🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت9
#یاس
ساشا چشم بلند بالایی گفت و رفت.
با حاج اقا برگشت سلام کردم و حاج اقا نشست.
پاشا با چادر و قران برگشت .
داد دستم و گفت:
- اینا رو می خواستی؟
سر تکون دادم.
و توی اولین اتاق رفتم و چادر مو عوض کردم برگشتم.
روی صندلی نشستیم و گفتم:
- حاج اقا می شه اول یه استخاره بگیرید؟ راجب این ازدواج!
سر تکون داد و گفت:
- حتما دخترم.
پاشا گفت:
- استخاره چیه؟
قران و باز کردم و گفتم:
- یعنی این ازدواج خوبه یا نه! وقتی می خوای کاری انجام بدی استخاره بگیر خوب بود انجام بده خوب نبود انجام نده.
با خنده گفت:
- یادت رفت جمع ببندی!
گیج نگاهش کردم و تازه فهمیدم چی می گه!
مطمعن بود الان حاج اقا می گه خوب نیست اما با لبخند گفت:
- عالیه دخترم عالی دراومده.
پاشا با خوشحالی گفت:
- بفرما اینم استخاره!
تعجب کرده بودم.
حاج اقا گفت:
- مدت صیغه چقدر باشه؟ کی قراره ازدواج کنید؟
پاشا گفت:
- امروز شنبه است پنجشنبه عروسی می کنیم .
حاج اقا سر تکون داد و شروع کرد به خوندن و مشغول قران خوندن شدم.
ولی تمام شد نفس عمیقی کشیدم و با توکل به خدا بعله رو دادم پاشا هم همین طور.
پول حاج اقا رو داد و راهی ش کرد.
ساشا با لبخند نگاهمون کرد و چون خسته بود رفت بخوابه.
کیف مو بلند کردم و رو به پاشا که نشست سیب بخوره گفتم:
- بریم؟
پاشا متعجب گفت:
- کجا؟
کیف و روی دوشم جا به جا کردم و گفتم:
- خودت گفتی بعله رو دادی محرم شدیم از اینجا می برمت هر جا که خواستی یادت رفت،؟
کلید اتاق شو گرفت سمتم و گفت:
- برو توی اتاقم حال ندارم به خدا.
اره خوب خر ش از پل گذشته بود چرا به حرف من گوش بده.
سرمو پایین انداختم تا اشکام و نبینه که اماده باریدن بود.
کلید و گرفتم و گفت:
- بالا اولی.
سریع سمت پله ها رفتم و تند تند پله ها رو رد کردم.
درو باز کردم و داخل رفتم که بغض م شکست!
هوای اتاق و این عمارت نفس گیر بود با دیدن بالکن توی بالکن رفتم.
با دیدن راه پله که به حیاط پله می خورد اشکامو پاک کردم.
نشون ت می دم اقا پاشا.
چادر سفید مو روی تختش گذاشتم و چادر مشکی کمری مو سرم کردم و پله ها رو اروم اروم طی کردم.
نگاهی به در سالن کردم بسته بودم.
سریع دویدم سمت در و بازش کردم بیرون زدم.
با نقشه یاب به ایسگاه اتوبوس رفتم و برای تهران بلیط گرفتم .
و خیلی زود اتوبوس راه افتاد.
#2ساعت بعد..
#پاشا
ساشا پله ها رو پایین اومد و اماده بود بره چمن.
وقتی یاس و کنارم ندید گفت:
- پس زن داداش کو؟
نگاهش کردم و گفتم:
- تو اتاقمه.
متعجب گفت:
- ولی من تازه تو اتاقت بودم دمبال ساک ورزشی فقط چادر سفیدش رو تخت بود در بالکن باز بود ولی کسی توی اتاق نبود!
بلند شدم و سریع پله ها رو بالا رفتم نبود .
سریع پله ها رو پایین اومد و سویچ و برداشتم که ساشا گفت:
- چی شد؟ کجا؟
کلافه گفتم:
- نیست شبه کجا رفته نکنه اتفاقی براش بیفته؟ گم شده باشه به طور یه ادم مست بخوره چی؟
ساشا گفت:
- مگه می دونی کجاست که داری می ری؟
نه ای گفتم که
همون روی پله ها نشست و گفت:
- چیکار کردی که رفت اینو بگو!
هوفی کشیدم و گفتم:
- قول دادم بعد محرمیت هر جا خواست ببرمش از اینجا خوشش نمیاد حال نداشتم نبردمش گفتم بره تو اتاقم.
ساشا گفت:
- می زاشتی دو دقیقه بگذره بعد بدقولی می کردی! یه زنگ بزن بهش.
سر تکون دادم و شماره اشو گرفتم جواب داد صدر صد شماره امو نداشت و چون شماره بود جواب داد صداش خابالود بود:
- سلام بفرماید؟
نگران گفتم:
- یاس کجایی؟ کجا گذاشتی رفتی؟ شبه کجایی بگو بیام دمبالت به خدا هر جا گفتی می برمت فقط بگو کجایی!
بغض کرد! و گفت:
- اره دیدم چقدر رو قول ت موندی که حالا بمونی دیگه دیره من یه ساعت دیگه می رسم تهران به منم زنگ نزن .
و قطع کرد.
ساشا گفت:
- برگشته تهران اره؟
سر تکون دادم و گفتم:
- حتما با اتوبوس رفته!
ساشا گفت:
- پس برگرد تهران برو از دل ش در بیار.
رو مبل وارفتم:
- ظهر زدم قفل اتاق شو شیکوندم خونه نره چی؟ چون می دونه من اونجا می رم.
مامان ش گفت:
- می ره گلزار شهدا ازشب تا صبح پیش اون قبر ها می شینه و حرف می زنه!
ادرس و گرفتم و راه افتادم.
اگه می بردمش این اتفاق نمی یوفتاد.
با سرعت زیادی سمت تهران حرکت کردم هوا سرد بود چطور از شب تا صبح توی این سرما می رفت توی قبرستون؟ نمی ترسید از قبرستون زشت و ترسناک؟
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت10
#یاس
رسیدم تهران و اول رفتم خونه می دونستم پاشا میاد و عمرا اگه اینجا می موندم.
درس های فردا مو برداشتم و فرم مدرسه امو پوشیدم با لباس گرم چادرمم زدم و زدم بیرون .
تاکسی گرفتم یه راست رفتم گلزار شهدا.
تنها جایی که می تونست ارومم کنه گلزار شهدا بود.
فانوس های کنار هر مزار شهید و بوی گلای بهم ارامش می داد.
سلامی به شهدا کردم و طبق معمول به مزار ها نگاه کردم و اونی که دوست داشتم باهاش خلوت کنم و انتخاب کردم و روی مزارش نشستم.
اول با گلاب شستم مزار شهید رو و بعد گل رو روی مزارش گذاشتم .
به غیر از من خیلیا اینجا بودن .
چادرمو طور روی صورتم گذاشتم که اشک هام مشخص نباشه.
#پاشا
هر چی بهش زنگ زدم قطع کرد اخر سر هم گوشی رو خاموش کرد.
هوفی کشیدم غیرتم اجازه نمی داد این موقعه شب زن م تنها بیرون باشه!
بلاخره به گلزار شهدا رسیدم.
فکر می کردم کسی نباشه اما افرادی در حال رفت و امد بود یکم خیالم راحت شد.
اینجا اصلا تاریک و ترسناک نبود!
کنار مزار هر شهید فانوس بود و حالت قشنگی داشت.
تک یا دو نفره کنار هر قبر تک و توکی ادم نشسته بود .
چشم چرخوندم که دیدمش.
از روی کیف استایل ش فهمیدم خودشه.
سمت ش رفتم و روبروش نشستم.
چادر توی صورت ش بود و درست نمی دیدم مطمعنن و گفت:
- اقا لطفا اینجا نشنید ممنون .
لب زدم:
- کی گفت بی اجازه ام این همه راه تنها بیای؟
با مکث چادر رو از روی صورت ش برداشت و متعجب بهم نگاه کرد.
انقدر گریه کرد بود رد اشک روی صورت ش خشکیده بود.
فین فینی کرد و گفت:
- دوست داشتم همون طور که تو بلد نبودی روی قول ت وایسی منم نتونستم اونجا بمونم الانم برو.
لب زدم:
- هوا سرده سرما می خوری پاشو بریم خونه.
جوابمو نداد و گفتم:
- یا پا می شی یا جلوی همه این ادم ها میندازمت رو کولم می برمت!
#یاس
بلند شدم و جلو تر راه افتادم.
داشتم از مسیر تاریک می بردمش تا سریع بتونم از دستش در برم.
متعجب گفت:
- من از این راه نیومدم خیلی تاریکه! یاس کجایی نمی بینمت.
با قدم های اروم و خمیده توی قسمت تاریک تر رفتم و چشم هامو بستم مسیر و حفظی توی ذهنم بلد بودم و پا تند کردم و وقتی کامل ازش دور شدم شروع کردم به دویدن.
وقتی مطمعن شدم اثری ازش نیست نفس راحتی کشیدم اما جای امن نداشتم حالا! چیکار می کردم؟
فهمیدم باید می رفتم خونه تو انبار می خوابیدم.
اصلا به فکرش هم نمی رسید من برم خونه!
سریع تاکسی گرفتم و رفتم خونه.
زود توی انباری رفتم اما خیلی تاریک و کثیف بود.
مجبوری برگشتم تو خونه که صدای ماشین ش اومد از پنجره نگاه کردم خودش بود.
انقدر عصبی و کلافه بود که حد نداشت.
چیکار می کردم،؟
سریع زیر تختم رفتم که بخت خوبم اومد دقیقا خودشو محکم انداخت رو تختم چون قدیمی بود میله اش محکم اومد پایین و خورد روم .
جیغی کشیدم که سه متر از تخت پرید سریع خم شد زیر تخت و با دیدن من نفس راحتی کشید و تخت بلند کرد بازمو گرفت کشیدتم از زیر تخت بیرونو تخت و ول کرد.
سریع بلند شدم سمت در برم که چراغ خواب مو پرت کرد جلوم محکم خورد تو دیوار و خورد شد جیغی زدم و سر جام خشکم زد.
همون کنار تخت رو زمین نشست و سرشو بین دستاش گرفت و گفت:
- قدم از قدم برداری از این اتاق بری بیرون من می دونم با تو!
همون کنار در رو زمین نشستم .
حسابی خسته بودم و نا نداشتم.
دراز کشیدم و کوله امو زیر سرم گذاشتم که گفت:
- بلند شو بیا رو تخت .
نمی خوامی زمزمه کردم.
و خیلی زود خوابم برد.
ساعت 5 صبح گوشیم زنگ خورد.
نشستم و پتویی که روم انداخته شده بود و کنار زدم حتما کار پاشاست.
خودشم دو قدم اون ور تر دراز کشیده بود و پاهاشو چسبونده بود به در یعنی درو بسته بود!
اروم بلند شدم و خواستم درو باز کنم که با چشای بسته گفت:
- کجا به سلامتی؟
لب زدم:
- وضو بگیرم نمازه.
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت57
#یاس
با صدای ارومی گفتم:
- به خدا من نمی ترسم از همون ظهر دستم اینطور شد!
بهت زده گفت:
- نکنه همون موقعه که روهام به من زنگ زد؟
سری تکون دادم و با عصبانیت روهام و نگاه کرد که روهام منو نشون داد و گفت:
- خودش گفت نگم الان هول می شی !
لب گزیدم الان باز اتیشی می شه!
اما برعکس به روهام گفت:
- این بچه است تو بیشعوری که نگفتی!
خنده ام گرفت و روهام با چشای گرد شده نگاهش کرد.
بلاخره دکتر رسید و توی اتاق رفتیم.
مثل خودم چادری بود و مهربون.
روی تخت نشستم و پاشا هم کنارم نشست با کمکش استین مو بالا زدم و پاشا با دستش نگهش داشت پایین نیاد.
اول برسی کرد و گفت:
- باید بخیه بزنم! جذبی می زنم جاش نمونه!
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- چی بخیه؟
سر تکون داد و وسایل شو اماده کرد و گفت:
- زخم ت عمیقه عزیزم با اینکه از ظهر بریده هنوز خون ش بند نیومده باید زود تر اطلاع می دادین!
پاشا سعی کرد خودشو با نفس عمیق کشیدن اروم کنه و عصبی نباشه.
تا خواست بخیه بزنه با ترس خودمو عقب کشیدم.
دکتر نگاهی به پاشا کرد و پاشا محکم گرفتمم.
اولی رو که زد جیغ و گریه ام باهم بلند شد.
می خواستم از دستشون فرار کنم اما پاشا محکم گرفته بودتم.
عمه و خانوما اومدن داخل و وقتی دیدن داره بخیه می زنه نمی تونستن کاری بکنن.
اخراش دیگه گلوم درد گرفته بود و فقط هق هق می کردم.
بلاخره تمام شد و بی حال پاشا روی تخت خابوندم و پتو رو روم کشید.
بقیه بیرون رفتن و چشمامو بستم!
چرا باید هر دفعه یه جاییم زخم بشه اخه!
پاشا برگشت توی اتاق و گفت:
- چادر تو در بیار راحت بخواب.
با کمکش چادر مو در اوردم و پاشا اویزون ش کرد و زیر پتو خزیدم وخوابم برد.
#پاشا
یاس که خواب ش برد از اتاق بیرون اومدم و پیش بقیه توی سالن نشستم.
عموش با نگرانی گفت:
- خوبه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره خوابیده.
زن عموش گفت:
- بچه ام چی کشیده اخ!
که گوشیم زنگ خورد.
با دیدن اسم اقا بزرگ پوفی کشیدم و جواب دادم:
- سلام اقا بزرگ.
.......
- بازم حرف های تکراری خوب!
........
- بین اقا بزرگ زمین به اسمون بره اسمون به زمین بیاد رضایت نمی دم! این دوتا خواهر عقده ای ان! بابا اینا رو شوهر بدید بلکه عقده اشون بخوابه! داشتن زن منو زیر اب خفه می کردن حواستون هست؟
.....
-ببین اقا بزرگ عمرا اگه صرف نظر کنم بسه هر چی کوتاه اومدم خدانگهدار.
و قطع کردم .
نفس عمیقی کشیدم که باز گوشیم زنگ خورد این بار ساشا بود.
سریع جواب دادم:
- الو ساشا.
.....
- نمی دونم امتحان دادم گفتن قبولی ولی یه مشکلی هست!
....
- من باید حواسم به یاس باشه نمی تونم که توی شهر غریب ولش کنم! باید اول این مشکل و جور کنم تا فردا خبر شو بهت می دم.
.....
- حالا بهت می گم چرا قبولم کردن!
....
باشه خدانگهدار.
قطع کردم و سرمو بین دست هام گرفتم که صدای یاس اومد:
- چی و باید به من بگی؟ یعنی چی منو تو شهر غریب تنها نمی زاری؟
سر بلند کردم از پله ها اومدم پایین و نشست کنارم.
متعجب گفتم:
- مگه نخوابیدی؟
نه ای گفت و پرسشی بهم نگآاه کرد.
لب تر کردم و گفتم:
- خوبی ؟ حالت خوبه؟
سری تکون داد و خواستم چیزی بگم که گفت:
- پاشا اصل حرف تو بگو.
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت59
#یاس
چشام به دهن پاشا خشک شده بود و نمی تونستم حرکتی بکنم!
انگار نفس کشیدن رو هم یادم رفته بود!
واقعا قاتل های پدر و مادرمو پیدا کرده بود؟
یعنی می شد انتقام شونو بگیره؟
#پاشا
با صدای مهیاد سر بلند کردم:
- یاس رنگ سفید شده.
سریع نگاهمو به یاس دوختم!
شکه شده بود.
سریع محکم تکون ش دادم اما هنوز همون طور خشک شده بهم نگاه می کرد پارسا پرید سمتمون و محکم زد تو صورت یاس شکه بهش نگاه کردم و یکی محکم زدم تو صورت ش و گفتم:
- چیکاررررر کردی؟ دست رو صورت زن من بلند کردی؟
بهت زده گفت:
- باید این کارو می کردم من سال دیگه مدرک می گیرم!
برگشتم سمت یاس که تو بغل عمه اش بود و نفس نفس می زد و گریه می کرد.
از توی بغل زن عموش بیرون کشیدمش و روی مبل نشوندمش.
با گریه دستمو گرفت و گفت:
- توروخدا انتقام پدر و مادرمو بگیر! انتقام تمام سختی هایی که تحمل کردم رو.
با حرص گفتم:
- چرا انقدر ضعیفی؟
یاس گنگ بهم نگاه کرد که گفتم:
- تو که انقدر ضعیفی و با هر حرکتی زود گریه می کنی و اصلا مراقب خودت نیستی و هر دقیقه یه جایی ت زخم می شه چطور من وارد این شغل سخت بشم؟ تو اگه خدای نکرده دست اونا بیفتی نیاز نیست بلا سرت بیاد دو دقیقه اشک بریزی خودت تمامی! تو زن منی باید قوی باشی!اون اسلامی که هر شب یاد من می دی توش گفته باید در برابر مشکلات قوی باشیم ولی تو ضعیفی!
من دوست ندارم زن م انقدر ضعیف و شکننده باشه!
بغض کرده بهم نگاه کرد و گفت:
- نمی تونم! دست خودم نیست!
روهام گفت:
- همه چی ادمی دست خودشه فقط باید بخواد!
سری تکون دادم و گفتم:
- دقیقا باید از این به بعد حرکات نظامی تمرین کنی کسی نباید بفهمه تو یاس دختر مرتضی هستی! من اینجا اموزشی می رم اما کسی نمی دونه من پلیسم من همون مهندس قبلی ام! کارمم شرکت دارم شب ها هم باید همه با یاس کار کنیم قوی باشه و فکر کنید ببینید اون چیز مهم دست پدر یاس چی بوده!
عموی یاس گفت:
- ما که خبر نداریم چیز زیادی نمی گفت چون می ترسید ما به خطر بیفتیم! فقط خانوم ش می دونست اونم شاید!
یاس گفت:
- چرا خاکی بودی؟ نکنه اونا زدنت؟
لب زدم:
- اونا که نمی دونن من کیم و پلیسم همین اول کاری داشتی سوتی می دادی اموزش نظامی بودم.
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت63
#یاس
رو به همه گفتم:
- کسی حق نداره پاشا رو ناراحت کنه متوجه شدین؟
بلند شدم و بیرون رفتم پاشا توی سالن نبود.
توی حیاط رفتم که صدای ماشین اومد که پاشا رفته.
سریع دویدم درو باز کردم که سر کوچه پیچید .
یه ماشین جلوم وایساد.
بیسیم دست ش بود و یه کارت شناسایی گرفت جلوم و گفت:
- سلام امیری هستم معمور اگاهی اومدم دنبال خانوم یاس محمدی! قاتل های پدر و مادرشون پیدا شدن لطفا می شه به ایشون بگید بیان،؟
متعجب گفتم:
- واقعا؟ یاس خودم هستم .
سری تکون داد و گفت:
- بعله لطفا اول خودتون باید بیاید چون این پرونده سری هست و کسی نباید خبر دار بشه!
سری تکون دادم و درو بستم و سوار شدم و گفتم:
- فقط کدوم اداره من یه زنگ به همسرم بزنم؟
خانوم پلیس که همراه مون بود گفت:
- این عکس و می شناسید؟
سر بلند کردم بهش نگاه کردم که دستمالی رو روی بینی م فشار داد.
دست و پا زدم اما انقدر زورش زیاد بود که نتونستم مقاومت کنم و بیهوش شدم.
#پاشا
حرفاشون همه حقم بود! یاس کم سن و سال بود و هر لحضه ممکن بود به دست اون ناکس ها بیفته! اگر بلایی سرش می یومد چی؟ اون خودش ضعیف بود و با بچه دیگه جونی براش نمی موند.
عذاب وجدان سر تا سر بدن مو گرفته بود.
تا چند ساعت توی خیابون ها بی هدف چرخ می زدم و از کلافگی و عصبانیت مونده بودم چه کاری بکنم؟
ساعت12 بود که برگشتم عمارت.
داخل رفتم و به همه سلام کردم و گفتم:
- روهام به یاس بگو بیاد تو اتاق.
و رفتم سمت پله ها که روهام متعجب گفت:
- شوخی می کنی؟
وایسادم و گفتم:
- ها؟ می گم به یاس بگو بیاد بالا.
کوروش گفت:
- چی می گی مگه یاس و تو باهم نرفتید بیرون؟
بهت زده گفتم:
- نه!
پارسا با وحشت پا شد و گفت:
- ولی تو رفتی یاس یه دقیقه بعد تو اومد و دیگه برنگشت!
روهام سریع دوید سمت دوربین مدار بسته و همه جمع شدیم.
با دیدن یاس که سوار ماشین یه فرد دیگه ای شد قلبم ریخت کف پام.
وا رفتم روی زمین و سرمو بین دستام گرفتم.
زن عموش و عموش بی طاقت زدن زیر گریه!
حالا باید چیکار می کردم؟ چه خاکی توی سرم می کردم؟
# یاس
چشم که باز کردم توی یه عمارت بودم!
یه عمارت قدیمی!
نگاهی به اطراف انداختم چند تا مرد نشسته بودن و به صندلی بسته شده بودم!
نگاهم خورد به همون دختره که بیهوشم کرده بود با لباس های تنگ و کوتاه و بی روسری سیگار می کشید و کنارشون نشسته بود بهم نگاه می کرد.
نگاهی به همشون انداختم و گفتم:
- چی از جونم می خواید؟
دختره دستی برای بادیگارد تکون داد که سمتم اومد و پشت صندلی رو گرفت و خم کرد چشامو بستم فکر کردم می خواد بندازتم و همون طور کشید صندلی رو برد توی اتاقی و ولم کرد رفت بیرون درو بست.
خدایا خودت مراقبم باش من جز تو پناهی ندارم!
با صدای پچ پچ دونفر گوشامو تیز کردم.
اولی:
- این دختر همون زن ست که من زیر گرفتمش؟
دومی:
- اره همونه! بلاخره پیداش کردیم! این دفعه حتما به محلول می رسیم!
اولی:
- این محلوله چیه؟
دومی:
- یه نمونه است! بابای این ساخته یه مایعه ی سبز رنگ توی یه شیشه فلزی که دو طرف ش قفل داره و شیشه اش شکستنی نیست و فلز دور شیشه خیلی محکمه! با اون محلول کلی مواد جدید می شه ساخت و کلی کار می شه کرد خیلی می ارزه! کلی مواد مخدر و قرص های روان گردان جدید می شه با این دارو ساخت اگر گیرش بیاریم زندگی همه امون از این رو به اون رو می شه! ولی بابای این فقط بلد بود بسازه و خودش هم روش ساخت شو دقیق نمی دونست چون همین جوری توی ازمایشگاه به دست ش اورد! می خواست تا روش ساخت شو گیر اورد بده دکترا واسه ساخت دارو و کشور اما نباید بیفته دست اونا باید بیفته دست ما!
اولی:
- مطمعن اید دست این دختره است،؟
دومی:
- نمی دونم اخرین بازمانده اش اینه فقط همین خبر داره حتما! ازش اطلاعات می گیرن اگر هم ندونه می کشنش!
با این حرف ش تن م یخ بست!
می کشنم؟
پاشا دق می کنه! الان هم که یک نفر نیستم دو نفرم! باید مراقب باشم! باید از این محلکه زود
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت66
#یاس
اقا بزرگ فک مو میون دستش گرفت و فشار داد که دردی توی فکم پیچید:
- ببین دختر جون اگه ما رو به مسخره گرفته باشی زنده نمی زارمت فهمیدی؟
با پام لگدی به پاش زدم که عقب رفت و سعی کردم خودمو نترسیده جلوه بدم:
- یادتون باشه اون محلول دست منه روش ساخت ش هم دست منه! پس کسی هم قانون تاعین کنه منم نه شما می دونید که خراشی روی بیفته کار خودتون ناقصه!
با خشم نگاهم کردن که خودمو بی تفاوت نشون دادم و تیر خلاص و زدم:
- من هیچی ندارم که از دست بدم نه پدر و مادری دارم که نگران شون باشم نه فک و فامیلی یه عمو دارم که بس که نیش و کنایه بهم زدن می خواستم از دستشون فرار کنم به زور هم ازدواج کردم و علاقه ای به نوه این جناب محمدی ندارم فقط خودمم و خودم! یا می کشینم یا باید طبق خواسته هام عمل کنید!
هر کدوم یه ور پخش شده بودن و تنها یه پسر جوون زل زده بود بهم و خیلی گارد شاخی گفته بود.
پوزخندی بهش زدم بلکه از رو بره و بهم نگاه نکنه اما هیچی به هیچی!
و صداش بلند شد:
- همه بشینید.
همه نگاهی بهم انداختن و نشستن و اون پسر با صدای خیلی ارومی چیزی بهشون گفت.
همه سری تکون دادن و همون دختره سمتم اومد و خنده چندشی کرد که ته دلم خالی شد!
از توی جیب ش دستمالی در اورد و فشار داد محکم روی صورتم.
بینی مو داشت میشکوند.
نفسی کشیدم که چشام تار شد و خوابم برد.
چشم که باز کردم توی یه ماشین بودیم و هوا تاریک بود.
#پاشا
توی اداره همه پشت سیستم نشسته بودیم و با ردیابی که از قبل به یاس وصل کرده بودم و شنود داشتیم نگاهش می کردیم.
باورم نمی شد یاس انقدر نترس داره اینطور خوب نقش بازی می کنه!
چنان خوب گفت محلول دست منه و نقشه ریخت که ما یه لحضه شک کردیم.
و شکه تر از همه ی اینا اقابزرگ بود!
به تنها کسی که نمی تونستیم ک کنیم و فکر مون هم سمت ش نمی رفت اقا بزرگ بود.
پس بگو چرا یاس و اورده توی خاندان ش و انقدر باهاش بدفتاری می کرد.
اون مصبب مرگ پدر و مادر یاس بود تا اون محلول و به دست بیاره و دید هر چی یاس بزرگتر می شه و دستش به جایی بند نیست شروع کرد با بد رفتاری و بی تفاوتی با یاس!
یاس و بی هوش کردن و بعدش هم سمت کیش رفتن!
اونجا چیکار داشتن؟
سریع با یه تیم اعزامی رفتیم کیش و اونجا نزدیک محل شون مستقر شدیم.
اما با تعجب فروان دیدم محل اسکان شون یه کشتی تفریحی مسافرتی وسط دریاست!
همه دور هم نشسته بودیم و یه چشمون به دوربین بود و یه چشمون به هم.
سرهنگ گفت:
- اینجوری دسترسی مون کمتره و نمی تونیم کاری بکنیم! باید یه تیم نفوذی بفرستیم توی کشتی.
لب زدم:
- من باید برم!
سرهنگ گفت:
- نه تو لو می ری!
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
- خواهش می کنم سرهنگ! خانومم اونجاست بارداره من چطور اروم باشم؟ خواهش می کنم!
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت72
#یاس
با سوختن مواد ها و دود و بوی مواد همه فهمیده بودن چه اتفاقی افتاده.
نیم ساعتی بود داشتم پارو می زدم و این دریا و وسعت ش واقعا ترسناک بود.
هر لحضه فکر می کردم الان یه الاکاندا یا کوسه یا نهنگ یا تمساح از اب در میاد می خورتم.
از ترس و تاریکی شب که هر لحضه بیشتر می شد زدم زیر گریه.
درد بدنم به خاطر اون لگد ها یه طرف ترس م یه ور دیگه و تمام نشدن از دریا هم یه طرف!
فقط بی جون پارو می زدم .
#پاشا
وقتی لگد های اون مردک رو دیدم که چطور پاشو گذاشته بود روی سینه یاس و ازش اعتراف می خواست کنترل مو از دست دادم و چراغ روی میز و برداشتم محکم پرت کردم سمت دیوار که خورد شد.
ساشا و بقیه به زور نگهم داشتن و روی تخت نشوندم دستامو جلوی صورتم گرفتم تا نبینم چطور عزیز ترین کسم اینجور غریب گیر یه مشت از خدا بی خبر افتاده بود و داشت اش و لاش می شد!
خدایا چرا نسل این انسان ها رو منقرض نمی کنی؟
از کی تاحالا ادما انقدر هریس شدن؟
انق راحت می زنن می برن می کشن!
اون فقط یه دختر 17 ساله است نمی بینن؟
یهو سرهنگ گفت:
- وای نه فکر کنم پاشو زده روی ردیاب کار نمی کنه از کار افتاده ردیاب کار نمی کنه فکر کنم با فشار پاش خراب شده وای.
وحشت زده ز جا پریدم و با دیدن تصویر سیاه وحشت کردم.
نه نه نه نه خدایا نه این کارو نکن با من!
با سریع ترین روش ممکن با پلیس دریایی رفتیم سمت کشتی همه اماده بودیم اما وقتی رسیدیم کم مونده بود سکته کنم!
دو زانو کف قایق افتادم.
کشتی کاملا سوخته بود و داشت غرق می شد.
یاس....
یاس من کجاست؟
یعنی یاس من سوخته؟
نه نه نه امکان نداره.
می خواستم به دریا بزنم همه جودم توی این کشتی بود عزیزترین فرد زندگیم عشقم همه دنیام مادر بچه ام توی این کشتی بود!
به زور نگهم داشته بودن و وقتی حریفم نشدن به امپول ارامبخش هم تزریق کردن و دیگه چیزی نفهمیدم!
#یکهفته-بعد
#رمان