🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت43
#غزال
شایان با مکث گفت:
- خوب برگردین به کلاس درس بریم سراغ ازمایش مون البته فقط چند قلم از مواد موجود بود که خیلی هم خطرناکه و صحیح نیست انجام بدم چون ترکیب ش مثل اسید می مونه و گوشت بدن و اب می کنه اما برای یادگیری انجام می دم ببنید!
پایین گذاشت وسایل رو و داشت چند تا چیز رو با هم قاطی می کرد که یهو یکم از مواد که داشت قاطی می کرد ریخت رو دستش و عقب اومد که سریع پا شدم محمد و پایین گذاشتم و سمت ش رفتم و گفتم:
- شایان چی شد؟خوبی؟
یکم از دست شو مواد سوخته بود و صورت ش توی هم رفته بود.
دانشجو ها هم از جا بلند شدن و حال ش رو می پرسیدن.
دستشو گرفتم و به جای سوختگی نگاه کردم و گفتم:
- ببین با خودت چیکار کردی چرا مراقب نیستی؟
وقتی دیدم چیزی نمی گه سر بلند کردم بهش نگاه کردم که دیدم خیره داره نگاهم می کنه.
خجالت کشیدم و دستشو ول کردم و گفتم:
- خوبی؟درد نداری؟
نگاهشو ازم گرفت و گفت:
- خوبم چیزی نیست نگران نباش برو بشین.
سری تکون دادم و برگشتم نشستم.
برگشت نگاهی بهم انداخت و دوباره شروع کرد به توضیح دادن محمد و توی بغلم نشوندم که گفت:
- مامانی بابایی چی شد؟
لب زدم:
- چیزی نیست مامان جان نگران نباش.
حدود نیم ساعتی گذشت که کلاس تمام شد.
شایان یه ادرس نوشت روی تخته و گفت:
- یه ساعت دیگه می بینمتون.
همه سری تکون دادن تک تک و بیرون رفتن.
بلند شدم و دست محمد و گرفتم شایان کیف شو و ساک محمد و بلند کرد و گفت:
- بریم .
سری تکون دادم و راه افتادیم.
سوار ماشین شایان شدیم و راه افتاد سمت ویلا.
نگاهی به من و محمد انداخت و گفت:
- خسته شدین؟محمد بابا خسته شدی؟
محمد گفت:
- نه بابایی.
منم نه ای گفتم.
شایان گفت:
- اصلا یادم نبود که امروز به دانشجو ها برای تشویقی قول دادم ببرمشون ویلا یهویی شد فردا می ریم خرید.
به بیرون نگاه کردم و گفتم:
- مشکلی نیست.
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت43
#سامیار
عجب خوش خواب بود ها.
تو کل زندگیم من به این قلدری رو یکی انقدر اذیت نکرد اونم یه الف بچه نیم وجبی!
اگر محرمم نبود چیکار می کردم؟ هر دفعه یه اتفاقی می یوفته این پیش من باشه اگر محرمم نبود که تاحالا صد تا گناه کرده بودم زبون خوش حالیش نبود که باید هی عین بچه ها دستشو می گرفتی این ور اون ور می کشیدیش!
اقاجون پدر اقا بزرگ خدابیامرز سارینا که ده سال ش بود مرد نمی دونم چی توی ما می دید اکثرا نتیجه های ما پسر بود و اون دختر دوست وقتی سارینا به دنیا اومد و انقدر خوشکل بود عاشق سارینا بود و همین طور بین نتیجه ها عاشق من و پاشو کرده بود توی یه لنگه کفش اینا مال همن از الان باید محرم بشن نشون هم باش! مگه کسی می تونست حرفی بزنه؟ نه! قدیم رسم بود از بچگی دختر پسرا رو نشون هم می کردن و اقا جون هم مرد قدیم اما با فوت ش همه چی فرق کرد اقا بزرگ به کسی زور نمی گفت همه چیو گذاشته بود پای خودمون می گفت با کسی که دوست دارید ازدواج کنید کلا یادم رفته بود و از روزی که چشم به سارینا خورد یادم اومده بود اما حرفی نزدم هر وقت این معموریت ها تمام شد و کارم باهاش تمام شد می رم در اولین فرصت این صیغه رو فسخ می کنم!
نگاهی بهش انداختم خواب بود هر کی جای اون بود با این همه فضولی باید هم اینطور سنگین بخوابه!
بالشت گذاشتم و یه پتو دو قدم اون ور ترش دراز کشیدم.
باید می رفتیم معموریت بار اولم نبود اما اوج بدبختی اونجاست که یه طرف این قضیه ساریناست و الان کیارش رعیس یکی از مافیای قاچاق مواد به خون ش تشنه است .
الکی نبود که یه انبار مواد ش لو رفته بود نصف دارایی ش بود و حکم ش هم که معلومه اعدام.
باید می رفتیم مشهد و اونجا با گروه های تخصصی دوره می دیدیم.
نفس مو با فشار رها کردم و چرخیدم به سارینا نگاه کردم.
تنها جایی که مظلوم بود موقعه خواب بود و موقعه ای که کار اشتباهی کرده اونم برای چند دقیقه!
چشماش به پدر اقا بزرگ رفته بود یعنی اقاجون خیلی گیرا بود.
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت43
#یاس
بهت زده بهشون نگاه کردم و گفتم:
- من گم شدم این اقاهه نجاتم داد.
و بقیه کناد رفتن و همون مرده اومد جلو سلام کرد.
پاشا باهاش دست داد و کلی ازش تشکر کرد و اقاهه با خنده گفت:
- مراقب همسرت باش خیلی ترسوعه اگه تو جنگل می موند دست حیوونی هم نمی یوفتاد از ترس کارش تمام بود!
پاشا گفت:
- واقعا نمی دونم چجوری لطف تونو جبران کنم واقعا ممنونم لطف دارید عزیزید!
و اقاهه گفت:
- نگران دستت هم نباش دختر مرتب ضدعفونی کنی خوب می شه!
وای لو داده بود.
پاشا متعجب گفت:
- دستش؟ مگه دست ش چشه؟
لبخند الکی زدم و دستمو پشتم قایم کردم و گفتم:
- هیچی شوخی می کنن.
پاشا لب زد:
- دستتو بیار جلو ببینم.
نه ای گفتم و عقب رفتم.
بازمو گرفت کشیدم جلو و دستمو از پشت سرم اورد با دیدن انگشت مو پارچه دورش که کامل خونی بود چشاش گشاد شد.
اروم بازش کرد و با دیدن دوتا سوراخ عمیق توی انگشتم وا رفت.
می دونستم الان باز داد و بیداد می کنه و زود گفتم:
- به خدا تقصیر من نبود به خدا حواسم نبود عصبی نشی ها به خدا اومدم کمک اقا تله ها رو بلند کنم بعد من نمی دونستم این تله اماده است بهش دست زدم دستمو گرفت ولی زود به خدا از دستم درش اورد.
و ترسیده بهش نگاه کردم.
سعی کرد به خودش مسلط باشه یهو حمله کرد سمت فیروزه و پریسا و الناز که با جیغ جلوش وایسادم و با زور سعی کردم جلوشو بگیرم.
زدم زیر گریه که داد کشید:
- الان برا چی گریه می کنیییی؟ گریه می کنی اینا رو نزنم؟ همینا مقصرن که دستت اینطور شده!
بهش نگاه کردم و گفتم:
- باشه ولشون کن توروخدا بسه.
چرخی دور خودش زد و سرشو بین دستاش گرفت.
اوضاع زیاد خوب نبود و گفتم که بریم.
با اون مرده خداحافظ ی کردیم و پاشا بهش ادرس شرکت شو داد گفت حتما بیاد بهش مشتلق بده!
حرکت کردیم و دستمو با یه پارچه دیگه بستم و پاشا مدام هی دستمو میاورد بالا نگاهش می کردم یه اه کشید و دوباره همین طور.
#رمان