🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت37
#غزال
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون مریم خانوم لطف داری شما.
بقیه خدمه هم تبریک گفتن و ازشون تشکر کردم.
یکم بعد محمد بیدار شد اما کسل بود چون بعد موقعه خوابیده بود شام شو دادم و خوابوندمش تا صبح سرحال باشه و این کسلی رو نداشته باشه.
#شایان
ساعت 2 بود که از شرکت برگشتم.
فردا هم صبح زود دانشگاه کلاس داشتم و حسابی خسته بودم.
خدمه که حتما خواب بودن و شام هم نخورده بودم.
کت و کیف مو روی مبل انداختم در اتاق محمد و باز کردم خوابیده بود داخل رفتم و پتو رو روش مرتب کردم و بوسی روی پیشونیش کاشتم!
تمام دارایی من بود.
عجیبه غزال اینجا نبود.
بیرون اومدم و اروم درو بستم.
خواستم برم بالا که نگاهم به اتاق غزال افتاد.
اروم در اتاق ش رو باز کردم روی تخت نبود و لامپ خاموش بود.
پس کجاست اگه اینجا نیست؟
خواستم درو ببندم که صدای گریه های اروم رو شنیدم که حتم داشتم گریه ی خودشه.
یکم که دقت کردم دیدم پایین تخت نشسته سرش روی پاهاشه و داره گریه می کنه.
انقدر مظلوم گریه می کرد که از کار غروبم پشیمون شدم.
پوفی کشیدم درو بستم و این بار در زدم و صداش کردم:
- غزال.
درو باز کردم که دیدم تند تند اشکاشو پاک کرد و گفت:
- سلام بعله.
لامپ و روشن نکردم که معذب بشه و گفتم:
- بیا میز و بچین گرسنمه.
باشه ی ارومی گفت و درو بستم.
حتی ناراحتی ش هم با شیدا فرق می کرد.
اون چنان وحشی می شد که می گفتم باید ببرن رام ش کنن اما غزال ....
یه تی شرت سفید با شلوار مشکی راحتی پوشیدم و پایین اومدم.
توی اشپزخونه رفتم پای گاز بود .
نشستم که غذا رو اورد گذاشت.
زیر چشمی نگاهی بهش انداختم چشاش و اون مژه های بلند ش خیس بود و بینی و لباش قرمز و قشنگ تابلو بود گریه کرده.
خواست بره که گفتم:
- بشین.
ننشست روبروم که تابلو بشه و کنارم نشست که گفتم:
- بکش توام.
خواست بهونه بیاره که گفتم:
- گفتم بکش.
کشید و گفتم:
- بخور.
خودمم کشیدم و شروع کردم به خوردم.
فقط با غذا بازی کرد که گفتم:
- بدم میاد لاغر بشی می خوام همین جوری بمونی پس بخور.
نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت.
تمام که کردم گفتم:
- فردا که کلاسم تمام شد به بادیگاردم می گم بیارتون دانشگاه بریم سرویس خواب انتخاب کنیم برای اتاق مون
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت37
#سارینا
به خودم نگاه کردم عالی شده بودم با اون لباس پرنسسی واقعا مثل پرنس ها شده بودم.
سوار ماشین شدم و رفتم دنبال فاطی زری.
سوار شدن و کلی از هم تعریف کردیم والا پس چی!
رو به فاطی که داشت با رژ و لاک ش ور می رفت گفتم:
- ادرس و بگو.
داد و توی لوکیشن زدم چون بلد نبودم .
حدود 15 دقیقه راه ش بود.
سرعت و زیاد کردم که فاطی گفت:
- مراقب باش شبه خطرناکه.
سری تکون دادم و گفتم:
- اخه کی دست فرمون منو داره فا..
یهو یه سگ پرید وسط جاده و محکم زدم روی ترمز که اگر کمربند نزده بودیم همه امون رفته بودیم توی شیشه.
اب دهنمو قورت دادم و حرکت کردیم دوباره فاطی گفت:
- بیا بیا انقدر از خودت و رانندگی ت تعریف دادی چش زدی خودتو چش سفید.
من و زری به لحن ش خندیدم.
ماشین و طبق گفته مسعول دم در پارک کردم و پیاده شدیم.
این همه ماشین برای یه تولد؟
صدای کر کننده اهنگ تا بیرون هم می یومد.
در سالن و خدمتکار باز کرد و داخل رفتیم.
نگاه ها برگشت سمتمون اب دهنمو قورت دادم خیلی شلوغ بود اینجا!
به نظر نمی رسید یه تولد ساده باشه!
پامو توی سالن نزاشتم کلی پیشنهاد رقص بهم دادن اما جو ش یه طوری بود انگار همه مست بودن و قبول نکردم یه گوشه نشستم.
اول کار زهرا غیب ش زد.
فاطی مثل من دودل به مهمونی نگاه کرد و گفت:
- حس خوبی ندارم یه طوریه مگه نه؟
سری تکون دادم و چسبیده بهم نشست.
اهنگ ش و ادم هاش یه طوری بودن به ادم احساس سرگیجه دست می داد.
خدمتکار که خیلی ارایش غلیظی داشت شربت اورد که ما ترسیدیم چیز خورمون کنه مثل اینا خل مشنگ بشیم نخوردیم.
فاطی گفت:
- پشیمون شدم بریم دنبال زهرا بریم؟
سری تکون دادم که یه پسر تلو تلو خوران سمتم اومد و گفت:
- بانوی زیب..
یهو افتاد.
من و فاطی سریع با ترس بلند شدیم رفتیم اما انقدر جمعیت زیاد بود نفهمیدم فاطی کدوم طرفی رفت.
از بین جمعیت دیدم زهرا رفت بیرون سریع بقیه رو با هل کنار زدم که صدای اعتراض بلند شد بیرون اومدم اما کسی نبود.
از پله ها پایین اومد که صدایی اومد:
- ارباب محموله اماده است نگران رقیب هاتون نباشید بچه ها چیز خور شون کردن.
اب دهنمو قورت دادم یا خدا! از چی حرف می زنن! مگه تولد نبود فقط؟
مرده با صدای فوقلاده ترسناک و بمی گفت:
- بریم جنس ها رو ببنیم!
سریع تو ذهنم ارور داد یه چیزی!مواد مخدر.
با فاصله از مرده راه افتادم و حسابی شاخک های پلیسی م فعال شده بود.
دیواره های عمارت با گیاه کاملا پوشیده شده بودن و نور های ضعیفی به چشم می یومد.
مرده با سرعت سمت قسمت ته عمارت می رفت رسید به ته عمارت الاچیق بود با یه عالمه دار و درخت .
نگاهی بهش انداختم چی می خواست یعنی اینجا؟
چند تا مرد دیگه از اون ور اومدن و این یکی گفت:
- کار شکیب و ساختم بچه ها انداختن ش توی حمام پر از بخار زیاد با زجر بمیره! حالا بگو جنس ها کجاست!
مرد قد کوتاهه به زیر پاش اشاره کرد و و بوته ی گل رو کنار زد یه دریچه بود.
یهو مرده اصلحه اشو دراورد و سمت ش شلیک کرد.
انقدر ترسیده بودم و یهویی بود که ناخوداگاه جیغی کشیدم.
نگاه همه اشون برگشت سمت من.
عقب عقب رفتم و لباسمو جمع کردم و با دو شروع کردم سمت عمارت دویدن و با صدای پای مرده می دونستم داره با سرعت دنبالم می دوعه.
وای خدا غلط کردم فضولی کردم یا خدا .
سریع وارد عمارت شدم و سمت جامون رفتم بلکه فاطی و پیدا کنم زود بریم که مچ دستم گرفتار دستی شد برگشتم که دیدم همون مرده است خون توی رگ هام یخ بست یهو مشت محکمی توی پیشونیم زد که چند لحضه کاملا گیج شدم
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت37
#یاس
دراز کشیدم چون کمرم درد می کرد و گفتم:
- یه دفتر بیار.
سریع پاشد و اورد.
چشامو بستم و گفتم:
- بنویس با رفیق های بد نمی گردی! فقط رفیق های مذهبی و خانواده دوست.
گفت:
- نوشتم.
گفتم:
- بنویس وقتی می ریم بیرون یاس و یادم نمی ره.
با ناراحتی گفت:
- نوشتم .
گفتم بنویس:
- دیگه یاس و کتک ش نمی زنم
دیگه یاس و با کمربند سیاه و کبود نمی کنم
سرشو نمی زنم لبه ی تخت
به سلیقه اش احترام می زارم
باهاش جاهای مذهبی می رم و مذهبی می شم
سرش داد نمی کشم
رفیق بازی و کنار می زارم
می برمش بیرون
بهش اهمیت می دم
عین کلفت باهاش رفتار نمی کنم
پاشا بعد کمی گفت:
- نوشتم.
خابالود گفتم:
- حالا بهشون فکر کن ک بعد عمل کنی.
گفت:
- باشه عزیزم بخواب خسته ای.
چشامو باز کردم و گفتم:
- درد دارم.
پاشا سرشو بین دستاش گرفت و گفت:
- بریم دکتر؟
زدم زیر گریه و گفتم:
- دردم میاد بلند شم.
پاشا گوشی شو برداشت و بدون اینکه بهم نگاه کنه رفت بیرون.
بعد چند دقیقه اومد داخل و با سر پایین گفت:
- زنگ زدم دکتر داره میاد یکم تحمل کن.
سری تکون دادم و سعی کردم با گاز گرفتن لبم دردمو کنترل کنم.
تکون می خوردم جای زخم ها می سوخت.
انقدر دراز کشیده بودم می ترسیدم زخم بستر هم بگیرم!
نماز هامم که همه نشسته یا دراز کشیده می خوندم و دلم حسابی برای رکوع وسجده هام مقابل الله تنگ شده بود.
گلزار شهدا شده بود رویا برام و دعا می کردم زود تر خوب بشم و باز برم کنار مزار شهدا تا صبح بشینم و درد و دل کنم.
ولی جای کمربند روی گونه ام ازارم می داد و همه یه طوری با ترحم نگاهم می کردن.
دستت بشکنه پاشا.
گریه ام شدید تر شد و پاشا همون دم در رو زمین نشست و با درموندگی نگاهم کرد.
یهو بلند شد با خشم و سمت در رفت.
جیغ زدم:
- کجا داری می ری دارم می میرم از درد.
مشتی توی دیوار کوبید که قلبم اومد تو دهنم و غرید:
- برم اون حروم زاده رو بزنم تا شاید یکم از دردام کم کنه!
با هق هق گفتم:
- اون تو زندانه می خوای بری شر به پا کنی توهم بگیرن؟
از شدت خشم صدای نفس هاش کل اتاق و پر کرده بود و داد کشید:
- چیکاررررر کنم پس بشینم زجر کشیدن عزیز ترین فرد زندگی مو ببینم؟
منم مثل خودش جیغ کشیدم:
- داد نزن سرم می ترسم.
کنارم رو تخت نشست و دستمو توی دستش گرفت و گفت:
- غلط کردم تو اروم باش دورت بگردم اروم باش الان دکتر میاد.
چشامو با درد بستم که بلاخره دکتر رسید.
#رمان