فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طبیعت زیبای بهاری 😍☺️
-🌿!'
خدایامرابسوزان
استخوانهایمراخردکن
خاکسترمرابهبادبسپار
ولیلحظهایمراازخودوامسپار..
#شھیـدمصطفـيچمران🌱'!
#ریحانه_بهشتی 🦋
باید به احساس مالکیت کودک احترام گذاشت.
👈به هیچ وجه پدر و مادر نباید بدون اجازهی کودک، اسباب بازیاش را حتی برای چند دقیقه به کودکی دیگر بدهند.
👈🏼گاهی والدین با مخالفت فرزندشان رو به رو میشوند و نمیخواهند قسمتی از خوراکی خود را به کودکی دیگر ببخشند.
👈در این مواقع متاسفانه آنها یا کودک را مجبور به این کار میکنند و یا با بستن القابی مثل خسیس، بد، و ... سعی می کنند او را به انجام رفتار مورد دلخواه والدین ترغیب کنند.
بدانید در این شرایط شما به حریم کودکتان تجاوز می کنید...
#تربیت_فرزند
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت118
#غزال
شایان لب زد:
- خودت حاضر بودی محمد بمیره؟
بهش نگاه کردم کردم و گفتم:
- معلومه که نه!
شایان درمونده زد کنار و گفت:
- چیکار می کردم ها تو به من بگو چیکار می کردم!
با بغض گفتم:
- شیدا فکر می کرد تو التماس ش می کنی!می خواست التماس تو رو ببینه اما کتک زدن من راحت تر از غرورت بود.
شایان سرشو روی فرمون گذاشت و گفت:
- به خدا نمی دونم و گرنه التماس ش می کردم به دست و پاش می یوفتادم.
جوابی بهش ندادم و از گریه هق هق کردم!
سرشو از روی فرمون برداشت و گفت:
- گریه نکن دیگه توروخدا خواهش می کنم!
اشکامو پاک کردم و به بیرون نگاه کردم دست مو توی دست ش گرفت خواستم دستمو عقب بکشم اما نزاشت و محکم تر گرفت نگاهی به جای خالی حلقه انداخت.
حلقه ای که اون روز پرت ش کرده بودم جلوش.
از جیب ش حلقه رو در اورد و خواست دستم کنه اما دستمو مشت کردم و نزاشتم.
چند ثانیه بهم نگاه کرد و دوباره حلقه رو گذاشت تو جیب ش.
لب زدم:
- دستمو ول کن.
بی توجه دستمو توی دست ش نگه داشت بعد هم سمتم خم شد و سرشو به دستم تکیه داد و چشاشو بست.
با لحن ملتمسی گفت:
- بزار یکم بخوابم خیلی وقته درست نخوابیدم.
نمی دونم چرا دلم نیومد هلش بدم عقب!
بازم بغض کردم.
لعنت به این بغض!
به بیرون نگاه کردم شایان هم خواب ش برد.
در ها رو قفل کردم چادرمم رو از سرم در اوردم و روی محمد گذاشتم.
تا صبح به همین طریق گذشت و نتونستم پلک روی هم بزارم.
فقط به بیرون نگاه می کردم و با خودم می گفتم یه روزی میاد که شر شیدا از زندگی مون کم بشه؟
ساعت6 و نیم صبح بود که گوشی زنگ خورد و شایان بیدار شد.
چند بار پلک زد و بعد صاف شد که صورت ش توی هم رفت.
چون کج به من تکیه داده بود بدن ش خشک شده بود.
فرهاد بود جواب دادم که با هول گفت:
- الو الو غزال می شنوی صدامو؟
نگران گفتم:
- اره داداش بگو.
فرهاد سریع گفت:
- شیدا امروز دو تا محموله داره که قراره ساعت 7 برسه به این انباری که می گم سریع به وکیله خبر بده.
سریع قطع کردم و زنگ زدم اقای سعدونی بدبخت خواب بود:
- الو سلام خا...
نزاشتم ادامه بده و تند گفتم:
- غزال امروز دو تا محموله داره به این انبار ساعت 7 می رسن.
فوری گفت باشه و قطع کرد.
اما فرهاد از کجا می دونست؟
شایان خمیازه ای کشید و گفت:
- ساعت چنده؟
نگاهی انداختم و گفتم:
- 6 و نیم.
ولی هنوز هوا کامل روشن نشده بود.
متعجب گفت:
- 6 و نیم صبح؟
#رمان
قسم به عشق
که نامش همیشه پابرجاست
نرفته قاسم ما،
او هنوز هم اینجاست :)🍃
#دختران_حاج_قاسم ☘
⚠️ #تلنگر
شیطان کنارِ گوشت زمزمه میکنه:
تا جوانی از زندگیت لذت ببر
هر جور که میشه خوش بگذرون
اما تو حواست باشه
نکنه خوش گذرونیت
به قیمت شکستن دل امام زمانمون باشه…