«🌼💛»
صبح آمده
تا مژده دهد آمدنت را☺️
گل نیز به تن کرده هوا و نفست را
#صبحبخیر 🎋
#بوقت_شکرگزاری 🤲
پنجره دل بسوی تو باز می کنیم...❤️
هوای مهربونی را نفس میکشیم🥰
و به خاطر فرصت جدیدی که به ما دادی...
تا مهربانتر وعاشقانه تر زندگی کنیم..❤️
از تو سپاسگزاریم🤲
خداوندا♥️
سپاس.....
به خاطر تمام...
نعمتهایت🤲
#عشق_فقط_خدا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت76
#غزال
برگشتم سمت ش.
باورم نمی شد این حرف ها رو از شایان شنیده باشم.
برگشتم تا مطمعن بشم خودش بوده که این حرف ها رو زده.
بهت زده با چشای گرد شده بهش خیره شدم.
ناباور پلک زدم و به سختی گفتم:
- شو..خی می کن..ی؟مگه نه؟
زل زد توی دو تا تیله چشام و گفت:
- نه!
باورم نمی شد!
روی صندلی نشستم کنارم نشست و گفت:
- نباید اینا رو یهویی می گفتم.
سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و چشامو بستم.
عشق شایان به بدترین شکل به من نمایش داده شده بود.
اون عاشق من بود و منو با قمار به دست اورد.
حتی از اسم قمار هم حالم بهم می خورد.
ای کاش هیچوقت اینطور باهام اشنا نمی شدیم و اونوقت زندگی روی دیگه داشت.
شایان لب زد:
- غزال خوبی عزیزم؟
خواستم جواب شو بدم که جیغ محمد از جا پروندم.
سریع بلند شدم و دویدیم سمتش.
توی بغلم گرفتم ش و گفتم:
- جان عزیزم؟جانم؟
نفس نفسی زد و بغلم کرد و گفت:
- خواب تلسناک دیدم.
قربون صدقه اش رفتم و پیشش دراز کشیدم بغلش کردم تا دوباره بخوابه و نترسه.
شایان هم بالای سر هردومون وایساده بود و نگران نگاه مون می کرد.
وقتی محمد دوباره خوابید خیال ش راحت شد .
نگاهم کرد و گفت:
- توهم بخواب خسته ای منم یه دور دیگه توی حیاط بزنم برمی گردم.
بلند شدم و گفتم:
- منم میام تنهایی خطرناکه.
سری تکون داد و گفت:
- خیلی خب لیلا رو می گم بیاد پیش محمد.
چادرم و سرم کردم و سمت ش رفتم و لیلا رو فرستاد بالا پیش محمد تا برگردیم.
بقیه هم بی خواب شده بودن و هم نگران.
با شایان از عمارت بیرون اومدیم و سمت بادیگارد ها رفت که بین راه دستمو گرفت .
نگاهی بهش انداختم و چیزی نگفتم.
حالا می تونم جور دیگه ای بهش نگاه کنم.
از یه دید مثبت دیگه با کنار گذاشتن یه سری اتفاق های تلخ!
به بادیگارد ها گفت:
- چیز مشکوکی چیزی؟
همه گفتن هیچی و فعلا همه جا امنه.
شایان یکم فکر کرد و گفت:
- عمارت و خآلی می کنم می خوام وجب به وجب شو بگردید ببینید مگه راه مخفی وجود داره و اون مرد از کجا اومده.
همه چشمی گفتن و شایان گفت:
- برو خودتو محمد حاظر شین بیاین پایین.
لب زدم:
- کجا می ریم?
گفت:
- می ریم عمارت اقا بزرگ اونجا امن هست اگه کار شیدا هم باشه اونجا کاری نمی تونه بکنه.
سری تکون دادم و برگشتم داخل.
از فاطمه صغرا خانوم خواستم یه ساکت از وسایل و لباس های محمد جمع کنه.
مال خودمم جمع کردم و رفتم بالا.
لیلا خانوم پیش محمد نشسته بود.
با دیدنم بلند شد محمد و بغلم کردم و پایین اومدیم.
شایان داخل اومد محمد و از بغلم گرفت و گفت:
- نباید زیاد محمد و بغل کنی و گرنه باز دستت خون ریزی می کنه بخیه ها رو پاره می کنی.
#رمان
خیالت مایهٔ سرسبزیِ این عمرِ بن بست است
شبیهِ پیچکی هستی که گل کردی به دیوارم
#عاشقانه_های_مذهبی ☺️
#اصول_زندگی_شاد 🦋
همیشه خودتون رو
خوشحال نشون بدید؛
چون در ابتدا این حالت
میشه ظاهر شما و
به مرور عادت شما و
در نهایت تبدیل میشه
به شخصیت شما!
#انرژی_مثبت
وقتی در حضور همسرتان به همکاران و دوستان خود به راحتی دروغ می گویید منتظر بدبینی همسرتان نسبت به خود باشید.
این کار به همسرتان القا می کند که درصورت نیاز به راحتی به او هم دروغ می گویید.
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━