eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
474 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
41 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 باشه ای گفتم و از عمارت بیرون زدیم. ساکت ها رو صندوق گذاشتم و محمد و شایان عقب خابوند سوار شد و منم سوار شدم. بادیگارد درو باز کرد و از عمارت خارج شدیم. شایان گفت: - اونجا هر چیزی گفتن یا توجه نکن یا کم نیار اینجوری ساکت می شن چون من مدام باید بیام این عمارت الان هم شما رو می زارم و برمی گردم. نگران گفتم: - شایان مراقب خودت باش تنها جایی نری بادیگارد با خودت ببر. لبخندی به روم زد و گفت: - باشه مراقبم شما هم مراقب خودتون باشید. باشه ای گفتم. به عمارت که رسیدیم بوق زد و درو باز کردن. داخل رفتیم محمد و بغل کرد اومد داخل. محمد و توی اتاق خودش که اینجا داشت خوابوند تا دم در سالن باهاش رفتم و ساک ها رو ازش گرفتم و بازم گفتم مراقب خودش باشه. درو بستم همه با سر و صدای اومدن ما اومدن توی سالن. سلامی کردم و و رو به کبرا خانوم گفتم: - بی زحمت یه لیوان اب به من می دین؟ چشم خانوم ی گفت و برام اورد تشکر کردم و خوردم. روی مبل نشستم و اقا بزرگ نگاهی بهم انداخت و گفت: - چه خبره این موقعه شب اومدید؟ بقیه چشم دوختن بهم و منتظر نگاهم کردن. لب زدم: - یکی اومده بود توی اتاق محمد می خواست بلا سرش بیاره و وقتی من باخبر شدم جیغ کشیدم فرار کرد عمارت ناامنه اومدیم اینجا. که صدای کسی از روی پله ها اومد: - وقتی مادری رو از پسرش جدا می کنید همین می شه! نگاهمو به پله ها دوختم و شیدا با ناز و عشوه پایین اومد و روبروم روی مبل نشست پا انداخت روی پا. پوزخندی زدم و گفتم: - اسم خودتو می زاری مادر؟پس نمی دونی مادر یعنی چی! شیدا هم پوزخندی زد و گفت: - نه تویی که دو روزه اومدی از خدمتکاد خونه شدی خانوم خونه می دونی مادر یعنی چی! بلند شدم و تهدید وار گفتم: - ببین شیدا من ازارم به یه مورچه هم نمی رسه اما اگر این قضیه زیر سر تو باشه بخوای به محمد اسیبی بزنی شایان ازت نمی گذره تیکه تیکه ات می کنه چون ما سر محمد با کسی شوخی نداریم. شیدا خندید و گفت: - اخ اخ ترسیدم .
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 وقتی حالش بهتر شد می خواستم برم توی اتاق که امیر گفت نمی خواد ببینت. مجبوری سوار ماشین شدم و و بی هدف توی خیابون ها گاز می دادم. یعنی مقصر تمام این حال بدی هاش من بودم؟ من باعث شده بودم اینجوری داغون بشه! ساعت10 بود که رفتم خونه اقا بزرگ و به بقیه سلام کردم امیر رو صدا کردم. که پوفی کشید و بلند شد اومد بیرون نگاهی بهش کردم و گفتم: - حالش چطوره؟ دستاشو توی جیب ش فرو کرد و گفت: - با سرم سوزن باز سر پا شد!الانم مراسم خاستگاریشه! احساس کردم اب یخ ریختن روم. بهت زده گفتم: - چی؟خواستگاری؟باکی؟ شونه ای بالا انداخت و گفت: - با مصطفی پسری که ظهر اینجا بود خیلی هم پسر خوب و مومن ی هست. با اعصاب ی داغون داد زدم: - لعنتی الان داری به من می گی؟ پوزخندی زد و گفت: - مثلا چیکاره ای که بخوام بهت بگم قبل ش؟ اه ای گفتم و سریع سوار ماشین شدم گاز دادم تا اونجا. با مصطفی توی اتاقم روی تخت نشسته بودیم. لب زد: - حالتون خوبه؟ سری تکون دادم که معنی شو خودمم نمی دونستم! لب زد: - خوب شما شرط تون برای ازدواج چیه؟ غمگین گفتم: - اقا مصطفی من از قبل هم بهتون گفتم نه! با لحن ارومی گفت: - اخه چرا؟ من مشکلی دارم؟ لب زدم: - نه من مشکل دارم ببنید من یکی رو دوست داشتم اقا مصطفی منو ول کرد من نمی تونم بجز اون به کسی فکر کنم!اگر با شما ازدواج کنم تمام فکر و ذکرم پیش اون ادمه! اونوقت به شما خیانت می شه!توروخدا درکم کنید. لبخندی زد و گفت: - ایشون دل شما رو شکستن؟ به زیر بالشت ام که عکس سامیار از زیرش معلوم بود اشاره کرد. عکس رو در اورد و نگاه کرد و گفت: - شما درست می گید امیدوارم حسرت به دل نمونید ببخشید من دیر درک تون کردم!شما استراحت کنید من مرخص می شم. ممنونی گفتم و خداحافظ ی کردم . وقتی رسیدم ماشین شون جلوی در بود. زنگ در رو زدم و دل تو دلم نبود تا زود تر برم تو. نکنه بهش جواب بعله رو داده؟ در باز شد و داخل رفتم. وارد سالن شدم و سلامی کردم. عمو استقبالم اومد و رو به بقیه گفت: - پسر عموی سارینا سامیار جان هستند. خوشبختی گفتم و با نگرانی کل سالن و نگاه کردم خبری از سارینا و پسره مصطفی نبود! با صدای پای کسی به پله ها نگاه کردم مصطفی تنهایی پایین اومد و به من سلام کرد و خواست بره پیش بقیه اما برگشت و دوباره بهم نگاه کرد و زیر لب گفت: - امیدوارم قدر شو بدونید! و لبخندی زد و رفت سمت خانواده اش و گفت: - مثل اینکه قسمت نبوده . نفس راحتی کشیدم و روی اولین مبل نشستم
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ سوار ماشین شدیم و پاشا حرکت کرد. خیلی استرس داشت و نگران بود. همیشه می ترسید اتفاقی برام بیفته . دستمو روی دست ش گذاشتم و گفتم: - اروم باش چیزی نمی شه . لبخند مصنوعی زد و و گفت: - اره عزیزم حتما همین طوره. لبخندی زدم . پاشا شده بود همونی که از اول می خواستم. همون ادم مذهبی که ارزوشو داشتم همون که قرار بود باهاش تکمیل بشم و به سعادت برسم. انقدر اقا شده بود که خیلی چیزا رو به منم یاد می داد. جلوی مطب دکتر مخصوص م پارک کرد و پیاده شدیم. داخل رفتیم و نوبت گرفت. روی صندلی های انتظار نشستیم و یه ربع طول کشید تا نوبت مون بشه. اسممو که خوند منشی پاشا دستمو گرفت و کمک کرد بلند بشم. داخل رفتیم و خانوم دکتر وعضیت مو چک کرد و گفت: - امشب دیگه حتما گل پسرمون به دنیا میاد خوب شد اومدید خداروشکر می بینم دردی هم نداری پس انشاءآلله زایمان راحتی داری بهتره راه بری تا موقعه اش بشه. خداروشکر پاشا گفت بیایم. بلند شدم و سالن راه رو مثل بقیه مادر ها طی می کردم. اما امروز خلوت بود دو نفر دیگه که بودن رفتن چون انگار موقعه اش نشده بود. نفر سومی هم بچه اش به دنیا اومده بود و توی اتاق بودن . پاشا نشسته بود و نگاهم می کرد. با لبخند گفتم: - نگران نباش سن مم کمه اما خانوم فاطمه زهرا کمکم می کنه خدا مثل تمام این وقت ها و اتفاق ها بازم مراقبمه . پاشا گفت: - حتما همین طوره خوبی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - خوبم کم کم داره وقت ش می شه. پاشا نگران بلند شد و توی راه رفتن کمکم می کرد. ده دقیقه بعد وقت ش و اتاق عمل رفتم. اما واقعا راحت بود و طبق معمول خدا هوامو داشت و حتا نیم ساعت هم طول نکشید. بعد از مرتب کردن وعضیتم به یکی از اتاق ها رفتیم و پاشا سریع وارد اتاق شد. با دیدنم سمتم اومد و پیشونی مو بوسید و گفت: - دورت بگردم خوبی؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره عزیزم خوبم زیاد درد ندارم راحت تر از چیزی بود که فکرشو می کردیم گفتم که خدا هوامو داره. پاشا سجده شکر رفت و دو رکعت نماز شکر خوند. دکتر اومد و گفت: - خداروشکر خیلی زایمان راحتی داشتی واقعا تعجب کردم خیلی ارامش داشتی! اصلا جیغ جیغ نکردی! خندیدم و گفتم: - پسرم کجاست؟ دکتر گفت: - الان میارنش. که در باز شد و پرستار داخل اومد با تخت بچه. کنار تخت م گذاشتش و بلند ش کرد و سمت پاشا گرفت پاشا گفت: - می شه بدینش به مادرش؟ پرستار گذاشتس توی بغلم و تبریک گفت و بیرون رفت. پاشا گفت: - ترسیدم بگیرمش بیفته! خنده ای کردم و به پسرم نگاه کردم که خوابیده بود بی سر و صدا تپل و سفید بود و با گونه های سرخ. پاشا گفت: - یاس چقدر خوشکله نگاهش کن فقط چرا ساکته؟ متعجب گفتم: - خوب خوابه. پاشا گفت: - اخه همه بچه ها اولش گریه می کنن! با خنده گفتم: - دیدی گفتم پسر من معصومه! که همون لحضه گریه اش بلند شد و پاشا از ته دل خندید و گفت: - اره اره دیدم. خنده ای کردم و بهش شیر دادم. پاشا با عشق بهمون نگاه کرد و گفت: - خیلی دوستون دارم به خدا. دستشو گرفتم و گفتم: - من و نی نی هم خیلی دوست داریم. با خنده گفت: - من نوکرتون هم هستم.