🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت108
#غزال
فرهاد قربون صدقه ام و کلی معذرت خواهی کرد برای تمام این مدت.
چقدر خوب بود که برادرم حالا کنارم بود سالم و پاک!
وقتی رسیدیم دیدم همون ویلا بود!
همون ویلای شایان که یه بار می خواستن بلا سرش بیارن و من نجات ش دادم.
ماشین خیلی این اطراف پارک بود و دقیقا نمی دونستم چرا!
رو به فرهاد گفتم:
- من می رم داخل تو جایی نرو پیش محمد بمون اگر اتفاقی هم افتاد تنها کاری که می کنی اینکه محمد و می بری یه جای امن خب؟
فرهاد نگران سری تکون داد و گفت:
- می خوای نری؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و از ماشین پیاده شدم.
زنگ در ویلا رو زدم و نگاهی به فرهاد انداختم صدای شایان اومد:
- خوش اومدی خانومم.
هه!خانوم ش!مگه کسی خانوم شو طلاق می ده!انگار یادش رفته با خانوم ش چیکار کرده و چطور پرت ش کرده بیرون.
وارد ویلا شدم و تا حدودی خیالم راحت شد که شیدایی در کار نیست.
در ویلا رو باز کردم کلی دانشجوی پسر اینجا بود.
درو که باز کردم نگاه های همه برگشت سمت من!
چه خبره اینجا!
اونا هم با تعجب به من نگاه می کردن.
داخل رفتم و درو بستم شایان اومد استقبالم.
سرد نگاهش کردم و گفتم:
- کار مهم ت چی بود؟
نگاهی به دانشجو ها که ساکت وایساده بودن و نگاه می کردن انداخت و گفت:
- بریم بالا توی اتاق بهت می دم باید صحبت کنیم.
لب زدم:
- همین جا حرف تو بزن زیاد وقت ندارم.
لبخند تلخی زد و گفت:
- حتی من؟
منم رنگ غم روی لبم نشست و گفتم:
- دقیقا برای تویی که گند زدی به زندگیمون دقیقا برای تویی که به من و بچه توی راه ت فکری نکردی دقیقا برای توی که هر کی می فهمه من طلاق گرفتم و باردارم با نگاه بد بهم نگاه می کنه اره دقیقا برای تو فقط وقت ندارم.
شایان چشاشو روی هم فشار داد و گفت:
- اینجور که فکر می کنی نیست.
پوزخندی زدم و گفتم:
- منو جلوی همه سکه یه پول کردی جلوی همه از خونه انداختیم بیرون حتی نیومدی ببینی حالم بده یا خوب...
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت108
#سارینا
توی باغ تاریک فرو رفتم و پشت یکی از درخت ها نشستم بی طاقت بغض مو شکستم و زدم زیر گریه.
از چیزی که مدام ازش می ترسیدم و توی فکرم بود به سرم اومده بود.
کامیار روبروم به درخت تکیه داد و ساکت موند.
هق هق می کردم و کل بدن ام از شدت ناراحتی و عصبانیت که سامیار عشق من و به اون دختره فروخته می لرزید!
خدایا واقعا این حق منه؟
حق منه اول باهام بازی کنه بفرستم تو کما بره بعد دوسال بیاد دوباره عاشقم کنه و اینجور بهم خیانت کنه؟
خدایا بچه اش توی شکم من داره رشد می کنه!
اخ بچه!
اومدم به بابای بچه بگم داره بابا می شه اما چی دیدم!بابای بچه من عاشق یکی دیگه شده بود!عاشق مادر بچه اش نبود عاشق اون دختره بود.
زار می زدم به خاطر این عشق تلخی که به جون ام افتاده بود .
سامیار خدا لعنتت کنه!
واقعا ارزش شو داشت؟
من و به اون دختره فروختی؟
قول می دم پشیمون می شی اما دیگه تو قلب سارینا مردی!
دیگه برای من تمام شدی!
ظربه ی اخر رو زدی و خوب منو کشتی!
اشکام روی صورت ام خشکیده بود و نمی دونم چه مدت بود که اینجا بودم.
بی روح به زمین زل زده بودم .
هیچ حسی به دنیا نداشتم.
مگه بدتر از این هم دیگه می تونست سرم بیاد؟
ای کاش توی این عملیات بمیرم برم پیش خدا بدجور دلم براش تنگ شده.
می خوام از دست عشق ظالم خیانتکارم به سمت ش پناه ببرم.
بگم چطور هر بار دل منو یه جور می سوزه.
از روی زمین سرد بلند شدم که کامیار هم بلند شد و گفتم:
- اتاق ی که قراره توش باشیم کجاست؟
کامیار با مکث گفت:
- اتاق های اینجا دو واحدی هست یعنی هر اتاق مثل یه خونه است و دو تا اتاق داره و دو گروه دو گروه باید زندگی کنن منم اولش اتاق پیش سامیار رو گرفتم که راحت تر باشیم و حالا.
لب زدم:
- می ری یه واحد دیگه بگیری؟
سری تکون داد و داخل رفتیم.
حتا به اطرافم نگاهی نکردم که باز دلیل های عذاب کشیدن مو ببینم.
کامیار سمتم اومد و گفت:
- نیست همه ساکن شدن.
پس قراره هر روز اونا رو ببینم و زجر بکشم!
باشه ارومی زمزمه کردم و چمدون ها رو کامیار برداشت سوار اسانسور شدیم.
یاد اون روز توی اسانسور افتادم!
ای کاش همون روزه مرده بودم و این روزا ها رو نمی دیدم.
#رمان