eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
309 دنبال‌کننده
5هزار عکس
751 ویدیو
29 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 سری تکون دادم و گفتم: - اره مامانی عادت کردم به بغل کردنت هی یادم می ره. خندید و دستمو گرفت و گفت: - من مرد شدم مامانی باید مراقب تو و داداشی باشم. خندیدم و گفتم: - بعله بعله پسر من شیره شیر. از اشپزخونه داشتیم بیرون می رفتیم که بچه لگد محکمی زد که اخ ی گفتم و دستمو به دیوار گرفتم و خم شدم. محمد ترسید و فوری دخترا دورم جمع شدن. مریم با نگرانی گفت: - وای نکنه بچه می خواد به دنیا بیاد؟ بهت زده بهش نگاه کردم تا ببینم این حرف و واقعا از دهن یه دانشجو شنیدم یا نه! همه بهش نگاه کردیم و فاطمه گفت: - تو درس می خونی واقعا؟ حرف دل منو زد مریم متعجب گفت: - اره مگه نمی دونی! زهرا یکی زد توی سرش و گفت: - اخه عقل کل بچه 4 ماهه به دنیا میاد؟ مریم نه ای گفت. لب زدم: - اومدین حال منو بپرسین یا تست عقل بگیرین از مریم؟ به من نگاه کردن و زهرا گفت: - تورو یادمون رفت به خدا خوبی؟باز این این فسقل لگد زد؟ سری تکون دادم و گفتم: - این بچه خیلی لگد می زنه نکنه می خواد فوتبالیست بشه؟ محمد گفت: - بزار به دنیا بیاد من ادب ش می کنم که یاد بگیره مامانی رو اذیت نکنه. قربون صدقه قد و بالا ش رفتم حالم که بهتر شد رفتیم سمت اتاق ها محمد به زور نشوندم روی تخت تا یکم استراحت کنم. کمی که استراحت کردم خواستم محمد و ببرم پارک که مریم داخل اومد و زود گفت: - ابجی قربون دستت شیوا رفته جایی نیومده هنوز مشکل براش پیش اومده کسی نیست از مشتری ها سفارش بگیره تو می تونی بری؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره الان می دم. بلند شدم تبلت رو برداشتم که ثبت سفارش بزنم. به محمد گفتم همین جا بمونه تا برگردم و قبول کرد نمی شد ببرمش با خودم. وارد سالن شدم و تک تک شروع کردم به سفارش گرفتن همین جور که داشتم می نوشتم از میز بعدی پرسیدم که صدای اشنایی شنیدم: - عه گارسون شدی شغل جدیدت بهت میاد فقط مراقب باش این بار با صاحب اینجا ازدواج نکنی یه بچه هم برای اون بیاری! سرمو بلند کردم خودش بود شیدا! و شایان البته! انتظار داشتم شایان چیزی بگه اما ساکت نگاهم می کرد. بعید می دونم من توی زندگیش جایی داشته باشم که بخواد حتی ازم طرفداری کنه. بدون اینکه جواب شو بدم گفتم: - چی میل دارید خانوم؟ دستشو روی شکم ش گذاشت و گفت: - اووم شاید نظرت چیه از بچه امون بپرسیم!نی نی می گه قرمه سبزی. چی!درست شنیدم؟بچه؟شیدا؟ یعنی شیدا و شایان داشتن بچه دار می شدن؟ کم مونده بود پس بیفتم! به زور خودمو کنترل کردم اشکام نریزه. کسی کنارم ایستاد محمد بود. نگاهی به شیدا و شایان کرد حتی بهشون سلام هم نکرد. از وقتی شایان منو رها کرده بود دیگه محمد باباشو دوست نداشت.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 شیدا خم شد سمت محمد و دست شو گرفت و گفت: - سلام پسر مامان بلاخره دارم برات یه خواهر یا برادر میارم که ارزو شو داشتی! خوشحالی مگه نه؟ محمد دستشو کشید دست منو گرفت و گفت: - چندش زشت. بعد به من نگاه کرد و گفت: - مامانی از غذات به این نده بدم میاد ازش. لبخندی زدم و گفتم: - اشکال نداره عزیزم ما که مثل اونا نیستیم. بدون اینکه به شایان نگاه کنم گفتم: - و شما اقا؟ شایان گفت: - همون قرمه سبزی. نوشتم خواستم برم میز بعدی که اقای تیموری رسید کنار میز و سلام کرد. سلام کردم که گفت: - شما اینجا چیکار می کنید! شما باردارید خوب نیست اینجا بچرخید خسته می شید خطرناکه براتون بدید به من برید استراحت کنید . سری تکون دادم و گفتم: - سلام اقای تیموری چیزی نیست شیوا نتونست بیاد کار داشت من اومدم. اقای تیموری ازم تبلت رو گرفت و گفت: - نه شما سراشپز این این کار برای شما مناسب نیست شما برید. لب زدم: - پس با اجازه اتون من محمد و می برم پارک. اقای تیموری گفت: - بعله بعله بفرماید کار شما تمام شده. سری تکون دادم که شایان گفت: - محمد بابا بیا این کارت و بهت بدم. محمد گفت: - نمی خوام هنوز اون پول هایی که اول دادی داریم همشو. شایان گفت: - مگه خرج نکردی؟پس چجوری هی می ری شهر بازی؟ محمد به من اشاره و گفت: - مامانی پول می ده به پول های شما دست نمی زنه! شایان رو به من گفت: - مگه پول هایی که من می دم چشونه؟ لب زدم: - چیزی شون نیست فقط ما بهشون نیازی نداریم
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 دست محمد و گرفتم و هر دو رفتیم توی اتاق. لباس های محمد و عوض کردم بچه باز داشت لگد می زد اما اروم! لب زدم: - محمد داداشی ت داره لگد می زنه. با خوشحالی و هیجان هم شد سرشو گذاشت روی دلم بلند خندید و با ذوق گفت: - هییع نی نی تکون می خوره. سری تکون دادم و موهاشو نوازش کردم که محمد گفت: - مامانی شاید خفه شده اون تو می گه درم بیارین. به این تفکرات بچه گونه اش خندیدم و گفتم: - نه عزیزم نی نی تکون می خوره برا خودش جا به جا می شه نی نی باید 9 ماه ش بشه تا به دنیا بیاد الان که من 4 ماهمه 5 ماه دیگه می خواد. محمد سری تکون داد و گفت: - من نی نی رو خیلی دوست دارم بگم چرا. رو پام نشوندمش و گفتم: - چرا قلبم؟ بهم تکیه داد و گفت: - مامانی چون تورو دوست دارم. بعد هم صورت مو بوسید. الهی دورت بگردم من. منم گفتم: - منم تورو خیلی دوست دارم می دونی چرا؟ با زبون شیرین ش گفت: - چرا؟ محکم بغلش کردم و گفتم: - چون تو عشق منی نفس منی زندگی منی عمر منی دورت بگردم من تو اگه نباشی ها من می میرم. توی بغلم نالید: - ایی مامانی منو داری فشار می دی به نی نی. از خودم جداش کردم و خندیدم که خندید قربون خنده هاش برم من. بلند شدم تا اماده بشم که در زده شد. چادرمو مرتب کردم و درو باز کردم اقای تیموری بود خیلی ناراحت بود و تاحالا اینطور ندیده بودم ش. نگران گفتم: - چیزی شده اقای تیموری؟ یهو شونه هاش لرزید و گفت: - شهاب برادرم همون که شما رو اورد اینجا کشتن ش امروز جنازه اش پیدا شده. ناباور بهش نگاه کردم! واقعا کشتن ش؟ بهت زده گفتم: - کار کار شیداست اقا شهاب توی دم و دستگآه ایشون بود معموریت داشت راجب شیدا مدرک جمع کنه نکنه لو رفته بوده؟
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 اقای تیموری فقط گریه کرد و سری به عنوان نمی دونم تکون داد. امروز روز خاکسپاری اقا شهاب تیموری بود. انقدر گریه کرده بودم چشمام پف کرده بود. اگه این شهید بزرگوار نبود نمی دونم الان کجا بود و داشتم چیکار می کردم! واقعا بهش مدیون بودم و باید انتقام خون شو از شیدا هر طور شده می گرفتم. مطمعنم لو رفته بود و شیدا این بلا رو سرش اورد. نمی دونم شیدا چیکار می کنه که معمور مخفی فرستاده بودن توی دم و دستگاه ش . از اول هم معلوم بود زن خطرناکیه. تقریبا همه رفته بودن من و محمد و اقای تیموری و پدر مادر شون مونده بودیم و کنار قبر نشسته بودیم. بدبخت اقای تیموری توی همین چند روز کلی پیر شده بود حق هم داشت برادرش فقط 21 سالش بود. اشکامو پاک کردم و محمد ناراحت بهم نگاه می کرد و گفت: - مامانی این اقاهه کیه که براش گریه می کنی؟ همه بهش نگاه کردن که گفتم: - یه پلیس بود مامانی یه اقای خیلی خوب که به بقیه کمک می کرد و ادم های بد رو دستگیر می کرد. محمد سری تکون داد و گفت: - چه خوب چرا مرد؟ باز اشکام رون شد و گفتم: - یه ادم بد اونو کشت مامانی. محمد ناراحت سری تکون داد و روی مزارش دست کشید. بعد از کمی بلند شدیم و از بقیه خداحافظ ی کردم برگشتیم رستوران. چند روزی بود که تعطیل بود به خاطر فوت اون اقای تیموری. درو با کلید باز کردم و داخل رفتیم درو بستم که محمد چادرمو کشید و گفت: - مامانی یه اقایی اینجاست. جایی که گفت و نگاه کردم یه پسر جوون 27 ساله بود انگار از قد و قامت شبیهه شایان بود. با صدای در که بستمش برگشت و با دیدن ما بلند شد سمت ما اومد. اما رستوران که تعطیل بود. وایساد روبرومون و گفت: - سلام خانوم غزال محمدی؟ سری تکون دادم و گفتم: - بعله بفرماید. لب زد: - می شه لطفا یه کارت شناسایی نشون بدید که شما غزال محمدی فرزند احمد محمدی هستید؟ سری تکون دادم و کارت ملی مو بهش نشون دادم که گفت: - خیلی از دیدنتون خوشبختم اگر می شه بشینید من با باهاتون کار مهمی دارم. متعجب گفتم: - چرا؟برای چه موضوعی؟ صندلی و کشید عقب و گفت: - بفرماید لطفا می گم. سری تکون دادم و نشستم محمد هم نشست صندلی کنارم و مرده گفت: - شاید شما منو بشناسید من رشادی هستم یعنی کسی که برادرتون با من قمار کرد و من خونه پدری شما رو برنده شدم. بهت زده و ترسیده گفتم: - نکنه من رو هم باز با شما قمار کرده؟ چند ثانیه هنگ کرد و گفت: - نه نه اشتباه شده
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 منتظر موندم ببینم چی می خواد بگه! با کمی مکث گفت: - البته فکر بدی راجب بنده نکنید من همون یه بار بیشتر قمار نکردم بعد کشیدم کنار چون فهمیدم بد بوده یک ماه پیش همسر من خیلی اتفاقی یه اسنادی که ظاهرا توی گاوصندوق خونه قبلی شما جاسازی شده بوده رو پیدا کرده که نشون می ده پدر شما از وعضیت برادرتون خبر داشته و یه چیز هایی رو به نام تون زده که شما فکر نکنم ازشون خبر داشته باشید. و پوشه رو بهم داد متعجب گرفتم و بازش کردم. راست می گفت! سند دو عمارت و چند ماشین و چند مغازه. پس اینا رو خریده بود که پول های توی حساب ش اونقدر کم بود. نمی دونم چقدر خوشحال شده بودم. بابا فکر همه چیو کرده بود! اخ بابا که از وقتی رفتی دخترت کلی بدبختی کشیده! پسره گفت: - من یک ماهه دنبال شمام و دیروز فهمیدم شما ازدواج کردید با شایان خان رفتم اونجا همسرش گفت طلاق گرفتید و ادرس اینجا رو داد فقط اومدم اینا رو برسونم به دستت تون مدارک کامله ادرس های هر کدوم هم توی سند ذکر شده. سری تکون دادم و گفتم: - واقعا ازتون ممنونم لطف بزرگی در حق من کردید. خواهش می کنم ی گفت و رفت. وای خدا که چقدر خوشحال شدا بودم. با این ثروت حالا می تونم انتقام خون اون پسر جوون بی گناه رو از شیدا بگیرم. باید تقاص تمام بدبختی که سر ما اورده رو بده. باید یه نقشه خوب بچینم. با صدای محمد بهش نگاه کردم: - مامانی چرا خوشحالی؟ با خنده بغلش کردم و گفتم: - دیگه نیاز نیست اینجا کار کنیم می تونیم بریم عمارت خودمون حساب اون شیدا رو هم برسیم. اخ جوووون بلندی گفت و دستا شو دور گردنم حلقه کرد.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 محمد با خوشحالی گفت: - پس دیگه تو و نی نی اذیت نمی کشید دیگه کار نمی کنی که خسته بشی مامانی! چقدر پسرم به فکر من و داداش بود! ختی بیشتر از شایان به فکر ما بود. با عشق بهش نگاه کردم و محکم توی بغلم فشردمش تا توی وجودم حل بشه. چقدر خواستنی بود محمد من. دم دمای غروب بود که محمد خوابید و اقای تیموری هم اومد بود سر بزنه بهمون. همه دور هم توی رستوران نشستیم و بازم بهشون تسلیت گفتیم. اقای تیموری تشکر کرد و گفتم: - من می خوام با همگی صحبت کنم. همه بهم نگاه کردن و گفتم: - امروز که از سر مزار برگشتم یه اقایی اینجا با من کار داشت و من متوجه شدم ایشون کسی هست که خونه پدری من رو توی قمار از برادرم برنده شده و خیلی اتفاقی یه سری مدارک و سند هایی رو می بینه که به نام منه و توی گاوصندوق جاساز شده بوده پدرم تا حدودی از اوضاع برادرم خبر داشته و این کارو کرده برادرم وقتی تک تک اموال پدرم رو از دست داد متوجه شدیم که خیلی کم تر از اون چیزی هست که باید باشه اما خوب نمی دونستیم بقیه اش کجاست و فکر کردیم پدرم برای کار های دیگه ای خرج شده ولی درواقعه پدرم اون مدارک رو از دست برادرم دور کرده بود که بعد از فوت ش من اواره نشم و منم خبری نداشتم چون اخری حیاط ایشون منو صدا زدن ولی دکتر ها اجازه ورود بهم ندادن و فکر کنم همین موضوع رو می خواستن اطلاع بدن من برای تشکر از اقای تیموری که اگر ایشون نبودن معلوم نبود چه بلایی سرم می یومد و برای تشکر از شما که با خوش رویی و مهربونی منو پذیرفتین و توی این دوران بارداریم بهم کمک کردین می خوام یه بخشی از این ثروت رو در اختیار اقای تیموری قرار بدم تا همین نزدیکی ها برای شما یه اپارتمان های کوچیکی بزاره و هر کی راحت بتونه توی خونه اش زندگی کنه و دستمزد اقای تیموری رو هم تقبل می کنم. همه به افتخارم دست زدن و دخترا محکم بغلم کردن. لبخندی زدم. بعد از خوشحالی رو به اقای تیموری گفتم: - و جدا از این مطمعن باشید تقاص خون برادرتون رو از اون شیدا می گیرم اینو بهتون قول می دم. اقای تیموری لبخند دردناکی زد و گفت: - شما با این لطفی که در حق بچه ها کردید خودتونو ثابت کردید نیازی نیست زندگی تونو حالا که داره روی دور خوشی می یوفته خراب کنید! اون ادم خطرناکیه. سری تکون دادم و گفتم: - برادرتون منو اورد اینجا و شما به من پناه دادید هر دو به گردن من حق دارید و همچنین شیدا خانواده ما رو بهم زد من نمی تونم در مقابل ش ساکت بشینم پدرم همیشه گفته در مقابل ظلم نباید سکوت کرد! اقای تیموری گفت: - رو کمک منم حساب کنید هر چی که باشه و از رفتار و منش شما می شه فهمید که توی چه خانواده ای زیر دست چه پدر خوبی بزرگ شدید! تشکر کردم که در باز شد و همه برگشتیم سمت در. داداشم بود فرهاد! بهت زده بلند شدم ساک شو گذاشت پایین سمتم اومد و محکم بغلم کرد و گفت: - الهی قربونت برم من خوبی زندگی من؟ فشاری به دلم اومد و دردم گرفت اخی گفتم که سریع ازم جدا شد دستمو به صندلی گرفتم و روی دلم خم شدم. فرهاد ترسیده بهم نگاه کرد و گفت: - چی شد؟ فاطمه و زهرا دور مو گرفتن و زهرا در حالی که حال مو می پرسید رو به فرها گفت: - شما دیگه کی هستین؟مگه نمی بینید بارداره. چشای فرهاد شد قد دو تا نلبکی. روی صندلی نشستم و نفس عمیقی کشیدم که صدای محمد از جا پروندم: - مامانی چی شدهههه. و دوید سمتم که ترسیدم زمین بخوره سریع خودشو بهم رسوند. فرهاد با بهت گفت: - این که بچه شایانه! چرا به تو می گه مامانی؟ اینجا چیکار می کنه؟ رو به محمد گفتم: - چیزی نیست مامانی نترس خوبم داداشت یکم اذیت شد فقط بشین. نشست و فرهاد با صدای بلندی گفت: - چی!داداشش؟تو داداش اینو بارداری؟یعنی این بچه شایانه تو شکم تو؟ رو فرهاد گفتم: - امون بده بشین تو اینجا چیکار می کنی مگه نباید کمپ باشی؟
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 فرهاد نشست جلوم روی زمین و دستامو گرفت و گفت: - به خدا از اونجا اومدم ترک کردم برگه ترخیص مم بهم دادن یک ساله پاک پاک ام حالا بگو چی شده؟ محمد بازومو گرفت و گفت: - این کیه مامانی؟ لبخندی زدم و گفتم: - این دایی ته عزیزم داداش من فرهاد. محمد موادبانه گفت: - سلام دایی خوش اومدی. فرهاد با تعجب بهش نگاه کرد و گفت: - دایی شم؟من؟ سری تکون دادم و گفتم: - یادت رفته برای نجات زندگی تو زن شایان شدم؟اون روز توی انباری؟ فرهاد گیج گفت: - من اون روز و درست یادم نیست خمار بودم گیج بودم کتک خورده بودم از اول بگو. لب زدم: - فاطمه با محمد می رین یه چیزی بدی به محمد؟ محمد دلش نمی خواست بره اما سری تکون داد و با فاطمه رفت. رو به فرهاد گفتم: - محمد بچه شایان از زن اولش شیداست ولی چون شیدا زن زندگی نبود و ................. کل داستان و براش تعریف کردم به اضافه ی وقتی که شایان گفت از قبل از این کارا منو می خواسته! فرهاد دندون قرچه ای کرد و گفت: - اون عوضی غلط کرده دست رو تو بلند کرده این همه بهش خوبی کردی اخر سر اینجوری جواب تو داد که پرتت کنه توی خیابون؟الانم با اون شیدا خوش و خرم زندگی کنه شیدا بارداره که! عفریته خدا می دونه بچه کیه! متعجب گفتم: - مگه تو شیدا رو می شناسی؟ فرهاد گفت: - معلومه که می شناسم
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 اقای تیموری زود تر از من گفت: - چی از این زن می دونی؟توروخدا بگو. فرهاد نگاهی به اقای تیموری کرد و گفت: - شما؟ زود گفتم: - اقای تیموری مدیر این رستوران برادر ایشون رو شیدا کشته! فرهاد با مکث گفت: - منظورتون مهدی تیموریه؟ من و اقای تیموری نگاهی به هم کردیم و بعد به فرهاد نگاه کردیم و سر تکون دادیم فرهاد گفت: - خیلی رفیق دارم تو دم و دستگاه این زنیکه شیدا خر پوله مواد جا به جا می کنه دختر و پسر قاچاق می کنه تو پارتی ها و این مجالس هم ولو هست اصلا ادم درستی نیست این پسر جوونه مهدی تیموری هم گفتن فهمیده بود پلیسه شیدا خودش خلاص ش کرده بعد هم جسد شو انداختن اطراف شهر تو ماشینش که بگن دزد زده! شونه های اقای تیموری لرزید و با ناراحتی گفتم: - مهدی تیموری کسی بود که به من جا داد منو پناه داد و اورد اینجا و برادرش چیزی برای من کم نزاشت اگر این دو برادر نبودن معلوم نبود چه بلایی سر من و این بچه می یومد می تونی بهمون کمک کنی این شیدا رو گیر بندازیم؟ فرهاد گفت: - پول می خواد پول زیاد که ما نداریم. براش ماجرا سند ها رو گفتم شرمنده و ناراحت گفت: - باز خوبه بابا می دونست من لیاقت ندارم واسه تو کنار گذاشت بازم خدا بهمون رحم کرد این بار دیگه تو سروری من سرباز هر چی بگی می گم چشم . یه سوالی مدام توی ذهنم پیچ می خورد مردد گفتم: - فرهاد. لب زد: - جانم؟ اب دهنمو قورت دادم و گفتم: - مطمعنی بچه شیدا مال شایان نیست؟ سری تکون داد و گفت: - اره خیالت راحت. سری تکون دادم که این بار اون با ته په ته گفت: - می خوای بچه رو نگه داری؟یعنی چیزه اخه بچه بدون بابا که... نزاشتم ادامه بده و عصبی گفتم: - معلوم هست چی می گی؟این بچه 4 ماهشه اصلا تو بگو 1 هفته اش جسم داره روح داره نعمت خداست من که مادرشم رو می شناسه منو دوست داره درسته باباش نامردی کرده اما من که نامرد نیستم بچه خودمو از بین ببرم!تنهایی خودم بچه هامو بزرگ می کنم به کسی هم نیازی ندارم. فرهاد متعجب گفت: - بچه هات؟مگه چند غلو حامله ای؟ لب زدم: - یه دونه است منظورم محمد و این تو دلیه. سری تکون داد و متفکر گفت: - چطور شایان که کل زندگیش بچه اش بوده اونو داده به تو؟ لبخندی زدم و گفتم: - چون محمد منو دوست دارم یه یه روز و نصفی انقدر گریه کرد و غذا نخورد شایان چاره ی دیگه ای نداشت اورد بهم دادش محمد بجز من پیش کسی نمی مون.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 فرهاد لبخندی زد و گفت: - مگه میشه کسی پیش تو باشه و عاشقت نشه؟ لبخندی زدم و گفتم: - خوشحالم که برگشتی داداشی واقعا بهت نیاز دارم. دستامو توی دست هاش فشرد و گفت: - اومدم کنارت باشم اشتباه گذشته رو جبران کنم. سری تکون دادم و گفتم: - توی سند ها ادرس یه وکیل هست باید بریم پیش اون وکیل ظاهر انگار بابا دو تا وکیل داشته! فرهاد سری تکون داد و گفت: - خیلی خب بلند شین بریم ماشین باهامه. متعجب گفتم: - ماشین مال کیه؟ فرهاد بلند شد و گفت: - مال صاحب کمپ هست اونجا بهم کار داده ماشین ش هم فعلا دستمه که برم و بیام و کار ها رو انجام بدم. سری تکون دادم و محمد و صدا کردم که فوری اومد انگار منتظر بود فقط صداش بزنم. دستشو گرفتم و گفتم: - خیلی خب بریم. فرهاد نگاه دیگه ای به محمد انداخت و سری تکون داد. هنوز باورش نشده بود شاین تمام زندگی شو داده بود دست من! یه پیامک اومد روی گوشیم! بازش کردم این بود متن ش: - سلام شایانم باید حتما ببینمت بیا به این ادرس مراقب باش کسی تعقیبت نکنه برای اینکه مطمعن بشی شایانم اوم روز و می گم که داداشت توی انباری ویلام توی شمال بود ساعت 5 عصر منتظرتم. یعنی چیکار داشت یا من؟ نگران شده بودم و این به بچه هم سرایت کرده بود و مدام ول می کرد و بی قراری می کرد. با نفس های عمیق سعی کردم اروم باشم. سوار پژو صاحب کار فرهاد شدیم که بهمون نگاهی انداخت و گفت: - ابجی چرا رفتی عقب؟ دستمو دور محمد حلقه کردم و گفتم: - محمد نمی تونه جدا از من بشینه باید کارش باشم این فسقل هم نمی زاره بغلش کنم. سری تکون داد و حرکت کرد محمد با صدای ارومی کنار گوشم گفت: - مامانی کجا می ریم؟ دستی به موهاش کشیدم و گفتم: - می ریم یه جایی من کار دارم ناهار خوردی؟ سری به عنوان منفی تکون داد و گفت: - تو که پیشم نبودی اشتها نداشتم. رو به فرهاد گفت: - داداش پیش یه سوپرمارکت وایسا. باشه ای گفت و یکم جلوتر ایستاد و گفت: - اینم سوپر مارکت.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 پیاده شدیم و با محمد داخل رفتیم. محمد یه کیک و شیر برداشت با چیپس خودمم یکم خوراکی برداشتم و حساب کردم. سوار شدیم و فرهاد حرکت کرد. شیر و کیک محمد و باز کردم و بهش دادم به فرهادم خوراکی دادم تا توی راه مشغول باشیم. اما فکرم بیشتر درگیر پیام شایان بود. حتی با اوردن اسم ش هم بغض می کردم! اما تا حدودی خیالم راحت شده بود که بچه مال شایان نیست! نکنه عاشق شیدا بشه؟ یا شاید هم عاشق ش شده بخواد محمد رو هم از من بگیره! نکنه اصلا خواسته برم اونجا که محمد و بگیره؟ یا باز شیدا یه نقشه جدید ریخته و می خواد بگه بلا سرم بیاره یا بچه امو بکشن؟ از استرس حالت تهوع گرفتم و فوری به شیشه شدم و جلوی دهنمو گرفتم. فرها سریع زد بغل پیاده شدم و توی جدول عق زدم. خورده و نخورده همه چیو بالا اوردم. فرهاد سریع برام اب اورد و به صورتم زدم. محمد ترسیده داشت نگاهم می کرد بهش نگاه کردم و گفتم: - بشین تو ماشین مامانی چیزی نیست قربونت برم. سری تکون داد و توی ماشین نشست. فرهاد نگران گفت: - خوبی؟ اره ای گفتم چقدر دلم می خواست الان شایان اینجا بود تا اون حالمو می پرسید نگران من و بچه اش می شد اما.. لبخند تلخی زدم که فرهاد فکر کنم متوجه شد دلیل ش چیه! لعنت ی به خودش فرستاد که مصبب این اوضاع و احوال منه و سوار شدیم. محمد توی بغلم اومد و دستشو روی شکمم گذاشت و گفت: - نی نی اروم باش انقدر مامانمو اذیت نکن می زنمتا. خنده ام گرفت!چجوری می خواست بزن ش اخه؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - شیطون بلا چجوری می خوای داداش تو بزنی؟ با صدای ارومی که من بشنوم مثلا بچه نشنوه گفت‌: - من که نمی زنم داداشی مو دارم تهدید ش می کنم یکم بترسه مامانی! خنده ای کردم و سر تکون دادم. بلاخره به محل مورد نظر رسیدیم. دفتر یه وکیل بود به نام سعدونی! هر سه وارد ش شدیم دو نفری که اینجا بودن خداحافظ ی کردن و رفتن رو به منشی گفتم: - ببخشید من می خواستم اقای سعدونی رو ببینم. منشی گفت: - سلام خوش اومدید وقت قبلی داشتید؟ نه ای گفتم که گفت: - پس ساعت 7 بیاید. لب زدم: - اما کار ما خیلی واجبه. منشی گفت: - متعسفم ایشون دارن می رن تا ساعت 7 کاری هم نمی تونم بکنم. که در باز شد و اقای سعدونی اومد بیرون سمت ش رفتم و گفتم: - ببخشید شما اقای سعدونی هستید؟ منشی کلافه گفت: - خانوم گفتم که وقت ندارن. اقای سعدونی گفت: - مشکلی نیست خانوم همتی بعله بفرماید؟ سری تکون دادم و گفتم: - من غزال محمدی هستم دختر احمد محمدی ظاهرا شما وکیل شون هستید درسته! با بهت گفت: - بعله بعله شما کجا بودید من کلی دنبال شما بودم اما پیداتون نکردم همه چی رو فروخته بودید
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 سری تکون دادم و گفتم: - بعله قضیه اش مفصله و من خیلی اتفاقی راجب شما فهمیدم و اصلا نمی دونستم پدرم وکیل داره. ما رو سمت اتاق ش راهنمایی کرد و گفت: - حرف ها که زیاده شما بفرماید داخل من خیلی وقته منتظر شما هستم. هر سه تا داخل رفتیم محمد و کنارم نشوندم و فرهاد هم اینطرف ام نشست. برامون قهوه ریخت که گفتم: - زحمت نکشید توروخدا لطفا بفرماید بشنید. سری تکون داد و گفت: - زحمت چیه شما رحمت اید من هر چی دارم از پدر تون دارم این دم و دستگاه یا اینکه الان وکیل هستم همه به خاطر پدر تونه که من رو از توی خیابون جمع کرد و گذاشت درس بخونم و به این جا برسم و این دم و دستگاه رو برام تشکیل بده! لبخندی زدم همیشه همین بود! محال بود کسی از بابا بد بگه! توی این مدت که توی رستوران بودم چند بار با محمد رفته بودیم سر خاک بابا و محمد دیگه بابای منو می شناخت چقدر که با بابا درد و دل کرده بودم اگه اون بود هیچکدوم از این درد ها نبود مثل کوه پشتم بود. اقای سعدونی نشست و بهمون تعارف کرد تشکری کردم و کل موضوع رو براش تعریف کردم بعد از شنیدن حرفام گفت: - چقدر سختی کشدید واقعا من اون موقعه که پدر تون فوت کرد ایران نبودم برای تکمیل مقاله رفته بودم المان و وقتی برگشتم و فهمیدم که 40 روز گذشته بود خیلی شکه شده بودم به سختی بعد از مدتی خونه شما رو پیدا کردم تا اسناد و پول هایی که دست من امانته رو بهتون بدم اما گفتن از اونجا رفتید بقیه جاهایی که می شناختم هم سر زدم ولی نبودید و نمی دونستم باید چیکار بکنم!الان من درخدمت شمام یه سری اسناد املاک و مغازه هست و دو تا حساب بانکی که پدرتون هر ماه یه مقدار واریز می کرد و می گفت اینا رو پس انداز می کنم بعد از مرگم برای دخترم و پسرم یکی ش به نام شماست یکی به نام اقا فرهاد که توی هر حساب فکر کنم حدود2 تا 3 و نیم ملیارد پول باشه یه بخشی رو هم به خیره داده بودن اسناد هست و یه بهش دیگه ای هم سند هست که دست منه و گفتن بدم به شما. همه مدارک رو اورد و نشون داد. همه چیز درست بود کارت ها رو بهمون تحویل داد با سند ها رو که داد دست من با یه سری مدارک. تشکر کردم و گفتم: - می شه من از شما توی یه زمینه هایی کمک بگیرم؟ سری تکون داد و گفت: - من تمام وقت در خدمت شما هستم. سری تکون دادم و گفتم: - خیلی ممنونم لطف دارید واقعا پس امشب بیاید به این ادرس. و ادرس رستوران رو دادم. سری تکون داد و گفت: - چشم حتما میام. تشکر کردیم و بعد از خداحافـظ ی از دفتر بیرون زدیم و به منشی گفت هر وقت ما اومدیم بی نوبت بفرستمون داخل. سوار ماشین شدیم محمد خیلی خسته شده بود دراز کشید روی صندلی و سرش رو گذاشت رو پام موهاشو نوازش کردم تا خواب ش ببره. ادرس جایی که قرار بور برم پیش شایان رو به فرهاد دادم و گفتم: - بریم اینجا. فرهاد متعجب گفت: - اینجا کجاست؟ درحالی که عمیق توی فکر بودم و باز فکر شایان مثل خوره افتاده بود به جونم گفتم: - شایان می خواد منو ببینه گفته کار واجب داره. فرهاد با مکث گفت: - تو زندگی ت دخالت نمی کنم فکر نکنی بی غیرتم یا ازش می ترسم اشاره کنی شر به پا می کنم اما خوب تو از من عاقل تر و فهمیده تری خودت تصمیم بگیری بهتره هر جا هم منو صدا کردی با کله میام. لبخندی زدم و گفتم: - همین که مثل قبل شدی و برگشتی کنارم برای من یه دنیا ارزش داره باید زود تر زن بگیرم برات.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 فرهاد قربون صدقه ام و کلی معذرت خواهی کرد برای تمام این مدت. چقدر خوب بود که برادرم حالا کنارم بود سالم و پاک! وقتی رسیدیم دیدم همون ویلا بود! همون ویلای شایان که یه بار می خواستن بلا سرش بیارن و من نجات ش دادم. ماشین خیلی این اطراف پارک بود و دقیقا نمی دونستم چرا! رو به فرهاد گفتم: - من می رم داخل تو جایی نرو پیش محمد بمون اگر اتفاقی هم افتاد تنها کاری که می کنی اینکه محمد و می بری یه جای امن خب؟ فرهاد نگران سری تکون داد و گفت: - می خوای نری؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و از ماشین پیاده شدم. زنگ در ویلا رو زدم و نگاهی به فرهاد انداختم صدای شایان اومد: - خوش اومدی خانومم. هه!خانوم ش!مگه کسی خانوم شو طلاق می ده!انگار یادش رفته با خانوم ش چیکار کرده و چطور پرت ش کرده بیرون. وارد ویلا شدم و تا حدودی خیالم راحت شد که شیدایی در کار نیست. در ویلا رو باز کردم کلی دانشجوی پسر اینجا بود. درو که باز کردم نگاه های همه برگشت سمت من! چه خبره اینجا! اونا هم با تعجب به من نگاه می کردن. داخل رفتم و درو بستم شایان اومد استقبالم. سرد نگاهش کردم و گفتم: - کار مهم ت چی بود؟ نگاهی به دانشجو ها که ساکت وایساده بودن و نگاه می کردن انداخت و گفت: - بریم بالا توی اتاق بهت می دم باید صحبت کنیم. لب زدم: - همین جا حرف تو بزن زیاد وقت ندارم. لبخند تلخی زد و گفت: - حتی من؟ منم رنگ غم روی لبم نشست و گفتم: - دقیقا برای تویی که گند زدی به زندگیمون دقیقا برای تویی که به من و بچه توی راه ت فکری نکردی دقیقا برای توی که هر کی می فهمه من طلاق گرفتم و باردارم با نگاه بد بهم نگاه می کنه اره دقیقا برای تو فقط وقت ندارم. شایان چشاشو روی هم فشار داد و گفت: - اینجور که فکر می کنی نیست. پوزخندی زدم و گفتم: - منو جلوی همه سکه یه پول کردی جلوی همه از خونه انداختیم بیرون حتی نیومدی ببینی حالم بده یا خوب...