eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
473 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
41 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 دستمو روی سینه ام گذاشتم و خم شدم. سامیار اومد و منو نگاه کرد می دونست کار خودمه. تا رسید امیر هم بهش گفت. مامان گفت: - ای وای نوشابه نیاوردم الان می.. که سامیار زودتر پاشد و گفت: - خودم میارم. و رفت بیاره. برگشت و گذاشت رو میز. انقدر خورده بودم تشنه ام بود رو به سامیار گفتم: - بهم نوشابه بده. سامیار برش داشت گذاشت جلوم. بچه پرو می میری باز ش کنی؟ برش داشتم سنگین بودا گذاشتمش تو بغلم و دستشو با فشار اومدم وا کنم که راحت وا شد و فواران کرد روم. خشک شده همون جور مونده بودم و نوشابه از سر و صورت و لباس هام سر می کرد رو صندلی و شلوارم . دوباره خنده جمع بلند شد و سامیار گفت: - ت نوشابه ضرر داره با این کار تا عمر داره نوشابه نمی خوره و پوسیدگی استخون نمی گیره! با خشم نگاهش کردم و گفتم: - واقعا؟ سر تکون داد که بطری نوشابه رو گرفتم سمتش و به جاش فشار اوردم با فشار همشو روش خالی کردم و حالا اون خشکش زده بود و گفتم: - برا تو هم ضرر داره با من از این شوخی ها بکنی اینم تلافی ش. اقا بزرگ با خنده قربون صدقه ام رفت. سامیار درجا پاشد رفت حمام منم همین طور. . توی خونه عمو نشسته بودم و به ساعت نگاه کردم. دقیقا نیم ساعت شده بود و خانوم با اشتها یی که نمی دونم اول صبح از کجا اومده بود داشت صبحونه می کرد. بهش نگاه کردم که یه لقمه بزرگ گرفت و گفت: - اینم واسه تو راه مرسی مامان من رفتم. زن عمو گفت: - کجا مادر تو که چیزی نخوردی! کم مونده بود شاخ هام بزنه بیرون بابا کل میز و خورد . سارینا گفت: - برگشتم بازم می خورم و اومد سمتم. چقدر توی لباس مدرسه بچه تر نشون ش می داد و قد شو کوتاه تر می کرد. و خیلی هم مظلوم بود اما چشاش چشاش دریای شیطنت بود. بلند شد و سوار ماشین شدم راه افتادیم. جلوی در مدرسه وایسادم همون طور که لقمه می خورد با دهن پر گفت: - 2 بیا دنبالم. سری تکون دادم و پیاده شد و چشم دوختم بهش تا بره تو! مطمعن بودم کیارش یه جایی همین اطرافه و منتظر یه فرصت هست تا سارینا رو بگیره واسه انتقام از من که کل دارایی شو گرفتم! بلاخره گیرت میارم کیارش بیا و بیین! ای کاش اون روز از دستم در نمی رفتی تا حساب تو می رسیدم. به خاطر توی لعنتی مجبورم سارینا رو تحمل کنم! کی پیدات می کنم و هم از شر تو راحت می شم هم ترفیع مقام می گیرم هم دست این سارینا ی لوس خلاص می شم! پوفی کشیدم و نگاهی به دور و ور انداختم و حرکت کردم سمت اداره. رفتم سمت کلاس که دیدم فقط زهرا و فاطمه هستن و با دیدن من سریع دویدن سمتم و زهرا گفت: - کلوب قراره برگزار بشه بریم؟ هم بریم تاب بخوریم تا ساعت2 برمی گردیم بریم خونه تا کسی نیومده بریم. سری تکون دادم و با ذوق سر تکون دادم. سریع از مدرسه زدیم بیرون و پیاده راه افتادیم سمت کلوب. هر چند ماه یه بار برگزار می شد و مسابقه استعداد یابی رقص برگزار می شد و به بهترین کسی که خوب برقصه جایزه های ناب می دادن! همیشه بقیه تعریف شو می دادن و من خوب بلد بودم برقصم و می خواستم امروز برم بیینم چطوره!مطمعنم جایزه مال خودمه. زهرا یه طوری همش نگاهم می کرد که نمی فهمیدم چشه! ساعت9 بود رسیدیم کلوب. یه خونه بود بزرگ بزرگ هیچ صدایی نمی یومد. دیوار هاش خدا می دونه چند اجره است! فاطی زنگ و زد و زهرا یه چیزی گفت مثل رمز در وا شد که صدای اهنگ اومد و داخل رفتیم درو بستیم. با بهت به این عمارت نگاه کردم. همه با لباس های مختلف مشغول رقص بودن و بقیه دور پیست رقص جمع شده بودن و مواد و مشروب و این چیزا می خوردن! محو اطراف بودم و یه حسی درونم قل قل می خورد برم سریع وسط. که حس کردم اون ور پیست رقص یه چهره اشنا شدیدم. شبیهه کیارش! انگار به من زل زده بود و یه نفر از جلوش رد شد و دیدم نیست. توهمی شدم اون که سامیار گرفت. زهرا نبود و فقط فاطی جفتم بود. چشم چرخوندم و دنبال ش بودم بیینم چطور برم تو پیست رقص. که دیدم اون ور تر داره با یه مرد صحبت می کنه متعجب شدم نیم رخ
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ باید از این محلکه نجات پیدا کنم باید یه طوری سرگرم شون کنم تا پاشا بتونه پیدام کنه اما واقعا می تونه؟ اصلا می دونه الان کجام؟ نباید به خودم عنرژی منفی بدم نباید بترسم نباید حال خودمو بد بکنم . با نقشه ای که به سرم زد لبخندی روی لبم شکل گرفت. می دونستم چیکار بکنم! فقط ریکس داشت و سخت بود. چند بار نقشه امو توی ذهن م مرور کردم. دو روز گذشت و کسی سراغ م نیومد فقط دیشب بهم شام داده بودن. حسابی گرسنه ام بود و می دونستم به خاطر این بچه است. دستمو روی شکمم کشیدم و طبق این دو روز یکم باهاش حرف زدم. قول داده بودم بهش ازش مراقب کنم. یعنی الان پاشا تو چه حالیه؟ با فکرش هم بغض می کردم! کمرم درد می کرد بس که نشسته بودم و همین طور گردنم اما نگران این بچم بودم. نکنه بهش فشار بیاد! نکنه چیزیش بشه! در باز شد و یه بادیگارد داخل اومد. همون ‌طور صندلی مو خم کرد و کشید تا سالن. ولم کرد و نگاهمو بهشون دوختم. اما این دفعه یه مرد مسن هم بهشون اضافه شده بود. به نظر اشنا می یومد اما پشتش به من بود و داشت سیگار می کشید! با صداش کم مونده بود شاخ در بیارم: - این دختر هیچی نمی دونه 16 ساله پیش من بوده اگر می دونست می گفت! یا حداقل یه چیزی سوتی می داد. برگشت که شکم به یقین تبدیل شد! اقا بزرگ! لبام خشک شده بود و بهم چسبیده بودن و نمی تونستم چیزی بگم! کم مونده بود قلبم از جا بکنه و بیاد بیرون . نگاهی بهم انداخت و نشست صدر مجلس. یکی شون گفت: - فکر نمی کردیم انقدر خودخواه باشید و ما رو بازی بدید و این دختر و ببرید پیش خودتون! اقا بزرگ گفت: - اخه کی به من شک می کرد شما که هم دست هام هستین یا پلیس و بقیه که رفیق صمیمی مرتضی بودم! معلومه هیچکس! اینجوری راحت می تونستم نگهش دارم تا اگه فهمیدم جای اون محلول کجاست پیداش کنم . بهت زده گفتم: - اقا..بز..رگ!