین فرد زندگی شو می فرسته برای پول بره شهید بشه؟ شهید حمید سیاهکالی مرادی عشق بین خودش و همسر شو دیدی؟ خوندی؟ درک کردی؟ نه! برو کتاب شو بخون تا بفهمی شهدا واسه چی رفتن!
پاشا سری تکون داد و گفت:
- درسته با اینکه از مذهب بدم می یومد ولی حرف هاتو دوست دارم خوشم اومده حس می کنم با چیزای خوبی اشنا شدم.
سری تکون دادم و گفتم:
- می ری تا جایی و بیای؟
متعجب گفت:
- کجا عزیزم؟
پتو رو بالا تر کشیدم و گفتم:
- یه ادرس بهت می دم بگو از طرف یاس اومدم منو می شناسن چند تا کتاب اسم شونو بگو بهت می ده بیار و بیا.
بلند شد و گفت:
- باشه .
یه دفتر و قلم بهم داد و نوشتم:
- شهید ابراهیم هادی
مادر شمشاد ها
یادت باشد
مجید بربری
شهید حججی
پنجره چوبی
و بهش دادم یه بار از روشون خوند و گوشی مو کنارم گذاشت و گفت:
- حالت خوبه که برم؟ نرم بعد حالت بد بشه!
سری تکون دادم و گفتم:
- خوبم برو و بیا نزدیکه!
چشم گفت و رفت .
ای کاش همیشه انقدر حرف گوش کن باشه.
کم کم خواب اومد سراغ چشم هام و خوابم برد.
با صدای در که محکم خورد دیوار از خواب پرسیدم.
به پاشا که نفس راحتی کشید خیره شدم و خابالود گفتم:
- ترسیدم پاشا این چه طرز در باز کردنه چی شده!
کتاب ها رو روی تخت گذاشت و گفت:
- هر چی زنگ می زدم جواب ندادی فکر کردم باز حالت بد شده.
با مظلومیت گفتم:
- نچ خوابم برد.
لبخندی زد و گفت:
- بچه!
متعجب گفتم:
- بچه؟ چی بچه! من بچه نمیارم زود بچه اوردن.
چشاش گرد شد و گفت:
- چیو داری می گی؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- بچه رو دیگه.
پاشا قهقهه اش به اسون رفت که با اخم نگاهش کردم و یکی زدم تو بازوش و گفتم:
- چته واسه چی می خندی!
به دل سیر که خندید گفت:
- من خودتو می گم بچه تو فکر کردی گفتم بچه می خوام!
عجب سوتی داده بودم.
با دیدن چهره وارفته ام بیشتر خندید که چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- حالا چرا به من گفتی بچه؟
لپ مو کشید و گفت:
- اخه وقتی می خوای از زیر کاری که کردی در بری یا کارتو ماس مالی کنی عین بچه ها خودتو لوس و مظلوم می کنی.
بیا تمام حرفه هامم بلد بود که.
تا خود شب هی مسخره ام می کرد و می خندید و می رفت می یومد سر به سرم می زاشت و بچه می گفت.
#یک هفته بعد
یک هفته گذشته بود یک هفته ای که حالم بهتر شده بود و کبودی صورتم بهتر شده بود یعنی می شه گفت از بین رفته بود.
می تونستم راه برم بشینم اما پاشا زیاد نمی زاشت می گفت تا کامل خوب بشم.
از گل نازک تر بهم نمی گفت و گیج شده بودم نمی دونستم به خاطر حکم دادگاهست یا واقعا دارا خوب می شه.
خودش شب ها کتاب هایی که گفتم بودم اورده بود و میاورد می گفت تو برام بخون منم انقدر می خوندم تا خوابم می برد خودش بقیه اشو می خوند و دور کتاب یادت باشد بود.
رفته بود بیرون ماست بگیره بیاد ولی دیر کرده بود.
گوشی مو برداشتم بهش زنگ زدم که صدای گوشیش جفتم اومد.
بلندش کردم یادش رفته بود گوشی رو ببره.
با دیدن اسمم که سیوم کرده چشمام گرد شد!
سیوم کرده بودی کربلای من!
دقیقا همون اسمی که شهید حمید سیاهکالی همسر شو سیو کرده بود.
دیگه واقعا داشتم مطمعن می شم حرفام و کتابا کار سازه!
از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم.
صدای در اومد و صدای بلند پاشا:
- خانووووم بانو جان من اومدم یاس خانوم کجایی.
از تخت گرفتم و بلند شدم سمت در اتاق رفتم که در باز شد و پاشا گفت:
- نگو که تمام مدت سر پا بودی؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- سلام نخیر الان پاشدم بیام استقبال.
با ذوق دستمو گرفت و باهام روبوسی کرد و گفت:
- خیلی خوش امدم احوالت خانوم؟
از حرکات ش خنده ام گرفت.
و گفتم:
- خوبم عالی شما رو دیدم بهتر شدم.
دستشو روی قلب ش گذاشت و گفت:
- اخ قلبم.
و به دیوار تکیه داد متعجب گفتم:
- پاشا چی شدی بیینمت پاشا.
چشاشو باز کرد و گفت:
#رمان