🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت114
#شایان
فرهاد از راه رسید با دارو ها و نگران گفت:
- چی شد؟حالش چطوره؟
سری تکون دادم و گفتم:
- نگران نباش خوبه خوابید.
نفس راحتی کشید اونم مثل من دستپارچه شده بود.
روی صندلی ولو شد و گفت:
- خدا تا حالا تو عمرم انقدر نترسیده بودم انقدر هول نکرده بودم قلبم وایساد.
دکتر بیرون اومد و رو به من گفت:
- شما چه نسبتی با بیمار دارید؟
لب زدم:
- همسرشم.
دکتر سری تکون داد و گفت:
- بچه دوم تونه؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه اول.
چیزی توی پرونده نوشت و دوباره برسی ش کرد و گفت:
- مادر الان توی ماه پنجم بارداری به سر می بره جنین بزرگ تر شده و مراقب ها هم باید بیشتر باشه کارای سنگین نکنن چیز سنگین بلند نکنن بچه ای بغل نگیرن تحرک خیلی زیاد نداشته باشن تحرک خوبه اما نه که خسته بشن و از نفس بیفتن و مهم تر از همه ایشون بنیه ضعیفی دارن استرس هیجان براشون اصلا خوب نیست حال امروز شون به خاطر هیجانات بوده!
سری تکون دادم و دارو ها رو نشون دادیم یه چیزایی روشون نوشت و گفت بدیم به پرستار.
وارد اتاق شدیم و فرهاد دارو ها رو به پرستار داد.
و محمد و روی تخت غزال نشوندم تا ببینه حالش خوبه و اروم بگیره!
نگاهمو به صورت رنگ پریده و لاغرش دوختم.
وقتی فهمیدم بارداره چه نقشه ها تو سرم داشتم چه برنامه ها برای دوران بارداری ش که توی ناز و نعمت اون بچه به دنیا بیاد اما الان چی؟غزال و محمد از من جدا حال و روز مون اینجوری غزال اینجوری غمگین و دل شکسته!
و منی که توی سخت ترین دوره زندگی ش و حساس ترین دوره کنارش نیستم!
انقدر من و محمد گفتیم بچه بچه و حالا که بچه هست هیچ مراقبتی ازش نکردم بلکه....
پرستار که بیرون رفت فرهاد گفت:
- نمی شه تو دست از سر زندگی ما ورداری؟نمی زاری خواهرم یه نفس راحت بکشه؟
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت114
#سارینا
کامیار سریع دست برد سمت ساعت ش و دکمه ای رو فشار داد و گفت:
- ده دقیقه ی دیگه اینجان محموله کجاست؟
سریع سمت پارکینگ رفتم و دکمه خطر رو خواستم فشار بدم که کامیار جلومو گرفت و گفت:
- چیکار می کنی مگه می خوای همه فرار کنن؟
کنارش زدم و دکمه رو زدم که در باز شد.
ناباور نگاهم کرد و زود رفت پایین.
اصلحه امو در اوردم و کشیک می دادم که کامیار اومد بالا و گفت:
- خودشه باید اتیش بزنیم این زیرزمین رو.
نگاهی به ماشین ها انداخت و سمت یکی ش رفت باک شو باز کرد و دوباره رفت پایین با یه شلنگ و قوطی برگشت.
شیلنگ و توی باک گذاشت و نصف ش هم توی دهن خودش و کشید بالا اوقی زد و شیلنگ و ول کرد توی بطری که بنزنین ریخت و پر شد شیلنگ و همون طور ول کرد که بنزین ریخت روی زمین و سریع برگشت تو انبار نگران به انبار نگاه کردم که صدای شلیک بازومو سوزوند.
جیغ کشیدم و پرت شدم توی انبار.
اخی گفتم که کامیار با وحشت اومد سمتم.
به سختی بلند شدم و کامیار اصلحه اشو در اورد و شلیک کنان سمت بیرون رفت که صدای احسان اومد:
- می کشمتون و تیری به ماشین زد دقیقا نزدیک باک.
وای نه الان منفجر می شه.
کامیار بی معطلی بنزین و ریخت روی قرص ها و یه تیر زد که اتش شعله کشیدن و کامیار نگاهی به اطراف انداخت و با پاش یه دیوار ظربه می زد الانا بود که بمیریم داره چیکار می کنه!
با دیدن یه دکمه خطر دیگه سریع زد روش که در باز شد مثل حالت اسانسور و پله سمت بالا بود.
سریع رفتیم که در بسته شد و چند تا پله نرفته صدای بوم انفجار همه جا رو لرزوند.
اگه اون تو می موندیم حتما تیکه تیکه می شدیم و حتا جسد مون هم پیدا نمی شد!
اما می ارزید به خاطر جون تمام مردم مون.
خون داشت ازم می رفت و گلوله توی بدن م بود.
سوزشش خیلی عمیق بود و عرق سرد روی پیشونی م نشست.
پله ها رو که بیرون اومدیم رسیدیم به قسمت جلوی عمارت.
خدایا چقدر اینجا پیچ در پیچ بود.
کامیار سمت اون دو تا بادیگارد که می خواستن بهمون شلیک کنن شلیک کرد و راه ورود باز شد.
که ماشین های نوپو همون لحضه سرعت وارد شد و ما سریع سمت شون رفتیم اول گارد گرفتن که کامیار داد زد:
- سرگرد کامیار رادمهر هستم.
سمت شون رفتیم و در ماشین و باز کردن.
دستمو به بازوم گرفتم و خون از بین دستم فواره می کرد.
دوتا پلیس خانوم سمتم اومدن و مشغول برسی بازوم شدن.
دستمو بستن تا جلوی خون ریزی رو بگیرن و سعی کردن تب م رو بگیرن.
خواست دارویی بهم بزنه که گفتم:
- من باردارم مراقب باشید.
سری تکون داد و داروی امپول رو عوض کرد.
در باز شد و سامیار و کاملیا اومدن داخل.
سامیار با دیدن م چشاش گرد شد و محکم روی هم فشار شون داد.
خانوم پلیس گفت:
- نمی تونیم اینجا تیر رو در بیاریم موقعیت به دلیل باردار بودن تون خطرناکه باید تحمل کنید تا برسیم بیمارستان.
و سریع دستور حرکت داد.
که کامیار هم داخل اومد و نگران کنارم نشست و به صورت بی روح ام نگاه کرد و لب زد:
- تمام شد همه چی تمام شد قوی باش الان می رسیم بیمارستان.
لب گزیدم و سری تکون دادم.
اما دست خودم نبود درد داشتم رنگ م به زردی می زد و تن م خیس از عرق شده بود و خونی که قرار نبود بند بیاد.
دستت بشکنه لعنتی با چه گلوله ای زدی اخه!
ماشین با سرعت وارد بیمارستان شد و پرسنل تخت اوردن و با کمک شون روی تخت دراز کشیدم و سمت اتاق عمل رفتن.
#کامیار
با پیامک سامیار دل از اتاق عمل کندم و سمت دستشویی ها رفتم.
رفتم تو روی صندلی نشسته بود و دستاشو به سرش گرفته بود.
با صدای در اشفته سر بلند کرد و از چشای خیس ش معلوم بود گریه کرده .
لب زد:
- حالش چطوره؟
نشستم کنارش و گفتم:
- نمی دونم خون ازش رفته خون من بهش خورد بهش وصل کردن الانم تو اتاق عمله چون باردار و ضعیف یکم طول می کشه!
با غصه گفت:
- احسان فرار کرده باید کاملیا رو بازم تحمل کنم تا بتونم احسان و پیدا کنم و نزارم کاملیا بلایی سر سارینا بیاره .
سری تکون دادم و گفتم:
- نگران نباش من مراقب زن ت هستم فقط زود تر از زبون کاملیا حرف بکش!
سری تکون داد و گفت:
- برو پیش سارینا هر چی شد بهم پیام بده.
باشه ای گفتم و دستی به شونه اش زدم.
با استرس جلوی در قدم می زدم که بعد از یک ساعت که یه عمر گذشت دکتر ش بیرون اومد و گفت:
- نگران نباشید حالشون خوبه گلوله رو در اوردیم هم مادر خوبه هم بچه.
نفس مو با شدت رها کردم و کلی از دکتر تشکر کردم.
سریع به سامیار اس ام اس دادم.
#رمان