🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت58
#غزال
ستایش بلند شد وسایل شو جمع کرد و زد بیرون.
خواستم برم دنبال ش خوب نبود این موقعه شب بره.
اومدم بلند شم که شایان مچ دستمو گرفت و نزاشت.
متعجب گفتم:
- شایان چیکار می کنی دستم اخ شایان مهمون توعه زشته اینطور بره بزار برم دنبال ش شایان.
خودشو زد به اون راه و وقتی صدای ماشین ش اومد که از ویلا زد بیرون دستمو ول کرد و گفت:
- خوب امشب که دور همیم خواب تعطیل جرعت حقیقت بازی کنیم؟
همه اووووو کشیدن و موافقت کردن.
با عصبانیت گفتم:
- شایان.
بهم نگاه کرد و گفت:
- جانم؟
با حرص گرفتم:
- چرا این کارو کردی اخه!حالا بدتر اونو عصبانی کردی.
شونه ای بالا انداخت و بیخیال گفت:
- به جهنم.
سعی کردم خودمو و عصبانیت مو کنترل کنم و گفتم:
- چرا متوجه نمی شی اون در ماه یک بار محمد و می بینه اگه بخواد تلافی کار های ما رو روی محمد خالی کنه چی!
شایان توی چشم هام زل زد و گفت:
- اون جرعت همچین کاری رو نداره چون می دونه اتیشش می زنم پس اعصاب خودتو بهم نریز.
و با مکث گفت:
- فردا هم روز دیدار محمد با شیداست.
حالم بد شد!استرس و دلهره اومد سراغم.
بلند شدم که شایان گفت:
- چی شد؟کجا؟
لب زدم:
- می رم پیش محمد.
و توی اتاق رفتم.
به محمد نگاه کردم نکنه شیدا اذیت ش کنه؟
با این فکر انگار کسی قلب مو به چنگ می گرفت.
سریع سمت محمد رفتم و کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم.
این بچه بخشی از وجود من شده بود اگر کسی اسیب بهش می رسوند من دق می کردم.
انقدر نوازشش کردم تا بلاخره خوابم برد اما همش با کابوس بیدار می شدم.
کابوس اینکه شیدا محمد و کتک می زد.
ساعت 4 صبح بود که دوباره از خواب پریدم.
تنم خیس از عرق سرد بود.
بازم کابوس.
توی پذیرایی رفتم بقیه بیدار بودن و داشتن بازی می کردن که نمی دونم اسمش چی بود.
در اتاق و بستم و کنار شایان نشستم.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- حالت خوبه؟رنگ به رو نداری.
تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم:
- می شه فردا محمد نره؟
پوفی کشید و گفت:
- از چی می ترسی؟
سرمو بین دستام گرفتم و گفتم:
- می ترسم شیدا اذیت ش کنه کتک ش بزنه به خدا محمد چیزی ش بشه من می میرم.
شایان سرمو با دستاش بالا گرفت و گفت:
- ببین منو شیدا جرعت همچین کاری نداره خوب نترس پس قوی باش.
نگران سری تکون دادم و تا خود صبح پریشون بودم.
ساعت 7 بود که شایان گفت:
- محمد و بیدار کن اماده اش کن شیدا 8 میاد دنبالش.
ملتمس به شایان نگاه کردم که چشاشو به معنای برو خیالت راحت باشه باز و بسته کرد.
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت58
#سارینا
سامیار لب زد:
- شرمنده زن عمو رکب خوردیم.
مامان بیشتر گریه کرد و اومد سمتم.
تک تک نقاط بدن امو بوسید و گریه می کرد.
لب زدم:
- بابا من چیزیم نیست مامان دخترت شیره از دست خلافکار ها فرار کردم.
اقا بزرگ پاشد و با خشم سامیار و صدا کرد و رفت بالا.
اوه اوه حسابی توپ اقا بزرگ پر بود.
الان می زنه چش و چال بچه امو کور می گنه.
تییف فکر کن من به سامیار که دومتر قدشه می گم بچه ام!
انقدر بوس و تفی م کرده بودن حالم بد شده بود.
هر کی بوسم می کرد می نالیدم عجب غلطی کردم تیر خوردما.
بابا من از بوس بدم میاد.
مامان این سومین بشقاب بود که داشت بهم غذا می داد و واسه اینکه اذیت نشم برای جا به جابی امشب و خونه اقا بزرگ موندیم.
البته همیشه همین جا بودیم حالا امروز هم روش.
والا خونه خودمونه قابل مونو نداره.
سامیار داشت با لب تاب ش کار می کرد و حالا دو طرف صورت ش سرخ بود یکی که مامان زد یکی اقا بزرگ!
ولی عجیبه که هیچی نگفت یا با من باز بداخلاقی نکرد بگه همش تقصیر توعه!
هیچ رقمه تو کت ام نمی رفت ساکت یه جا دراز بکشم احسای می کردم با مبل یکی شدم.
بابا من نمی تونستم نیم ساعت یه جا بشینم سر کلاس صد بار به بهونه های مختلف بلند می شدم!
حالا سه هفته است افتادم روی تخت اون دو هفته خونه اون کیارش یه هفته بیهوش توی بیمارستان اینم از الان.
دستمو به مبل گرفتم بلند شم و چش مامان و دور دیده بودم.
که سامیار سریع پاشد و خوابوندم و گفت:
- چیکار می کنی دیونه شدی؟
با دست سالمم دستشو اومدم کنار بزنم اما زوم بهش نمی رسید و با حرص گفتم:
- بابا ولم کن می خوام برم دستشویی.
جوری نگاهم کرد انگار گفت خر خودتی .
ولی خر خودشه ها .
اروم بلندم کرد که خداوکیلی سخت بود همچین پهلوم تیر می کشید.
دوست داشتم یکم راه برم ولی عین هو میرغضب بردم سمت دستشویی.
پوفی کشیدم و وایسادم و گفتم:
- مامانمو صدا می کنی؟اروم کنار گوشش برو بگو.
سری تکون داد و گفت:
- می تونی وایسی؟
سر تکون دادم و به دیوار تکیه دادم.
سریع رفت سمت اشپزخونه منم پنگون وار مثل این بچه ها هست می خوان راه برم تاتی وار سالن و دور زدم بعد هم از در پشتی زدم بیرون و رسیدم قسمت پشت ویلا که والیبال بازی می کردیم.
درو بستم و به پسرا نگاه کردم.
امیر چشاش گشاد شد و چون حواسش به من بود توپ محکم خورد تو سرش.
خنده همه بالا رفت.
با خشم یه لگد محکم به توپ زد و اومد سمتم و گفت:
- مگه تو عقل نداری دختر برگرد تو یالا.
روی صندلی راحتی دراز کشیدم و گفتم:
- می خوام نگاه کنم.
که در باز شد و سامیار اومد و گفت:
- امیر سارینا رو ندیدی؟ به بهونه دستشویی پاشد نیتس..
با دیدنم که با لبخند ژکوند نگاهش می کردم وارفته نگاهم کرد.
سمتم اومد و دستمو گرفت و گفت:
- پاشو ببینم همینت کمه بخیه هات پاره بشه! پاشو ماشو
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت58
#یاس
بهش خیره بودم تا حرف شو بزنه!
حسابی کنجکاو شده بودم.
بقیه هم خیره و ساکت به ما نگاه می کردن و مثل من کنجکاو بودن.
پاشا نگاهم کرد و گفت:
- شغل مو می خوام تغیر بدم!
متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- یعنی می خوای چیکار کنی؟
نگاهی به همه امون کرد و گفت:
- می خوام همون کار هایی رو انجام بدم که بابات انجام می داد قبول هم شدم!
بهت زده و شکه بهش چشم دوختم.
باورم نمی شد.
بی بی گفت:
- وای من به خدا دیگه نمی کشم برای غم و استرس!
عمو گفت:
- دیونه شدی پسر! خبر داری چقدر سخته!
همه ساز مخالف زدن اشک توی چشام جمع شده بود از خوشحالی.
با ذوق گفتم:
- من موافقم!
یهو همه سکوت کردن و با چشای گرد شده بهم نگاه کردن.
بی بی گفت:
- دختر تو جوونی نمی دونی!
پارسا گفت:
- حواست هست بابا و مامانت و سر همین شغل از دست دادی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره این همه رو می دونم! ولی من خدمت به مردم رو دوست دارم اینجور نگاه خدا بیشتر شامل حالمون می شه اخرت مون هم راحت تره سختی هاشو تحمل می کنیم!
رو به پاشا گفتم:
- من قبولمه! انتخاب خیلی خوبی کردی از ته دل خوشحال شدم.
پاشا لبخندی و گفت:
- ولی باید 1 ماه اموزشی اراک باشم! تورو هم نمی تونم توی تهران تنها بزارم که!
عمو گفت:
- تهران چرا؟ می مونه همین جا توهم راحت تری میای و می ری .
با شرمندگی گفتم:
- یعنی مزاحم تون نیستیم؟
بی بی گفت:
- این چه حرفیه! نبینم از این حرف ها بزنی بچه! عمارت به این بزرگی می خوام چیکار! شما ها دورمون نباشین کی باشه!
لبخندی زدم و گفتم:
- جبران می کنیم براتون.
پاشا لبخند تلخی زد و گفت:
- و یه چیز دیگه!
همه بهش نگاه کردیم دستی توی موهاش کشید و گفت:
- کسی نباید بفهمه شما چون خودتون خانواده همچین پلیسی بودید مشکلی نداشت بهتون بگم و اینکه من امروز به طور اتفاقی فهمیدم قاتل های پدر و مادر یاس کین! هنوز هم دنبال یاس ان باباش یه چیز مهم دستش بوده و فکر می کنن با یاس هست و تنها خوشبختی ما اینکه یاس و نمی شناسن و نمی دونن کجاست
#رمان