eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
304 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
729 ویدیو
27 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ یعنی اسلام از همون موقعه قدر خانوم ها رو می دونست! پاشا توی سکوت بهم گوش می داد و گفت: - تاحالا راجب شون نمی دونستم چند باری بحث شون اومد رفقام گفتن به خاطر پول رفتن! بهش خیره شدم و گفتم: - پول؟ شهید برای پول بره؟ شهید از مال دنیا دل می کنه کسی که چشمی به مال دنیا نداره فقط شهید می شه شهادت الکی نیست شهادت فقط نصیب بنده های پاک و خوب خدا می شد کسی که لیاقت شهادت نباشه کل عمرش هم تو جبهه و جنگ باشه شهید نمی شه! اخه کی عزیز ترین فرد زندگی شو می فرسته برای پول بره شهید بشه؟ شهید حمید سیاهکالی مرادی عشق بین خودش و همسر شو دیدی؟ خوندی؟ درک کردی؟ نه! برو کتاب شو بخون تا بفهمی شهدا واسه چی رفتن! پاشا سری تکون داد و گفت: - درسته با اینکه از مذهب بدم می یومد ولی حرف هاتو دوست دارم خوشم اومده حس می کنم با چیزای خوبی اشنا شدم. سری تکون دادم و گفتم: - می ری تا جایی و بیای؟ متعجب گفت: - کجا عزیزم؟ پتو رو بالا تر کشیدم و گفتم: - یه ادرس بهت می دم بگو از طرف یاس اومدم منو می شناسن چند تا کتاب اسم شونو بگو بهت می ده بیار و بیا. بلند شد و گفت: - باشه . یه دفتر و قلم بهم داد و نوشتم: - شهید ابراهیم هادی مادر شمشاد ها یادت باشد مجید بربری شهید حججی پنجره چوبی و بهش دادم یه بار از روشون خوند و گوشی مو کنارم گذاشت و گفت: - حالت خوبه که برم؟ نرم بعد حالت بد بشه! سری تکون دادم و گفتم: - خوبم برو و بیا نزدیکه! چشم گفت و رفت . ای کاش همیشه انقدر حرف گوش کن باشه. کم کم خواب اومد سراغ چشم هام و خوابم برد. با صدای در که محکم خورد دیوار از خواب پرسیدم. به پاشا که نفس راحتی کشید خیره شدم و خابالود گفتم: - ترسیدم پاشا این چه طرز در باز کردنه چی شده! کتاب ها رو روی تخت گذاشت و گفت: - هر چی زنگ می زدم جواب ندادی فکر کردم باز حالت بد شده. با مظلومیت گفتم: - نچ خوابم برد. لبخندی زد و گفت: - بچه! متعجب گفتم: - بچه؟ چی بچه! من بچه نمیارم زود بچه اوردن. چشاش گرد شد و گفت: - چیو داری می گی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - بچه رو دیگه. پاشا قهقهه اش به اسون رفت که با اخم نگاهش کردم و یکی زدم تو بازوش و گفتم: - چته واسه چی می خندی! به دل سیر که خندید گفت: - من خودتو می گم بچه تو فکر کردی گفتم بچه می خوام! عجب سوتی داده بودم. با دیدن چهره وارفته ام بیشتر خندید که چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: - حالا چرا به من گفتی بچه؟ لپ مو کشید و گفت: - اخه وقتی می خوای از زیر کاری که کردی در بری یا کارتو ماس مالی کنی عین بچه ها خودتو لوس و مظلوم می کنی. بیا تمام حرفه هامم بلد بود که. تا خود شب هی مسخره ام می کرد و می خندید و می رفت می یومد سر به سرم می زاشت و بچه می گفت. هفته بعد یک هفته گذشته بود یک هفته ای که حالم بهتر شده بود و کبودی صورتم بهتر شده بود یعنی می شه گفت از بین رفته بود. می تونستم راه برم بشینم اما پاشا زیاد نمی زاشت می گفت تا کامل خوب بشم. از گل نازک تر بهم نمی گفت و گیج شده بودم نمی دونستم به خاطر حکم دادگاهست یا واقعا دارا خوب می شه. خودش شب ها کتاب هایی که گفتم بودم اورده بود و میاورد می گفت تو برام بخون منم انقدر می خوندم تا خوابم می برد خودش بقیه اشو می خوند و دور کتاب یادت باشد بود. رفته بود بیرون ماست بگیره بیاد ولی دیر کرده بود. گوشی مو برداشتم بهش زنگ زدم که صدای گوشیش جفتم اومد. بلندش کردم یادش رفته بود گوشی رو ببره. با دیدن اسمم که سیوم کرده چشمام گرد شد! سیوم کرده بودی کربلای من! دقیقا همون اسمی که شهید حمید سیاهکالی همسر شو سیو کرده بود. دیگه واقعا داشتم مطمعن می شم حرفام و کتابا کار سازه! از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم. صدای در اومد و صدای بلند پاشا: - خانووووم بانو جان من اومدم یاس خانوم کجایی. از تخت گرفتم و بلند شدم سمت در اتاق رفتم که در باز شد و پاشا گفت: - نگو که تمام مدت سر پا بودی؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - سلام نخیر الان پاشدم بیام استقبال. با ذوق دستمو گرفت و باهام روبوسی کرد و گفت: - خیلی خوش امدم احوالت خانوم؟ از حرکات ش خنده ام گرفت. و گفتم: - خوبم عالی شما رو دیدم بهتر شدم. دستشو روی قلب ش گذاشت و گفت: - اخ قلبم. و به دیوار تکیه داد متعجب گفتم: - پاشا چی شدی بیینمت پاشا. چشاشو باز کرد و گفت: