🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت57
#غزال
و دوباره ادامه داد:
- گفتن بچه بیاری درست می شه گفتم خوب باشه باردار شدی سر کار نمی رفتم همش می موندم خونه تا بلکه به بهونه های خرید سیسمونی و دکتر و کلی موضوع دیگه خونه نگهت دارم که نپیچونی بری باز پارتی الکل بخوری و بچه توی شکمت که بچه من بود مثل خودت بار بیاد روش تاثیر بزاره از دستم خسته می شدی می گفتی می خوای بری دکتر بری شمال با فامیلات که همش دروغ بود و هر بار یه گندی می زدی گفتن بچه به دنیا بیاد بچه به دنیا اومد خانوم پیدا نمی شد بخواد یه قطره شیر بده به بچه چرا چون هیکل ش خراب می شد به بهونه باسازی اندام از کله سحر تا 4 صبح پیدات نبود و توی پارتی ها عشق و حال می کردی درحالی که بچه من داشت از گرسنگی گریه می کرد و شیر خشک به زور بهش می دادم تا نمیره حداقل! بعدشم مادر که شدی احساس مسعولیت که نکردی هیچ منو با محمد سرگرم کردی تا به گند کاری هات برسی به خاطر محمد دو سال تحملت کردم تا بچه ام بی مادر بزرگ نشه کتک ش می زدی ازت می ترسید جاشو خیس می کرد دیگه بریده بودم و پرتت کردم از زندگیم بیرون و فهمیدم کسی که از اول کج بشه صاف بشو نیست این از خودت خوب!
به من نگاه کرد و گفت:
- و اما همسرم غزال!وقتی اومد نصف تو سن داشت گفتم هیچی حالیش نیست ببین از تو و امثال تو هزار برابر بیشتر می فهمه و درک می کنه طوری محمد من رو بزرگ می کنه که انگار خودش به دنیا ش اورده البته محمد من که نه محمد ما یعنی من و غزال!انچنان برای پسرم مادری می کنه که اصلا فکر نکنم محمد یادش بیاد تو به دنیا ش اوردی به جای اینکه به پارتی ها و مهمونی های چش درار مثل تو باشه به فکر خانواده اشه خانومه حیا داره می تونم سرمو بالا بگیرم با افتخار بگم غزال همسر منه!می تونم باهاش مهمونی برم می تونم به دانشجو هام معرفی ش کنم چون شخصیت داره ادب داره حجاب داره مهربونه اخلاق داره به فکر من و بچه امونه و انقدر خانومه که با اینکه تو می خواستی تحقیرش کنی اما باز الان چون من نه تنها نزاشتم تحقیرش کنی بلکه تحقیرت کردم بغض کرده چون غرور یه ادم شکسته!ببین یکم مثل غزال من خانوم باش فقط یکم.
و قطع کرد گوشی رو پرت کرد جلوی ستایش و تهدید وار گفت:
- این ارامش و بعد از چند سال که توی جهنم با خواهرت بودم به دست اوردم امسال تو بخوان یکم فقط یکم لطمه بهش وارد کنن درسی بهشون می دم که حتی وقتی خوابن جسم و روح شون مال خودشون نیست باز یادشون نره من باهاشون چیکار کردم و خوب می دونی من شایان خانزاده مثل خانومم اصلا دل رحم نیستم و اگر بخوام کاری کنم حتما می کنم اینو به خواهرت و کل ایل و تبار ت بگو و خوب توی گوش های خودتم فرو کن خوب؟
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت57
#سارینا
امیر با خشم به سامیار نگاه کرد دور زد یقعه اشو گرفت و گفت:
- پس تو مقصر بودی که سارینا افتاد دستشون اره؟ منت می زاری سرش مراقبشی؟ اگه اون نبود که اون شب روح تون هم به مواد ها نمی رسید بعد که خرت از پل گذشت پرونده ات با موفقیت انجام شد ترفیع مقام گرفتی گفتی بیخیال سارینا بره به جهنم؟ اگه اون نبود توی دوتا پرونده کمکت کنه که هیچی نبودی جناب سرگرد! برو بیرون مثل همون موقعه که ولش کردی که الان این حال و روزش باشه الانم بهتره بری و ادای نگران ها رو در نیاری چون اصلا بهت نمیاد.
و هلش داد عقب.
سامیار نگاهی بهمون انداخت و رفت بیرون.
بغض ام ترکید!
دوست داشتم الان بگه نه عصبی بودم اون حرف زدم یا بگه من به فکرت بودم دنبالت بودم ولی ساکت بود یعنی حرف های ما درست بود!اون حتا نگران من نشده بود و من توی بدترین و خوب ترین شرایط به فکر شم و دلم اونو می خواد.
نمی دونم چم شده بود اما حساس شده بودم روی تک تک حرکات سامیار.
امیر بغلم کرد و گفت:
- اروم باش حالت خوب نیست اروم باش دختر.
وقتی اروم شد کنار رفت و پتو رو روم مرتب کرد و بهم نگاه کرد.
نشست روی صندلی و گفت:
- سامیار همش دنبالت بود فهمید رکب خورده دیونه شد همش توی اداره بود یا جایی که از تو نشون ی پیدا کنه فک نکنم سر جم 24 ساعت خوابیده باشه تمام این دوهفته!چشاشو که دیدی همون روز که تو فرار کردی عملیات داشتن نجاتت بدن ندیدت دیونه شد فکر کرد بلایی سرت اوردن هر چی گلدون و وسایل بود شیکوند به زور نگهش داشتن فکر می کرد بلایی سرت اورده اون مردک هر چقدر از بادیگارد ها بازجویی می کرد همه می گفتن فرار کردی!ولی خوب سامیار می گفت امکان نداره.
بهت زده گفتم:
- واقعا نگرانم شده بود؟
امیر سر تکون داد و گفت:
- نمی دونستم مصبب گیر افتادنت خودشه و گرنه خرخره اشو می جویدم هر چند که رکب خورد.
سری تکون دادم .
به زور اسرار های سامیار ترخیص ام کردن.
نمی دونستم چرا می خواد من مرخص بشم!
خودش تمام کار ها رو انجام داد و حالا اومده بود تا کمکم کنه برم توی ماشین.
واقعا فازش چیه؟
یه بار پسم می زنه یه بار نه.
امیر دیگه چیزی بهش نگفت یعنی خودم گفتم نگه!
سمتم اومد و دستشو پشت کمرم گذاشت و کمک کرد بشینم.
نفس مو فوت کردم و با کمک ش از تخت پایین اومدم.
دستشو دور شونه هام گذاشت و تقریبا کامل بهش تکیه دادم.
راه افتاد و سرمم رو امیر گرفته بود.
عقب ماشین سامیار دراز کشیدم و خودش سرم رو از امیر گرفت سویچ و دادبهش و گفت:
- بشین پشت فرمون.
و نشست پایین پام و سرم رو گرفت درو بست.
نگاهی بهم انداخت و منم بر و بر زل زده بودم بهش.
لب زد:
- خوبی؟ درد نداری؟
فقط سر تکون دادم که خودمم معنی شو نمی دونم!
حس خیلی خوبی بهم دست می داد که حالا به فکرمه و مراقبمه.
امیر مانع رو ندید و ماشین پرید که ایی م پیچید.
سامیار سریع با دست نگهم داشت و داد کشید:
- چیکاررررر می کنی یواش برو.
امیر سر تکون داد فقط.
کلا همه تو کار سر تکون دادن ایم!
بلاخره رسیدیم و سرمم رو امیر گرفت و سامیار کمک کرد پیاده بشم.
امیر نگران بهم نگاه کرد و گفت:
- سامیار سرخ شده درد داره زود ببرش تو.
واقعا پهلوم درد می کرد.
در خونه اقا بزرگ و باز کردیم و داخل رفتیم.
خیلی عادی نشسته بودن و حرف می زدن.
یعنی نگران من نبودن؟
مامان با دیدن م چشاش گرد شد.
اب دهنمو قورت دادم جلو رفتیم و سامیار روی مبل خابوندم و امیر گفت:
- حواست باشه پهلوی تیر خورده اش اون سمته فشار نیاد.
سامیار گفت:
- نه تو مراقب بازوش باش باز خون ریزی نکنه.
و امیر چون سردم بود یه پتو گذاشت روم.
هیچکس چیزی نمی گفت و همه ساکت بودن و بهت زده بجز عمو.
به سامیار نگاه کردم که فهمید و دستی پشت گردن ش کشید و گفت:
- خبر ندارن.
مامان از حال رفت اومدم نیم خیز بشم که سامیار سریع دست گذاشت روی شونه هام و نگهم داشت و گفت:
- چیکار می کنی مگه می خوای بخیه ها رو پاره کنی اروم بگیر.
نگران گفتم:
- وای مامانم بیهوشه.
انقدر همه شکه بودن که امیر به خودش اومد و به صورت مامان اب زد تا به هوش اومد.
زد زیر گریه و بابا روی زمین جفت ام نشست.
دستمو گرفت و گفت:
- دورت بگردم سالمی؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- اره فقط دوتا تیر خوردم که درشون اوردن سالمم.
مامان بلند شد و سمت سامیار رفت 1 2 3 و یه کشیده ی محکم زد توی صورت سامیار.
لب گزیدم و همه شکه نگآهشون کردن.
سامیار سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت.
مامان با عصبانیت گفت:
- اینجور از دخترم مراقبت کردی اره؟
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت57
#یاس
با صدای ارومی گفتم:
- به خدا من نمی ترسم از همون ظهر دستم اینطور شد!
بهت زده گفت:
- نکنه همون موقعه که روهام به من زنگ زد؟
سری تکون دادم و با عصبانیت روهام و نگاه کرد که روهام منو نشون داد و گفت:
- خودش گفت نگم الان هول می شی !
لب گزیدم الان باز اتیشی می شه!
اما برعکس به روهام گفت:
- این بچه است تو بیشعوری که نگفتی!
خنده ام گرفت و روهام با چشای گرد شده نگاهش کرد.
بلاخره دکتر رسید و توی اتاق رفتیم.
مثل خودم چادری بود و مهربون.
روی تخت نشستم و پاشا هم کنارم نشست با کمکش استین مو بالا زدم و پاشا با دستش نگهش داشت پایین نیاد.
اول برسی کرد و گفت:
- باید بخیه بزنم! جذبی می زنم جاش نمونه!
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- چی بخیه؟
سر تکون داد و وسایل شو اماده کرد و گفت:
- زخم ت عمیقه عزیزم با اینکه از ظهر بریده هنوز خون ش بند نیومده باید زود تر اطلاع می دادین!
پاشا سعی کرد خودشو با نفس عمیق کشیدن اروم کنه و عصبی نباشه.
تا خواست بخیه بزنه با ترس خودمو عقب کشیدم.
دکتر نگاهی به پاشا کرد و پاشا محکم گرفتمم.
اولی رو که زد جیغ و گریه ام باهم بلند شد.
می خواستم از دستشون فرار کنم اما پاشا محکم گرفته بودتم.
عمه و خانوما اومدن داخل و وقتی دیدن داره بخیه می زنه نمی تونستن کاری بکنن.
اخراش دیگه گلوم درد گرفته بود و فقط هق هق می کردم.
بلاخره تمام شد و بی حال پاشا روی تخت خابوندم و پتو رو روم کشید.
بقیه بیرون رفتن و چشمامو بستم!
چرا باید هر دفعه یه جاییم زخم بشه اخه!
پاشا برگشت توی اتاق و گفت:
- چادر تو در بیار راحت بخواب.
با کمکش چادر مو در اوردم و پاشا اویزون ش کرد و زیر پتو خزیدم وخوابم برد.
#پاشا
یاس که خواب ش برد از اتاق بیرون اومدم و پیش بقیه توی سالن نشستم.
عموش با نگرانی گفت:
- خوبه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره خوابیده.
زن عموش گفت:
- بچه ام چی کشیده اخ!
که گوشیم زنگ خورد.
با دیدن اسم اقا بزرگ پوفی کشیدم و جواب دادم:
- سلام اقا بزرگ.
.......
- بازم حرف های تکراری خوب!
........
- بین اقا بزرگ زمین به اسمون بره اسمون به زمین بیاد رضایت نمی دم! این دوتا خواهر عقده ای ان! بابا اینا رو شوهر بدید بلکه عقده اشون بخوابه! داشتن زن منو زیر اب خفه می کردن حواستون هست؟
.....
-ببین اقا بزرگ عمرا اگه صرف نظر کنم بسه هر چی کوتاه اومدم خدانگهدار.
و قطع کردم .
نفس عمیقی کشیدم که باز گوشیم زنگ خورد این بار ساشا بود.
سریع جواب دادم:
- الو ساشا.
.....
- نمی دونم امتحان دادم گفتن قبولی ولی یه مشکلی هست!
....
- من باید حواسم به یاس باشه نمی تونم که توی شهر غریب ولش کنم! باید اول این مشکل و جور کنم تا فردا خبر شو بهت می دم.
.....
- حالا بهت می گم چرا قبولم کردن!
....
باشه خدانگهدار.
قطع کردم و سرمو بین دست هام گرفتم که صدای یاس اومد:
- چی و باید به من بگی؟ یعنی چی منو تو شهر غریب تنها نمی زاری؟
سر بلند کردم از پله ها اومدم پایین و نشست کنارم.
متعجب گفتم:
- مگه نخوابیدی؟
نه ای گفت و پرسشی بهم نگآاه کرد.
لب تر کردم و گفتم:
- خوبی ؟ حالت خوبه؟
سری تکون داد و خواستم چیزی بگم که گفت:
- پاشا اصل حرف تو بگو.
#رمان