eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
304 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
729 ویدیو
27 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ نمی دونم چقدر بود که گریه می کردم که صدای فیروزه تا اتاق من هم بوده بود! اره لباس عروس هم خریده بود! از عمد بلند بلند صحبت می کرد و از لباس عروس و سلیقه اش تعریف می داد. پاشا بلند بلند صدام می کرد تا رسید به طبقه بالا و تعریف می داد: - یاس کجایی بیا ببین چه لباس عروسی خریدم برات سلیقه فیروزه حرف نداره یاس کج.. از خشم و عصبانیت هیچی حالم نیست . میز و پرت کردم کنار که صدای بدی داد و درو باز کردم پاشت جلوی در بود با لباس عروس . همه با صدای میز بالا اومده بودن. با خشم تخت سینه اش کوبیدم و گفتم: - چی می گی هی یاس یاس کدوم یاس! مثلا عروس منم اره؟ کجام به عروس ها می خوره؟ دماغ و پیشونی کبودم که خواهر جونت از قبل هماهنگی می کنه لا دوستاش در و بزنه تو صورتم یا انتخاب لباس عروس؟ اصلا پرسیدی کدومو می خوای؟ لباس عروس و از دست ش کشیدم و طور هاشو تیکه تیکه کردم و گفتم: - مگه خواهرت و نبردی انتخاب کنه برو بده همون خواهرت بپوشه حالا هم گمشو . و درو کوبیدم. پشت در نشستم و هق هق ام توی اتاق پیچید. صدای فیروزه اومد: - قدر نمی دونه چقدر این دختر وحشیه! داد پاشا تن مو لرزوند: - خفه شو تو درو زدی تو صورت ش اره،؟ پس بگو خانوم که میل ش نمی کشید تا دم در بره امروز سمج چسبیده بود به من و انقدر ور زدی و زدی با حرفآت سر مو بردی مجبور شدم بخرم همش مقصر تویی گمشو از جلوی چشام نبینمت فیروزه. مامان پاشا گفت: - خوبه حالا به خاطر این دختره چرا داد می زنی سر دخترم؟ نگاه کن لباس عروس به این قشنگی ۷۰ ملیونی و چطور نابود کرد قدر نمی دونی دختره ی چش سفید . شدت اشک هام بیشتر شد . یعنی یکی تو زندگی من نیست هوای من و داشته باشه؟ خدایا می شه بغلم کنی ببریم پیش خودت! خدایا به جون خودت کفر نمی گم فقط خسته شدم از این همه بی محلی و بی اهمیتی!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌مذهبۍ‌من‌!🌸 ❄️ بلند شدم و روی تخت رفتم. دراز کشیدم تا یکم بخوابم. هم جسمم خسته بود و هم روحم. انقدر گریه کرده بودم چشام سوز می داد . خیلی زود خوابم برد. با صدای گوشیم که اذان می گفت چشم باز کردم. وقت ملاقات بود. چقدر دلم برای خدا تنگ شده بود و کلی حرف داشتم باهاش. بلند شدم و وضو گرفتم. سجاده امو پهن کردم و چادر سفید مو سرم کردم. بعد نماز کلی با خدا حرف زدم و درد و دل کردم. طبق معلوم ارامش به وجودم تزریق شده بود و ارامش خاصی پیدا کرده بودم. مهر رو بوسیدم و ذکر هامو گفتم. دو صفحه هم قران خوندم که صدا کردن های مامان بلند شد . می دونستم تا نرم پایین دست بردار نیست. چادر سفید مو پوشیدم و رفتم پایین. پاشا بلند شد و با دست گل و کادویی که گرفته بود جلوم اومد. خواست لب باز کنه که ازش رد شدم و روی مبل تک نفره نشستم . پاشا کنارم وایساد و گفت: - میای بیرون؟ کارت دارم. زل زدم توی چشم هاش و گفتم: - وقتی گفتم منو ببر خونه خسته ام مگه بردیم؟ منم الان جواب خودتو بهت می دم الان نشستم خسته ام بلند شم! گل و کادو رو گذاشت تو بغلم و گفت: - برا تو خریدم غروب هم می ریم هیچکس رو هم نمی بریم لباس عروس می خریم. کادو و گل رو انداختم پایین که گل شاخه شاخه افتاد رو زمین و تیکه طلایی هم که خریده بود از جعبه اش افتاد بیرون و گفتم: - اولا که من از طلا و گل رز بدم میاد! دوما که دیگه تصمیم ندارم لباس عروس بپوشم با همین چادر سفیدم میام مذهبی ترم هست. مادرش گفت: - چی؟ جلوی اون همه مهمون با این یه تیکه پارچه؟ کمر بستی ابروی ما رو ببری دختر؟ لب زدم: -ابروی ادم پیش خدا نره و گرنه بنده که چیزی نیست همینه که هست می خواید برید برای پسر تون یه دختر دیگه بگیرید. مادرش رو به پاشا گفت: - بفرما تحویل بگیر. پاشا گفت: - یاس من که گفتم می ریم هر کدوم تو دوست داشتی می گیریم. بی توجه گفتم: - دیشب گفتی رفتیم داخل بعد محرمیت هر جا خواستی می برمت نبردی این اولین قول ت که زوی زیرش وقتی داشتن صیغه رو می خوندن گفتم به جز حرف دوتامون نباید یه حرف کسی گوش کنی و وارد زندگی مون بشه نظر کسی بازم قول دادی ولی امروز به سلیقه خواهرت لباس عروس خریدی ولی تو روی قول هات نمی مونی منم دلیلی نمی بینم به حرف ت گوش کنم! از رو حرفمم بر نمی گردم من با همین چادر میام توی عروسی نمی خوای بفرما برو زن بگیر. پاشا گفت: - باشه با همین بیا اشکالی نداره پس بریم خونه ای که ساختم و ببینی وسیله بخری. لب زدم: - من توی اون قصرت نمیام باید بریم خونه ببینیم هر کدوم گفتم و خوب بود بخری وسلیه هم خودم می خوام انتخاب کنم همه هم جنس ایرانی! هیچ چیز خارجی توی دکور خونه نمی زارم همه باید شهدایی و مذهبی باشه! مامان گفت: - چی جنس ایرانی؟ به درد نمی خوره! شونه ای بالا انداختم و گفتم: - من حرف هامو زدم مامان. پاشا گفت: - ولی خونه خیلی بزرگ و قشنگه قصره! نگاهی بهش انداختم و گفتم: - چون قصره دارم می گم نه! ادم تجملاتی که زندگی کنه دچار لذت های دنیوی بشه اخرت ش از دست می ره . پاشا گفت: - باشه اینم قبول می ری اماده بشی بریم دمبال خونه؟
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ سر تکون دادم و بلند شدم و خواستم برم که گفت: - حالا نمی شه اون طلا و گل و قبول کنی؟ خودشو مظلوم کرده بود. طبق معمول باز کوتاه اومدم و خم شدم گل و طلا رو برداشتم که لبخند زد. توی اتاقم برگشتم و اماده شدم پایین رفتم که بلند شد . بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم. اولین بنگاه ی که رفتیم گفت پول مو چقدره و پاشا گفت: - پول ‌ش مهم نیست فقط این چیزی که خانومم می گه باشه. بنگاه دار به من نگاه کرد و گفتم: - حیاط داشته باشه متوسط نه بزرگ ساده باشه و قشنگ سه خوابه باشه در و پنجره هاش از این طرح قدیمی ها شیشه های رنگی باشه حوز داشته باشه. بنگاه دار متعجب باشه ای گفت و به چند نفر زنگ زد. پاشا با تعجب گفت: - دقیقا این مدل خونه رو از کجا اوردی؟ با لبخند گفتم: - توی رمان عشق به یک شرط خوندم خونه ی ترانه و مهدی اینطور بود خیلی رمان قشنگ و خوبی بود و یه فرق با ما دارن فقط! پاشا ابرویی بالا انداخت و گفت: - چه فرقی؟ به خودمون اشاره کردم و گفتم: - توی رمان عشق به یک ‌شرط دختره مذهبی نبود و پولدار بود پسر ساده و مذهبی بود ولی اینجا من ساده ام و تو پولدار مذهبی نیستی! پاشا خنده ای کرد و گفت: - حتما پسره رو دختره از مذهبی بودن دراورد . نچی کردم و گفتم: - برعکس دختره رو مذهبی کرد پسره! پاشا گفت: - پس بیا یه شرطی! سر تکون دادم و گفتم: - چه شرطی؟ با شیطنت گفت: - هر کی حرفه هاشو به کار ببره یه سال که گذشت ببینیم من مذهبی می شم یا تو امروزی. قبول کردم که بنگاه دار گفت
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ گفت: - پیدا کردم براتون اما توی محله ساده نشینه! همونه که خانوم می خواد . با لبخند گفتم: - همین خوبه! حتما مسجد باید نزدیکی ش باشه. سوار شدیم بریم خونه رو ببینیم. پشت سر ماشین بنگاه دار راه افتادیم. پاشا گفت: - اخه همه دخترا عاشق قصر ان تو چرا نیستی؟ سرمو به صندلی تکیه دادم و گفتم: - گفتم که من فرق دارم جواب این سوال رو هم صد دفعه دادم نمی خوام اسیر لذت های دنیا بشم! پاشا اومد اخرین ترفند خودشو به کار ببره: - خوب تو بیا ولی باید روی خودت کار کنی توی که توی سخت ترین شرایط هم قرار بگیری اسیر لذت های دنیا نشی! ابرویی بالا و انداختم و گفتم: - واسه چی خودمو اذیت کنم؟ برم خودمو وسط مرز گناه قرار بدم بگم گناه نمی کنم؟ خوب چکاریه نمی رم وسط مرز گناه این چه حرفیه! پاشا گفت: - چی بگم دیگه راست می گی . بعد از نیم ساعت رسیدیم. پیاده شدیم درش به رنگ آمیزی نیاز داشت. یه حس خوبی به این خونه داشتم. سمت در همسایه رفتم که بنگاه دار گفت: - خونه اینه! می دونمی گفتم و دوباره در زدم که یه خانوم چادری درو باز کرد.با لبخند سلام کردم و گفتم: - ما اومدیم این خونه رو ببینیم می خواستم ببینم قبل ما چه ادم هایی اینجا بودن؟ خانومه با لبخند گفت: - الهی عزیزم تازه عروسی! والا این خونه خیلی با برکت و خوبه! قبل شما یه خانواده شهید اینجا زندگی می کردن که چون پیر شدن رفتن پیش بچه هاشون عزیزکم. خداروشکری گفتم و خداحافظ ی کردم. بنگاه دار درو باز کرد و داخل رفتیم. با دیدن حیاط ش لبخندی زدم همون بود که می خواستم. ناخوداگاه خونه ی ترانه و مهدی که توی رمان عشق به یک شرط رو توی ذهنم مجسم کردم دقیقا همین جور بود. با ذوق داخل رفتم خیلی خاک خورده بود و معلوم بود چند ساله کسی اینجا نبوده! اما کاملا سالم بود و دستی به روش می کشیدم می شد عروسک! یه حوزه بزرگ داشت وسط حیاط و روبروی حوز 5 تا در با شیشه های رنگی. دوتا در اولی به روی هم باز می شد و پذیرایی بود. یه اشپزخونه و سه تا اتاق. پاشا گفت: - نگو که اینو دوست داری! با لبخند گفتم: - دقیقا همینو می خوام . دستی توی موهاش کشید و گفت: - ما کلی مهمون داریم اخه اینجا؟ کوچیک نیست؟ برگشتم سمت ش و گفتم: - اولا که گفتم مردم و نظر مردم مهم نیست باید نظر خدا رو اولویت گرفت بعدشم ما دو نفریم مگه چقدر جا می خوایم؟ پاشا گفت: - چی بگم دیگه برم سند بزنم تو رو هم برسونم خونه. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - نه برو سند بزن من اینجا رو تمیز کنم تو هم جارو و سطل و مواد شونه و شیلنگ و این چیزا بگیر بیا کمکم. دستشو تو هوا تکون داد و گفت: - عمرا کارگر می گیرم. معصوم نگاهش کردم و گفتم: - توروخدا نق نزن دیگه تنبل نباش کارگر بلد نیست خراب می کنه برو دیگه. یه دونه اروم زد تو سرم و گفت: - چیکارت کنم دیگه بمون تا برگردم. نیش مو باز کردم و سر تکون دادم و گفتم: - چشم زود بیا. با خنده گفت: - همیشه همین طور حرف گوش کن باش. پشت چشمی براش ناز کردم و تا رفتن چادر مو در اوردم و یه جا گذاشتم کثیف نشه!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ یه تشت کهنه بود که با شیر اب شستمش و بلند ش کردم بردم داخل . هر چی پلاستیک و اشغال بزرگ بود جمع کردم . توی حیاط هم چوب های شکسته رو جمع کردم و باغچه و حیاط و تمیز کردم. شیر اب توی حوز رو باز کردم تا یکم خیس بشه که پاشا رسید. سمت ش رفتم و گفتم: - بدو که کلی کار داریم. پاشا گفت: - اول پیتزا بخوریم گرسنمه تا راه نیوفتم کار نمی کنم. اب توی حوزه و بستم و روی چمن های حیاط که با اب قطره ای رشد می کردن و خشک نشده بودن نشستیم. پاشا گفت: - به نظر این خونه خونه می شه؟ سر تکون دادم و گفتم: - صد در صد. شروع کردیم به خوردن و خیلی زود بلند شدم که پاشا گفت: - بابا بیا غذا تو بخور کار ها فرار نمی کنن! شیلنگ و وصل کردم و گفتم: - سیرم خودت بخور. شونه ای بالا انداخت وگفت: - باشه پس اتفاقا سیر نشده بودم . و پیتزای منم برداشت خورد. کل داخل خونه رو خیس کردم و شستم. پاشا هم وایساده بود نگاهم می کرد و گفت: - خوب الان من چیکار کنم نمی زاری کمک کنم. اب و با طی اروم زدم و گفتم: - نخیر بلد نیستی نگاه کن اب و زدی به دیوار شما باید حیاط و کمکم بشوری. خونه که تمام شد . حیاط و دادم دست پاشا. نالان شلوار شو تا زانو ش زد بالا و گفت: - ای خدا من خسته ام. چپ چپی نگاهش کردم که گفت: - دارم تمیز می کنم دیگه. دست به کمر گفتم: - یالا زود. شیشه پاکن و پارچه رو برداشتم و شیشه ها رو برق انداختم. داخل تکمیل بود دیگه. بعد از دو ساعت اقا حیاط و تمیز کرد. افتاد رو چمن و ها و ناله می کرد. وسایل و جمع کردم و گفتم: - بریم خونه؟ نیم خیز شد و گفت: - خوب نریم دیگه خونه امون که هست می ریم پتو و قالی و و شام می گیریم میایم همین جا بری خونه چیکار؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - مگه تو خسته نبودی؟ خودشو زد کوچه علی چپ و گفت: - کی؟ من؟ نه؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - اگه کلی وسایل بگیری برام که تا شب مشغول باشم و حوصله ام سر نره قبوله. یهو پاشد که قلبم ریخت وگفت: - حله بپوش بریم. بلند شدم و چادرمو سرم کردم و راه افتادیم. اول رفتیم فرش فروشی! از نمونه ها یه پالاز موکت سبز چمنی انتخاب کردم که پاشا مسخره ام می کرد و گفت: - من که می دونم تو خونه رو مسجد می کنی! منم می گفتم خوب می کنم. قالی ها هم یه ساده بی طرح و نقش سبز پررنگ گرفتم خیلی ست قشنگی می شد. پادری و این چیزا هم ست اون پررنگه برداشتم. پاشا هم گفت: - من نظر بدم شاهانه است خانومم که می خواد ساده زندگی کنه همون نظر ندم خودت بگیری بهتره. بعدش فرش و اینا رفتیم اینه و شمدون بخریم. به اینه و شمدون ها نگاه کردم. رو به پاشا گفتم: - خیلی زیاده انتخاب سخته برام این جا تو انتخاب کن. بشکنی زد و گفت: - حق ایراد گرفتن و نه اوردن نداری! سر تکون دادم و طبق معمول یه گرون خرید اما ساده و بی نظیر بود! وقتی دید راضی ام گفت: - ما اینیم دیگه. خندیدم و حساب کرد. بعدش رفتیم فروشگاه مذهبی. یه قران خوش خط و خودکار صوتی گرفتم و چند تا تابلو از عکس های سردار و شهدا مهر و تسبیح و جانمازی ست برای خودم و پاشا گرفتم. با کلی وسیله دیگه‌! سر راه یه ۲۰ دونه هم ماهی گرفتیم برای توی حوز. شام هم پاشا کوبیده گرفت و سمت خونه رفتیم. وسایل و بیشتر شو پاشا برد داخل و بقیه اش روهم من. فرش ها رو کارگر ها توی پذیرایی گذاشته بودن. وسایل و پلاستیک ها رو گوشه ای گذاشتیم و اول پالاز موکت های خونه رو گذاشتم و بعدش فرش کوچیک وسط شون رو و پادری و قالی که برای دم در حمام و اشپزخونه بود و یه تابلو فرش که طرح مسجد بود. پاشا میخ زد و وصل ش کرد بقیه میخ ها رو هم زد و روی فرش ها ولو شد و گرفت خابید. حسابی امروز ازش کار کشیده بودم. گذاشتم بخوابه و بقیه تابلو ها رو وصل کردم . چهارپایه رو اوردم و ساعت فانتزی مذهبی رو به دیوار چسبوندم. ماهی ها رو هم توی حوز انداختم و براشون غذا ریختم. کارم که تمام شد دوتا پتویی که فعلا خریده بودیم رو باز کردم و درو خونه رو بستم. یکی و انداختم روی پاشا . خودمم دیگه نا نداشتم ولی پذیرایی سرد بود توی اتاق رفتم و گرفتم خابیدم
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ با صدای پاشا که با خودش حرف می زد چشم باز کردم: - من که کاری نکردم باز کجا رفت یاس وای کلید کو.. بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم و پاشا که داشت کفش می پوشید تند تند یعنی بره منو پیدا کنه گفتم: - کجا اینجام. سر بلند کرد و با دیدنم نفس راحتی کشید. خابالود چشامو مالوندم و گفتم: - سرد بود تو اتاق خواب بودم . پاشا نگاهی به ساعت ش کرد و گفت: - ساعت 10 هست تا نبستن فروشگاه ها بریم بخاری بخریم؟ سر تکون دادم و چادرمو پوشیدم و سمت ش رفتم که گفت: - چادر که سرت نیست خیلی ریزی ولی چادر می پوشی خانوم تر می شی. لبخندی زدم و گفتم: - اهوم. کفش هامو پوشیدم که وایساد روبروم و نگهم داشت. دستاش سمت روسری م اومد و چند جاشو درست و کرد وگفت: - کج شده بود. ممنونی گفتم و باز خجالت کشیدم. راه افتادیم و پاشا خواست بخاری بزنه که گفتم: - نه نزن هوای توی ماشین خوبه که. باشه ای گفت. راه افتاد که گوشیم زنگ خورد. مامان بود. پاشا هم نگاهی به صفحه ی گوشیم انداخت جواب دادم: - سلام بعله؟ مامان گفت: - کجایی؟ نکنه باز اون پاشا ی بدبخت و ول کردی رفتی سر قبرا یا جایی!ابروی ما رو بیشتر از این نبر همه ما رو مسخره می کنن با این رفتار های تو. پاشا گوشی و ازم گرفت و گفت: - الو سلام یاس پیش منه خونه هم نمیاد خدانگهدار. و قطع کرد. خنده ام گرفت حتا نزاشت مامان چیزی بگه! شونه ای بالا انداخت و گفت: - وایسادی سه ساعت چیو گوش می دی غر غر تا گفت می گفتی پیش پاشام و تمام. لبخند تلخی زدم و گفتم: - خیلی وقته به این غرغر ها عادت کردم یه روز نشنوم روزم شب نمی شه. و از به بیرون نگاه کردم. پاشا گفت: - خوب دیگه خوشحال باش داری خلاص می شی! فکر مو به زبون اوردم: - اگه تو مثل اونا یا بدتر از اونا باشی چی! چند ثانیه سکوت حالم شد و پاشا گفت: - نترس هواتو دارم اذیتت نمی کنم قول می دم فقط توهم با من راه بیا یکم اسون بگیر عاشق من بشی تمامه! تو عاشق من نیستی دید خوبی نسبت بهم نداری. لب زدم: - یعنی تو عاشق منی؟! پاشا گفت: - معلوم نیست؟ معلومه که عاشقتم. حرفی نزدم دیگه . پاشا هم نمی دونم از این سکوت ام چی برداشت کرد که رو فرم بود باز. یه بخاری خوشکل گرفتیم و فرستادیم نصب کنن. پاشا سمت خونه نرفت و گفت: - می خوام ببرمت دور دور یه شام خوشمزه بهت بدم. لبخندی زدم. شاید بهتر بود یکم باهاش راه بیام. سر تکون دادم و گفتم: - باشه ببینم سلیقه ات چطوره! گاز داد و گفت: - چشمم بانو. یه رستوران اطراف شهر بود و یکم دور یود. اطراف ش هم درخت بود و رستوران و اون نور ها وسط این سیاهی درخت ها می رخشید. پیاده شدیم و پاشا سمتم اومد دستمو گرفت. پاشا گفت: - داخل بشینیم یا بیرون؟ بیرون راحت نبودم و سرد هم بود پس گفتم: - داخل. هنوز دو قدم نرفته بودیم که پاشا گفت: - عه رفقام. و رفت سمت شون . با پاشا گرم دست دادن و خانوم هاشون هم بود. اما خوب معلوم بود هیچکدوم مذهبی نیست. با گرمی سلام کردم اما با دیدن ظاهرم احساس غریبی کردن باهام و کلی زیاد تحویلم نگرفت ولی دوستای پاشا زیادی باهام گرم گرفتن که خوشم نیومد! و به ممنونم اکتفا کردم. پاشا گفت: - تو برو داخل منم میام. باشه ای زمزمه کردم و داخل رفتم. یه میز که گوشه بود رو انتخاب کردم و نشستم . یه چشم به در بود و یه چشم به ساعت. دوباری گارسون اومد که دست به سرش کردم تا پاشا بیاد باهم سفارش بدیم ولی نیم ساعت شد و نیومد. مجبوری قیمه سفارش دادم و گارسون میز رو چید . نیم ساعت شد یک ساعت و یک ساعت شد دو ساعت! به غذا ها که همون طور دست نخورده مونده بود دست نزدم و بیرون رفتم . انگار کلا منو یادش رفته بود. بیرون رفته ام با رفقا و خانوم های رفقاش حسابی گرم گرفته بود و گل و بلبل بود حالش. واقعا خجالت می کشیدم برم سمت ش و رفیق هاش منو ببین و بگن عه پاشا زن ش یادش رفت! گوشیمو در اوردم و بهش زنگ زدم که جواب داد و زودی بلند شد لب زدم: - بیا حساب کن بریم اگر کارت تمام شد! اگر هم نه تا خودم برم . سریع خداحافظ ی کرد و با دیدن من جلوی در اومد سمتم و گفت: - ببخشید عزیزم اصلا یادم رفت می دونی ....شام خوردی؟ نگاهش نکردم تا اشک توی چشام و نبینه! و گفتم: - خودم می دونم منو یادت رفت نیاز نیست چیزی بگی اره بدو حساب کن بریم. داخل رفتیم تا حساب کنه که گارسون گفت: - ایشون خانوم شما هستن؟ سفارش دادن منتظرتون بودن نیومدین هیچی هم نخوردن دست نزده مونده غذا بزارم ببرین؟
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ نه به حرفای دو ساعت پیشش که عاشقم عاشقم می کرد و نه به حالا که یادش رفته بود با عشق ش اومده بیرون مثلا! ادم عاشق مگه عشق شو یادش می ره؟ اما هنوز نفهمیده بود من دلخورم و با اب و تاب گفت: - اون دختر سمت چپی تازه با رفیقم عقد کردن سلیقه نیما هم حرف نداره دختره خیلی قشنگ بود تریپ ش که فوقلاده بود رنگ موهاش زن ارمان قشنگ بود راستی تو موهات چه رنگه؟ حالا بپرسم بری این رنگ کنی خیلی خوشم اومده حیف این چادر و در نمیاری و گرنه از اون لباس ها برات سفارش می دادم ... برگشتم سمت ش که نگاهی بهم انداخت و جا خورد لب زدم: - می شه ساکت شی؟ خیلی خوشت اومده ازشون برو یه زن همون جور بگیر ! من نمی دونم منی که هیچ شباهتی به زن روهای تو ندارم چرا اومدی منو گرفتی ! کلافه گفت: - من که گفتم عاشق ت شد.. داد زدم: - ادم عاشق وقتی با زن ش می ره رستوران زن شو یادش نمی ره! داشت سمت خونه می رفت که گفتم: - نمی خوام برم خونه منو بزار گلزار شهدا . راه و کج کرد سمت اونجا . رومو برگردندم و سعی کردم بغض مو قورت بدم تا بتونم حداقل درست نفس بکشم. ماشین و پارک کرد و پیاده شدم. خودشم پیاده شد که گفتم: - کجا می خوام تنها باشم دو ساعت دیگه بیا دمبالم. راه افتادم که صدام زد: - یاس ول.. برگشتم و گفتم: - توروخدا ولم کن یکم راحتم بزار فرار نمی کنم دوساعت دیگه بیا دمبالم. بهش مجال ندادم و سمت گلزار شهدا راه افتادم. چادر مو تا حد امکان جلو اوردم تا کسی نگاهش به صورت خیس نیفته! انقدر که هر روز من می یومدم اینجا و اشک می ریختم یکی شاید فکر می کرد من همسر شهیدم! انقدر دلم پر بود نزدیک ترین مزار که رسیدم نشستم و زدم زیر گریه. امشب خلوت بود و به خاطر سرما کسی نبود . راحت بغض مو شیکوندم و زار زدم. به این بخت بد زار زدم. چرا من هر چی بهش فرصت می دم خراب می کنه؟
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ ماتم زده به مزار شهید گمنام خیره بودم و اشک هام روی صورتم ماسیده بود! از ته دل ازش کمک خواستم. که قامت پاشا نمایان شد و جلوم نشست. به قبر نگاه کرد و گفت: - دو ساعت شد بریم؟ نگاه اخرمو به قبر شهید گنام انداختم و یه بار دیگه خواسته هامو باهاش مرور کردم . بلند شدم و با قدم های اهسته راه افتادم. توی این سرما من انقدر گریه کرده بودم بدنم مثل کوره اتیش بود. ریموت ماشین و زد و درو باز کردم خواستم بشینم که دیدم گل خریده این بار نرگس گل مورد علاقه ام! یا یه کادو . از دست ش عصبی بودم و اگر هر گلی جز نرگس بود پرت می کردم چون نرگس گل امام زمان هست با احترام برداشتمش و پاشا فکر کرد به خاطر اونه. نشستم و اونم نشست و راه افتاد. یکم من من کرد و گفت: - بریم یه جایی شام بخوریم؟ خودم دیدم شام شو کنار اونا خورده بود. با پوزخند گفتم: - توکه شام تو نوش جان کردی منم به جاش کلی خون دل خوردم سیرم. حرفی نزد فقط نفس شو سنگین رها کرد و راه افتاد سمت خونه سر راه ام غذا گرفت. وقتی رسیدم غذا هایی که خریده بود و برداشت رفت تو. منم تو حیاط وضو گرفتم و رفتم داخل. سفره چیده بود و گفت: - بیا شام بخوریم سفره چیدم. دوباره بغض کردم. چطور زیر اون همه نگاه تنهایی نشسته بودم و منتظرش بودم. ملتمس نگاهی به چهره ام انداخت و زمزمه کردم: - نمی خورم خودت بخور. از سفره گذشتم که خودشو بهم رسوند و دستمو گرفت که برگشتم و تندی دستمو از دست ش بیرون کشیدم و جیغ زدم: - به من دستتتت نزن. دستاشو حالت تسلیم بالا برد و مات موند. با هق هق ی که دیگه حالا نمی تونستم کنترل ش کنم گفتم: - برو پیش همونایی که عاشق لباس و خوشکلی و موهای رنگ شده اون شدی و یادت رفت با کی اومدی بیرون فهمیدی؟ توی اتاق رفتم و درو کوبیدم. سجاده امو پهن کردم و با اشک و اه شروع کردم به نماز شب خوندن. کل نمازم با اشک و اه گذشت. نمی دونم حکمت بود یا قسمت یا خواست خدا! فقط امیدوارم خودش منو عاقبت بخیر کنه! چند باری بهم سر زد و دید دارم نماز می خونم می رفت. دوباره در باز شد و اومد تو. اما نرفت بیرون و نشست روبروم و گفت: - باشه اشتباه کردم حواسم نبود من دو روزه متاهل شدم خوب یادم رفت اره اشتباه کردم ببخشید بیا بریم غذا بخور بسه انقدر گریه کردی کور شدی توروخدا به خاطر همون خدایی که داری نماز می خونی بیا بریم شام بخور . و رکعت اخر مو خوندم و گفتم: - چند بار بگم نمی خورم؟ دستشو سمتم اورد و گفت: - ببخشید دیگه بیا بریم شام بخور لطفا اون دخترا هم زشت بود هیچکس به اندازه تو قشنگ نیست. پوزخندی بهش زدم و بی توجه به دست دراز شده اش بلند شدم و سمت پذیرایی رفتیم. نشستم و اومد نشست و لازانیا رو سمتم گرفت. گرفتم و با بی میلی شروع کردم به خوردن . اما تمام مدت صحنه تنها موندم توی رستوران زیر اون همه نگاه یادم می یومد و حالم بد می شد. خورده نخورده بلند شدم و سفره رو جمع کردم.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ خواستم برم توی اتاق که گفت: - نرو دیگه همش تو اتاقی نماز تو هم خوندی بیا اینجا. توی پذیرایی نشستم دستی توی موهاش کشید و برای اینکه سر صحبت و باز کنه: - موهای تو چه رنگه؟ به ما که افتخار دیدن شونو ندادی! لب زدم: - مشکی! سر تکون داد و گفت: - نمی خوای رنگ بزنی؟ نه ای گفتم. سر تکون داد و گفت: - باشه نظرت چیه من دوتا سفید بندازم تو موهام؟ اخم کردم و گفتم: - این کارا چیه! مگه دختری! مثلا اومد بامزه گی کنه گفت: - خوب تو رنگ نمی کنی من می خوام جات رنگ کنم. اخم کردم و جواب شو ندادم که گفت: - ای بابا قهر نکن دیگه شوخی کردم فردا صبح اول بردم خونه و کتابا مو برداشتم و رسوندم مدرسه! بعد مدرسه هم اومد دمبالم و رفتیم باقی وسایل و خریدم و جالبه هر چی که گفتم خرید. حس می کردم یه چیزی رو ازم پنهون می کنه! اما خوب چیزی هم نگفت شاید من شک کرده بودم و زیادی حساس شده بودم. شب هم رسوندم خونه مامانم اینا! جالبه نگفت بریم خونه امون! همش سعی می کرد باهام راه بیاد! و هر چی می گفتم گوش می کردم و کلا پسر خوبی شده بود. بقیه روز هفته خوب طی شد و ازش راضی بودم حتا وقتی رفتم و چند ساعت روی مزار شهدا بودم باهام اومد و غر نزد. فقط روز اخری ازم خواست لباس عروس بپوشم مذهبی بپوشم فقط بپوشم! منم برای جبران قبول کردم و باهم رفتیم و یه لباس عروس مذهبی قشنگ گرفتیم. توی این چند روز دعوایی نداشتیم و جمعه هم که عروسی بود. ارایش نمی کردم ولی برای اینکه توی فیلم قشنگ بیفته رفتم ارایشگاه و از اونجا می یومدم بیرون مثلا! بهش گفته بودم حتما عکاس و فیلم بردار خانوم باشه! توی ارایشگاه اماده نشسته بودم و حتا یه خط چشم هم نکشیده بودم. ارایشگر هر چی گفت و هر ترفندی به کار برد تا ارایشم کنه موفق نشد و مطمعن بودم اینم کار پاشاست تا ارایش کنم اما نه! بلاخره گفتن اومد و فیلم بردار گفته بود چطور برم بیرون . لبخندی روی لب هام نشوندم و درو باز کردم. با پاشا دست دادم و تور مو روی صورتم انداختم و سوار ماشین شدیم. پاشا بوق زنان حرکت کرد. عکس ها کمر مو شکست دو ساعت فقط دور عکس گرفتن بودیم و حسابی خسته شده بودم. خیلی شلوغ بود تالار و از همون وقتی که داخل رفتیم پسرا پاشا رو بردن بازی و روی دست هاشون بلند کردن. پاشا هم از خوشحالی روی پای خودش بند نبود! با همه دو سه دور رو می رقصید. همه با دیدن حجاب من توی این خانواده تعجب کرده بودن. خانواده ی ما کجا و حجاب کجا! انقدر همه دور پاشا رو گرفته بودن و می رقصیدن که خسته شدم بس که تماشا کردم. کسی از من خوشش نمی یومد که بخواد دور من باشه! دخترا هم واسه خودنمایی دور پاشا می چرخیدن. وقتی وارد داخل تالار شدم همه منتظر ورود عروس و داماد بودن و با دیدن من ابرو بالا انداختن. لبخند کمرنگی زدم و توی جایگاه نشستم. که کلی بچه های کوچولو دورم جمع شدن و با ذوق به لباس عروسم دست می زدن. منم باهمونا سرم گرم شدم و بغل شون می کردم گل مو بهشون می دادم . بعد از یک ساعت اومدن داخل و انقدر دور پاشا شلوغ بود که نخواد سراغ ی از من بگیره! می دونستم نمی شینه و چون می دونه منم اهل رقص نیستم اصلا سمتم نیومد. اصلا دوست نداشتم با دخترا برقصه. مرد و رقصیدن؟ مرد و مردونگی رو باید از شهدا یاد گرفت. به اونا می شه گفت مرد! انسان های کامل! با اسم شون هم لبخند می یومد روی لبم. گوشی مو باز کردم و تک تک اسم هاشونو مرور کردم. خیلی ها بهم می گفتن عروس بشی چادر و می ندازی! شاید فکر می کردن برای اینکه شوهر کنم چادر سر کردم. ولی به عشق مادرم و خون ریخته شده ی شهدا چادر سر می کردم.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ ساعت 4 بود دو ساعتی بود با خدا خلوت کرده بودم. سجاده امو جمع کردم و توی اتاقمون رفتم. خواب بود. توی اشپزخونه رفتم و غذای فردا رو بار گذاشتم چون می خواستم برم مدرسه و وقتی نبود. تا 6 غذام اماده شد و گذاشتم توی یخچال تا اومدم فقط گرم کنم. اماده شدم و بالای سر پاشا رفتم. صداش کردم و گفتم: - پاشا پا می شی منو ببری مدرسه؟ غلطی زد و گفت: - بزار نیم ساعت بخوابم می برمت. باشه ای گفتم و تا 6 و نیم منتظر موندم دوباره صداش کردم که بیدار نشد چند بار اسم شو صدا زدم و تکون ش دادم که زد زیر زیر دستم محکم که دستم درد گرفت و عقب رفتم و سرشو بلند کرد و با داد گفت: - بزار بخوابم دیگه چی می خوای هی پاشا پاشا خستم اه دو دقیقه ساعت شو خودت برو دیگه. به جای دست ش روی دستم نگاه کردم. واقعا به تازه عروس ها میخوردم؟ تاکسی گرفتم و چادرمو سرم کردم از خونه بیرون زدم. سوار تاکسی شدم . گاه و بی گاه از توی اینه نگاهم می کرد و معذب شده بودم. اصلا حس خوبی به راننده تاکسی نداشتم! یکم که گذشت گفت: - چقدر خوشکلی شما مجردی؟ اخمی کردم و به حلقه توی دستم نگآه کردم. و گفتم: - اقا کارتونو بکنید لطفا! چشم کشداری گفت. یکم که گذشت دیدم اصلا مسیر رو داره یه جای دیگه می گه! ترسیدم! گفتم: - اقا داری اشتباه می ری دبیرستان من جای دیگه است. جواب مو نداد که گفتم: - می خوام پیاده بشم بزنید کنار. جواب نداد که جیغ کشیدم یهو قفل مرکزی رو زد و تیزی کشید. یه نگاه ش یه جلو بود و یه نگاهش به من. سریع زدم زیر دستش و قفل درو باز کردم و خودمو هل دادم بیرون که خم شد و زیر و کشید بازوم سوخت و با شدت توی خیابون پرت شدم و دردی توی صورت و بدن م پیچید. چند نفری دورم جمع شدن و زنگ زدن امبولانس. با درد نشستم گونه ام بدجوری درد می کرد. تمام بدن م کوفته شده بود. امبولانس رسید و منتقلم کردن بیمارستان. شماره ازم خواستن تا اطلاع بدن . شماره کیو می دادم؟ پاشا رو؟ اون نامرد که.. نیازی نیست گفتم . پرستار دستمو بخیه زد گفت نیاز به بخیه داره. بدجوری می سوخت. گونه ام رو اسفالت خورده بود و کبود شده بود . پلیس اومد و براش موضوع رو شرح دادم و اطلاعات اون تاکسی رو هم که فقط شماره و محل کارشو داشتم دادم. تا شب توی بیمارستان درگیر بودم. ساعت 9 بود که با زور خودم خودمو ترخیص کردم. یه اژانس گرفتم و سمت خونه رفتم . حتم پاشا نگران شده . حق ش بود هر بلایی سرش بیاد حقشه! حساب کردم و وارد اپارتمان شدم. توی اسانسور طبقه 10 رو زدم و جلوی در بودم. زنگ در رو زدم که تندی باز شد. پاشا اماده بود سرم داد بکشه که با دیدن جا خورد. سلام بی جونی کردم و داخل رفتم. از دیشب هیچی نخورده بودم و حسابی ضعف کرده بودم. بی حال روی مبل نشستم و نالیدم: - گرسنمه! پاشا جلو اومد و دستی به گونه ام کشید که ایی بلندی گفتم و هلش دادم عقب. بلند شدم که بازومو گرفت . دقیقا جایی که اون راننده تاکسی با چاقو بریده بود. ناله ای کردم و بی حال روی مبل افتادم. زود دستشو برداشت که با ناله چادرمو کنار زدم و نگاهی به دستم انداختم. پانسمان خونی بود!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ داد پاشا به هوا رفت که از ترس تو خودم جمع شدم و اشک ریختم . پانسمان و وا کرد و با دیدن جای عمیق چاقو دو دستی زد تو سرش و نشست رو زمین که وحشت کردم و هق هق ام بلند شد. داد ش خونه رو لرزوند: - چیکار کردی چه بلاییی سر خودت اوردی یا امام حسین ! فقط گریه می کردم و می ترسیدم چیزی بگم بزنتم! دست برد بالا و داد کشید: - می گی بزنمتتتت. دستمامو جلوی صورتم گرفتم و توی خودم جمع شدم و جیغ زدم اما ضربه ای حس نکردم. دستمو کشید از صورتم و گفت: - با تووووام جواب منووو بده. با هق هق گفتم: - به خدا من کاری نکردم. دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و داد کشید: - کاری بهت ندارم بگو ببینم کی این بلا رو سرت اورده. با ترس تند تند گقتم: - به خدا تاکسی گرفتم هی نگاهم می کرد گفت چقدر خوشکلی به خدا من گفتم کارشو بکنه بعد دیدم مسیر و نمیره گفتم اشتباه داری می ری بعد چاقو کشید زدم زیر دستش درو باز کردم و خودمو هل دادم سمت بیرون که چاقو کشید بازومو برید و افتادم وسط خیابون بیمارستان بودم با امبولانس بردنم به خدا. سریع دوید پانسمان و اورد و بازمو بست دستمو گرفت و زد بیرون . تاحالا اینطور ندیده بودمش. چنان عصبی و خشن شده بود می ترسیدم ازش. درو باز کرد و کمک کرد سوار بشم درو کوبید و سوار شد و گفت: - کدوم پاسگاه. هق هقی کردم و گفتم: -... با سرعت بالا راه افتاد و وقتی رسیدیم. اومد و دستمو گرفت رفتیم تو. با دیدن همون راننده که دستبند دستش بود بازوی پاشا و گرفتم که با خشم برگشت سمتم به مرده اشاره کرد نگاه کرد و گفت: - همین بی ناموس بود؟ سر تکون دادم که سمتش رفت و یه مشت محکن حواله صورت ش کرد. زیر مشت و لگد گرفته بودش و داد و فریاد هاش اداره رو پر کرده بود. من که یه گوشه وایساده بودم و جیک ام در نمی یومد. چند تا سرباز جداش کردن و فرستادنمون اتاق سروان. سروان رو به پاشا گفت: - چه خبره جوون؟ اینجا رو گذاشتی رو سرت؟ پاشا با خشم به مرده نگاه کرد و گفت: - چطور عصبی نباشم به ناموس من چشم داشته می خواسته بهش دست درازی کنه چاقو کشیده بگین بیان دست زن منو ببین خودشو پرت کرده وسط خیابون ماشینی از روش در می شد چی؟ سروان گفت: - حساب این اقا رسیده می شه نگران نباشید حیدری. یه سرباز داخل اومد و گفت: - یه اب قند بگو بیارن برا خانوم خوب نیست حالشون یه پرونده شکایت هم بیارین.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ یه خانوم پلیس برام اب قند اورد و خوردم. یکم حالم بهتر شد واقعا گرسنه ام بود. از دیشب تاحالا چیزی نخورده بودم. پاشا شکایت نامه رو نتظیم کرد و بعد انجام کار ها زدیم بیرون . سوار شدیم و تا چشم هامو بستم خوابم برد. با صدا کردن های مکرر پاشا چشم باز کردم و نالان نگاهش کردم. اروم تر شده بود و مثل قبل خشن نبود. دستمو گرفت و اوردم پایین. سمت اسانسور رفت و گفت: - بریم خونه هر چقدر می خوای بخواب. سری تکون دادم و در واحد مونو باز کرد و داخل رفتیم. سمت اتاق رفتم و چادر مو دراوردم و روی تخت دراز کشیدم. حسابی خسته بودم و نا نداشتم. تا چشامو بستم خوابم برد. توی خواب احساس سرما و لرز می کردم. با تکون های دست پاشا بی جون چشامو باز کردم و گفت: - یاس بلند شو یه چیزی بخور ضعف کردی داری می لرزی. دوباره چشامو بستم که نشوندم و گفت: - دهن تو باز کن. با همون چشای بسته دهن مو باز کردم و قاشق غذا رو توی دهنم گذاشت. هر قاشقی که غذا تو دهنم می زاشت سه ساعت طول می کشید تا بخورمش. کم کم دست و پام جون گرفت و گرمم شد. وقتی کامل غذا رو بهم داد خابوندم و گفت: - بخواب حالا. چشم که باز کردم افتاب از پنجره می زد داخل. مگه ساعت چنده؟ نیم خیز شدم و به ساعت نگاه کردم. هییییع ساعت 10 صبح بود! مدرسه ام وای خدا. سریع پاشدم و لباس پوشیدم. حتما پاشا رفته بود شرکت اخه چرا بیدارم نکرد؟ حداقل به زنگ دوم سوم چهارم می تونستم برسم! سریع چادرمو سرم کردم و اومدم درو باز کنم که نوشته روی در رو دیدم: - سلام یاس خانوم برای اینکه ضعیف و زخمی امروز فقط استراحت کن مدرسه تعطیل!ناهار هم خودم می گیرم میارم . برو بابا به نوشته روی در گفتم و هر چی دستگیره درو تکون دادم باز نشد! درو قفل کرده بود. نالان گوشی رو برداشتم و زنگ ش زدم که صدای جدی ش خورد به گوشم: - جانم؟ حتما یکی پیشش بود که داشت اینطور باهام حرف می زد. لب زدم: - توروخدا بیا درو باز کن کلاسم دیر شده! پاشا گفت: - عزیزم امروز فقط استراحت می کنی جایی نمی ری! نالیدم: - پاشا. اونم گفت: - جان پاشا؟ صدامو مظلوم کردم و گفتم: - کلید و کجا گذاشتی؟ دوباره حرف شو تکرار کرد: - غذا هست خوراکی هست همه چی هسا بشین قشنگ بخور لذت ببر. با حرص گفتم: - تو قول دادی جلوی تحصیل مو نگیری! لب زد: - نگرفتم یه نگاه به دستت و صورتت بنداز بری مدرسه فکر می کنن من زدمت! بمون خوب بشی فردا برو باید برم جلسه فعلا عزیزم. و قطع کرد. جلوی اینه رفتم حداقل کبودی ش بهتر از دیشب بود. دیشب چقدر پاشا غیرتی و عصبی شده بود! خوب بود به من چیزی نگفت!