🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت101
#غزال
منتظر موندم ببینم چی می خواد بگه!
با کمی مکث گفت:
- البته فکر بدی راجب بنده نکنید من همون یه بار بیشتر قمار نکردم بعد کشیدم کنار چون فهمیدم بد بوده یک ماه پیش همسر من خیلی اتفاقی یه اسنادی که ظاهرا توی گاوصندوق خونه قبلی شما جاسازی شده بوده رو پیدا کرده که نشون می ده پدر شما از وعضیت برادرتون خبر داشته و یه چیز هایی رو به نام تون زده که شما فکر نکنم ازشون خبر داشته باشید.
و پوشه رو بهم داد متعجب گرفتم و بازش کردم.
راست می گفت!
سند دو عمارت و چند ماشین و چند مغازه.
پس اینا رو خریده بود که پول های توی حساب ش اونقدر کم بود.
نمی دونم چقدر خوشحال شده بودم.
بابا فکر همه چیو کرده بود!
اخ بابا که از وقتی رفتی دخترت کلی بدبختی کشیده!
پسره گفت:
- من یک ماهه دنبال شمام و دیروز فهمیدم شما ازدواج کردید با شایان خان رفتم اونجا همسرش گفت طلاق گرفتید و ادرس اینجا رو داد فقط اومدم اینا رو برسونم به دستت تون مدارک کامله ادرس های هر کدوم هم توی سند ذکر شده.
سری تکون دادم و گفتم:
- واقعا ازتون ممنونم لطف بزرگی در حق من کردید.
خواهش می کنم ی گفت و رفت.
وای خدا که چقدر خوشحال شدا بودم.
با این ثروت حالا می تونم انتقام خون اون پسر جوون بی گناه رو از شیدا بگیرم.
باید تقاص تمام بدبختی که سر ما اورده رو بده.
باید یه نقشه خوب بچینم.
با صدای محمد بهش نگاه کردم:
- مامانی چرا خوشحالی؟
با خنده بغلش کردم و گفتم:
- دیگه نیاز نیست اینجا کار کنیم می تونیم بریم عمارت خودمون حساب اون شیدا رو هم برسیم.
اخ جوووون بلندی گفت و دستا شو دور گردنم حلقه کرد.
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت101
#سارینا
نفس عمیقی کشیدم تا خودمو کنترل کنم و سامیار لبخند زد و گفت:
- افرین باید قوی باشی خانومم قوی قوی ناسلامتی زن سرهنگ سامیار رادمهری.
لبخند زورکی زدم که با لذت گفت:
- یادته عملیات های دوسال پیش که باهم بودیم چقدر شر و شیطون و نترس بودی الانم همون طوره به دلم افتاده گره این عملیات با دست تو باز می شه خانوم!
سری تکون دادم و گفتم:
- تمام تلاش مو می کنم.
کمک ش وسایل شو جمع کرد و قبلداینکه از در بره بیرون خم شد و به پیشونی م بوسه زد و گفت:
- مراقب باش خانوم من خودتو به خطر ننداز که تو چیزیت بشه من نابود می شم!
چشامو به علامت چشم باز و بسته کردم و بیرون اومدیم.
کاملیا هم اماده بود.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- نگران نباش از شوهرت خوب مراقبت می کنم خش هم برنداره.
و لبخندی زد که اصلا به مزاج ام خوش نیومد و بدتر دلم اشوب شد.
سامیار و کاملیا رو بدرقه کردیم.
کامیار نگاهی بهم کرد و گفت:
- رنگ ت پریده.
چیزی که به ذهن ام اومد و به زبون اوردم:
- یه حسی بهم میگه توی این عملیات داغون می شم!.
کامیار گفت:
- می دونم چی تو فکرته اما نگران نباش سامیار مردی نیست که وا بده سارینا اماده شو باید بریم فقط می دونی که چادر تو باید در بیاری لباس مناسب برات گذاشتم.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- خیلی سخته برام بی چادر.
سری تکون داد و گفت:
- می دونم منم لباس ی برات اوردم که فرقی با چادرت نداره.
سری تکون دادم و وارد اتاق شدم پلاستیک و باز کردم یه لباس بود سر تا پا تا روی زمین و یکمم دنباله داشت.
روی کمرش کمربند می خورد و کاملا با حجاب بود.
روسری مو محجبه بستم و لباس رو هم پوشیدم با کفش و وسایلی که کامیار گفت و برداشتم.
روی سالن رفتم و کامیار نگاهی بهم انداخت و گفت:
- هووم عالیه یه دختر شیک نامزد یکی از باند های مافیا.
دست به کمر گفتم:
- واقعا به من می خوره نامزد رعیس یکی از باند مافیا باشم؟
کامیار خندید و گفت:
- خداوکیلی نه چهره ات خیلی معصومه!
اصلحه رو سمتم گرفت و گفت:
- بلدی که خانوم کوچولو؟
گرفتم ازش و روی انگشتم تاب دادم و گفتم:
- پس چی! داداشت یادم داده مسابقات تیراندازی توی دانشکده اول بودم همیشه.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- عجب چه عالی هیچیت با عقل جور در نمیاد اشپزی بلد نیستی تیر اندازی بلدی عجب کلا موجود کشف نشده ای.
سری تکون دادم و اصلحه رو به پام بستم و جاگیرش کردم.
چاقو و یه سری چیزای دیگه هم داد که هر کدوم و یه جایی جاگیر کردم برای مواقع خطر.
دوباره حالت تهوع بهم دست داد و انقدر بالا اورده بودم دلم می خواست بمیرم!
کامیار گفت:
- نکنه مسموم شدی؟ولی خوب همه یه غذا خوردیم کسی چیزی ش نشد!
نمی دونمی زمزمه کردم
#رمان