eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
469 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
41 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 که دیدم همه بچه ها بشقاب هاشونو بلند کردن و گفتن: - مامان محمد ما هم می خوایم پیش تو بخوریم بعدش هم بازی کنیم. لبخندی به روشون زدم و گفتم: - پس بریم توی حال سفره پهن کنیم دورهم خوبه؟ محمد و پایین گذاشتم و رو به خدمتکار گفتم: - می شه یه سفره به من بدید؟ یه سفره بهم دادن که توی حال پهن کردم و بچه ها همه نشستن روی سفره و خدمتکار برای ما اون سفره رو چید. نشستم و محمد کنارم نشست و برگشت سمت پدرش و گفت: - بابایی نمیای پیش ما؟ ارباب زاده هم لبخندی به روی محمد زد و بلند شد با بشقاب ش نگاهی به شیدا انداخت و گفت: - و معلوم شد کی شعورش بیشتره که همه اونو انتخاب کردن. و سمت ما اومد از روی سفره بلند شدم تا ارباب زاده بالا بشینه و اون ور نشستم محمد ام نشست بین مون. رو به بچه ها گفتم: - قبل از غذا همیشه اول باید دعا کنیم دست هاتونو بیارین بالا مثل من. همه انجام دادن و گفتم: - خوب من هر چی گفتم شما تکرار کنید. همه چشم مامان محمدی گفتن و لب زدم: - خدایا ممنون که به سفره ما برکت دادی! خدایا بابت تمام نعمت هایی که به ما دادی شکرت! خدایا این رزق و روزی رو بیشتر کن و از ما نگیر! وقتی تکرار کردن گفتم: - حالا بسم الله بگید و شروع کنید. بسم الله گفتن که آوا و فرید که دیده بودم شون توی جمع اوا خواهر کوچیک شیدا که 17 سالش بود و فرید پسر عموش که 20 سآلش بود و یه جورایی انگار عاشق هم بودن بشقاب هاشونو بلند کردن و اوا کنار من و فرید کنار ارباب زاده نشستن و اوا گفت: - اینجا صفا ش بیشتره ما هم اومدیم. لبخندی بهشون زدم و گفتم: - خوش اومدید شروع کنید بچه ها مامانی محمد بخور. براش خورشت ریختم و شروع کرد به خوردن. با نگاه خیره ای روی خودم سر بلند کردم که دیدم ارباب زاده داره نگاهم می کنه. سرمو پایین انداختم و به محمد غذا دادم. بعد از خوردن همه تک تک از من تشکر کردن و بلند شدن. رو به محمد گفتم: - برو پیش بابایی توی رخت خواب تا من اینجا رو جمع کنم بیام بخوابونمت. چشم بلند بالایی گفت و رفت بغل باباش. وسایل رو توی سینی گذاشتم که عذرا خانوم خدمتکارخونه سمتم اومد و گفت: - خانوم ما جمع می کنیم شما بفرماید. سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - خسته شدید منم کمک تون می دم چیزی نیست. سفره رو جمع کردم و باقی ظرف ها رو توی اشپزخونه گذاشتم ادامه دارد...
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 اخری شام تلفن یکی از سرهنگ ها زنگ خورد و کار واجبی براش پیش اومد و گفت حتما باید بره. اقا بزرگ بلند شد تا دم در بدرقه اش کنه کلا خیلی مهمون نواز بود. منم باهاش بلند شدم و تا دم در همگی رفتیم. که دیدم یهو سرهنگه داره می ره سمت همون کفش هایی که چسب زده بودم وایییی نه! به امیر نگاه کردم و اونم چشماشو بست و همون جور پاهاشو تو کفش کرد و داشت با اقا جون حرف می زد و قدم اول و برداشت که فرش دم در هم باهاش بلند شد و سرهنگ یکه ای خورد و به جلو پرتاب شد و چون سامیار جلوش بود و داشت مطلبی رو می گفت خورد به سامیار و اون چون به سامیار خورد اروم افتاد اما سامیار از ته تا پله افتاد پایین. سه تا پله کوچیک بود چیزی ش نشد! تقریبا پشت اقا جون پناه گرفته بودم و همه نگاه ها برگشت سمت من. اقا جون که میدونست کار منه هیچ واکنشی نشون نداد و از سرهنگ معذرت خواهی کرد و گفت: - شرمنده ما اینجا یه بچه شیطون داریم کسی رو بی لطف نمی زاره بره و بیاد. سرهنگ خندید و گفت: - من که چیزی م نشد سامیار جان ستون شد. سامیار با خشم بهم نگاه کرد و به زور کفش های سرهنگ و از فرش سعی کرد جدا کنه اما انقدر چسب زده بودم جدا نمی شد که! اقا بزرگ گفت: - سارینا بابا چقدر زدی که جدا نمی شه؟ منم راست شو گفتم: - یه چسب قطره ای کامل و زدم. اقابزرگ گفت: - سامیار جدا نمی شه یه جفت کفش نو تو جاکفشی هست بیار بده جناب سرهنگ. سرهنگ با مهربونی نگاهم کرد و گفتم: - به خدا نمی خواستم شما رو اذیت کنم می خواستم محمد و اذیت کنم. خنده اش بیشتر شد و سر تکون داد و گفت: - اشکالی نداره دخترکم. و سامیار کفش ها رو داد و صد دفعه معذرت خواهی کرد حالا انگار چیکار کردم! سرهنگ که رفت اقا بزرگ با عصا ش یکی زد تو کمر امیر. که اخ امیر بلند شد و اقا بزرگ گفت: - تا صدای تو و خنده این بچه اومد فهمیدم یه کاری کردین این بچه است تو چرا گذاشتی انجام بده؟ امیر بهت بده گفت: - این نیم وجبی انجام داده کتک شو به من می زنید؟ منم گفتم: - شیطون گولم زد تو باید بهم می گفتی. چپ چپ نگاهم کرد و سامیار با مسخرگی گفت: - تو دستای شیطون رو از پشت بستی بعد شیطون گولت زد؟ اقا بزرگ نگاه چپی به سامیار انداخت و گفت: - نبینم چیزی به نوه من بگی فهمیدی؟ سامیار پوفی کشید و بعله ای گفت. داخل رفتیم و امیر شاهکار مو برای همه تعریف کرد مامان تحدید وار نگاهم کرد که ترسیده گفتم: - اقا جون من امشب اینجا می خوابم مامان می خواد بزنتم! چشمای مامان گرد شد و گفت: - من کی تا حالا زدمت بار دومم باشه؟ راست می گفت چون یکی یدونه بودم اصلا تاحالا کتک نخورده بودم. اقا بزرگ گفت: - مهلا علی نبینم چیزی به سارینا بگید که با من طرف اید . پسرا پاشدن برن توی حیاط والیبال بازی کنن که سریع بلند شدم و گفتم: - منم میام منم میام. سامیار دوباره گفت: - اخه بچه قد تو به تور می رسه؟ اقا بزرگ گفت: - می برین سارینا رو حرفی نشنوم. ابرویی برای سامیار بالا انداختم و رفتیم قسمت پشت ویلا که سامیار و پسرا زمین درست کرده بودن و تور بسته بودن . سامیار و محمد یار کشتی کردن و محمد اولین نفر منو انتخاب کرد . همه رو جا گیر کرد که گفتم: - من خودم انتخاب می کنم کجا باشم! محمد سری تکون داد و رفتم وسط زمین وایسادم. نگاهی به خودم و قد م کرد و سری تکون داد. بازی شروع شد و اولین توپ و سامیار زد که صاف اومد سمت من منم محکم جواب دادم که سوت بچه ها بالا رفت. تمام مدت سامیار سمت من توپ می زد و می خواست من نزنم مسخره ام کنه اما من با تمام قدرت جواب می دادم و پسرا هم کمکم می کردن بلد نبودم ولی به هر نحوی بود جواب می دادم. دستام عین چی کبود شده بود و پر از خاک شده بودم. منتظر بودیم اونا شروع کنن و داشتم به دست کبودم نگاه می کردم حتما مامان دعوام می کرد که یهو صدای داد محمد اومد: - سارینآااآ مراقب باشش. سر بلند کردم که توپ با شدت خورد تو صورتم و افتادم زمین. جیغی از درد کشیدم و امیر سریع سمتم دوید و دستمو از صورتم برداشت و وای گفت
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ ساشا چشم بلند بالایی گفت و رفت. با حاج اقا برگشت سلام کردم و حاج اقا نشست. پاشا با چادر و قران برگشت . داد دستم و گفت: - اینا رو می خواستی؟ سر تکون دادم. و توی اولین اتاق رفتم و چادر مو عوض کردم برگشتم. روی صندلی نشستیم و گفتم: - حاج اقا می شه اول یه استخاره بگیرید؟ راجب این ازدواج! سر تکون داد و گفت: - حتما دخترم. پاشا گفت: - استخاره چیه؟ قران و باز کردم و گفتم: - یعنی این ازدواج خوبه یا نه! وقتی می خوای کاری انجام بدی استخاره بگیر خوب بود انجام بده خوب نبود انجام نده. با خنده گفت: - یادت رفت جمع ببندی! گیج نگاهش کردم و تازه فهمیدم چی می گه! مطمعن بود الان حاج اقا می گه خوب نیست اما با لبخند گفت: - عالیه دخترم عالی دراومده. پاشا با خوشحالی گفت: - بفرما اینم استخاره! تعجب کرده بودم. حاج اقا گفت: - مدت صیغه چقدر باشه؟ کی قراره ازدواج کنید؟ پاشا گفت: - امروز شنبه است پنجشنبه عروسی می کنیم . حاج اقا سر تکون داد و شروع کرد به خوندن و مشغول قران خوندن شدم. ولی تمام شد نفس عمیقی کشیدم و با توکل به خدا بعله رو دادم پاشا هم همین طور. پول حاج اقا رو داد و راهی ش کرد. ساشا با لبخند نگاهمون کرد و چون خسته بود رفت بخوابه. کیف مو بلند کردم و رو به پاشا که نشست سیب بخوره گفتم: - بریم؟ پاشا متعجب گفت: - کجا؟ کیف و روی دوشم جا به جا کردم و گفتم: - خودت گفتی بعله رو دادی محرم شدیم از اینجا می برمت هر جا که خواستی یادت رفت،؟ کلید اتاق شو گرفت سمتم و گفت: - برو توی اتاقم حال ندارم به خدا. اره خوب خر ش از پل گذشته بود چرا به حرف من گوش بده. سرمو پایین انداختم تا اشکام و نبینه که اماده باریدن بود. کلید و گرفتم و گفت: - بالا اولی. سریع سمت پله ها رفتم و تند تند پله ها رو رد کردم. درو باز کردم و داخل رفتم که بغض م شکست! هوای اتاق و این عمارت نفس گیر بود با دیدن بالکن توی بالکن رفتم. با دیدن راه پله که به حیاط پله می خورد اشکامو پاک کردم. نشون ت می دم اقا پاشا. چادر سفید مو روی تختش گذاشتم و چادر مشکی کمری مو سرم کردم و پله ها رو اروم اروم طی کردم. نگاهی به در سالن کردم بسته بودم. سریع دویدم سمت در و بازش کردم بیرون زدم. با نقشه یاب به ایسگاه اتوبوس رفتم و برای تهران بلیط گرفتم . و خیلی زود اتوبوس راه افتاد. بعد.. ساشا پله ها رو پایین اومد و اماده بود بره چمن. وقتی یاس و کنارم ندید گفت: - پس زن داداش کو؟ نگاهش کردم و گفتم: - تو اتاقمه. متعجب گفت: - ولی من تازه تو اتاقت بودم دمبال ساک ورزشی فقط چادر سفیدش رو تخت بود در بالکن باز بود ولی کسی توی اتاق نبود! بلند شدم و سریع پله ها رو بالا رفتم نبود . سریع پله ها رو پایین اومد و سویچ و برداشتم که ساشا گفت: - چی شد؟ کجا؟ کلافه گفتم: - نیست شبه کجا رفته نکنه اتفاقی براش بیفته؟ گم شده باشه به طور یه ادم مست بخوره چی؟ ساشا گفت: - مگه می دونی کجاست که داری می ری؟ نه ای گفتم که همون روی پله ها نشست و گفت: - چیکار کردی که رفت اینو بگو! هوفی کشیدم و گفتم: - قول دادم بعد محرمیت هر جا خواست ببرمش از اینجا خوشش نمیاد حال نداشتم نبردمش گفتم بره تو اتاقم. ساشا گفت: - می زاشتی دو دقیقه بگذره بعد بدقولی می کردی! یه زنگ بزن بهش. سر تکون دادم و شماره اشو گرفتم جواب داد صدر صد شماره امو نداشت و چون شماره بود جواب داد صداش خابالود بود: - سلام بفرماید؟ نگران گفتم: - یاس کجایی؟ کجا گذاشتی رفتی؟ شبه کجایی بگو بیام دمبالت به خدا هر جا گفتی می برمت فقط بگو کجایی! بغض کرد! و گفت: - اره دیدم چقدر رو قول ت موندی که حالا بمونی دیگه دیره من یه ساعت دیگه می رسم تهران به منم زنگ نزن . و قطع کرد. ساشا گفت: - برگشته تهران اره؟ سر تکون دادم و گفتم: - حتما با اتوبوس رفته! ساشا گفت: - پس برگرد تهران برو از دل ش در بیار. رو مبل وارفتم: - ظهر زدم قفل اتاق شو شیکوندم خونه نره چی؟ چون می دونه من اونجا می رم. مامان ش گفت: - می ره گلزار شهدا ازشب تا صبح پیش اون قبر ها می شینه و حرف می زنه! ادرس و گرفتم و راه افتادم. اگه می بردمش این اتفاق نمی یوفتاد. با سرعت زیادی سمت تهران حرکت کردم هوا سرد بود چطور از شب تا صبح توی این سرما می رفت توی قبرستون؟ نمی ترسید از قبرستون زشت و ترسناک؟
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 با دیدن روستایی که از هر طرف ش دود بلند می شد وحشت توی جون ام نشست. مردمی که به خاک و خون کشیده شده بودن و کف زمین روستا افتاده بودن. پیاده شدیم بهت زده وارد روستا شدیم. به صغیر و کبیر رحم نکرده بودن. چه اون پیرمرد چه اون پیرزن چه اون مادر و بچه در اغوش هم. با دیدن تک تک این صحنه ها درد می کشیدم! حتی یه نفر هم زنده نبود. همه رو سلاخی کرده بودن حتی حیون ها رو هم بهشون تیر زده بودن . احساس می کردم روح از تن ام رفته. قلبم درد گرفته بود با دیدن این صحنه ها. چند تا جوون رو به دار زده بودن و تیر بارون کرده بودن. چشمامو با درد بستم حال هیچکس خوب نبود و حتی از شدت شوک و ناراحتی صدای نفس کشیدن مون هم به گوش هم نمی خورد! با دیدن زن ی که بچه اش تازه به دنیا اومده بود و روده هاش هنوز بهش وصل بود و دور گردن ش پیچیده بودن رنگ ام پرید و اون مادر هم تیر توی گردن ش بود. نزدیک بود پس بیفتم از شدت شوک و ناراحتی حس می کردم الانه که قلبم ایست کنه! خدایا اینا ادم ان؟نه به خدا حیوون ها هم رحم می کنن گاهی اما اینا ... حس کردم صدای گریه ای به گوشم خورد. برگشتم سمت بقیه اونا هم همین طور. سریع قدم هامونو بیشتر کردیم انگار که جونی به تن مون برگشته باشن. رسیدیم به صدا از پشت یه در می یومد . دو تا رزمنده با شتاب جلو رفتن و اون نخل ها رو انداختن و در رو عقب اوردن پرت کردن کنار. یه بچه بود!هر کی بود قایم شده کرده بودن! شاید8 ماهه بود. نشسته بود و انقدر گریه کرده بود رنگ ش به سفیدی می زد و ماما ماما می کرد. یکی از رزمنده ها بغلش کرد و من محو صورت زیباش شده بودم. اصلا ساکت نشد و بیشتر گریه کرد یهو نگاهش خورد به من و ساکت شد. همه متعجب به من و بچه نگاه کردن. دست هاشو باز کرد و با ذوق خندید که دو تا دندون ش معلوم شد و گفت: - ماما ماما. سمت ش قدم برداشتم که خودشو پرت کرد سمتم که سریع گرفتمش. دودستی بهم چسبید و ساکت شد. بقیه متعجب نگاهم می کردن! خودمم تعجب کرده بودم. بهش نگاه کردم که چشماش خسته روی هم رفت و خوابید. فرمانده گفت: - خداروشکر اینجایی دختر و گرنه با این بچه چیکار می کردیم حتما تلف می شد! با صدای یکی از رزمنده ها نگاهمون و به جایی که گفته بود دوختیم یه دختر هم سن و سال من با قیافه ای که خیلی به من شبیهه بود افتاده بود و تیر خورده بود وسط پیشونی ش و چشماش باز بود. فرمانده گفت: - حتما مادر این بچه است چون شما بیش از حد به مادرش شبیهی فکر کرده مادرشی! سری تکون دادم و امیر گفت: - کار خدا رو ببین. لب زدم: - این بچه سردشه!گرسنه هم هست بگردید یه چیزی پیدا کنید شیر خشکی لاک ی چیزی. همه بسیج شدن و توی خونه ها رو می گشتن بلکه چیزی پیدا کنن. امیر با دو تا پتو اومد و دور بچه پیچیدم. با صدایی سریع بلند شدم و سمت بقیه دویدم و توی کوچه بن بست پشت دیوار وایسادم. نفس تو سینه ام حبس شد! هنوز چند تا عراقی اینجا بود.