eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
301 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
691 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ از بیکاری حوصله ام سر رفته بود یه حیاط هم نداشت برم تو حیاط بشینم! اخ چقدر اون خونه رو دوست داشتم! بلند شدم و ناهار پختم اما پای گاز که می موندم گرمم می شد دستم عرق می کرد و زخمم می سوخت. بلاخره هر طوری بود ناهار و اماده کردم و زنگ زدم به پاشا فکر کنم این بار 20 م بود بهش زنگ می زدم. حوصله ام سر می رفت و الکی بهش زنگ می زدم. جواب داد و گفت: - به امام حسین الان میام. خنده ام گرفت و گفتم: - بهت گفتم چی بخری؟ درمونده گفت: - بار اول زنگ زدی گفتی نوشابه بار دوم زنگ زدی گفتی ماست بار سوم زنگ زدی گفتی لواشک باز چهار زنگ زدی گفتی پفک بار پنجم زنگ زدی گفتی ذغال بار شیشم زنگ زدی گفتی بستنی بار هفتم زنگ زدی گفتی کالباس و سس بار هشتم زنگ زدی گفتی کی میای دیگه بار نهم زنگ زدی گفتی نمی گی کلید کجاست بار دهم زنگ زدی گفتی می خوای بگی کلید کجاس خودم برم بخرم؟ بار یازدهم زنگ زدی گفتی یادت نره ها بار سیزدهم زنگ زدی گفتی حالا که می ری خرید پاستیل هم بیار بار چهاردهم گفتی ادامس هم بیار با طعم توت فرنگی و موزی بار پونزدهم گفتی عدس و لپه بیار بار شونزدهم گفتی این ماهواره شبکه هاش خارجیه بیا عوض ش کن بار هفدهم گفتی بیا بریم خونمون وسایل مو بیاریم بار هجدهم گفتی غذا استامبولی درست کردم دوست داری؟ بار نونزدهم گفتی تخمه بیارم حالا هم که بار بیستم شده می گی یادم هست بعله همه رو یادم هست تازه اون بار اول که زنگ زدی کلید می خواستی بری مدرسه رو هم تازه حساب نکردم ! با خنده گفتم: - یکم نفس بگیر حالا. با حرص گفت: - چیزی مونده از قلم ننداخته باشی؟ یکم فکر کردم که گفت: - چی شد په! لب زدم: - بابا بیا دیگه خوب حوصله ام سر رفته یعنی چی! من تو عمرم انقدر تو خونه نمونده بودم کاری نیست که غذا هم اماده است تازه کیک هم درست کردم با ژله خسته شدم خوب تنهایی. پاشا گفت: - تو ساختمونم سوار اسانسور شدم با اجازه اتون . گوشی و همون طور ول کردم رفتم دم در بعد یک دقیقه صدای چرخش قفل اومد و من درو زود باز کردم و طلبکارانه تو استانه ی در وایسادم و گفتم: - اولا که سلام دوما رات نمی دم دیر اومدی درو هم قفل کردی! چشاش گرد شد و گفت: - تا الان این همه زنگ زدی بیا حالا رام نمی دی؟ خرید ها رو گذاشت پایین و و نچی کردم. توی پلاستیک ها دمبال چیزی گشت و گرفت سمتم. لپ لپ بود. وای خیلی دوست داشتم گرفتم و درو بستم با ذوق نشستم رو مبل که درو باز کرد اومد داخل با خنده گفتم: - عه یادم رفت درو بستم . با غرغر گفت: - بعله دیگه لپ لپ دیدی اقای خونه اتو یادت رفت. شونه ای بالا انداختم و بازش کردم. یه قران کوچولو توش بود با یه ریل کوچیک برای قران که پلاستیکی سبز بود. تو دکوری گذاشتمش و یه کتاب داستان خانوم موشی بود. یادم باشه برا پاشا بخونمش! پاشا از تو اشپزخونه داد زد: - یاس مردم از گرسنگی . تو اشپزخونه رفتم و گفتم: - نکن ناخونک نزن برو لباس عوض کن بیا اماده است. باشه ای گفت و زود زود میز و چیدم. پاشا اومد نشست و برا من کشید دیس و گذاشت ور دل خودش و شروع کرد به خوردن. وسط های غذا خوردنم دیس و تمام کرد و پاشد دوباره کشید برای خودش. نوشابه خوردم و گفتم: - مگه از قحطی اومدی؟اروم بخور. دستشو به معنای هم اره هم نه تکون داد. لیوان و گرفت سمتم براش نوشابه ریختم و وقتی کامل خورد یه نفس عمیق کشید و گفت: - دستت طلا خیلی خوشمزه بود . خواهش می کنمی گفتم.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ داشتم ظرف ها رو جمع می کردم و پاشا هم که کمکی نکرد مستقیم رفت تو اتاق گرفت خابید. چرخی تو خونه زدم و به نظرم خیلی دلگیر بود. همش خودمو تصور می کردم که توی اون خونه باشیم و چقدر خوبه! ای کاش حداقل برم بیرون! توی اتاق رفتم و روی تخت نشستم. تخت بالا و پایین شد و پاشا تکونی خورد و گفت: - چقدر راه می ری بگیر بخواب. نالان گفتم: - خوابم نمیاد پاشا می شه می خوام برم بیرون. اخم کرد تو خواب و گفت: - بی خود بری باز یه بلایی سرت بیاد بگیر بخواب نمی خوابی هم برو بیرون بزار دو دقیقه استراحت کنم. از ساعت1 تا حالا که ساعت ۶ بود خواب بود و بازم بیدار نمی شد. بلند شدم و توی اشپزخونه رفتم. حداقل شام درست می کردم. مشغول پختن شام شدم و یه ساعت بعد پاشا بیدار شد تیپ زده اومد . حسابی از دست ش دلخور بودم شاید بیدار شد حداقل بریم بیرون حتما می خواد از دلم در بیاره. اما سر یخچال رفت و گفت: - رفیقام می خوان بیان دارن می خوای برو خونه مامانت اینا شاید شب بمون توهم بمون همون جا فقط شام اماده است؟ احساس کلفت داشتم تو خونه اش . بغض مو قورت دادم و گفتم: - یکم دیگه اماده می شه! باشه ای گفت و رفت بیرون. نفس های عمیقی کشیدم و تند تند پلک زدم تا اشکام نریزه. که با صدای چند پسر هول کردم و ملاقه از دستم افتاد توی قیمه و پاچید روی دستم. ایی ریزی گفتم و به زور جلوی خودمو گرفتم جیغ نکشم! سریع کهنه رو کشیدم روی دستم ولی خیلی سوز می داد! صدای پاشون نزدیک اشپزخونه می یومد. سریع پشت یخچال پنهون شدم چون حجاب نداشتم! اخه اینجوری میان تو خونه ادم؟ پاشا گفته بود که می خوان بیان نگفت اومدن! دعا دعا می کردم این سمت نیاد و از شامس بدم داشت می یومد سریخچال و از پاشا می پرسید خوراکی چی داریم! دیگه واقعا نزدیک شده بود و گفتم: - ببخشید اقا لطفا این سمت نیاین من حجاب ندارم می شه برید بیرون و پاشا رو صدا کنید؟ یهو خندید و گفت: - پاشا زن گرفتی؟ ما رو هم دعوت می کردی نکنه دوست دخترته؟ به صداش که می خوره خیلی ناز باشه . بعد رو به من گفت: - حالا بیا بیرون خانوم کوچولو ببینمتون چهار موی سر و این چیزا و زیبایی ها نیاز به حجاب نداره که. خدایا این دیگه کیه! داشت نزدیک می شد که بلند جیغ کشیدم: - پاشآآااااااآ. یه قدم مونده بود تا منو ببینه که پاشا رسید و کشیدش عقب و داد کشید: - هوی چیکار می کنی! مگه بهت نمی گه نیا! رفیق ش گفت: - خوب بابا انگار چیه حالا! پاشا چادر مو و روسری مو انداخت سمتم. گریه ام گرفته بو‌د! یکم فقط تا گناه فاصله داشتم سریع پوشیدم. بیرون اومدم و خواستم بگذرم که پاشا گفت: - گریه کردی بیینمت کجا. بقیه رفیق هاشم اومدن تو اشپزخونه. بازومو که گرفته بود از دستش کشیدم و یکی محکم کوبیدم توی گوشش و جیغ کشیدم: - بمونم اینجا؟ بمونم تو خونه ای که صد تا بی شرف مثل امثال تو و این رفیق هات رفت و امد دارن ذره ای ناموس حالیشون نمی شه! تو اگه یه جو غیرتت تو وجود بود الان رفیق تو زیر مشت و لگد گرفته بودی .. که دستش بالا رفت و کشیده ی محکمی حواله ی صورتم کرد. ناباور دستمو روی صورتم گذاشتم و نگاهش کردم! و سرم داد کشید: - یه بار دیگه دهنتو وا کنی و اراجیف بارم کنی دندون هاتو تو دهنت خورد می کنم! حواست باشه چی می گی گمشو از جلوی چشام. عقب عقب رفتم و گفتم: - بی شرف! بی شرف! بی شرف! توی اتاق رفتم و پول کاپشن چیزای لازمم رو برداشتم ریختم تو کوله ام و زدم بیرون. حتا نمی خواستم دیگه ببینمش! می خواستم جایی برم که چشمم به چشمش نخوره! هنوز جای دستش روی پوستم گز گز می کرد و مطمعنم رد ش می موند!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ نمی دونستم کجا برم! چیکار کنم! بهترین جا بام بود! بام تهران. یه تاکسی گرفتم و یه راست رفتم بام. خداروشکر قسمت خلوتی پیدا کردم و نشستم. بغضم شکست و ازادانه گریه کردم. چطور تونست هیچی به رفیق ش نگه؟ باید حتما مثل اون راننده تاکسی می زد کبودم می کرد تا پاشا چیزی بهش می گفت؟ چطور تونست بزنه تو صورتم جلوی دوستاش؟ مگه نمی گفت عاشقمه چرا این همه نسبت بهم بی تفاوته؟ چرا انقدر راحت خوردم می کنه؟ از همین اول راه امونم بریده بود. کمرم زیر این همه غصه داشت می شکست! قلبم درد می کرد! واقعا تیر می کشید. هوا حسابی سرد بود دقیقا مثل دل پاشا که نبست به من سرد شده بود انقدر که بزنه توی صورتم! دوربین گوشی رو اوردم و به خودم نگاه کردم. جای دست ش روی صورتم خودنمایی می کرد. لبخند تلخی به خودم زدم. اژانس گرفتم و نمی دونستم مقصد ام کجاست! توی شهر با دیدن مسجد پیاده شدم و وضو گرفتم و تا موقعه نماز همون جا موندم و قران خوندم. نماز و به جماعت خوندم و حالا مونده بودم کجا برم! صدای گوشیم بلند شد! خودش بود! تازه یادش اومده زنگ بزنه؟ گوشی و توی کیف انداختم و چند تا فلکه رو قدم زدم. جایی رو نداشتم برم و شب خطرناک بود تنها موندن. رفتم خونه مامان اینا. زنگ درو زدم که امیر درو باز کرد. نگاهی بهم کرد و خیره شد روی گونه کبودم و گفت: - فرمایش؟ چشام باز لبالب اشک شد! یادم رفته بود که اینا بی غیرت از پاشان! بدون جواب دادن راه مو گرفتم و برگشتم. شاید تنها کسی که می تونست کمکم کنه بی بی بود! ولی اون که خونه خواهرشه شمال! ولی شاید می تونست کاری کنه! بهش زنگ زدم که با تشر جواب داد: - کجایی تو دختره ی خیر سر! شوهر ادم دست روی ادمم بلند کنه نباید از خونه بزنه بیرون که! همین طور داشت می گفت که لب زدم: - خودش گفت گمشم . بعدم قطع کردم. بی هدف راه افتادم که یه ورقه از دیوار کنده شد و افتاب جلوی پام. به متن درشتش خیره شدم: - مسافر خونه عمه چنگیز! فکر خوبی بود. برش داشتم و به تاکسی ادرس دادم. جلوی مسافر خونه پیاده شدم. داخل رفتم محیط ساده ای داشت! از ساده خیلی ساده تر ! یه مرد با سیبل درشت هم پشت میز بود. سلام کردم و گفتم: - ببخشید یه اتاق می خوام برای یک ماه! نگاهی بهم انداخت و گفت: - باشه ابجی مدارک. بهش دادم که گفت: - کلک ملک که تو کارت نی ابجی؟ نه پول ما رو ندی ها! و پول ش رو هم پرداخت کردم. کلید اتاق رو بهم داد و وارد اتاق شدم. یه تخت سفید ساده یه پاتختی کهنه و پتو و بالشت و یخچال کوچیک! یه پنجره رو به خیابون و پرده کرمی رنگ و یه چوب لباسی!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ درو قفل کردم و چادر مو اویزون کردم . بدتر از همه این بود مدرسه نمی تونستم برم چون پاشا حتما اونجا کشیک می داد. یا فیروزه امارمو می رسوند. گوشی مو برداشتم. 101 بار زنگ زده بود. با کلی پیام! اول هاش با توپ و تشر و تهدید تهش افتاده بود به التماس و عزیزم! دوباره گوشی توی دستم لرزید. خاموش کردم گوشی رو. فردا باید یه خط می خریدم. اروم و قرار نداشت قلبم از شدت درد. بدجوری گاهی تیر می کشید و مطمعنم مشکل جدی بود! حتما باید دکتر می رفتم. وضو گرفتم و شروع کردم به نماز شب خوندن. بعد از نماز ارامش خاصی سراغ م اومد و به خدا توکل کردم و انقدر ذکر گفتم که همون کنار سجاده خوابم برد. کارم روز و شب شده بود مسجد رفتن نماز خوندن و مزار شهدا رفتن و یه جای دیگه می رفتم که پاشا پیدام نکنه! مدرسه هم که نمی تونستم برم توی شاد پیگیر بودم و چند باری مدیر مدرسه گفت برگردم و فهمیدم پاشا دست به دامن اونم شده! وقتی دیدم زیادی دارم اذیت می شم از گروه ها ترک دادم. هر جایی پاشا بود! چه روبیکا چه شاد چه واتساپ! داشتم صحبت های رهبر رو می دیدم که با خانواده های شهدای تروریستی شاهچراغ بود و و هر دقیقه اش زنگ می زد و هی فیلم قطع می شد! تا گوشی روشن می شد پشت سر هم مدام می زد. لباس نداشتم و فقط یه دست اورده بودم با خودم و شدیدا لباس نیاز داشتم. گوشی رو روشن کردم تا زنگ بزنم تاکسی که دوباره زنگ زدن ها شروع شد. همه زنگ می زدن یکی تهدید می کرد یکی سعی می کرد با نرمش خامم کنه! اما عمرا من برمی گشتم! سه هفته ای می شد که اینجا بودم و حتا پاشا به پلیس سپرده بود پیدام کنه! بین تماس های مکرر شون زنگ زدم اژانس بیاد. حسابی لاغر شده بودم و اصلا میل و اشتهایی به غذا نداشتم. این بلاتکلیفی زندگی بدجوری اذیتم می کرد! تازه عروسی که دو یه هفته از ازدواج ش نگذشته فراری شده از دست داماد به اصطلاح عاشق! لباس پوشیدم و دم در مسافرخونه منتظر شدم. تاکسی اومد و سوار شدم و رفتم پاساژ مروارید. لباسای اینجا می گفتن خوبه و همیشه دخترای فامیل می یومدن اینجا و می گفتن پاشا معرفی کرده اینجا رو. حداقل برای سرگرمی خوب بود. با دیدن یه مانتوی بلند خوب وارد بوتیک شدم و رو به فروشده گفتم: - اقا می شه اون مانتو رو بیارید؟ همون سایز. پسره و جفتیش سر بلند کردن و بهم نگاه کردن. یکم با تعجب نگاهم کردن و به اون یکی گفت بیاره. پسره نگاهی به گوشیش انداخت و بعد به من ! دوباره گوشیم زنگ خورد باز پاشا بود. جواب ندادم و مانتو رو اورد. نگاهی بهش انداختم و گفتم: - خوبه روسری ست ش رو دارید؟ دو تا پسر داخل اومدن و روی صندلی ها نشستن و به من نگاه کردن. با نگاه اول شناختمشون. این دوتا همون رفیق های پاشا بودن که اون روز توی خونه اومده بودن. مانتو رو روی میز انداختم و سمت در رفتم. که یکیش سریع جلوی در وایساد و اون یکی دکمه کرکره رو زد . با خشم گفتم: - اگه نرید کنار به پلیس زنگ می زنم. و نگاهی به همه اشون انداختم و پسره گفت: - ببین ابجی میدونم منو شناختی شایدم فکر می کنی من مثل توم الدنگ که اون روز باعث دعوا شد بی ناموسم! اما نه به خدا من خودم زن م چادری هست! حتا روی خودمم تاثیر گذاشته! من هیچ صدمه ای بهت نمی زنم کاری هم باهات ندارم فقط پاشا دیونه شده! من اولا خیلی بهش توپیدم و باهاش حرف زدم ولی وقتی وعضیت شو دیدم واقعا متوجه شدم عاشقته اما بلد نیست چطور رفتار کنه خواهش می کنم بهش فرصت بده نابود شده توی این یک ماه! زدم زیر گریه و گفتم: - توروخدا بگو درو باز کن من برم من نمی خوام برم پیش پاشا اون دروغ می گه عاشق من نیست هر بار یه طوری اذیتم می کنه توروخدا بگو درو باز کنه. سرشو انداخت پایین و گفت: - ندیدی پاشا رو. اون یکی گفت: - داره میاد نزدیکه. سمت در رفتم و هر چی به شیشه زدم کاری رو افاقه نکرد. نمی دونستم چیکار کنم.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ حالم بده شده بود و به خاطر ضعف ام بود. دستمو به سرم گرفتم تکیه به در دادم و روی زمین نشستم. این کم خونی و ضعف کار دستم می داد! که صدای کرکره اومد و برگشتم . با دیدن پاشا که خم شد و از زیر کرکره اومد داخل وحشت کردم. سریع بلند شدم و عقب عقب رفتم . با دیدنم حمله کرد سمتم که جیغی کشیدم و عقب رفتم و همون دوست ش بینمون قرار گرفت و گفت: - چته دیونه چیکار می کنی! پاشا داد کشید: - واسه چی منو ول کردی رفتی ها؟ نگفتی به بلایی سر من میاد حمید برو کنار من یه درسی بهش بدم ببین سر وعض مو ببین چیکارم کردی .. یه بند داد می کشید و حالم اصلا خوب نبود. دست و پام یخ کرده بود و ضعف شدیدی داشتم. صداش اکو وار توی مغزم می پیچید و مغازه دور سرم تاب می خورد و در اخر سقوط کردم! پاشا یک بند عربده می زد! هنوز باورش نمی شد یاس را پیدا کرده باشد! ریش بلند و موهای شلخه با لباس های نامرتب و زیر چشم گود افتاده او خودنمایی می کرد و می شد فهمید در این مدت چقدر پشیمان است و چه کشیده بود! یاس که افتاد دو دستی بر سر خود کوبید و حمید را کنار زد سمت یاس دوید. تن نحیف یاس که لاغر تر از قبل شده بود را روی دست ش بلند کرد و سعید فوری کرکره را بالا داد. با عجله او را به بیمارستان رساند و پشت در منتظر شد تا ببیند چه بر سر عزیزترین ش اماده است! حتا دلش نمی خواست یک ثانیه دیگر از او دور باشد! دکتر بیرون امد و رو به پاشای درمانده و خسته گفت: - همسرتون خیلی ضعیفه جناب! قرص اهن باید مصرف کنه با ویتامین و یه سری دارو های تقویتی! یه نوار قلب هم باید بگیرید متوجه ظربان های غیر منظم قلب ش شدم البته تا برسی نشه نمی تونم چیزی بگم! و برگه ای را به دست پاشا داد و رفت. منتظر نوار ظربان قلب پشت در مانده بود. ورقه را که گرفت دردانه اش را تا اتاق مخصوص همراهی کرد و به اتاق دکتر رفت. روی صندلی نشست و چشمان خسته اش را به دکتر دوخت! در همان نگاه اول دکتر گفت: - ایشون دچار ناراحتی قلبی هستن شدید نیست ولی باید جلوگیری بشه تا بدتر نشه! مخصوصا ترس و اضطراب نباید بهشون وارد بشه! پاشا انگار دنیا روی سرش خراب شد! در همین سن کم و بیماری قلبی؟ چه کرده بود با او! هم خودش و هم کل خاندان ش! شنیده بود که همان شب یاس به خانه شان رفته بود و برادرش توی خانه راه اش نداده بود! چشم که باز کردم توی خونه بودیم. اتاقمون! یه سرمم توی دستم بود. اب دهنمو قورت دادم و نشستم. در باز شد و پاشا اومد تو. با دیدن چشای بازم گفت: - بیدار شدی؟ خوبی خانومم؟ چشام نم دار شد و پاشا گفت: - باز می خوای گریه کنی؟ با بغض گفتم: - مگه شما می زارین گریه نکنم؟ پاشا گفت: - قول می دم دیگه اذیتت نکنم رفیق هامم خونه نیارم حالا اروم باش تازه بهوش اومدی منم یه لحضه یه کاری دارم انجام بدم و دربست دراختیارتم هر جا خواستی می برمت حال و هوات عوض بشه عشقم! توجهی بهش نکردم اینا همش وعده های الکی واسه اشتی کردن من بود! لب تاب شو باز کرد و رفت توش. داشتم با چسب سرم ور می رفتم که با داد پاشا از ترس از جا پریدم و دستم خورد زیر سرم و از دستم کنده شد و خون ریخت روی ملافحه! وای رگ مو پاره نکرده باشه. برگشتم چیزی بهش بگم که با چشای به خون نشسته اش خفه شدم! انقدر ترسناک بود که نمی تونستم لب بزنم! چی شده مگه؟ لب تاب و پرت کرد سمتم که سرمو با وحشت خم کردم و محکم خورد توی دیوار بالای سرم و خورد شد افتاد روم. درد بدی توی سرم پیچید. فوش های خیلی بدی بهم می داد و دست ش رفت سمت کمربندش. وحشت به جونم نشست! من که کاری نکرده بودم. وحشت زده نگاهش می کردم انقدر وحشت کرده بودم که قلب درد شدیدی گرفتم و خشک شدم از درد. و کمربند بالا رفت و محکم فرود اومد و تا بخوام سرمو بدزدم روی گونه سمت چپم نشست. و سرم محکم به بدنه تخت خورد . با همون ضربه گیج شدم و خون و احساس کردم. ولی با بی رحمی تمام کمربند بود که روی تن نحیف م فرود می یومد و از درد از هوش رفتم. این بار که بهوش اومدم از درد فقط به خودم می پیچیدم. تمام تنم درد می کرد!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ بلند بلند پرستار و صدا می کردم که پاشا با خشم داخل اومد و ساشا سعی می کرد جلو شو بگیره و اون فریاد می زد: - می کشمت یاس خودم میکشمت حروم زاده عوضی . ساشا به کمک پرستار ها بیرون بردش و خودش با پرستار داخل اومد. پرستار بهم مسکن زد و نگاه بدی بهم انداخت. خدایا باز چی شده! ساشا روی صندلی نشست و گفت: - خوبی ابجی؟ یا گریه خندیدم! یه خنده پر از درد ! لبای خشک مو باز کردم و گفتم: - خوب؟ خودت چی فکر می کنی! کل تنم به خاطر ضربات کمربند پر از عشق داداشت می سوزه! انقدر عاشقم بود که از ته دل ش هر کدوم و روی تن م فرود میاورد همه جام درد می کنه می سوزه. نگاهم به دستم که کبود و سیاه شده بود خود. جلوش گرفتم و گفتم: - ببین این یکی شه! با گریه گفتم: - صورتم چی؟ ساشا سعی کرد جلوی بغض شو بگیره و گفت: - بدتر از دستته! هقی زدم و گفتم: - من کاری نکردم چرا منو اینجور زده؟ ساشا گفت: - نمی دونم هنوز نگفته امشب معلوم می شه! چشامو بستم و گفتم: - بتونم راه برم یه راست می رم پزشکی قانونی واسه طلاق! ساشا گفت: - خودم می برمت خودمم خونه برات می گیرم نوکرتم هستم! مسکن باعث شده بود خوابم ببره. ساعت ۹ شب بود که بیدار شدم. همه توی اتاق بودن و نگاه شون بدجوری عذابم می داد. مطمعنم خیلی وعضیت ام تعسف باره که اینطور نگاهم می کنن! پاشا اگر تنها بودیم قطعا می کشتم! و حتا نمی دونستم به چه دلیل اینطور کتک خوردم و سیاه و کبود شدم! سرم دستمو بریده بود و چند تا بخیه خورده بود و خیلی می سوخت. ساشا گفت: - پاشا خیلی اروم بگو چی شده! مادرش گفت: - حتما یه چیزی شده که این دختره اینطوره! پسرم بی دلیل کاری رو نمی کنه! پاشا با خشم رفت سمت ساشا و از گوشیش یه سری عکس در اورد و نشون ش داد و گفت: - ببین خوب ببین! این همون بی پدریه که من یه ماه به خاطرش عذاب کشیدم و روز و شب نداشتم و اون پی خوش گذرونی ش با رفیقم بوده! باید سنگسارش کنم تا اروم بگیرم صبح می ریم پزشکی قانونی! ساشا نگاهی به پاشا و انداخت و گفت: - صبح می ریم پزشکی قانونی اما کسی که شکایت می کنه تو نیستی! پاشا برگشت و با خشم گفت: - یعنی چی؟ ساشا با پوزخند گفت: - یاسه! . گوشه و گذاشت کف دست پاشا و گفت: - مگه کار من نرم افزار و سخت افزار نیست؟ پاشا گفت: - خوب برو سر اصل مطلب! تا نزدم لهت کنم. ساشا با پوزخند گفت: - فوتشاپه که! اینا رو ببری پزشکی قانونی پرتت می کنن بیرون! پاشا بهت زده گفت: - چی! دروغ می گی! ساشا گوشی شو دراورد و گفت: - عکس ها رو ایمیل کن تا نشونت بدم. و چند دقیقه با گوشی ور رفت و پاشا ناباور نگاهم کرد! حالا فهمیده بودم چی شده! همون رفیق ش رفته عکس خودش و یه دختری رو به صورت خیلی فجیهی درست کرده و صورت منو برش داده گذاشته! و به پاشا گفته تمام این یک ماه من پیش اون بود و پاشا به خاطر دیدن عکسا و ایمیل اینطور منو و سیاه و کبود کرده! ساشا سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت: - واقعا تو به یاس شک کردی؟! ۱۷ سالشه که ۱۷ سالشو زیر نظر داشتی خودم دیدم چند بار گوشی شو هک کردی حتا یه مورد بد ندیدی! حالا بهش شک کردی؟ یه نگاه بهش بکن ببین چطور زدیش که کل خاندان ت با نگاه چندش نگاهش می کنن! همون دختریه که عاشقش بودی؟ حالا ببین چطور اش و لاشش کردی ! همه برن بیرون . تک تک بیرون رفتن بقیه . از شدت ناراحتی قلبم به طپش افتاده بود و درد شدیدی توی بدنم پیچید. ناله ای از درد کردم که ساشا فورا دکتر و صدا کرد.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ همون طور که حدس می زدم بیماری قلبی گرفته بودم! تمام شب با ناله و گریه های من می گذشت و مسکن های گاه و بی گاه پرستار ها. حدود سه هفته ای بود اینجا بودم بجز یه هفته اولی که به خاطر ضربه سرم و ضعیفی بدنم که طول کشید تا بهوش بیام! پاشا هر روز می یومد برای عذر خواهی و التماس! واقعا با چه رویی می یومد؟ چطور می تونست توی چشای من نگاه کنه؟ چطور می تونست جلوی همین پرستار ها سر بلند کنه و بگه من شوهرشم! کسی که اینطور دست روی زن ش بلند می کنه ادمه؟ از حیوون هم پست تره! امروز قرار بود ساشا بیاد و بریم پزشکی قانونی. با کمک پرستار اماده شدم که پاشا اومد تو و طبق معمول با یه دسته گل نرگس! با دیدنم تعجب کرد و گفت: - یاس م کجا می ری؟ تو که ترخیص نشدی؟ بریم خونه؟ پوزخندی زدم ! چه دل خوشی داشت خونه! ساشا داخل اومد و پاشا مردد پرسید گفت: - جایی می بری یاس رو؟ ساشا گفت: - اره می خواد بره پزشکی قانونی. دست گل از دست پاشا افتاده و بهت زده گفت: - چی! پزشکی قانونی؟ یاس راست می گه! جواب شو ندادم و با کمک پرستار راه افتادم . به صدا کردن های پاشا توجه ای نکردم. به اشک هایی می ریخت و غرورش که جلوی مردم خورد می شد هم توجه ای نکردم! مثل اون روزی که کل خندانمون با تمسخر به چهره و تن کبود من نگاه می کردن و ترحم از نگاه شون بیداد می کرد! سوار ماشین ساشا شدیم و ساشا قفل مرکزی رو زد و حرکت کرد. می دونستم خیلی ناراحته برادر شو توی این شرایط می بینه! ولی حداقل انسانیت داشت و تنها ناجی من شده بود! رفتیم پزشکی قانونی و جای کتک ها رو برسی کردن و فرستادن دادگاه . و دو روز دیگه اولین دادگاه مون بود! اب شدن پاشا رو می دیدم اما نمی تونستم مثل دفعات قبل بازم چشم پوشی کنم تا باز بار بعدی یه بدتر ش سراغم بیاد! کارش این بود بیاد توی اتاق م توی بیمارستان خواهش و التماس کنه و کلی وعده بده و شب و دم در تو راه رو بخوابه وروز از نو و روزی از نو. وقت دادگاه که رسید با ساشا رفتیم. تا خود جایگاه باز پاشا التماس م کرد! اما دیگه فایده ای نداشت! اولین سوال قاضی این بود: - چرا می خوای طلاق بگیرید؟ لب تر کردم و گفتم: - اقای قاضی من از بچه گی طبق رسم و رسومآت مزخرف نشون کرده ی پسر عموم بودم با اجبار خانواده ها زن ش شدم در صورتی که هیچ تفاهمی باهم نداشتیم و پاشت ادعا می کرد عاشق منه! من این فرصت و بهش دادم که خودشو ثابت کنه! من مذهبی و اون هیچ بویی از مذهب نبرده و این خودش یه فرق خیلی بزرگه! هیچ ارزشی برای من قاعل نیست وقتی رفیق ها میان یا خانون رفیق هاش منو یادش می ره اقای قاضی ما رفته بودیم یه شب بیرون شام بخوریم رفیق هاشو دید و من دوساعت تو کافه منتظرش بودم منو یادش رفته بود اقای قاضی! با اب و تاب از خانوم های رفیق هاش تعریف می کرد! و (داستان اون روز که زد تو صورتم و این اتفاقات وبرای اقای قاضی تعریف کردم) و گفتم: - الانم که دارید می بینید به خاطر قضاوت ش من اینجوری سیاه و کبودم و بعد از سه هفته به کمک پرستار بلند شدم اومدم .
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ بعد شنیدن حرفام قاضی گفت: - اون اقایی که فوتشاپ کرده عکس ها رو کجاست؟ پاشا سر به زیر گفت: - شکایت کردیم حکم شلاق بریدن براش و حکم ش رو کشید! و الان حبسه اقای قاضی! قاضی گفت: - شما واقعا وقتی خانوم تون حجاب نداشته و اون فرد چشم چرونی می خواسته بکنه هیچی بهش نگفتید و به جاش به خانوم تون هم کشیده زدید؟ پاشا با مکث گفت: - بعد رفتن خانوم با اون فرد حسابی دعوا کردم و به مشت و لگد کشید کارمون و من شرمنده خانومم. قاضی سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت: - و وقتی هم عکس ها به دستتون رسید بی تحقیق این بلا رو سر خانوم تون اوردین؟ پاشا نگاهی بهم انداخت و گفت: - من پشیمونم اقای قاضی من خیلی دوسش دارم و روش حساسم وقتی اون عکس ها رو دیدم حقیقتا دیونه شدم و خون به مغزم نرسید و نفهمیدم چی شد! اقای قاضی من نمی خوام از زن م جدا شم نمی تونم ازش دل بکنم خامی کردم جوونی کردم شرمنده اشم حتا دیگه نمی زارم خم به ابروش بیاد فقط با من برگرده سر خونه زندگی مون هر کاری بگه من انجام می دم فقط برگرده سر خونه زندگی مون! قاضی گفت: - توی این شرایط قانون می گه زوجین باید 6 ماه باهم زندگی کنن اگر به توافق رسیدن که خداروشکر اگر هم نه و دوباره روی شما دست بلند کرد خانوم می تونید طلاق تونو بگیرید! پایان دادگاه. شش ماه؟ ناباور به ساشا نگاه کردم. مطمعنم می دونست که اخرش اینه چون تعجبی نکرد اصلا! پاشا زود سمتم اومد و گفت: - یاس بریم خونه؟ حالت بد می شه زیاد سر پا باشی! ساشا از کنارم رد شد و اروم گفت: - این اخرین بار رو هم.بهش فرصت بده. و خداحافظ ی کرد و رفت. حکم قاضی بود و چاره ای نداشتم! پاشا رو کنار زرم و خودم اروم اروم راه افتادم سمت ماشین پاشا که زود تر درو برام باز کرد و
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ نشستم و از درد لب مو گاز گرفتم. حالا فقط مونده بود کاری کنه دست از پا خطا کنه تا طلاق مو بگیرم! ماشین و دور زد و گفت: - برات یه سوپرایز دارم . نگاهی بهش انداختم. نگاهشو به چهره پر از دردم دوخت و گفت: - یکم تحمل کن زود می رسیم کلی استراحت کنی قربونت برم. خم شد و دکمه صندلی رو زد خابوندش. حالا بهتر بود و تحمل درد و جای کمربند ها اسون تر. چشامو بستم حسابی خسته شده بودم! بعد سه هفته از خوابیدن و درد کشیدن توی بیمارستان تازه بلند شده بودم و این همه توی دادگاه سر پا بودم و معلوم بود بهم فشار می یاد. سرم فقط بهتر شده بود و بدتر از همه مچ دستم بود که ابی چیزی بهش می خورد زود درد می گرفت! کم مونده بود رگ م زده بشه! ماشین وایساد و گفت: - رسیدیم عزیزم وایسا بیام کمکت. واقعا به کمک نیاز داشتم. در سمت منو باز کرد و دستمو گرفت کمک کرد پیاده بشم! بی رمق نگاهی به جلوم انداختم که با دیرن خونه روبروم شکه شدم. همون خونه ای بود که پسندیده بودم. ناباور به پاشا نگاه کردم که لبخند زد و گفت: - با کلی بدبختی دوباره خریدمش اخه یکی خریده بودش و با کلی التماس ازش خریدمش! درو باز کرد و وارد حیاط شدیم. همه جا اب و جارو کشیده بود و حوز پر از ماهی. حتا خونه رو کامل رنگ زده بود و نماش از قبل صد برابر بهتر شده بود. نمای چوبی جلوی در ها با اسپند و دعا های قشنگ تزعین شده بود. جلوی در ها یه میز چوبی کوچیک و متوسط و بزرگ بود و که سه تا سنگ تزعینی که روشون دعا نوشته بود با نما چیده شده بودند. وارد خونه شدیم! تمام وسایلی که انتخاب من بود توی خونه چیده شده بودن به اضافه کلی عکس شهدا و امام خمینی و رهبر که سر تا سر خونه با حالت و نمای زیبایی توی دیوار زده بودن. دقیقا فضای مذهبی که عاشقش بودم. مهو تماشای اطراف بودم که پاشا سمت اتاق مون بردم و درو باز کرد. کل اطراف و با عکس های عروسی مون و عکس های من که نمی دونم از کجا گیر اورده بود پر کرده بود. یه طرف عکس های من یه طرف عکس های اون وسط این عکس ها عکس های عروسی مون! روی تخت خابوندم و یه بالشت پشت کمرم گذاشت و گفت: - خوبی؟ سری تکون دادم و باز به اطراف نگاه کردم. نشست رو تخت پایین پاهام و گفت: - کلی زحمت کشیدم برای اینجا تا فقط یه لبخند روی لب ت بیاد!من خیلی دوست دارم خیلی! فقط نمی دونم چه رفتاری باید باهات داشته باشم! ممنون می شم یادم بدی!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ دراز کشیدم چون کمرم درد می کرد و گفتم: - یه دفتر بیار. سریع پاشد و اورد. چشامو بستم و گفتم: - بنویس با رفیق های بد نمی گردی! فقط رفیق های مذهبی و خانواده دوست. گفت: - نوشتم. گفتم: - بنویس وقتی می ریم بیرون یاس و یادم نمی ره. با ناراحتی گفت: - نوشتم . گفتم بنویس: - دیگه یاس و کتک ش نمی زنم دیگه یاس و با کمربند سیاه و کبود نمی کنم سرشو نمی زنم لبه ی تخت به سلیقه اش احترام می زارم باهاش جاهای مذهبی می رم و مذهبی می شم سرش داد نمی کشم رفیق بازی و کنار می زارم می برمش بیرون بهش اهمیت می دم عین کلفت باهاش رفتار نمی کنم پاشا بعد کمی گفت: - نوشتم. خابالود گفتم: - حالا بهشون فکر کن ک بعد عمل کنی. گفت: - باشه عزیزم بخواب خسته ای. چشامو باز کردم و گفتم: - درد دارم. پاشا سرشو بین دستاش گرفت و گفت: - بریم دکتر؟ زدم زیر گریه و گفتم: - دردم میاد بلند شم. پاشا گوشی شو برداشت و بدون اینکه بهم نگاه کنه رفت بیرون. بعد چند دقیقه اومد داخل و با سر پایین گفت: - زنگ زدم دکتر داره میاد یکم تحمل کن. سری تکون دادم و سعی کردم با گاز گرفتن لبم دردمو کنترل کنم. تکون می خوردم جای زخم ها می سوخت. انقدر دراز کشیده بودم می ترسیدم زخم بستر هم بگیرم! نماز هامم که همه نشسته یا دراز کشیده می خوندم و دلم حسابی برای رکوع وسجده هام مقابل الله تنگ شده بود. گلزار شهدا شده بود رویا برام و دعا می کردم زود تر خوب بشم و باز برم کنار مزار شهدا تا صبح بشینم و درد و دل کنم. ولی جای کمربند روی گونه ام ازارم می داد و همه یه طوری با ترحم نگاهم می کردن. دستت بشکنه پاشا. گریه ام شدید تر شد و پاشا همون دم در رو زمین نشست و با درموندگی نگاهم کرد. یهو بلند شد با خشم و سمت در رفت. جیغ زدم: - کجا داری می ری دارم می میرم از درد. مشتی توی دیوار کوبید که قلبم اومد تو دهنم و غرید: - برم اون حروم زاده رو بزنم تا شاید یکم از دردام کم کنه! با هق هق گفتم: - اون تو زندانه می خوای بری شر به پا کنی توهم بگیرن؟ از شدت خشم صدای نفس هاش کل اتاق و پر کرده بود و داد کشید: - چیکاررررر کنم پس بشینم زجر کشیدن عزیز ترین فرد زندگی مو ببینم؟ منم مثل خودش جیغ کشیدم: - داد نزن سرم می ترسم. کنارم رو تخت نشست و دستمو توی دستش گرفت و گفت: - غلط کردم تو اروم باش دورت بگردم اروم باش الان دکتر میاد. چشامو با درد بستم که بلاخره دکتر رسید.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ سرم بهم وصل کرد و مسکن توی سرم تزریق کرد که اروم گرفتم. پرونده امو برسی کرد و گفت: - اقا پاشا من انقدر به خانوم تون مسکن زدم واقعا دیگه بدن ش ضعیفه نمی شه زد! باید قوی تر بشن اگر تقویت بشن دردشون هم کمتر می شه! پاشا سری تکون داد و گفت: - چشم حتما. دکتر پاشا رو فرستاد بره یه سری پماد و دارو تقویتی بگیره. یکم با سرمم ور رفت و نبظ مو گرفت و با مهربونی گفت: - دادگاه ت چی شد عزیزم؟ بخشیدیش؟ نگاهمو بهش دوختم و گفتم: - گفت 6 ماه با هم زندگی کنیم اگر باز اذیتم کرد طلاق بگیرم پاشا قول داده درست بشه . دکتر سری تکون داد و گفت: - انشاءالله درست بشه و دفعه بعدی که اومدین بیمارستان برای زایمان بچه اتون باشه. از حرف ش کم مونده بود شاخ در بیارم و گفتم: - بچه؟ با خنده سر تکون داد که گفتم: - بعید می دونم با این بدن ضعیفی که دارم بتونم بچه رو نگه دارم. دکتر گفت: - توی این موقعیت که نه باید تقویت بشی ولی خوب خیلی بود ضعیف تر از تو تونستن از همین الان باید به فکر خودت باشی عزیز من باید مراقب سلامتی ت باشی گلکم. سری تکون دادم و گفتم: - چشم حتما. دستمو توی دستش گرفت و گفت : - تو که مذهبی هستی باید بدونی اگه از عمد به خودت اسیب بزنی و چیزی نخوری و مریض بشی گناهه! سر تکون دادم و گفتم: - قول می دم به خودم برسم فقط این کبودی روی صورتم! لبخند زنان گفت: - نگران نباش یه پماد نوشتم بیاره یه هفته مرتب بزن به هفته دوم نکشیده می شه صورتت مثل روز اول! لب زدم: - خداکنه واقعا با این صورت خجالت می کشم برم بیرون. پاشا رسید و بعد سفارش روش مصرف دارو ها خانوم دکتر رفت. پاشا هم یه لیست بلند بالا که چه ساعتی چی بهم بده و چه دارویی چقد مال چه ساعتیه نوشت زد کنار تخت . لباساشو عوض کرد و لباس راحتی پوشید استین هاشو بالا زد و رفت تو اشپزخونه. حدود نیم ساعتی طول کشید که برگشت . میوه و اجیل و نون خامه ای و پسته اورده بود. ابرویی بالا انداختم که اول از همه نون خامه ای رو برداشت داد دستم گازی زدم و به خودش هم اشاره کردم بخوره. چشم ی گفت و انگار منتظر بود من بهش بگم. مرحله بعدی اجیل خوردیم و گفت: - پروژکتور زدم تو اتاق چه فیلمی بیینیم؟ عه چرا ندیده بودم اما خوب درد نزاشته بود. یکم فکر کردم و گفتم: - فیلم اخراجی های 1 و2. چشم ی گفت و گذاشت. با دیدن فیلم قدیمی حس کردم ضد حال خورد اما انقدر باحال بود مهو فیلم شده بود و کلی به سلیقه ام احسند گفت. توی این فیلم مجید مذهبی شده بود و می خواستم در واقعه یه تاثیراتی روی پاشا بزاره. و دقیقا هم شد اخر فیلم همش داشت فکر می کرد و گفت: - می گم یاس از جبهه چی می دونی؟ از سوریه و عراق چی؟ خیلی از سوال ش خوشحال شدم و با اب و تاب شروع کردم براش حرف زدن: - خوب می دونی وقتی جنگل عراق به ما تحمیل شد ما هیچی نداشتیم! یه کشور که تازه ظلم و بیرون کرده بود و منافقین که توی کشور پراکنده بودن مثل رجوی واقعا کشور بهم ریخته بود. پاشا یکم فکر کرد و گفت: - مریم رجوی همین زنه که الان داره می گه زن زندگی ازادی؟ سری تکون دادم و گفتم: - همین که داره می گه کلی دختر و کشته خیلی دختر توی پادگان ش خودکشی کردن از دستش حتا یه بچه رو از شکم مادرش بیرون کشیدن روده هاشو دور گردن ش پیچیدن توی کتاب پنجره چوبی خوندم که وقتی یه منطقه رو محاصره کرده بودن یه فرد نظامی که با خانوم ش داره می رفته برای کمک گرفتن شون مرده رو که انقدر شکنجه دادن شهید شده بود و به بدترین شکل ممکن به خانوم ش تجاوز کرده بودند و جون داده بود و با وعضیت خیلی بدی کنار جاده پیکر شونو پیدا کردند جونای الان دخترای الان خام دروغ های اینا شدن فقط رسانه اینا رو بزرگ کرده و گرنه به ادم های پست کثیفی هست! خدا می دونه چند نفر و کشتن! پیر و جوون ما هم رفته بودن جنگ برای اینکه پای اون بعثی های نامرد به کشور مون باز نشه! کسی شون جرعت نکنه دست ش به چادر ما برسه! همه شهدا به چادر توصیه کردند چون ما ناموس اونا هستیم و خیلی برای یه مرد سخته دار و ندار ناموس ش به تاراج بره
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ و ادامه دادم: - حتا وقتی عراق خرمشهر رو گرفته بود یه دختر و گرفتن و کشتن و برهنه اش کردن و به ستون بالا بستن ش توی دید همه! و اخر شب شد و نظامی هامون گفتن اما دیگه نمی تونیم ناموس مونو اینطور ببینیم ۱۵ نفر رفت دو نفر با پیکر دختره برگشتن بقیه همه شهید شده بودن خیلی ناموس براشون هم بود خودشونو فدا می کردن تا دست اون از خدا بی خبر ها به ناموس شون نرسه! و با دست خالی جنگیدن و پیروز شدن و به این شهیدان می گن شهدای جنگل تحمیلی! خیلی از شهدا گمنام ان چون وقتی اونا رو شهید می کردن دسته دسته زیر گل می کردن یا می سوزندن یا دست و پای غواص های ما رو می بستن و پرت شون می کردن ته دریا! و خیلی هاشونم که دیگه جز چهار تا استخون اونم شاید چیزی ازشون نمونده و قابل تشخیص نیستن و به عنوان شهید گمنام خاک می شن خیلی ها هم که مفقود الثر هستن یعنی اصلا پیداشون نکردن! شهدای مدافع حرم هم اون شهدایی هستن که برای دفاع از حرم بی بی زینب و کربلا دارن توی سوریه و عراق می جنگن! و شهید می شن! مثل شهید حججی که داعش سرشو برید مثل شهید قاسم سلیمانی که توی اتیش سوخت و با موشک بود فکر کنم که زدن توی ماشین ایشون و همراهانش! یا مثل شهید محمد هادی ذولفقاری مثل شهید حمید سیاهکالی که یه سمت صورت ش کامل ترکش خورده بود و پاهاش هم هم همین طور شهید بابک نوری هریس و خیلی دیگه از شهدا که رفتن برای دفاع از حرم بی بی زینب و اونجا دفاع می کنن که خدای ناکرده پای اون داعش و منافقین به اینجا باز نشه! و شهدایی هم که توی این اتفاقات اخیر و حیله دشمن که با زن زندگی ازادی اومده وسط شهید شدن می شن شهیدای مدافع امنیت! چرا دشمن از راه دختر وارد شده؟ چون احساساتی ان زود گول می خورن دشمنی که خودش رحم نمی کنه به زن ها برای ما حرف از حقوق خانوم ها می گه درحالی که این حقوق های خانوم ها ۱۴۰۰ سال پیش توسط پیامبر گفته شده بود.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ یعنی اسلام از همون موقعه قدر خانوم ها رو می دونست! پاشا توی سکوت بهم گوش می داد و گفت: - تاحالا راجب شون نمی دونستم چند باری بحث شون اومد رفقام گفتن به خاطر پول رفتن! بهش خیره شدم و گفتم: - پول؟ شهید برای پول بره؟ شهید از مال دنیا دل می کنه کسی که چشمی به مال دنیا نداره فقط شهید می شه شهادت الکی نیست شهادت فقط نصیب بنده های پاک و خوب خدا می شد کسی که لیاقت شهادت نباشه کل عمرش هم تو جبهه و جنگ باشه شهید نمی شه! اخه کی عزیز ترین فرد زندگی شو می فرسته برای پول بره شهید بشه؟ شهید حمید سیاهکالی مرادی عشق بین خودش و همسر شو دیدی؟ خوندی؟ درک کردی؟ نه! برو کتاب شو بخون تا بفهمی شهدا واسه چی رفتن! پاشا سری تکون داد و گفت: - درسته با اینکه از مذهب بدم می یومد ولی حرف هاتو دوست دارم خوشم اومده حس می کنم با چیزای خوبی اشنا شدم. سری تکون دادم و گفتم: - می ری تا جایی و بیای؟ متعجب گفت: - کجا عزیزم؟ پتو رو بالا تر کشیدم و گفتم: - یه ادرس بهت می دم بگو از طرف یاس اومدم منو می شناسن چند تا کتاب اسم شونو بگو بهت می ده بیار و بیا. بلند شد و گفت: - باشه . یه دفتر و قلم بهم داد و نوشتم: - شهید ابراهیم هادی مادر شمشاد ها یادت باشد مجید بربری شهید حججی پنجره چوبی و بهش دادم یه بار از روشون خوند و گوشی مو کنارم گذاشت و گفت: - حالت خوبه که برم؟ نرم بعد حالت بد بشه! سری تکون دادم و گفتم: - خوبم برو و بیا نزدیکه! چشم گفت و رفت . ای کاش همیشه انقدر حرف گوش کن باشه. کم کم خواب اومد سراغ چشم هام و خوابم برد. با صدای در که محکم خورد دیوار از خواب پرسیدم. به پاشا که نفس راحتی کشید خیره شدم و خابالود گفتم: - ترسیدم پاشا این چه طرز در باز کردنه چی شده! کتاب ها رو روی تخت گذاشت و گفت: - هر چی زنگ می زدم جواب ندادی فکر کردم باز حالت بد شده. با مظلومیت گفتم: - نچ خوابم برد. لبخندی زد و گفت: - بچه! متعجب گفتم: - بچه؟ چی بچه! من بچه نمیارم زود بچه اوردن. چشاش گرد شد و گفت: - چیو داری می گی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - بچه رو دیگه. پاشا قهقهه اش به اسون رفت که با اخم نگاهش کردم و یکی زدم تو بازوش و گفتم: - چته واسه چی می خندی! به دل سیر که خندید گفت: - من خودتو می گم بچه تو فکر کردی گفتم بچه می خوام! عجب سوتی داده بودم. با دیدن چهره وارفته ام بیشتر خندید که چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: - حالا چرا به من گفتی بچه؟ لپ مو کشید و گفت: - اخه وقتی می خوای از زیر کاری که کردی در بری یا کارتو ماس مالی کنی عین بچه ها خودتو لوس و مظلوم می کنی. بیا تمام حرفه هامم بلد بود که. تا خود شب هی مسخره ام می کرد و می خندید و می رفت می یومد سر به سرم می زاشت و بچه می گفت. هفته بعد یک هفته گذشته بود یک هفته ای که حالم بهتر شده بود و کبودی صورتم بهتر شده بود یعنی می شه گفت از بین رفته بود. می تونستم راه برم بشینم اما پاشا زیاد نمی زاشت می گفت تا کامل خوب بشم. از گل نازک تر بهم نمی گفت و گیج شده بودم نمی دونستم به خاطر حکم دادگاهست یا واقعا دارا خوب می شه. خودش شب ها کتاب هایی که گفتم بودم اورده بود و میاورد می گفت تو برام بخون منم انقدر می خوندم تا خوابم می برد خودش بقیه اشو می خوند و دور کتاب یادت باشد بود. رفته بود بیرون ماست بگیره بیاد ولی دیر کرده بود. گوشی مو برداشتم بهش زنگ زدم که صدای گوشیش جفتم اومد. بلندش کردم یادش رفته بود گوشی رو ببره. با دیدن اسمم که سیوم کرده چشمام گرد شد! سیوم کرده بودی کربلای من! دقیقا همون اسمی که شهید حمید سیاهکالی همسر شو سیو کرده بود. دیگه واقعا داشتم مطمعن می شم حرفام و کتابا کار سازه! از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم. صدای در اومد و صدای بلند پاشا: - خانووووم بانو جان من اومدم یاس خانوم کجایی. از تخت گرفتم و بلند شدم سمت در اتاق رفتم که در باز شد و پاشا گفت: - نگو که تمام مدت سر پا بودی؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - سلام نخیر الان پاشدم بیام استقبال. با ذوق دستمو گرفت و باهام روبوسی کرد و گفت: - خیلی خوش امدم احوالت خانوم؟ از حرکات ش خنده ام گرفت. و گفتم: - خوبم عالی شما رو دیدم بهتر شدم. دستشو روی قلب ش گذاشت و گفت: - اخ قلبم. و به دیوار تکیه داد متعجب گفتم: - پاشا چی شدی بیینمت پاشا. چشاشو باز کرد و گفت:
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ پاشا نگاهی بهم کرد و گفت: - جات راحته؟ صندلی و می خوای خم کنم؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - نه خوبم یکم خوراکی بگیر بستنی می خوام. پاشا با چشای گرد شده گفت: - توی این برف و بستنی؟ باز خودمو مظلوم کردم و سر تکون دادم. پاشا با خنده گفت‌: - باز خودشو مظلوم کرد! پیش هایپر مارکت وایساد و رفت بخره. نگاهم به اطراف بود که کسی زد به شیشه. نگاه کردم مامان پاشا بود پس پشت سرمون بودن . شیشه رو دادم پایین و سلام علیک کردم که بی مقدمه گفت: - پسرم کجاست؟ نگاهمو به جلو دوختم و گفتم: - رفته خوراکی بخره! خیلی خب ی گفت و رفت توی هایپر مارکت. بقیه هم رفتن و پاشا زود تر از همه اومد و خوراکی ها رو توی بغلم گذاشت و گفت: - بستنی نداشت برات بستنی زمستونه خریدم اگه سر راه بستنی فروشی بود می خرم برات. ممنون بلندی گفتم و برای خودم و خودش خوراکی باز کردم. دستاشو بهم کوبید و گفت: - راستی یه چیز خوشکل دارم. گوشی شو به ظبط وصل کرد و یه مداحی گذاشت که خیلی متن ش خوشکل بود! با ذوق نگاهش کردم و شروع کردم با مداحی خوندن که گفت: - توهم که همه رو بلدی ماشاءالله. خندیدم و سر تکون دادم که کسی زد تو شیشه و پاشا شیشه رو داد پایین و مامان ش گفت: - کم کن صدای اینو مگه بابات مرده! پاشا کم کرد و گفت: - چه ربطی داره مامان کاری داشتی؟ مامان ش گفت: - نه خواستم بگم اینو کم کنی ابرومونو بردی! پاشا اخم کرد و گفت: - بسه مامان سلیقه من به بقیه مربوط نیست برین سوار شین راه بیفتیم. بعد هم دوباره زیاد کرد و شیشه رو داد بالا. با لبخند زل زدم بهش و با نگاهم بهم نگاه کرد که گفتم: - خیلی خوبه که داری خوب می شی. دستمو توی دست ش گرفت و گفت: - تو خوبی که من دارم خوب می شم! هنوز اولشه باید کمکم کنی! سوپرایز های دیگه ای هم دارم برات. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - عجب! مشتاق م بفهمم. راه افتاد و گفت: - یه موقعه اش چشم. توی راه پیش یه رستوران وایسادیم شام بخوریم. پیاده شدیم پاشا سمتم اومد و توی روم وایساد چادر مو درست کرد و گفت: - موهات بیرون بود حالا خوبه! دروغ چرا تو دلم قند می سابیدم. وارد رستوران شدیم و گفتن همه دور هم بشینیم و روی تخت ستنی همه نشستن با کمک پاشا بالا رفتم و نشستم و رفا برای دوتامون سفارش بزنه. نگاهی انداختم ساشا رو ندیدم کلا خبری ازش نداشتم. رو به مامان ش گفتم: - زن عمو ساشا کجاست؟ به جاش فیروزه گفت: - اقا زده به سرش دوره های اموزش نظامیه که پلیس بشه! ذوق زده گفتم: -واقعا؟ یادم باشه حتما با پاشا بریم بهش سر بزنم کدوم پادگان نظامی افتاده؟ فیروزه ایشی کرد و گفت: - اونم تورو دیده خل شده چه می دونم فکر کنم اراک بود. سری تکون دادم و پاشا برگشت که مامان ش به کنارش اشاره کرد و گفت: -بیا بشین پسرم خسته شدی. پاشا کنارم نشست و گفت: - باید بشینم پیش یاس مامان تازه زخم هاش خوب شده باید مراقب ش باشم. مادرش نگاه گوشه چشمی بهم انداخت و چیزی نگفت. فیروزه با نیشخند گفت: - ولی زخم صورتت رفته انگار نه انگار داداشم یا کمربند زده! نگاه مو به جلوم دوختم. از عمد هی بحث کتک و کمربند و میاورد وسط منو و خورد کنه. پاشا گفت: - اره یه اشتباه یه غلط یه بی فکری کردم مدام هی بگو منو خورد کن . همه از جواب پاشا شکه شدن! فیروزه با بهت گفت: - داداش! این چه حرفیه! پاشا با عصبانیت گفت: - چیه مگه دروغ می گم؟ یاس که کاری نکرده بود من احمق از رو بی فکری این بلا رو سرش اوردم فقط یه نفر دیگه این بحث و بیاره وسط خودم می دونم با اون طرف با همتونم. همه ساکت شدن که پاشا گفت: - عزیزم کتاب و نیاوردی؟ سر تکون دادم و از کیف م دراوردم دادم بهش و گفت: -صفحه چند بودم؟دیشب تا کجا خوندی؟ لب زدم: - تا150. سری تکون داد و داد دستم و گفت: - بیا بخون ادامه اشو لطفا تو که می خونی قشنگ تر می شه. لبخندی زدم و شروع کردم به خوندن براش که ناهار رو اوردن. کتاب رو برداشتم که دختر عمومون گفت: - این کتابا چیه می خونید؟ مغز تونو شست و شو می ده! پاشا گفت: - اولا که من از شما نظری نخواستم دوما اگر هم نظر بخوام از یه ادم با فکر نظر می خوام مثل داداشم نه تویی که هیچی حالیت نیست و تو فازی! دختره بهت زده به پاشا نگاه کرد و گفت: - با منی؟ من تو فازم؟ پاشا به سر و شکل ش اشاره کرد و گفت: - یه نگاه به خودت بنداز لباست که انقدر کوتاه و زشته که نمی شه نگات کرد اصلا! یعنی انقدر ادم و به گناه می ندازی ها یه عمر می خواد دوید تا این گناهه پاک بشه انقدر هم زنجیر به این لباسات وصله دور گردن یه سگ انقدر زنجیر نیست! صورتت هم که اصلا انقدر روش کار کردی ها واقعا ادم حالش بد می شه!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ خسته از راه و نشستن گفتم: - پاشا بزن کنار یکم راه بریم از تهران تو خونه اومدیم این همه راه دوباره بریم توی یه خونه ی دیگه! پاشا خیلی خسته بود و خواب ش می یومد و گفت: - اره راست می گی منم یکم بخوابم خیلی خسته ام. سر تکون دادم و زد کنار. جا پهن کردیم و چادر زدیم بین درخت ها یه پتو که عقب بود و در اورد با بالشت دادم به پاشا که گرفت و گفت: - دستت طلا . انداخت روی زیرانداز و دراز کشید . اخیشی گفت و رو به بهم گفت: - مراقب باش زیاد هم دور نشی ها. سری تکون دادم و باشه ای گفتم. هر کی یه طرف برای خودش مشغول عکس گرفتن شد. همین جور قدم زنان جلو می رفتم و حواسم بود مسیر رو گم نکنم خیلی از سبزه و درخت ها خوشم می یومد و احساس تازگی خوبی بهم می داد. هوا هم عالی بود فقط یکمی سرد بود. برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم از دید الانم پاشا و بقیه معلوم نبودن. ولی مسیر و مطمعنن بلد بودم. خواستم دوباره ادامه بدم حس کردم یه چیزی جلوم تکون خورد. سریع نگاهمو به جلوم دوختم بوته های گل های خاردار جلوم داشت تکون می خورد اب دهنمو قورت دادم و چند قدم عقب عقب رفتم که یهو صدای پارس سگ اومد و جیغ بلندی کشیدم و فرار کردم. نمی دونم حتا کدوم سمتی داشتم می دویدم فقط بلند بلند پاشا رو صدا می کردم و جیغ می کشیدم. بعد مسافتی وایسادم و به پشت سرم ترسیده نگاه کردم. چیزی نبود! یعنی گمم کردن سگ ها؟ نفس راحتی کشیدم و به اطراف نگاه کردم. اینجا رو نمی شناختم حالا باید کدوم وری می رفتم؟ اب دهنمو قورت دادم و مستقیم رفتم اما هر چی می رفتم هوا سرد تر و مه بیشتر می شد! انگار داشتم توی دل جنگل می رفتم اما هر بار که مسیر رو عوض می کردم همین می شد. گوشی مو در اوردم به پاشا زنگ بزنم اما انتن صفر بود و اصلا خط کار نمی کرد! کم مونده بود از ترس و سرما سکته کنم! با صدای کسی اشک هام جاری شد و با جیغ برگشتم. با دیدن هیبت ش گفتم حتما شیری چیزیه و و عقب رفتم سریع که پام رفت روی چادرم و خوردم زمین. ترسیده نگاهمو به روبروم دوختم که دستای طرف بالا اومد و روبند پشمی شو برداشت خداروشکر ادم بود! کل لباس هاش پشمی بود و خیلی چاق ش کرده بود! یه تبر و تفنگ هم باهاش بود. جلو اومد و تبر شو گذاشت زمین و گفت: - عمو جون اینجا چیکار می کنی؟ اروم از جام بلند شدم و گفتم: - من بچه نیستما بهم می گید عمو جون! خنده ای کرد و گفت: - باشه بابا جان اینجا چیکار می کنی؟ بغض کرده گفتم: - گم شدم سگ دمبالم کرد گم شدم می تونید منو ببرید پیش شوهرم؟ حتما داره دمبالم می گرده سمت جاده. سری تکون داد و گفت: - کلبه ام همین جاست بریم چند تا تله بردارم تو رو هم بدم دست شوهرت . سری تکون دادم و راه افتادیم. ترسیده گفتم: - به زور می بینم. یه شال گرفت سمتم و گفت: - بگیر تو صورتت بابا جان مریض نشی سرده! گرفتن و جلوی صورتم گذاشتمش. دستام از سرما سرخ شده بود. به یه کلبه چوبی رسیدیم چند تا تله برداشت و رفت تو کلبه یه نون محلی با یه کاپشن پشمی بهم داد و گفت: - بیا بابا جان بپوش! نون و گرفتم و گاز زدم و کاپشن رو هم پوشیدم حسابی گرم بود. تشکری کردم و تله ها رو کمک ش برداشتم رفت داخل چند تا وسایل بیاره دستی به تله زدم که یهو محکم برگشت و دستمو گرفت. نون از دستم افتاد و جیغ کشیدم که سریع اومد بیرون. با دیدن خون که از دستم سرازیر شد وحشت کردم. سریع تله رو از دستم باز کرد و با یه پارچه محکم دستمو بست . انقدر عمیق بود که می ترسیدم حتا نگاهش کنم. یکم شیر بهم داد و گفت: - بخور تو راه ضعف نکنی. خوردم و بغض کرده گفتم: - پاشا کلی دعوام می کنه دستمو ببینه که دیگه واویلا! لب زد: - نگران نباش دخترم باهاش صحبت می کنم اتفاقه باید بریم تا شب چیزی نمونده! راست می گفت! راه افتادیم و تند تند مسیر رو طی می کردیم. کلی گرسنه ام شده بود و رمقی برام نمونده بود اما باید تحمل می کردم. بلاخره بعد از نیم ساعت رسیدیم به جاده لبه جاده رو گرفتیم و مستقیم رفتیم که ماشین هامونو از دور دیدم جون گرفتم و با دست به این اقا نشون دادم. صدای عربده های پاشا همه جا رو پر کرده بود مردم جمع شده بودن و دنبال من می گشتن! اب دهنمو قورت دادم و بقیه رو کنار زدم و گفتم: - برید کنار پاشا پاشا. با شنیدن صدام بقیه رو کنار زد و با دیدنم انگار که باورش نشه محکم بغلم کرد طوری که واقعا دردم گرفته بود.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ بهت زده بهشون نگاه کردم و گفتم: - من گم شدم این اقاهه نجاتم داد. و بقیه کناد رفتن و همون مرده اومد جلو سلام کرد. پاشا باهاش دست داد و کلی ازش تشکر کرد و اقاهه با خنده گفت: - مراقب همسرت باش خیلی ترسوعه اگه تو جنگل می موند دست حیوونی هم نمی یوفتاد از ترس کارش تمام بود! پاشا گفت: - واقعا نمی دونم چجوری لطف تونو جبران کنم واقعا ممنونم لطف دارید عزیزید! و اقاهه گفت: - نگران دستت هم نباش دختر مرتب ضدعفونی کنی خوب می شه! وای لو داده بود. پاشا متعجب گفت: - دستش؟ مگه دست ش چشه؟ لبخند الکی زدم و دستمو پشتم قایم کردم و گفتم: - هیچی شوخی می کنن. پاشا لب زد: - دستتو بیار جلو ببینم. نه ای گفتم و عقب رفتم. بازمو گرفت کشیدم جلو و دستمو از پشت سرم اورد با دیدن انگشت مو پارچه دورش که کامل خونی بود چشاش گشاد شد. اروم بازش کرد و با دیدن دوتا سوراخ عمیق توی انگشتم وا رفت. می دونستم الان باز داد و بیداد می کنه و زود گفتم: - به خدا تقصیر من نبود به خدا حواسم نبود عصبی نشی ها به خدا اومدم کمک اقا تله ها رو بلند کنم بعد من نمی دونستم این تله اماده است بهش دست زدم دستمو گرفت ولی زود به خدا از دستم درش اورد. و ترسیده بهش نگاه کردم. سعی کرد به خودش مسلط باشه یهو حمله کرد سمت فیروزه و پریسا و الناز که با جیغ جلوش وایسادم و با زور سعی کردم جلوشو بگیرم. زدم زیر گریه که داد کشید: - الان برا چی گریه می کنیییی؟ گریه می کنی اینا رو نزنم؟ همینا مقصرن که دستت اینطور شده! بهش نگاه کردم و گفتم: - باشه ولشون کن توروخدا بسه. چرخی دور خودش زد و سرشو بین دستاش گرفت. اوضاع زیاد خوب نبود و گفتم که بریم. با اون مرده خداحافظ ی کردیم و پاشا بهش ادرس شرکت شو داد گفت حتما بیاد بهش مشتلق بده! حرکت کردیم و دستمو با یه پارچه دیگه بستم و پاشا مدام هی دستمو میاورد بالا نگاهش می کردم یه اه کشید و دوباره همین طور.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ پاشا خواب ش می یومد و بعد منم که داشت دنبالم می گشت نشد بخوابه! خمیازه دوباره ای کشید و گفت: - واقعا خوابم میاد ولی هوا تاریکه نمی شه زد کنار هم! با لبخند گفتم: - به نظرت الان مرزبان ها و سرباز ها چه حسی دارن؟ اونا هم خستن خوابشون میاد ولی اگه مرزبان ها بخوابن ممکنه هر اتفاقی بیفته ما خیلی شهید از اونجا داریم . پاشا توی فکر رفت و با مکث گفت: - اره خوب خیلی سخته! من تاحالا بی خوابی نکشیدم می شه گفت تو پر قو بزرگ شدم! سری تکون دادم و گفتم: - ولی من زندگی شهدا رو بیشتر دوست دارم ادم اگر تجملاتی باشه وابسته می شه به مال دنیا هریس می شه! مال دنیا زمین گیرش می کنه! تازه حال فقرا هم نمی تونه درک کنه که بخواد به کسی کمک کنه! اون خونه عیون تو توی برج ملیاردی ادم و از خدا دور می کنه این خونه های ساده که بوی سادگی می دن خوبه! پاشا گفت: - میدونی هر کی جای تو بود دوست داشت توی بهترین وعضیت زندگی کنه هر روز یه تیپ بزنه ! سری تکون دادم و گفتم: - می دونی رفته بودیم مشهد! اونجا برای ورود چادر می گفتن بزنید چادر زدم خیلی قشنگ شده بودم ولی خوب توی خانواده من چادر نبود یادم نداده بودن اصلا چادر چیه! کلاس ششم بودم! رفتم پیش یه حاج اقا اونجا بهش گفتم حاج اقا گفت جانم دخترم گفتم من چادر رو دوست دارم اما نمی دونم برای چی باید چادر بزنم اصلا چرا بزنم؟ گفت که دخترم اخرت می دونی چیه؟ باور داری؟ گفتم اره گفت شفاعت حضرت زهرا رو چی؟ گفتم اره می شناختم همه این چیزا رو بلد بودم خونده بودم اخه زیاد کتاب می خوندم بعد حاج اقا بهم گفت اگه چادر نزنی شبیهه مردمی! این مردم که شفاعتت نمی تونن بکنن ولی اگه چادر بزنی شبیهه حضرت زهرا می شی هر چی شباهت بیشتر شفاعت بیشتر منم قول دادم دیگه چادر مو در نیارم! پاشا ابرویی بالا انداخت و گفت: - پس مخ ت از بچه گی کار می کرد من کلاس ششم فکر این بودم چجوری ترقه بندازم زیر پای معلم! خنده ای کردم و گفتم: - اره خیلی فضول بودی! با خنده گفت: - یادته یه بار بچه بودیم کوچیک بودی ۸ سالت بود من ۱۴ سالم علی رضا پسر عمو حمید زدت نزدت اشتباهی خورد بهت چقدر گریه کردی منم تا تونستم زدمش که از بینی ش خون اومد! با بهت برگشتم سمت ش و گفتم: ‌- تو زده بودیش؟ پس چرا هر چی بهش گفتن کی زدت چیزی نگفت علی رضا؟ پاشا با شیطنت گفت: - اره تو انباری گرفتم زدمش گفتم اگه بره بگه من زدمش هر روز تو مدرسه می زنمش! ناباور نگاهش کردم و خندیدم: - تو خیلی شری خیلی! سر خم کرد و گفت: - ما اینیم دیگه رو زنمون از بچگی حساس بودیم! بلاخره رسیدیم و خواستم پیاده بشم که پاشا گفت: - خوب سرگرمم کردی خواب نرم. چشمکی زدم و درو باز کردم پیاده بشم که پاشد گفت: - یاس. برگشتم و گفتم: - جانم؟ رو در ماشین خم شد و زل زد تو چشام با لحن خاص و قشنگی گفت: - چادر خیلی بهت میاد خانوم..من. و رفت وسایل و در بیاره. با ذوق انگشت هامو توی هم گره زدم و نمی دونستم چیکار کنم! امروز برای دومین بار از حجابم تعریف کرد! پس مطالب و کتاب ها کار خودشو کرده بود! خدایا شکرت. پیاده شدم و خواستم کمک ش وسایل و ببرم که نزاشت و باهم داخل رفتیم. روی مبل و صندلی ها نشستیم و پاشا دراز کشید سرشو گذاشت رو پام که خجالت کشیدم. سرمو پایین انداختم و پاشا چشاشو بست و بی خیال گفت: - شام چی بخوریم من که حسابی گرسنمه . مامان ش گفت: - خسته ای پاشو برو تو اتاقت بگیر بخواب این چه وعضیه ! پاشا گفت: - راحتم یاس شام چی می خوری سفارش بدم؟ یکم فکر کردم و گفتم: - ساندویچ بندری! نمی دونم چرا هوس کرده بودم! پاشا متعجب چشم باز کرد و گفت: - بندری؟ سر تکون دادم و باشه ای گفت یکم خودشو بلند کرد گوشی شو در اورد و برای دوتامون سفارش داد. بقیه هم هر کی از یه جا سفارش داد. تقریبا همه با هم رسیدن. میز وسط و چیدیم و همه نشستیم. داشتم می رفتم غذاهامون که توی دیس چیده بودم و بیارم که با دیدن سهیلا که یه چیز زرد رنگ دستش بود جلو نرفتم و پشت دیوار قایم شدم و زود گوشی مو در اوردم فیلم گرفتم. سریع بازش کرد و لای ساندویچ ها رو باز کرد و ریخت روشون و جلد اون پودر رو انداخت زیر کابینت. الکی یعنی الان اومدم رفتم تو که طعنه ای بهم زد و رفت. سریع خم شدم و کاغذ از زیر کابینت در اوردم و ساندویچ ها رو برداشتم رفتم نشستم پاشا برداشت که ازش گرفتم متعجب نگاهم کرد و جلد پودر رو توی دو تا دستام گرفتم و گفتم:
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ : - همین امشب باید معلوم بشه درد اینا با من چیه تو هم باید معلوم کنی. پاشا گفت: - هیچی نیست پریسا خودرگیری داره! پریسا با خشم راه رفته رو برگشت و گفت: - اره من خودرگیری داریم همه می دونیم اگه این نبود الان جای من بود پیش تو! پاشا خنده عصبی کرد و گفت: - چه خودتم تحویل می گیری اخه من از چی تو خوشم بیاد؟ جیغ زدم: - یکی به من بگه چه خبررره! پریسا یقعه امو توی دستش گرفت و داد کشید: - می خوای بدونننی؟ باشه پس خوب گوش هاتو باز کن ... اقا بزرگ داد زد: - الان وقت ش نیست پریسا ساکت باش! پریسا با خشم به من نگاه کرد و گفت: - اتفاقا همین الان وقتشه! ببین دختر جون تو اصلا از رگ و ریشه ما نیستی اصلا از خاندان ما نیستی! چشام گشاد شد پاشا بلند شد و پریسا رو هل داد کنار منو سمت خودش کشید با بهت گفتم: - چی می گه پاشا! پریسا داد زد: - تو از خاندان ما نیستی از رگ و ریشه ما نیستی نمی دونم سر و کله ات از کدوم جهنمی پیدا شد و گرنه طبق رسم و رسوم من و پاشا باید ازدواج می کردیم نه تو‌! پاشا برگشت و سمت پریسا رفت و گفت: - دیگه داری زر می زنی کی اینا رو تو گوشت فرو کرده؟ بابات؟ مامانت؟ ببین این دختر از بچگی ش ور دل من بزرگ شده تمام زندگی منه هفت پشت غریبه هم باشه بازم جاش پیش منه! اگر یاس نمی یومد تو خانواده ما بازم من عفریته ای مثل تو رو نمی گرفتم اصلا می دونی چرا عاشق یاس شدم؟ چون رگ و ریشه شما رو نداره! چون مثل شما نیست! سمت اقا بزرگ رفتم و گقتم: - چی می گن اینا؟ بابا و مامان من کین؟ اقا بزرگ عصا شو زد زمین و گفت: - همه ساکت! همه ساکت شد و پاشا کنارم وایساد. اقا بزرگ نگاهی بهم انداخت و گفت: - بهترین دوستم بود مرتضی!از بچه گی باهم بزرگ شدیم سربازی که رفتیم جدامون کردن یکی مون نگهبانی یکی مون کارای داخلی اون نگهبانی بود افتاده بود با چند تا مذهبی مذهبی شد خیلی تغیر کرد گفت می خواد بره تو نظام گفتم نه خطرناکه ما رو چه به نظام ول کن این چیزا رو قبول نکرد! چند ماه بعد سربازی قبول شده بود توی نـظام بخش اطلاعات یعنی معمور مخفی! هر چی گفتم نره گوشش بدهکار نبود یکم بین مون شکراب شد اما دوباره خوب شدیم و سعی کردین به سلیقه های هم احترام بزاریم سر سال نشده عاشق یه دختر چادری طلبه شد! انقدر رفت و اومد دختره رو گرفت! مادرت عین خودت سر سخت بود قبول نمی کرد اما مرتضی خوب بلد بود دل شو ببره! کارش خیلی خطرناک بود اگر کسی می فهمید کارش تمام بود!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ من از مرتضی چند سالی بزرگ تر بودم اما تشدید شده بودم و دیگه چند سال افتادم و اینطور شد از کلاس سوم باهم بودیم من16 سالگی طبق سنت مون ازدواج کرده بودم و چند ماه بی بی بچه همونو باردار بود یعنی پدر پاشا و حمید و علی رو سه قلو باردار بود! ولی مرتضی که کوچیک تر بود چند سالی ازم 25 سالگی تازه ازدواج کرده بود اون موقعه پسر هام بزرگ شده بودن وقتی مرتضی 30 ساله شد پاشا به دنیا اومد و امیر و علی رضا و محمد رضا و حسن خانوم ش باردار نمی شد! کلی دکتر رفتن! فایده نداشت وقتی مرتضی 35 سالش بود رفتن مشهد و بعد اون سفر خانوم ش باردار شد تک بودی عزیز اولین چیزی که خانوم مرتضی خواست گل یاس بود هوس کرده بود بو کنه گل مورد علاقه اش بود و وقتی تو به دنیا اومدی اسم تو یاس گذاشتن! خیلی خوشحال بودن عین پروانه دورت می گشتن! اما کار مرتضی سخت شده بود! عملیات ها سنگین تر بود و یه بار که یه جایی لو رفته بود یه جورایی اون منافق ها به من زنگ زدن و نقش پلیس و بازی کردن که مرتضی رو نیست اخرین بار کدوم منطقه بوده و اشتباهی کرده و منم چون همیشه خبر داشتم و نمی دونستم بهشون گفتم مرتضی رو شهید کردن مامانت تاب نمی یاورد یه روز اومد پیشم تو رو داد دستم گفت می ره از مرتضی خبری بگیره نمی تونه تورو ببره! هلاک می شی تو گرما ولی رفت و اخرین رفت ش هم بود منافق ها گرفتن ش اطلاعات می خواستن ازش! ولی بنده خدا حتا نمی دونست که بخواد چیزی بگه می دونست هم نمی گفت اون بدتر از مرتضی مذهبی بود! و از بهترین دوستم تو به یادگار موندی! مهسا(مادر یاس که فکر می کرد مادرشه) باردار بود ولی نتونست بچه اشو به دنیا بیاره و مشکل داشت بچه مرد من هم تو رو بهش دادم جلوی بقیه ابروریزی نشه! ولی علاقه نداشت به تو و از ترس من هم جرعت نه گفتن نداشتن از همون بچه گی ت که پاشا5 سالش بود همش دورت بود هر روز خونه مهسا بود و عاشقت شد اگر هر کسی جز دختر مرتضی بودی نمی زاشتم زن پاشا بشی ولی تو یادگار بهترین دوستمی! هوییت باید تا ابد مخفی می موند و منم جز این کاری نمی تونستم بکنم تا از امانت مرتضی مراقبت کنم و شرمنده اش نباشم! نمی دونم کی اشکام صورت مو خیس کرده بود! رو به اقا بزرگ گفتم: - بهترین رفیق تون بود و اینجوری از امانت ش مراقبت کردین؟ به اجبار شوهرش دادین وقتی پاشا منو سیاه و کبود کرده بود حتا اخم به ابرو نیاوردین اون دنیا به بابام می خواین چی بگین؟ چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ به پاشا چشم دوختم و گفتم: - تو می دونستی اره؟ می دونستی من دختر عموت نیستم و عاشقم شدی؟ اشکامو پاک کرد و گفت: - اره می دونستم . با هق هق گفتم: - چرا بهم نگفتی؟ چرا منو نبردی مزار مامان و بابام؟ تو می دونی کجان؟ میای بریم دلم می خواد ببینمشون حتما این همه سال منتظرم موندن. پاشا نفس عمیقی کشید اشک نریزه و فقط نگاهم کرد. رو به اقا بزرگ گفتم: - بابام و مامانم مزارشون کجاست؟ کدوم قطعه شهدا خاک شدن؟ تهرانن؟ اقا بزرگ لب زد: - پاشا تو بگو. پاشا نفس عمیقی کشید و گفت: - نمی تونم! پریسا بی مقدمه گفت: - مامان و باباتو سوزوندن پودر شدن حتا یه تیکه استخون هم نموند که بخواد مزاری باشه! خندیدم. با خنده گفتم: - شوخی می کنی دیگه؟ شوخی خوبی نبودا! ابرویی بالا انداخت و گفت: - نه اصلا شوخی نکردم! برگشتم و به پاشا نگاه کردم . می خواستم چیزی بگم اما نمی دونستم چی بگم! جون یک باره از بدن م رفت و نزدیک بود سقوط کنم که پاشا کمرمو گرفت و ترسیده گفت: - جانم جانم چی شد خانومم فیروووزه اب قند.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ پاشا به خودش تکیه ام داد و سریع اب قند و از فیروزه گفت به لبم نزدیک کرد. یکم به خوردم داد . واقعا من مامان و بابامو از دست داده بودم؟ اونم به بدترین شکل؟ یعنی شهیده بودن؟ پس بگو من چرا توی همچین خانواده ای مذهبی شدم! مامان بابا هوامو داشتین اره؟ چشامو با درد بستم که اشکام پشت هم ریخت! چی کشیده بودن خدا! باچه دردی شهید شدن! همه ساکت بودن و فقط گریه های من بود که پر کرده بود همه جا رو. اقا بزرگ بلند شد و از پشت یه قاب عکس قدیمی توی سالن یه بسته دراورد. اومد سمتم و امیر براش صندلی اورد و اقا بزرگ نشست بسته رو توی بغلم گذشت و گفت: - سند ملک و املاک پدرته و عکس هاشون! این ویلا شاهد خاطره های من و پدرته خیلی وقتا اینجا می یومدیم ولی وقتی بازسازی ش کردم خیلی تغیر کرد موند یه مشت عکس و سند املاک که توی این پاکته! همه رو به نام ت زدم . پاکت و باز کردم و سند ها رو انداختم کنار و دنبال عکس هاشون گشتم. عکس ها رو که در اوردم سریع پاکت و کنار انداختم و بی تاب به چهره اشون نگاه کردم! با دیدن شون با درد خندیدم. توی این عکس بابا وایساده بود مامان هم کنارش داشتن می خندیدن و عروسی شون بود. قربون خنده هاتون برم من! ای کاش منم می بردین! از چهره هاشون مهربونی موج می زد! عکس و سمت پاشا گرفتم و با صدایی که به خاطر گریه خش دار شده بود گفتم: - ببین چه خوشکل می خندن نگاه من شبیهه مامانمم چشامم به بابام رفته ببین معلومه چقدر فرشته بودن! پاشا بهم نگاه کرد و گفت: - الان باید خوشحال باشی خانواده ات شهید هستن چون تو عاشق شهدایی. سری تکون دادم و گفتم: - ای کاش منم اون روز مادرم می برد! پاشا اخمی کرد و گفت: - پیش منی ناراحتی؟ تو رو می برد من چی؟ شاید قبل این اتفاقات می گفتم اره ناراحتم اما بعد دادگاه واقعا اخم به ابروم نیاورد لب زدم: - نه خوبه که پیشتم. لبخند عمیقی روی لب ش نشست و اقا بزرگ گفت: - اما عموی تو زنده است! تنها عضو از خاندان ت هست! ولی وقتی خانواده ات رفتن کمرش شکست تورو قبول نمی کرد! حضور تو بیشتر غم به خانواده اشون اضافه می کرد از طرفی هم می خواستن تورو بدن به صمیمی ترین دوست شون چون بچه دار نمی شدن اون می گفت مرد خوبیه اما من می دونستم نیست! تورو بهشون ندادم و با خانواده ام اومدم تهران می دونم کجاست ادرس شو می دم خودت بری اگر بفهمه با نوه منم عروسی کردی که دیگه ! و ادامه نداد . پاشا دستاشو دور من حلقه کرد و گفت: - کی جرعت داره بخواد از من بگیرش؟ کسی وجود شو داره؟ اقا بزرگ بلند شد و گفت: - من باید حقایق و می گفتم که گفتم تمام! بلند شد و رفت توی اتاق ش. به پاشا نگاه کردم و گفتم: - می خوام برم ببینمشون! پاشا گفت: - می برمت ولی بگو این دنیا که هیچ اون دنیا هم جات پیش منه مگه نه؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره نگران نباش.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ پاشا بلندم کرد و گفت: - بلند شو بریم بخوابی امروز فقط اشک ریختی! نگاهی بهش انداختم که زل زد توی چشام و گفت: - نمی خوای بخوابی؟ سری به عنوان منفی تکون دادم . دستی توی موهاش کشید و گفت: - می برمت بیرون پیاده روی به شرط اینکه گریه نکنی خوب؟ سری تکون دادم و گفت: - پیاده بریم؟ یا با ماشین؟ یکم فکر کردم و گفتم: - پیاده. کاپشن شو پوشید و در چمدون رو باز کرد پالتومو دراورد و داد دستم. بیرون رفتیم و کسی نبود چادرمو دراوردم پالتو رو پوشیدم چادر مو زدم . پاشا دستشو گرفت سمتم دستمو توی دست ش گذاشتم و راه افتادیم. مدام تصویر پدر و مادرمو توی ذهنم تصور می کردم. چه قشنگ بودن! واقعا شهدا با همه فرق دارن! به قول معروف به چهره اشون که نگاه کنی نور می بینی! با صدای پاشا به خودم اومدم: - به چی فکر می کنی که لبخند می زنی؟ بهش نگاه کردم و گفتم: - به مامان و بابام دیدی چه قشنگ بودن منم مثل مامانمم و چشام مثل بابام. پاشا یهو گفت: - ای کاش خدا بهمون یه دختر هم بده شکل تو اصلا به تو نمی دمش مال خودمه! چپ چپی نگاهش کردم و گفتم: - اره نیومده منو فروختی باشه باشه! بعد هم به جلو نگاه کردم که خندید و گفت: - وقتی حرص می خوری انقدر ناز می شی که نگو! یه مشت به بازوش زدم که گفت: - مگه دختر چادری ها هم دست به زن دارن؟ دست به کمر نگاهش کردم و گفتم: - اره نمی دونستی؟ نچی کرد! از رو زمین یه چوب برداشتم و گفتم: - عه چرا ؟ وایسا الان نشونت می دم ببینی! پا گذاشت به فرار و منم دویدم دنبالش. عین بچه های دوساله پاشا با اون هیکل ش فرار می کرد و منم توی این تاریکی با چادر شبیهه همین ادم ترسناک های توی فیلم ها با چوب افتاده بودم دنبالش. پاشا پیچید تو کوچه و منم همین طور که صدای داد ش بلند شد:. - یاسس مراقب .. که یهو یه موتوری پیچید چوب از دستم افتاد و سریع جلوی صورتم و گرفتم محکم خورد با طایر بهم و افتادم روی زمین. وای زانو م خیلی درد گرفته بود. پاشا راه رفته رو سریع برگشت و موتوری هم نموند و زود رفت و سرشو برگردوند و داد زد: - خدا توسرتون می یوفتین دنبال هم همین می شه دیگ.. پاشا داد زد: - جلوتو بپ... که موتوری زود روشو برگردوند اما دیر شده بود محکم خورد به سطل زباله و هر چی زباله بود چپ شد روش! نمی دونستیم بخندیم یا نگران ش باشیم. پاشا استارت خنده رو زد و گفت: - فاتحه صلوات. با اون چشای گریون که اماده باریدن برای زانوم بود زدم زیر خنده. موتوری پاشد و دستش به کمرش بود بعدم سوار موتور شد بی حرف رفت. پاشا انقدر خنده اش گرفته بود خنده نمی زاشت سمت من بیاد و ببینه من چم شده! خودمم انقدر خندیده بودم درد یادم رفته بود. بلاخره پاشا اومد و کمک کرد بلند شدم و گفت: - خوبی؟ سر تکون دادم و گفتم: - خوبم یکم زانوم درد گرفت الان بهتره بریم. لب زد: - می تونی راه بری؟ می خوای بغلت کنم عموویی؟ منم لپ شو محکم کشید و گفتم: - نه بابا بزرگ. چپ چپ نگاهم کرد که با نیش باز نگاه ش کردم. افتاد دنبالم و منم پا گذاشتم به فرار که یه دقیقه نشده ماشین پلیس با دیدن مون وایساد. وای خدا! حالا می گه این دوتا ادم گنده عقل شون کمه این وقت شب افتادن دنبال هم تو کوچه! پلیسه گفت: - سلام چیکار می کنید؟ پاشا هم سلام کرد و گفت: - گرگم به هوا بازی می کردیم. با چشای گرد شده نگاهش کردم و دستمو جلوی دهنم گرفتم خنده ام معلوم نباشه! پلیس ابرویی بالا انداخت و گفت: - کارت شناسایی؟ خانوم چه نسبتی با شما دارن؟ پاشا گفت: - خانوممه! همراه م نیست. پلیسه گفت: - بفرماید اداره معلوم می شه! پاشا گفت: - به چه جرمی؟ پلیس هم گفت: - گرگم به هوای بد موقعه! بفرماید. پاشا سعی کرد نخنده و گفت: - گشت ارشاد نگرفته بودمون که گرفت بیا بریم. سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم و پاشا زنگ زد به امیر: - سلام توی ساک کوچیکه شناسنامه های من و یاس و مدارکم و بیار. ..... - زر نزن یالا بیا اداره .... - به توچه که چیکار کردیم؟ ...... - منتظرم یالا! قطع کرد و بچه پرویی زیر لب گفت.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ توی اداره توی راه رو نشسته بودیم و منتظر امیر. بلاخره اومد و ساک و داد به پاشا و رفت. اسممونو خوندن و داخل رفتیم . جناب سروان گفت: - چرا اوردنتون؟ پارتی ... اخمی کردم و پاشا گفت: - واقعا به سر و شکل مون می خوره از پارتی اومده باشیم؟ جناب سروان گفت: - به قیافه نیست سوال پرسیدم . پاشا گفت: - به جرم اینکه خانومم حالش خوب نبود اوردمش بیرون بهتر بشه برای اینکه سرحال بیارمش سر به سرش گذاشتم افتادم دنبالش ما رو گرفتن اوردن! یکم با تعجب نگاهمون کرد و پاشا مدارک و شناسنامه ها رو داد گفت: - نگاه کنید خانوممه به خدا! برسی کرد و گفت: - می تونید برید! بلند شدیم و پاشا مدارک و گرفت زدیم بیرون. راه افتادیم همین طور توی خیابون و پاشا گفت: - چه زود گذشت ها یاس! الان نزدیک 3 ماهه ازدواج کردیم! لب زدم: - یه ماه و خورده ای ش فقط من بیمارستان بودم ها! پاشا گفت: - شرمنده اتم جبران می کنم برات فقط یاس.. بهش چشم دوختم بیینم چی می خواد بگه! نفس شو رها کرد و گفت: - ببین من فهمیدم مسیر زندگی تو درسته دارم خودمو با تو وقف می دم و احساس خوبی هم دارم هر کاری هم می کنم همون طور بشم که تو می خوای فقط باید کمکم کنی و کنارم باشی و اینکه.. منتظر نگاهش کردم که گفت: - رفتیم پیش خانواده اصلی ت عمو ت اینا نگو که اتفاق هایی بینمون افتاده لطفا! و سرشو انداخت پایین دستم که توی دست ش بود و فشاری دادم و گفتم: - نگران نباش من مساعل شخصی زندگی مونو به کسی نمی گم! لبخندی زد و گفت: - من نوکرتم. لبخندی زدم که با دیدن مردی که لبو و شلغم می فروخت گفت: - بریم بخوریم؟ سر تکون دادم و سمت ش رفتیم و پاشا گرفت. همون لبه جوب نشستیم و شروع کردیم به خوردن. حسابی چسبید! بعدش هم برگشتیم ویلا. طبق معمول ساعت 5 صبح بلند شدم و نماز خوندم بعدش دیگه خوابم نبرد و رفتم پایین. میز صبحونه رو چیدم و ساعت 6 پاشا رو بیدار کردم. روی میز صبحونه نشسته بودیم و گفت: - چرا انقدر زور بیدارم کردی؟ چایی مو خوردم و گفتم: - اخه خوابم نبرد حوصله امم سر رفته بود . بعد هم یه لبخند ژکوند تحویل ش دادم و گفتم: - به قول معروف سحر خیز باش تا کامران بشی اقا پاشا. با چشای گشاد شده نگاهم کرد و گفت: - چی بشم؟ متعجب گفتم: - یعنی چی چی بشم؟ گفت: - گفتی سحر خیز باش تا چی بشی؟ متعجب گفتم: - کامران دیگه نشنیدی؟ یکم نگاهم کرد و پقی زد زیر خنده. متعجب گفتم: - چته چرا می خندی؟ پاشا. بین خنده هاش بریده بریده گفت: - وای خدا کامروا رو می گه کامران. عجب سوتی داده بودم. با دهنی صاف شده نگاهش کردم و گفتم: - اصلا فرقی نمی کنه کامران همون کامروا ست! با تک خنده ای گفت: - نه اصلا فرقی نمی کنه فرق می کنه؟ منم با پرویی گفتم: - نه. لقمه گرفت و گفت: - گردن گیرت بد خرابه ها! لیوان و پایین گذاشتم و گفتم: - امروز می ریم دریا؟ پاشا سر تکون داد. هر خانواده ای داشت برای خودش ناهار درست می کرد. رو به پاشا گفتم: - چی میخوری درست کنم،؟ به دستم اشاره کرد و گفت: - می تونی؟ اره ای گفتم. یکم فکر و گفت: - خورشت بادمجون. باشه ای گفتم و توی اشپزخونه رفتم . غذامو درست کردم و همون جا موندم باز کسی چیزی توش نریزه! این همه زحمت کشیده بودم! پاشا وسایل و اماده کرد و غذا که اماده شد توی سبد گذاشت و توی سالن رفتیم و گفت: - همه چیز اماده است برو لباس بپوش بیا بریم . بالا رفتم و لباس پوشیدم و پایین اومدم. پاشا سبد و بلند کرد و بقیه همین طور پیاده زدن بیرون متعجب گفتم: - مگه با ماشین نمی ریم؟ پاشا گفت: - ماشین چرا؟ دریا که ده دقیقه فاصله داره باهامون! یکم فکر کرد و گفت: - البته تو بار اولته همیشه امتحان و بهانه می کردی نمی یومدی. سری تکون دادم و حرکت کردیم. روی اون خاک های نرم راه رفتن حس خوبی داشت. وسط های راه با ذوق کفش هامو دراوردم تا پاهاش خاک ها رو بهتر حس کنه و پاشا به ذوقم می خندید. و ازش قول گرفتم لب دریا باهم با شن قلعه درست کنیم! یکم با فاصله از دریا یه موکت بزرگ پهن کردن و هر کی یه گوشه اش نشست. پاشا طبق معمول دراز کشید رو به دریا و گفت: - حیف هوا سرده و گرنه شنا خیلی حال می داد. امیر گفت: - من که می رم! پاشا گفت: - مگه دیونه ای؟ امیر گفت: - شاید تحمل شو دارم می خوام بدن مو توی اب سرد بسنجم! امیر کلاس های شنا می رفت!پاشا هم شنیده بودم مدتی می رفت.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ مداحی که توی گوشم پخش می شد و اروم اروم باهاش زمزمه می کردم و از سخره عبور کردم حالا دیدی به پاشا و بقیه نداشتم اما دور نشده بودم زیر حدود30 قدم بود. با دیدن صدف های قشنگ توی اب رفتم که قندیل بستم . ولی حیف بود ازشون گذشتن. تا زانو توی اب بودم خم شدم که بیشتر تو اب رفتم و چنگ زدم صدف ها رو بردارم که یهو دستی روی سرم نشست و سرمو کرد زیر اب دست و پا زدم و وحشت زده تکون می خوردم اما با زور زیادی کامل فرو بردم زیر اب داشتم از سرما جون می دادم توی اب اب سرد که با پام لگد محکمی به طرف زدم و تو نشستم یکم صاف بشم و با سبد توی دستم محکم برگشتم زدمش که دستشو به صورت ش گرفت . الناز بود خواهر پریسا! بهت زده با نفس نفس عقب رفتم و دستشو به صورت ش گرفت. حمله کرد سمتم که جیغ کشیدم و پاشا رو صدا کردم . با یه سنگ فکر کنم محکم زد توی کمرم که پرت شدم توی اب با وحشت سریع بلند شدم و دوباره پاشا رو صدا کردم . بهم رسید و محکم هلم داد که سکندری خوردم و توی اب افتادم که کامل رفتم زیر اب و دستشو و رسوند یهم با فشار زیر اب نگهم داشت. هر چی تکون می خوردم فایده ای نداشت و داشتم خفه می شدم و نفس های اخر و می زدم که دستش از سرم برداشته شد و دست پاشا از زیر اب کشیدتم بیرون . تند تند نفس زدم و چشام که باز مونده بود زیر اب و بستم که دردی توشون پیچید. پاشا به ساحل رسوندم و روی شن ها بی رمق افتادم. ترسیده جلوم نشست و گفت: -وای خدا رحم کردی بهمون! پاشا همون روی شن ها سجده شکر رفت و حالا همه رسیده بودن. به پشت سر پاشا نگاه کردم که الناز سنگ بزرگی برداشت و پرت کرد سمتمون. که سریع دستامو دور گردن پاشا گره زدم و دوتامونو خم کردم کنار که از ما رد شد و خورد توی سخره و صد تیکه شد! پاشا با چشای گشاد شده و شکه نگاهم کرد . اقا بزرگ داد زد: - یکی این دیونه رو بگیره! الناز داد زد: - پریسا به خدا یه دقیقه دیرتر اومده بود کارش تمام بود ابجی از شر نحس ش راحت شده بودی دختره ی عفریته که عشق تورو دزدیده بود. پاشا بلند شد و حمله کرد سمتش که امیر و علی رضا گرفتن ش. پاشا داد کشید: - زن منو می خوای بکشی اره؟ می دونم چی کارت کنم! بعدشم زنگ زد به پلیس. هیچکس جلو دارش نبود و با خشم دستمو گرفت سمت زیر انداز رفت. وسایل و بلند کرد و همه برگشتیم ویلا. این دفعه هیچی نگفتم کم مونده بود منو بکشه! کنار بخاری جمع نشسته بودم و از سرما به خودم می لرزیدم! پاشا عصبی قدم می زد و هر چی اقا بزرگ و بقیه می گفتن از خر شیطون پایین بیاد پاشا جواب شونو نمی داد. پلیس رسید و داخل اومدن. پاشا تمام کار هاشون رو گفت! از حرف های مسخره اشون و رسم هاشون تا اذیت هاشون و فیلم دیشب که غذا رو مسموم کردن تا الان. پلیس سمتم اومد و پرسید منم براش توضیح دادم و فیلم رو بهش نشون دادیم . گفت برای بقیه کارمون و دادگاهی کردن شون باید بریم . پاشا بالا رفت و پالتو برام اورد. توی یکی از اتاق های پایین اماده شدم و پریسا و الناز رو خانوم پلیسی که همراه شون بود دستبند زد رفتیم اداره. اقا بزرگ با پاشا حرف می زد و سعی می کرد متقاعدش کنه اما پاشا کوتاه بیا نبود. اقا بزرگ رو به من گفت: - تو یه چیزی بگو دختر! بهشون نگاه کردم و گفتم: - این همه من جلوی پاشا رو گرفتم دفعه بعدی بدتر شو سرم اوردم و این دفعه داشت خفه ام می کرد حالا دیگه خود پاشا هر کاری که نیاز باشه انجام می ده. ساعت8 شب بود که برگشتیم ویلا و قرار شد پرونده برسی بشه و بفرستن داد گاه و الناز و پریسا رو هم نگه داشتن. پاشا یه راست دستمو گرفت رفت بالا و چمدون رو در اورد و لباس ها رو داشت جمع می کرد. عمو ها و اقا بزرگ اومدن توی اتاق و اقا بزرگ گفت: - پاشا بیا برو رضایت بده من خودم نمی زارم دیگه کسی سمت یاس بیاد ابرومونو نبر. پاشا گوشی شو برداشت و نمی دونم داشت چیکار می کرد و همون طور گفت: - صد سال سیاه رضایت نمی دم. عمو یعنی پدر پریسا و الناز عصبی شد یهو چاقوی روی سبد میوه رو برداشت و اومد سمتم محکم دستمو کشید بلندم کرد و چاقو گرفت زیر گلوم. چشام گشاد شد پاشا اروم گوشی شو گذاشت روی میز و گفت: - چیکار می کنی ها؟ ول ش کن. چاقو رو به گردن م فشار داد که ایی گفتم . اقا بزرگ داد زد: - علی چیکار می کنی ولش
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ اقا بزرگ داد زد: - علی چیکار می کنی ولش کن دیونه بازی در نیار. عمو داد زد: - اگر نره رضایت نده همین جا یه بلایی سر این دختر نحس میارم رضایت می دی یا نه؟ پاشا گفت: - می دم می دم ولش کن گردن ش زخم بشه به خدا رضایت نمی دم! ولم کرد و محکم پرتم کرد روی تخت. پاشا سریع بلندم کرد و روسری مو در کرد . چادرمو درست کردم و گفتم: - حالا دیگه من نمی زارم رضایت بده! پاشا گوشی شو برداشت فیلم گرفته بود. فیلم و نشون داد و گفت: - گور خودتونو کندین. دوباره خواست حمله کنه سمتمون که گرفتن ش و از ویلا بیرون زدیم. رفتیم اداره و پاشا این فیلم رو هم زد روی پرونده . خواستیم حرکت کنیم سمت تهران که گفتم: - پاشا. از اینه بهم نگاه کرد و گفت: - جانم عزیزم؟ خوبی؟ سر تکون دادم و گفتم: - اره می شه نریم تهران؟ بریم اراک! اقا بزرگ گفت عموم اونجاست می خوام ببینمشون. پاشا یکم فکر کرد و با مکث قبول کرد و راه افتادیم. ساعت پنج صبح بود که رسیدیم اراک. اول رفتیم دانشکده نظامی که ساشا اونجا بود و ببینیمش. من که مطمعن بودم راه مون نمی دن اما پاشا گفت نگران نباشم. با سرباز دم در صبحت کرد و سرباز رفت تو بعد چند دقیقه اومد. پاشا سوار شد و گفتم: - دیدی گفتم راه مون نمی دن! دیدم دارن درو باز می کنن! پاشا با خنده گفت: - نخیر گفتن بفرماید تو! متعجب نگاهش کردم و گفتم: - چیکار کردی؟ ابرویی بالا انداخت و گفت: - دیگه دیگه! این وقت صبح سرباز به خط رژه می رفتن . متعجب گفتم: - اینا که دارن رژه می رن! من فکر کردم خوابن! پاشا ماشین و پارک کرد و گفت: - مگه خونه خاله است؟ پیاده شدیم و داخل سالن بزرگ شدیم. اولین در که دوتا در بزرگ بود و در زدیم و داخل رفتیم. فرمانده هاشون اینجا بودن. سلام کردیم و نشستیم و پاشا گفت: - اومدم والا برادرمو ببینم ساشا محمدی! یکی از فرمانده ها گفت: - الان می گم صداش کنن. لب زدم: - نمی شه ما خودمون بریم؟ یکم اینجا رو ببینیم و یه تفنگی دست بگیریم؟ فرمانده با خنده گفت: - نمی شه که دخترم الان وقت رژه است بقیه جاها قفله! فرمانده ها سر موقعه میان و تا اونا نباشن نمی شه کاری کرد همه چیز حساب کتاب داره! . سری تکون دادم و بعد کمی ساشا با لباس فرم اومد داخل و احترام نظامی گذاشت. با دیدن ما با تعجب گفت: - داداش؟ زن داداش! بابا ایول. با پاشا هم بغل کردن و پاشا یه چیزی کنار گوشش گفت و ساشا گفت: - دروغ نگو! پاشا سری تکون داد و ساشا گفت: - کار زن داداشه اره؟ پاشا سری تکون داد و تاعید کرد. متعجب گفتم: - چی می گید به هم؟ پاشا خندید و گفت: - شما به موقعه اش می فهمی فضول خانوم. ساشا گفت: - از این ورا زن داداش چطوری خوبی؟ زندگی خوبه؟ با لبخند گفتم: - خداروشکر خوبه . به پاشا اشاره کرد و با اشاره پرسید همه چیز اوکیه؟ منم تاعید کردم که گفت: - خداروشکر. رو به پاشا گفتم: - منم از این لباسا می خوام. و به ساشا اشاره کردم