🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت109
#غزال
پرید وسط حرفم و داد کشید:
- اره خودم می دونم چه غلطی کردم همه اشتباهات مو می دونی نیاز نیست مو به مو مرور کنی برام همه رو خودم حفظ ام شده کابوس شب هام خودم می دونم گند زدم به زندگیم چیکار می کردم مگه چاره ی دیگه ای هم داشتم؟محمد مون دست ش بود!داشت نابودش می کرد می کشتش!چیکار می کردم ها؟فکر کردی برای من راحت بود روی عزیزترین فرد زندگیم کمربند بلند کنم؟چرا یه طرفه می ری اخه مگه ندیدی اون شیدای بی پدر و مادر چطور گذاشتم لای منگنه!
با صدای داد ش توی خودم جمع شده بودم و گوشام سوت می کشید.
با عصبانیت روی مبل نشست و سرشو بین دستاش گرفت با لحن اروم تری گفت:
- زندگی که به سختی جورش کرده بودم از هم پاچیده تو یه طرف محمد یه طرف اون بچه توی راه یه طرف شیدا یه طرف زندگی نمی کنم که فقط نفس می کشم!من می دونم در حقت بد کردم بد هم بد کردم خدا هم لعنت ام کنه ولی اینجوری ولم نکن به امون خدا اینجوری توی این شرایط سخت ولم نکن تو ادم ی نبودی که توی شرایط سخت تنهام بزاری الان هم مثل سابق باش قول می دم برات جبران کنم خوب؟
نفس عمیقی کشیدم تا اروم تر بشم و گفتم:
- کمکت می کنم اما نه به خاطر تویی که دل منو شکستی بلکه به خاطر پسرم محمد به خاطر بچه ام که قبل از بوسه و مهربونی باباش طعم کمربند باباشو چشید خوب!
شایان لبخند تلخی و بی رمقی زد و گفت:
- بازم دمت گرم قول می دم دوباره مثل قبل برگردیم توی خونه امون 4 تایی باهم زندگی کنیم.
اخمی کردم و گفتم:
- من دیگه زن ت نمی شم.
لبخند کم جونی زد انگار که خیلی خسته بود و گفت:
- نیاز نیست زنم شی چون خودت زنمی!
اخمامو تو هم کشیدم و گفتم:
- یعنی چی!
اشاره کرد بشینم و گفت:
- زنمی چون طلاق ت ندادم عزیز من و حتی با شیدا هم ازدواج نکردم!
گیج شده بودم!مگه می شد؟توی شناسنامه و سند ازدواج زده بود باطل و طلاق گرفته اونم درشت به رنگ قرمز!
لب زدم:
- امکان نداره توی شناسنامه و سند ازدواج بزرگ با قرمز زده بود!
خندید و گفت:
- شب قبل تمام ماجرا رو به پسر حاج اقا که می شناختم و از رفیق هامه گفتم وقتی رفتیم اونجا با شیدا کلا همه چیز رو اشتباه خوند یعنی هیچ چیزی رو درست نخود اون مهری رو هم که توی شناسنامه و سند زد برچسبه با الکل راحت کنده می شه مثل یه بازی بود انگار داشتیم ادا ی ازدواج و طلاق گرفتن رو در میاوردیم شیدا فکر می کنه زن منه اما زن من نیست.
بهت زده گفتم:
- پس بچه توی شکم شیدا چی؟
با حالت چندشی گفت:
- یه روز اومد و گفت بارداره از یکی و سر جون تو و محمد تهدید ام کرد که باید بگم بچه ماست و مجبور شدم پیش فامیل بگیم بچه ماست خدا می دونه بچه کیه! الانم گفته تو کار قاچاق دختر و مواد باید کمکمش کنم و گرنه میاد سراغ شما!
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت109
#سارینا
سرمو به اسانسور تکیه دادم و بلاخره وایساد.
درو باز کردم و بیرون اومدیم.
کامیار در زد که کاملیا درو باز کرد و داخل رفتیم.
دنبال کامیار وارد اتاق شدم و درو بستم.
کامیار چمدون ها رو گذاشت زمین و گفت:
- اینم اتاق منم تو حال می خوابم.
لب زدم:
- دوربین نداره؟
سری به عنوان نه تکون داد.
نشستم روی تخت که کامیار گفت:
- خوبی؟
فقط بهش نگاه کردم و خودش فهمید و گفت:
- می خوام برم یه نگاهی بندازم مراقب باش خوب.
باشه ارومی زمزمه کردم رفت سمت در اما برگشت و گفت:
- ممنون که جا نزدی وسط عملیات به خاطر کار سامیار!
بازم سر تکون دادم و کامیار لبخندی به روم پاشید و بیرون رفت.
همون جور نشسته بودم و اصلا نمی دونستم با خودم چند چند ام.
قراره چی کار بکنم!
انقدر یهویی دنیام بهم ریخته بود و سقف ارزو هام فرو ریخته بود که گیج شده بودم.
حتا نمی دونستم باید چیکار کنم!
ولی عقل ام می گفت چی کار می خوای بکنی دیگه برمی گردی خونه می ری خونه خودت از سامیار طلاق می گیری و بچه اتو بزرگ می کنی!
واقعا هم همین بود.
ولی به بچه ام چی می گفتم؟بابا می خواست چیکار می کردم!
بگم بابات وقتی تو4 ماهت بودی توی شکمم خیانت کرد بهمون؟
قلبم انگار یخ زده بود .
از جام بلند شدم و از در بیرون رفتم.
دوتاشون روی مبل جفت هم نشسته بودن.
بی توجه سمت در رفتم که سامیار گفت:
- کجا!
کاملیا گفت:
- تو چیکار به اون داری!
اره خوب عشقش کنارش نشسته به من چیکار داره!
حرف سامیار قلب مو به هزار تیکه تبدیل کرد:
- کاری باهاش ندارم عزیزم ولی الان یکی از باند ماست نباید کار نامقعولی بکنه!
برگشتم سمت ش و گفتم:
- من با کامیار وارد این مخمصه شدم توی این عملیات هم کامیار نامزد منه کاری هم بکنم با اون هماهنگ می کنم نه با شما!شیرفهم شدی جناب سامیار رادمهر؟
فقط بهم نگاه کرد پوزخندی زدم و درو باز کردم که کامیار دستش که بالا اومده بود در بزنه رو اورد پایین و اومد داخل درو بست و گفت:
- خوبی؟جایی می رفتی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- می خوام برم پیش دخترا یه اطلاعاتی برسه دستمون.
سری تکون داد و گفت:
- باشه مراقب باش با دست پر بگرد مثل همیشه!
و چشمکی زد.
سری تکون دادم و از در بیرون رفتم.
کنار میز دخترا نشستم و مشغول گپ و گفت شدیم و از حرف هاشون یه چیزایی دستگیرم شد اونم اینکه قراره امشب وقتی همه رو برای صحبت و مهمونی می کشن پایین توی اتاق ها دوربین نصب کنن!
بعد کمی سریع خودمو به اتاق رسوندم.
سریع در زدم که کاملیا باز کرد و گفت:
- چته مگه سر..
هلش دادم کنار و محل بهش ندادم و بلند کامیار و صدا کردم.
جلوی اینه داشت لباس مهمونی شو مرتب می کرد توی تن ش.
سامیار هم با صدام بلند شد و داشت بهم نگاه می کرد.
کامیار نگران نگاهم کرد که زود گفتم:
- این مهمونی حواس پرتیه!امشب می خوان دوربین نصب کنن توی اتاق ها وقتی همه سرگرم ان و خرید و فروش مواد و اون دارو رو انجام می دن!
خرید فروش 1 هفته طول می کشه یک هفته بیشتر وقت نداریم قرص ها رو پیدا کنیم و گرنه پخش می شه دست باند ها و دستمون به جایی بند نیست.
کامیار گفت:
- دمت گرم همه اطلاعات و به دست اوردی فقط دوربین ها رو چیکارکنیم سارینا؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- راه حل دارم فقط نگرانم می ترسم برای بچه ام مشکلی پیش بیاد.
و دستمو روی شکمم گذاشتم که کامیار چشاشو ریز کرد و گفت:
- چه راه حلی؟
لب زدم:
- وقتی خواستن برای مهمونی برن پایینن بقیه منم باهاشون می رم و خیلی نامحسوس چند تا ادامس جویده شده از قبل می ندازم توی موتور اسانسور موتورش طبقه بالاست زیر دریچه پله کار تو انجام بده حدود یه ربع وقت داری اسانسور گیر می کنه موتورش و بین طبقه ها گیر می یوفتیم بعد یک ربع یا موتورش بلاخره حرکت می کنه یا محکم به طبقه کف بر خورد می کنه باعث مرگ نمی شه فقط می ترسم ظربه محکم باشه بچه اسیب ببینه!فقط باید یه طوری درم بیاری.
نگران نگاهم کرد و سامیار گفت:
- نه!شاید بفهمن کار ما بوده.
بی توجه بهش رو به کامیار گفتم:
- کاری نداره مثل دفعه قبله این دفعه زمان بیشتری هم داری.
سامیار با صدای خشن تری گفت:
- من سرهنگ ام و می گم نه.
با خشم برگشتم سمت ش و گفتم:
- منم از تو دستور نمی گیرم جز یه ادم عوضی خیانتکارم بیش نمی بینمت چه برسه به سرهنگ از همین حالا دارم می گم راه من از تو و این عفریته جداست و هیچ دستوری از شما قبول نمی کنم و هیچ چیزی رو هم باهاتون هماهنگ نمی کنم!
#رمان