🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت25
#غزال
نگاه خیره اش رو روی خودم حس می کردم.
اصلا به روی خودم نیاوردم و همون جور به کفش هام خیره بودم.
رسیدیم طبقه دوم و توی فروشگاه حجاب رفتیم.
ارباب زاده که معلوم بود بار اولشه اومده همچین جایی داشت با دقت به اطراف نگاه می کرد.
نگاهی بهم کرد و گفت:
- منتظر چی؟خوب هرچی لازم داری بخر بریم.
سری تکون دادم و چیزایی که لازم بود و خریدم.
حساب کرد و گفت:
- من می رم سرویس بهداشتی و برمی گردم تو بمون نگاه کن ببین چیز دیگه ای نمی خوای؟برمی گردم جایی نرو.
باشه ای گفتم که از بوتیک زد بیرون.
دوباره به وسایل نگاه کردم انواع و اقسام وسایل حجاب!
روسری بلند و ساق دست و ...
یهو در به شدت باز شد که من و بقیه افراد توی بوتیک برگشتیم سمت در فرهاد بود.
بهت زده بهش نگاه کردم سمت ش رفتم و گفتم:
- فرهاد تو اینجا چیکار می کنی؟حالت خوبه فرهاد؟
دستمو کشید و گفت:
- باید با من بیای بدو.
هول کرده بودم و نمی دونستم حتی چی شده!
فقط منو دنبال خودش کشید به خیابون که رسیدیم سریع تاکسی گرفت نشستیم و یه ادرسی بهش داد.
نگران بهش نگاه کردم و گفتم:
- کجا داریم می ریم؟ارباب زاده برگرده منو نبینه عصبی می شه دوتامونو می کشه.
با درد گفت:
- غلط کرده.
از استرس نمی دونستم چیکار کنم!
حالا برگرده منو نبینه چی؟
قطعا هر جای این شهر باشیم پیدامون می کنه وای خدا.
به خونه ی قدیمی نم خورده ای که فرهاد ادرس داده بود رسیدیم.
درو باز کرد و رفتیم داخل.
#شایان
برگشتم توی بوتیک اما خبری از غزال نبود.
رو به خانوم فروشنده گفتم:
- ببخشید همسر من اینجا بودن نمی دونید کجا رفتن؟
با ترس گفت:
- یه اقایی جونی با صورت خونی و کبود اومدن به زور دست ایشون رو گرفتن بردن.
فرهاد!اون چطوری فرار کرد؟اینجا چیکار می کرد؟
همون لحضه گوشیم زنگ خورد بادیگاردم بود جواب دادم:
- اقا اقا دو تا نگهبان گذاشته بودیم این پسره فریب شون داد و در رفت.
با عصبانیت از بوتیک زدم بیرون.
من هر چی می خوام با این پسره رآه بیام انگار فایده ای نداره!
گوشیمو باز کردم و ردیابی که از قبل به لباس های غزال پنهونی وصل کرده بودم برای محکم کاری رو فعال کردم.
مکان دقیق شو نشون داد.
پوزخندی زدم گیرت اوردم خانوم کوچولو.
خواستم برم دنبال ش اما فکری به سرم زد!
اگر تا امشب خودش برگشت ویلا که فبها کاریش ندارم اما اگر برنگشت خواستن فرار کنم می دونم چیکارش کنم.
پس برگشتم توی بوتیک حجاب و خرید هایی که روی زمین افتاده بود رو برداشتم از فروشگاه بیرون اومدم و رفتم ویلا.
خرید ها رو روی مبل گذاشتم و نشستم و منتظر شدم.
#غزال
سه ساعتی بود که اینجا بودم و هوا داشت رو به تاریکی می رفت.
فرهاد که مواد بهش نرسیده بود اوضاع ش خیلی داغون بود و اینجا هم که
یه خونه کاهگلی نم خورده که هر لحضه ممکن بود یه جایش فرو بریزه رو سرمون.
انقدر کثیف بود که حالم بهم می خورد.
فرهاد گفت:
- همین جا زندگی می کنیم کار می کنیم.
معلوم بود داره چرت و پرت می گه و نکشیده!
لب زدم:
- من برمی گردم پیش ارباب زاده اون تو روهم درست می کنه.
اومدم برم که خودشو انداخت جلوی در که جیغی از ترس کشیدم.
با چشایی که قرمز قرمز شده بود گفت:
- هیجا نمی زارم بری فهمیدی؟ تو ناموس منی باید پیش من باشی نه اون پسره ی عوضی.
زدم زیر گریه و گفتم:
- توروخدا برو کنار اون ادم داره پول داره ما رو سریع پیدا می کنه بدبخت می شیم بزار خودم برم تا اون پیدامون نکرده.
خیز برداشت و یه کشیده ی محکم کوبید توی گوشم و عربده زد:
- گفتم جاییی نمی ری فهمیدیییی.
انقدر داغون مواد بود که اصلا نمی فهمید داره چیکار می کنه و از عصبانیت سرخ شده بود.
پاشو بلند کرد دوباره بزنه به بدنم که با پام زدم تو پاش و افتاد زمین و فریاد ش به اسمون رفت.
حالا که نعشه است چرا من زورم بهش نرسه!
یه بار بدبخت ام کرده نمی زارم دوباره هر غلطی دلش خواست بکنه.
سریع پاشدم خواست پاشه و محکم تر از قبل زدم تو پاش که به خودش پیچید با گریه گفتم:
- این کتک ها برای خودت بود یه روز ازم تشکر می کنی.
و با دو درو باز کردم زدم بیرون.
تا جایی که می تونستم دویدم تا رسیدم به یه جاده.
دست تکون دادم برای تاکسی که وایساد به عقب نگاه کردم که فرهاد داشت می دوید سمتم سریع سوار شدم و ادرس ویلا ارباب زاده رو دادم.
راننده که مسن بود گفت:
- چیزی شده دخترم؟حالت خوبه؟
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت25
#سارینا
از مدرسه که تعطیل شدم زود وارد اشپزخونه شدم و گفتم:
- مامانییییی کجاییی بیا غذا منو بده می خوام بر..
با دیدن عمو اینا ساکت شدم و گفتم:
- سلام.
سامیار کنجکاو نگاهم کرد و عمو رومو بوسید و زن عمو هم همین طور.
تنها کسی که تاحالا نبوسیده بودم سامیار بود می گفت من نامحرم شم هیچ وقت به دخترای فامیل نگاه نمی کرد یا ندیده بودم با کسی شون دست بده اما از تمام پسرای فامیل خوشکل تر بود.
همه بهش می گفتن کوه یخی اما من می گفتم بچه مثبت اخه همه لباس هاش یقعه دارن و تا بیخ دکمه هاشونو می بنده کسی با لباس یقعه گشاد و استین کوتاه تاحالا دیدتش.
کلا خانواده عمو مذهبی بودن.
مامان ملاقه به دست گفت:
- کجا مامان جون؟ بزار برسی.
بغلش رفتم و گفتم:
- اذیت نکن دیگه با فاطی و زری می خوایم بریم خرید بیرون ناهار بده پول هم بده می خوام برم.
صندلی و کشید و نشستم و گفت:
- سارینا طول نکشه باز من نگران بشم نری باز کسی رو بزنی شر درست کنی پسری چیزی متلک پروند نمی خواد بلا سرش بیاری جواب ابلهان خاموشه باشه دختر مامان؟
سری تند تند تکون دادم که غذا کشید و گذاشت جلوم.
تند تند فوت می کردم تا سرد بشه.
مامان گفت:
- چته مامان جان صبر کن خوب یا برو اماده شو تا بیای اینا سرد شده.
راست می گفت.
با دو رفتم بالا یه تیپ سر تا پا مشکی زدم یه دستمال کوچیکی هم داشتم مد شده بود می بستیم به صورت یا پیشونی یا مچ دستمون یا هم روسری کوچیک.
انداختم تو کیفم اونجا صورتمو بپوشونم کسی نبینتم.
یهو فکری به سرم زد.
سریع از پنجره اتاقم به پارکینگ نگاه کردم که ماشین دوم بابا بودش.
از اتاق مامان کلید در پشتی رو کش رفتم و رفتم توی اشپزخونه.
مامان نگاهی به لباسام انداخت.
یه شلوار لش مشکی که زنجیر داشت و یه تی شرت مشکی که تا روی رون ام بود و کلاه که کل موهامو توش جمع کرده بودم و کوله مشکی و کفش های بوت ام.
متعجب گفت:
- چرا سر تا پا مشکی پوشیدی؟ شبیهه خلافکار ها شدی.
خبر نداری مامان جون دخترت می خواد بره پلیس بازی.
چشمکی زدم و سامیار پوزخندی بهم زد.
منم با نیشخند جواب شو دادم.
ع
غذامو خوردم و کارت مامان و گرفتم از اتاقم رفتم تو بالکن و از بالکن هم رفتم تو پارکینگ.
در پشتی رو باز کردم و سوار ماشین شدم.
بابا بهم یاد داده بود و چقدر مامان به جون ش غر زد که این هنوز بچه است و نمی زاشت ماشین سوار بشم یکی دو بار قایمکی بردم بیرون که مامان فهمید و پوست از سرم کند چقدر هم به جون بابا غر می زد که تقصیر اونه!
اگه از در اصلی می رفتم می فهمید پس در پشتی عالی بود.
زدم بیرون اخ جون.
سمت خونه حسنی رفتم و منتظر موندم تا بیاد بیرون.
اهنگ گذاشته بودم و حسابی داشتم کیف می کردم.
ساعت1 و نیم اومد بیرون و سوار تاکسی شد و راه افتاد با فاصله ازش راه افتادم همش استرس داشتم نکنه تصادفم کنم یا مامان فهمیده باشه ماشین و برداشتم.
حسنی از شهر خارج شد و یه جای برهوتی بود تقریبا و کامیون رفت و امد داشت.
بسم الله کجا داره می ره.
جلو تر اژانس وایساد و منم وایسادم حسنی پیاده شد و اژانس که رفت دیدم از جاده خاکی رفت پایین.
پیاده شدم و اروم سمت لبه جاده رفتم داشت از دید ام خارج می شد مجبوری از لبه جاده رفتم پایین که حسابی خاکی شدم .
با فاصله ازش راه افتادم کلی زباله اینجا بود گند تر از اینجا جا واسه قرار نبود؟
پشت یکی از گونی های زباله وایسادم بهشون نگاه کردم به ردیف وایساده بودن و راحت فیلم گرفتم و چهره تک تک شون توی فیلم قشنگ افتاده بود اون معلم با یه مردی که ماسک زده بود و معلوم نبود چهره اش داشتن بهشون از همون کیک ها می دادن.
به هر کدوم یه تعداد مشخصی می دادن.
انگار همه بچه مدرسه ای بودن.
دستم خسته شد و تکیه دادم به همین کیسه زباله که سبک بود و افتاد.
بهت زده نگاشون کردم که داشتن نگاهم می کردن.
یا خدایی گفتم و با سرعتی که تاحالا خودم از خودم ندیده بودم شروع کردم به دویدن اونا هم داشتن می یومدن دنبالم.
خدایا شکر خوردم غلط کردم بی خود کردم وای خدا
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت25
#یاس
ساعت 4 بود دو ساعتی بود با خدا خلوت کرده بودم.
سجاده امو جمع کردم و توی اتاقمون رفتم.
خواب بود.
توی اشپزخونه رفتم و غذای فردا رو بار گذاشتم چون می خواستم برم مدرسه و وقتی نبود.
تا 6 غذام اماده شد و گذاشتم توی یخچال تا اومدم فقط گرم کنم.
اماده شدم و بالای سر پاشا رفتم.
صداش کردم و گفتم:
- پاشا پا می شی منو ببری مدرسه؟
غلطی زد و گفت:
- بزار نیم ساعت بخوابم می برمت.
باشه ای گفتم و تا 6 و نیم منتظر موندم دوباره صداش کردم که بیدار نشد چند بار اسم شو صدا زدم و تکون ش دادم که زد زیر زیر دستم محکم که دستم درد گرفت و عقب رفتم و سرشو بلند کرد و با داد گفت:
- بزار بخوابم دیگه چی می خوای هی پاشا پاشا خستم اه دو دقیقه ساعت شو خودت برو دیگه.
به جای دست ش روی دستم نگاه کردم.
واقعا به تازه عروس ها میخوردم؟
تاکسی گرفتم و چادرمو سرم کردم از خونه بیرون زدم.
سوار تاکسی شدم .
گاه و بی گاه از توی اینه نگاهم می کرد و معذب شده بودم.
اصلا حس خوبی به راننده تاکسی نداشتم!
یکم که گذشت گفت:
- چقدر خوشکلی شما مجردی؟
اخمی کردم و به حلقه توی دستم نگآه کردم.
و گفتم:
- اقا کارتونو بکنید لطفا!
چشم کشداری گفت.
یکم که گذشت دیدم اصلا مسیر رو داره یه جای دیگه می گه!
ترسیدم!
گفتم:
- اقا داری اشتباه می ری دبیرستان من جای دیگه است.
جواب مو نداد که گفتم:
- می خوام پیاده بشم بزنید کنار.
جواب نداد که جیغ کشیدم یهو قفل مرکزی رو زد و تیزی کشید.
یه نگاه ش یه جلو بود و یه نگاهش به من.
سریع زدم زیر دستش و قفل درو باز کردم و خودمو هل دادم بیرون که خم شد و زیر و کشید بازوم سوخت و با شدت توی خیابون پرت شدم و دردی توی صورت و بدن م پیچید.
چند نفری دورم جمع شدن و زنگ زدن امبولانس.
با درد نشستم گونه ام بدجوری درد می کرد.
تمام بدن م کوفته شده بود.
امبولانس رسید و منتقلم کردن بیمارستان.
شماره ازم خواستن تا اطلاع بدن .
شماره کیو می دادم؟
پاشا رو؟
اون نامرد که..
نیازی نیست گفتم .
پرستار دستمو بخیه زد گفت نیاز به بخیه داره.
بدجوری می سوخت.
گونه ام رو اسفالت خورده بود و کبود شده بود .
پلیس اومد و براش موضوع رو شرح دادم و اطلاعات اون تاکسی رو هم که فقط شماره و محل کارشو داشتم دادم.
تا شب توی بیمارستان درگیر بودم.
ساعت 9 بود که با زور خودم خودمو ترخیص کردم.
یه اژانس گرفتم و سمت خونه رفتم .
حتم پاشا نگران شده .
حق ش بود هر بلایی سرش بیاد حقشه!
حساب کردم و وارد اپارتمان شدم.
توی اسانسور طبقه 10 رو زدم و جلوی در بودم.
زنگ در رو زدم که تندی باز شد.
پاشا اماده بود سرم داد بکشه که با دیدن جا خورد.
سلام بی جونی کردم و داخل رفتم.
از دیشب هیچی نخورده بودم و حسابی ضعف کرده بودم.
بی حال روی مبل نشستم و نالیدم:
- گرسنمه!
پاشا جلو اومد و دستی به گونه ام کشید که ایی بلندی گفتم و هلش دادم عقب.
بلند شدم که بازومو گرفت .
دقیقا جایی که اون راننده تاکسی با چاقو بریده بود.
ناله ای کردم و بی حال روی مبل افتادم.
زود دستشو برداشت که با ناله چادرمو کنار زدم و نگاهی به دستم انداختم.
پانسمان خونی بود!
#رمان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت25
#زینب
با غرغر پشت سرش راه افتادم و تا خواستم از چادر برم بیرون صدای انفجار دقیقا نزدیک چادر اومد و با محمد افتادیم زمین.
وحشت زده بلند شدم و دویدم بیرون.
کمیل روی زمین افتاده بود و سرفه می کرد.
با دیدن پاش که حالا چند تا ترکش دیگه هم مهمون ش شده بود چشام تر شد .
اخ کمیل چرا به حرفم گوش ندادی.
جیغ و داد کردم و کمک خواستم دو تا از رزمنده ها سریع اومدن و کمیل و اوردن داخل.
محمد و نشوندم و کمیل با صورتم جمع شده یه دستی محمد و بغل کرد و توی بغلش خوابوند و گفت:
- می بینی باباجون این عراقی های بی پدر امروز با بابات لج کردن هر چی بمبه جلوی بابات می ترکونن.
سریع دست به کار شدم و ترک ش ها رو در اوردم که اخ کمیل پیچید.
با گریه گفتم:
- ببین چند بار بهت گفتم نرو .
لب شو گاز گرفت و گفت:
- ببخشید خانم خواستم برم کمک.
اشکامو پاک کردم و ۳ تا جای دیگه پاشو هم پانسمان کردم.
حالا دیگه نمی تونست بلند بشه و خیالم راحت بود از بابت ش.
تا خود شب طول کشید تا دوباره ارامش به گردان برگرده و همه چیز راست و ریست بشه.
الحمدالله محمد پیش کمیل اروم گرفته بود و کلی شیرین زبونی می کرد براش و منم اومده بودم توی چادری که چند تا رزمنده زخمی شده بود و کاری لازم و انجام دادم.
وسایل و جمع کردم که امید اومد داخل و گفت:
- ابجی اقا کمیل می گه بیا محمد گرسنشه دستشو خورد.
انقدر همه بهم گفته بودم ابجی امید هم به جای دختر خاله می گفت ابجی!
سری تکون دادم و وسایل مو جمع کردم و از چادر بیرون اومدم.
سمت چادر فرماندهی رفتم فرمانده ها نشسته بودن و هر کدوم به کاری مشغول بود.
کمیل با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- اومدی خانم؟بیا که اقا محمد حسابی بی تابه.
یه کاسه توپ از توی قابلمه برداشتم و نشستم محمد و بغل کردم و اروم اروم شروع کردم بهش دادن.
کمیل زل زده بود به دوتایی مون و با لبخند نگاهمون می کرد.
لبخندی متقابل بهش زدم که گفت:
- نمی خوای بهم بگی چجوری اومدی جبهه؟
یا فکرش خنده ام گرفت و گفتم:
- شانسی شد به خدا کمیل.
مشتاق نگاهم کرد که گفتم:
- نامه اتو دیدم اون شب اومدن خاستگاری گفتم باید برم پیش کمیل!
لباس بسیجی هامو پوشیدم و و با ذغآل برای خودم ریش و ابرو های کلفت کشبدم و تا پیش پایگاه بسیج تون دویدم.
در که زدم یکی از رزمنده ها باز کرد و گفت بلاخره نمی دونم امیر نمی دونم رسید نگو می خواستن قایمکی بیان که خانواده ها نفهمن ومنتظر اخرین نفر بودن و چون هم سن و سال من بوده فکر کردن منم و همه سوار
ادامه دارد....