eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
310 دنبال‌کننده
5هزار عکس
751 ویدیو
29 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ با دیدن اتوبوس که داشت داد می زد تهران تهران سریع سمت ش رفتم . خواستم سوار بشم که گفت: - خانوم بلیت؟ به صف بلیت ی نگاه کردم که شلوغ بود و گفتم: - پول شو دو برابر می دم . و از کیف پولم بهش دادم و سوار شدم. اخرای اتوبوس نشستم دو نفر کم داشت یکم طول کشید تا اومدن . از استرس ناخون هامو کف دستم فرو می کردم ای کاش زود تر راه بیفته. بلخره راه افتاد و نفس راحتی کشیدم و به صندلی تکیه دادم. ولی ۵ دقیقه نشد وایساد! در باز شد و پاشا اومد بالا و گفت: - سلام فکر کنم همسر من اشتباهی سوار این اتوبو.. و من و دید به من اشاره کرد و گفت: - بعله اوناهاش. دلم می خواست مهو شم. بلند شدم و گرنه قطعا ابرو ریزی راه می نداخت. پایین اومدم و سمت ماشین رفتم نشستم و درو کوبیدم. پاشا هم نشست و راه افتاد و گفت: - مگه جوجه مذهبی ها هم دروغ می گن؟ حوصله کنایه شنیدن نداشتم و گفتم: - به شما ربطی نداره! روی فرمون کوبید که از ترس پریدم و داد کشید: - بسه دیگه تمام کن این مسخره بازی هاتو هی فرار می کنی عین بچه ها! خودت هم خوب می دونی زمین و زمان بگن نه تو اخرش مال منی! پس بهتره تمام کنی مسخره بازی هاتو اون روی منو بالا نیار! اگر چیزی می گفت فقط می زدتم . ساکت شدن و ترجیح دادم تا یکم جو بخوابه. همیشه فکر می کردم همسرم یه پسر مذهبیه! و حالا! بغض کرده بودم و دیگه حرفی نزدم کاری هم نمی تونستم بکنم! پیش یه سوپر مارکت وایساد و پیاده شد درهای ماشین و قفل کرد و رفت توی سوپر مارکت. با دست های پر برگشت و دروغ چرا حسابی دلم هوس هل و هوله کرده بود. نشست و گذاشت شون روی پام و شادی نه انگار همون دیو دو سر قبل بود گفت: - بیا به قول خودت ناهار که نذاشتم بخوری بخور. منم با پرویی پاستیل و باز کردم و شروع کردم به خوردن. بعد یکم گفت: - تک خوری بیشتر بهت می چسبه اره؟ هوفی کشیدم من از این خجالت می کشم این هی می خواد سر بحث و باز کنه! لب زدم: - چی می خورید؟ با حرص خاصی گفت: - واسه چی منو جمع می بندی مگه من چند نفرم؟ چیه نامحرتم؟ نترس امشب هر طور شده محرم ت می شم! خودمم مطمعن بود چه به خوشی چه به زور این اتفاق می یوفته! جواب شو ندادم که گفت: - بستنی می خورم خانوم چادری! بستنی و باز کردم و طوری گرفتم که دستم به دست ش نخورده اونم هوفی کرد و ازم گرفت. خیلی خسته بودم
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ خیلی خسته بودم و هی چرتک می زدم. که پاشا زد کنار. اب دهنمو قورت دادم چیکار داشت تو این جاده اخه؟ خم شد سمتم که جیغ کشیدم. چسبید به در و دستاشو برد بالا و گفت: - چته می خوام صندلی و خم کنم بخوابی. سری تکون دادم و زیر غر زد: - انگار دیو دو سر کنارشه اینطور کولی بازی در میاره! و دکمه صندلی و زد که خابیده شد. اخیشی زیر لب گفتم و گرفتم خابیدم . در ماشین که بسته شد چشامو باز کردم. نشستم و گیج به اطراف نگاه کردم پاشا رفت سمت رستوران. دوباره چشامو بستم که صدای در ماشین اومد. پاشا که الان رفت تو رستوران؟ چشامو زود باز کردم که دیدم یه پسر جوون هست حدود19 ساله و هول کرده بود. اب دهنمو قورت دادم گفتم: - اشتباهی سوار شدید این ماشین ماست. برگشت و پشت سرشو نگاه کرد و گفت: - نخیر منم دزدم و اشتباهی نیومدم برو پایین. پوزخندی زدم و گفتم: - ببین پسر عموم بیاد لهت می کنه بفرماید پایین. دستشو اورد جلو بزنتم و گفت: - گمشو پایین بابا بچه.. که جا خالی دادم و با مشت زدم تو سرش که سرش کوبیده شد تو شیشه منم سریع پیاده شدم و جیغ کشیدم دزد دزد. همه جمع شدن و پاشا سریع از توی رستوران دوید بیرون اومد سمتم. همه اطراف ماشین جمع شده بودند و کسی جلو نمی رفت و چند نفری فیلم می گرفتن! واقعا متعسف بودم براشون! پاشا سریع همه رو کنار زد و خودشو بهم رسوند و دید سالمم تعجب کرد گفت: - خوبی؟ سالمی؟ سر تکون دادم و گفتم: - اره دزد تو ماشینه! بهت زده گفت: - پس چرا ماشین و نبرد؟ چادرمو مرتب کردم و گفتم: - اخه خواست بزنه منو با مشت زدم تو سرش سرش خورد تو شیشه گیج شده فک کنم. پاشا چشاش گرد شد و سمت در راننده رفت و بازش کرد یقعه پسره رو گرفت اوردش بیرون تا پلیس برسه دوتا چک ابدار هم زدتش! بلاخره پلیس رسید و پاشا تحویلش داد . توی ماشین نشسته بودیم و کوبیده گرفته بود بخوریم . پاشا با هیجان گفت: - چطوری زدیش؟ مگه بلدی؟ سری تکون دادم و گفتم: - کلاس های بسیج چند تا حرکت بهمون یاد دادن از اون فن استفاده کردم. با مکث گفت: - بسیج؟ سری تکون دادم و دیگه چیزی نگفت. غذا مو روی داشبورد گذاشتم که نوشابه رو یا نفس سرکشید و گفت: - بخور چیزی نخوردی که! هل وهوله ها رو برداشتم و گفتم: - ممنون سیر شدم. باشه ای گفت و یه طوری نگاهم کرد. انگار با نگاهش می گفت بزار زن من بشی مجبورت می کنم یه پرس که هیچ دو پرس و بخوری. خواست غذا رو بندازه که گفتم: - نه چیکارش دارین؟ بعدا می خورم اصراف می شه اگه بندازیم گناهه. دستی پشت گردن ش کشید و انگار حرف م جدید بود براش و گفت: - خوب باشه پس بده من بخورمش. دادم بهش و در کمال تعجب با همون قاشق خودم کل شو خورد. نگاه متعجبی بهش انداختم که گفت: - خوب چیه! تمام مدت داشتم کشیک می دادم ببینم کی می رسی خونه از اون وقت تا الانم که چیزی نخوردم . شونه ای بالا انداختم. وقتی خورد تمام انداخت از شیشه بیرون که با حرص گفتم: - این چه کاریه؟ مگه بی فرهنگی؟ به طبیعت اسیب می زنی و یه بدبخت دیگه باید بیاد اشغال های شما رو جمع کنه. پیاده شدم و رفتم جمع ش کردم و انداختم توی سطل . برگشتم و سوار شدم. انگار که چیز عجیبی دیده باشه هی نگاهم می کرد. اخر سر کلافه شدم از دست ش و گفتم: - چرل انقدر منو نگاه می کنید؟ دستی توی موهای ش کشید و گفت: - اخه عجیبی تو فامیل کسی اینطور نیست خوشم میاد. از جمله اخرش خجالت کشیدم . چه بی پروا و راحت همه چیو می گفت! یعنی از من بدش بیاد هم تو روم بی رودروایسی وایمیسته و می گه ازت بدم میاد!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ صدای اذان گوشیم بلند شد. اینجا ها هم که همش درخت بود و جاده مسجدی تفریگاه ی میان راهی نبود! چیکار می کردم؟ نمی خواستم نمازم قضا بشه! رو به پاشا گفتم: - می شه بزنید کنار من نماز بخونم؟ نگاهی بهم انداخت و دوباره به جلو نگاه کرد یکم جلو تر زد کنار. پیاده شدم و خودشم پیاده شد. حالا چطور وضو می گرفتم؟ به پاشا که کنجکاو بهم نگاه می کرد گفتم: - اب دارید تو ماشین؟ اره ای گفت و دست هاشو از جیب هاش در اورد و از صندوق یه بطری اب داد دستم و گفت: - زیر انداز هم می خوای؟ اره ای گفتم. خودش اورد طوری پهن کرد که ماشینی رد می شد منو نبینن. حداقل غیرت ش خوب بود. وضو گرفتم و مهر و سجاده جیبی مو دراوردم و قامت به نماز بستم. نماز مو زیر نگاه های سنگین و خیره ی پاشا خوندم . اخه چقدر نگاه می کنی تو! اخرش چشات چپ می شه! دوباره راه افتادیم بلاخره ساعت 7 شب بود که رسیدیم. ویلا پر بود از ماشین و معلوم بود همه اومدن. خجالت می کشیدم جلوی این همه جمعیت! همیشه اغلب تنها بودم حتا توی مدرسه! کنار ماشین وایسادم و لب مو از استرس گاز گرفتم پاشا که دو قدم رفته و نیش تا بناگوش باز بود برگشت نگاهم کرد ببینه چرا نمی رم. باید هم خوشحال باشه که حریف من شده و تونسته از مخفیگاه ام بکشتم بیرون! اومد سمتم و گفت: - چرا وایسادی؟ بیا دیگه. سرمو زیر انداختم و گفتم: - نمی خوام . با ماشین تکیه داد و گفت: - باز چیه؟ با دست هام ور رفتم و گفتم: - خجالت می کشم خیلی شلوغه اینجا. انگار انتظار داشت باز بگم زن ت نمی شم و با این حرف نفس راحتی کشید تقریبا و گفت: - ببین بیا بریم امشب من و تو مال هم بشیم تو بعله رو بده به من خودم از اینجا می برمت اصلا می ریم ویلا می گیرم دوتایی مون باشیم خلوت خجالت نکشی یا اصلا برمی گردیم تهران خونتون یا هر جا که تو گفتی اصلا کلید اتاق خودمو بهت می دم بری نیای بیرون خوبه؟ سری تکون دادم حداقل بهتر از هیچی بود. با سر اشاره کرد بریم داخل. درو باز کرد و اشاره کرد برم تو که نه ای گفتم. استرس گرفته بودم! مجبور شد خودش اول بره و منم پشت سرش رفتم. تقریبا کامل پشت سرش بودم و چهره همه درهم رفته بود فکر کرده بودن نتونسته منو بیاره ولی پاشا کنار رفت و من نمایان شدم لبخند به لب همه برگشت و شیطنت توی چهره همه پیدا بود. پاشا هم از این دروازه تا اون دروازه نیشش وا بود. سلام ی کردم و سلام همه بالا رفت. با استرس به جمعیت نگاه کردم مامان و بابا اخر نشسته بودن پیش اقاجون تازه رو مبل دو نفره بودن جا نبود من برم و اگه جا بود هم نمی رفتم! تنها امیدم الان پاشا بود که منو از این جو نجات بده که با حرف ش داشتم اب می شدم: - بفرما اقا بزرگ عروس خانوم و اوردم سه ساله دارین تابم می دین امشب دیگه باید مال خودم بشه تا محرمم نشه از این در نمی زارم کسی پاشو بزاره بیرون همین امشب باید یاس زن من بشه! بابای پاشا عمو گفت: - چته پسر مگه طلبکاری؟ باشه حالا بیاین بشینن دختر بدبخت اب شد. پاشا تازه متوجه من که از خجالت سرخ شده بودم نگاه کرد. کم مونده بود گریه ام بگیره. اخه این چرا اینقدر حوله؟ بهش نگاه کردم که گفت: - بیا بریم رو اون مبله بشینیم. دمبالش مثل جوجه ها راه افتادم و با فاصله ازش نشستم تقریبا به دسته مبل چسبیده بودم . تو خانواده کسی جز من مذهبی نبود! یه برادر بزرگ تر داشتم امیر که میونه امون زیاد خوب نبود همیشه به خاطر چادرم مسخره ام می کرد و باهام بیرون نمی یومد و با دختر عمو و دختر عمه هام بود همیشه می گفت من امروزی نیستم و ابروشو جلو دوستا و همکاراش می برم! مامان و بابا هم که عاشق تک پسرشون بود و کلا منو به حال خودم رها کرده بودن. دوست داشتم ازدواج کنم اما نه یکی مثل مامان و بابای خودم که فردا دوباره مثل همونا باهام رفتار کنه. من یا ادم مذهبی می خواستم! ولی توی خاندان ها همه با فامیل ازدواج کرده بودن و یعنی اصلا ازدواج غیر از فامیلی نداشتیم!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ نگاه همه روی من و پاشا بود . شاید اگه پاشا یکی دیگه از دخترای فامیل و می خواست بی چون و چرا زن ش می شدن پولدار نبود که بود امروزی نبود که بود خوشکل نبود که بود ! ولی تنها عیب ش برای من مذهبی نبودنشه! چطور می خواد با اخلاق های من بسازه؟ همه پچ پچ می کردن پاشا خم شد کنارم و کنار گوشم گفت: - همه شرط بسته بودن نمی تونم بیارمت دهن همه رو سرویس کردم! خودشم خندید! انگار من کالا م روی من شرط بسته بودن. بهش نگاه کردم که سرش اومد جلو و منتظر شد چیزی بگم: - یعنی شما به خاطر حرف بقیه منو اوردی و به خاطر اینکه نشون بدید حریف منید و دهن اونا رو سرویس کنید می خواید با من ازدواج کنید؟ بغض تو صدام دل هر کسی رو می لرزوند و چشام لبالب اشک بود و اماده ریختن. بابا اخم کرد و گفت: - معلومه که نه! نگاه کن من برم خاستگاری هر کدوم از اینا می پرن تو بغلم خوشکلم هستم می تونم کلی دوست دختر داشته باشم که حتا نیاز به زن نداشته باشم اهل منت کشیدن و افتادن دمبال دختری هم نیستم واسه حرف بقیه هم نمی خوامت و غرور خودمو خورد نمی کردم هی باهات قایموشک بازی کنم با همون نه هایی که سه ساله داری می دی نگاهت هم نمی کردم پس اگه الان اینجایی بدون من خواستمت فهمیدی؟ هیچ کدوم از این جماعت برام مهم نیست که بخوام تره خورد کنم چه برسه به حرف شون زن بگیرم! من خودت رو می خوام خود خود خودت رو یاس بمیری زنده شی هفت کفن بپوشی تو باید زن من بشی! بعدش هم صاف نشست. می دونستم که حتما زن ش می شم دست خودم نبود! دفعه اخرم اقا جون گفت بار بعدی که نه بگم بابامو طرد می کنه و مال و اموال شو می گیره و اواره کوچه خیابون ش می کنه! حتا این کار رو هم می کرد پاشا شده منو بسوزنه تو اسید حل کنه عمرا منو ول کنه! می دونستم امشب کار تمام و راهی ندارم! ولی حداقل دلم خوش بود یه نفر از ته دل می خوادم! یه نفری که من نمی خوامش! ای کاش پاشا مذهبی بود زندگیم گلستان می شد! اقا بزرگ عصا شو زد زمین دوبار و همه ساکت شدن . شروع کرد و رو به مامان و بابام گفت: - تا الان که این دختر گفت نه هی گفتید به خاطر درسشه به خاطر بچه بودنشه به خاطر فلان و بهمانه! الان که دیگه یه سال دیگه بیشتر درس نداره پخته هم که شده بچه هم نیست! همین بی بی تون 13 سالش بود زن من شد و 14 سالگی اولین بچه امون رو اورد این که دیگه 17 سالشه! نگاهشو به من دوخت و گفت: - می دونی که عاقبت نه اوردن چیه یاس! سرتقی تو تمام کن و بزار برید پی زندگی تون! همیشه همین قدر قلدر و زور گو بود اقا بزرگ! پاشا انگار زیاد حرف های رقت انگیز و تهدید کننده اقا بزرگ به دلش ننشست خودش رو کرد سمتم و گفت: - هر چی بخوای برات فراهم می کنم یاس مدرسه برو دانشگاه برو خارج هم خواستی درس بخونی من می برمت کار هم خواستی بکن خوبه؟ لب باز کردم باید می گفتم هر چی می خواست بشه بشه اما حالا که دیگه داشتن کارشونو می کردن باید حرف دل مو بزنم بغض مو به سختی قورت دادم و گفتم: - باشه اقا بزرگ باشه ولی من نمی بخشمت اون دنیا باید جواب زورگویی هاتو بدی . هین همه بالا رفت و من ادامه دادم: - من که نه ناز پروده ام نه عزیز دوردونه مهر و محبت مادر پدری هم که همه سهم امیر بود از غیرت و عشق برادری هم که فقط نیش و کنایه هاش به من رسید همین کم مونده اواره اشون کنید اه و نفرین شون هم دامن منو بگیره . رو به پاشا گفتم: - حق طلاق باید با من باشه حق کار هم می خوام توی زندگی مون کسی حق تصمیم گیری نداره حتا اقا بزرگ اسم بچه هامونم من انتخاب می کنم نه هیچ کس دیگه ای! چون همیشه اقا بزرگ اسم انتخاب می کرد . اقا بزرگ منتظر بود پاشا چیزی بهم بگه یا دعوام کنه اما پاشا در کمال تعجب همه گفت: - قبوله حالا جوابت بعله است اره؟ پلکی زدم که اشکام سر خورد روی گونه هام و زمزمه کردم: - اره. همه از این همه عشق و توجه پاشا شکه شدن بودن! پاشا کسی نبود که حرف کسی رو قبول کنه و همیشه زورگو بود! و حالا!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ پاشا گفت: -گریه نکن اشکاتو پاک کن بدم میاد اینا ببین. اشکامو پاک کردم و پاشا بلند گفت: - پس زنگ می زنم حاج اقا بیاد یه صیغه محرمیت بخونیم! اقابزرگ گفت: - اول باید برین ازمایش!چه عجله ایه!اومدی و این دختر مشکل داشت بچه دار نتونست بشه! پاشا گفت: - ببین اقاجون بچه دار هم نشه نازا هم باشه من می خوامش چه بی بچه چه با بچه! و شماره حاج اقا رو گرفت رفت بیرون. خواهر پاشا گفت: - نمی دونم این دختره چی داره داداش من می خوادش با این سر و شکل ش اصلا انقدر چادر و کشیدی جلو می بینی؟ منم گفتم: - تو که انقدر کشیدی عقب بیشتر می بینی؟ فریده اون دختر عموم دستشو دور گردن خواهر پاشا انداخت و گفت: - ولش کن بابا اتفاقا با اون اخلاق سگی پاشا فقط همین به دردش می خوره! حالا که پاشا ازم حمایت کرد جلوی بقیه منم باید حمایت می کردم ازش: - اره چقدر هم که تو پاشا بدت میاد وقتی داشت از من حمایت می کرد که داشتی سکته می کردی! حداقل یکی این حرف و بزنه که تمام مدت برای پاشا غش و ضعف نرفته باشه یا پاشا دستش می بره از هوش نرفته باشه تا دو روز زیر سرم باشه! جو توی ساکتی فرو رفت. این فریده کشته مرده پاشا بود یه بار که پاشا دستش برید از هوش رفت تا دو روز به خاطر پاشا گریه می کرد و بیمارستان بود یعنی دل پاشا رو ببره درصورتی که پاشا حتا حالش رو هم نپرسید! و برعکس من امتحان داشتم چون توی خونه ما این اتفاق افتاد می گفت بابا اینو جمع کنید سر و صدا نکنید زن اینده ام داره امتحان می خونه! جوون ها زدن زیر خنده و فریده حسابی خیط شده بود. کسایی که چادر یادگار مادرم زهرا رو مسخره می کنن عاقبت خوبی ندارن توی جهل و ندانی به سر می برن و اسیر مد دنیا هستن! من به خودم افتخار می کنم که چادر تاج بندگی خدا روی سرمه! پاشا برگشت شناسنامه هم دستش بود. حتما دیده بود گذاشتم تو چمدون و رفته اورده. نشست کنارم و گفت: - الان عاقد میاد سعید پاشو باند ها رو بزار. لب زدم: - نه! امشب شب شهادت مادرم زهراست حتا دست هم نباید زده بشه! پاشا یکم نگاهم کرد و التماس مو ریختم توی چشمام گفتم: - حالا که دارم زن ت می شم نمی خوام زندگیم با گناه شروع بشه خواهش می کنم! پاشا سر تکون داد و گفت: - باشه اشکال نداره. مادر پاشا گفت: - پسرم این همه زن زلیلی اول زندگی خوب نیست! و چشم غره ای به من رفت. واقعا به خاطر ظاهر و عقاید ام باید این همه نیش و کنایه بشنوم؟ پاشا گفت: - زن زلیلی نیست! به زن م احترام می زارم تو خودت گفتی نباید مثل بابات باشی و مدام کمربند به دست! حالا هم که احترام می زارم یه حرف می زنی! اونم می دونم به خاطر چیه ! به خاطر یاس هست که سلیقه تو نیست ولی شرمنده سلیقه خودمه برای سلیقه مم ارزش قاعلم . در باز شد و فکر کردیم عاقده اما ساشا بود داداش پاشا! با دیدن من گل از گل ش شکفت. همبازی بچه گی بودیم . شاید تنها کسی بود که از دیدن ش خوشحال شدم! از همون دم در داد زد: - به به زن داداش گلم اوووه می بینم داداش جون شرط و برده بابا ایول خوش اومدی زن داداش. بلند شدم و با لبخند گفتم: - سلام اقا ساشا خوبین؟ دستشو روی سینه اش گذاشت و خم شد و گفت: - چاکر زن داداش شما رو دیدم کنار هم حالم توپ عالی. با پاشا محکم دست دادن و چشمک زدن. یه صندلی اورد و کنار پاشا نشست و گفت: - چی شد حالا عروس خانوم بعله رو داد؟ ابجی از همین الان بگم من این داداش مو ضمانت می کنم نوکرته. پاشا یکی زد پشت گردن ش و گفت: - اخه بچه من از تو بزرگ ترم تو 19 سالته من 24 می خوای منو ضمانت کنی؟ یهو ته دلم خالی شد اگر منو بزنه چی،؟ مثل الان که ساشا رو زد درسته به شوخی بود ولی من با همین طور زدن هم دردم می گرفت و می ترسم! انگار ساشا فهمید گفت: - ببین ترسید منو زدی خاک توسرت . پاشا بهم نگاه کرد و گفت: - تورو نمی زنم که تو ادمی این خره. خیالم راحت شد که زنگ به صدا در اومد و این بار حاج اقا بود. ساشا یه صندلی گذاشت روبرومون که حاج اقا بشینه و پاشا رفت درو باز کنه. رو به ساشا گفتم: - میشه به پاشا بگید از توی چمدون چادر سفید و قران مو بیاره؟
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ ساشا چشم بلند بالایی گفت و رفت. با حاج اقا برگشت سلام کردم و حاج اقا نشست. پاشا با چادر و قران برگشت . داد دستم و گفت: - اینا رو می خواستی؟ سر تکون دادم. و توی اولین اتاق رفتم و چادر مو عوض کردم برگشتم. روی صندلی نشستیم و گفتم: - حاج اقا می شه اول یه استخاره بگیرید؟ راجب این ازدواج! سر تکون داد و گفت: - حتما دخترم. پاشا گفت: - استخاره چیه؟ قران و باز کردم و گفتم: - یعنی این ازدواج خوبه یا نه! وقتی می خوای کاری انجام بدی استخاره بگیر خوب بود انجام بده خوب نبود انجام نده. با خنده گفت: - یادت رفت جمع ببندی! گیج نگاهش کردم و تازه فهمیدم چی می گه! مطمعن بود الان حاج اقا می گه خوب نیست اما با لبخند گفت: - عالیه دخترم عالی دراومده. پاشا با خوشحالی گفت: - بفرما اینم استخاره! تعجب کرده بودم. حاج اقا گفت: - مدت صیغه چقدر باشه؟ کی قراره ازدواج کنید؟ پاشا گفت: - امروز شنبه است پنجشنبه عروسی می کنیم . حاج اقا سر تکون داد و شروع کرد به خوندن و مشغول قران خوندن شدم. ولی تمام شد نفس عمیقی کشیدم و با توکل به خدا بعله رو دادم پاشا هم همین طور. پول حاج اقا رو داد و راهی ش کرد. ساشا با لبخند نگاهمون کرد و چون خسته بود رفت بخوابه. کیف مو بلند کردم و رو به پاشا که نشست سیب بخوره گفتم: - بریم؟ پاشا متعجب گفت: - کجا؟ کیف و روی دوشم جا به جا کردم و گفتم: - خودت گفتی بعله رو دادی محرم شدیم از اینجا می برمت هر جا که خواستی یادت رفت،؟ کلید اتاق شو گرفت سمتم و گفت: - برو توی اتاقم حال ندارم به خدا. اره خوب خر ش از پل گذشته بود چرا به حرف من گوش بده. سرمو پایین انداختم تا اشکام و نبینه که اماده باریدن بود. کلید و گرفتم و گفت: - بالا اولی. سریع سمت پله ها رفتم و تند تند پله ها رو رد کردم. درو باز کردم و داخل رفتم که بغض م شکست! هوای اتاق و این عمارت نفس گیر بود با دیدن بالکن توی بالکن رفتم. با دیدن راه پله که به حیاط پله می خورد اشکامو پاک کردم. نشون ت می دم اقا پاشا. چادر سفید مو روی تختش گذاشتم و چادر مشکی کمری مو سرم کردم و پله ها رو اروم اروم طی کردم. نگاهی به در سالن کردم بسته بودم. سریع دویدم سمت در و بازش کردم بیرون زدم. با نقشه یاب به ایسگاه اتوبوس رفتم و برای تهران بلیط گرفتم . و خیلی زود اتوبوس راه افتاد. بعد.. ساشا پله ها رو پایین اومد و اماده بود بره چمن. وقتی یاس و کنارم ندید گفت: - پس زن داداش کو؟ نگاهش کردم و گفتم: - تو اتاقمه. متعجب گفت: - ولی من تازه تو اتاقت بودم دمبال ساک ورزشی فقط چادر سفیدش رو تخت بود در بالکن باز بود ولی کسی توی اتاق نبود! بلند شدم و سریع پله ها رو بالا رفتم نبود . سریع پله ها رو پایین اومد و سویچ و برداشتم که ساشا گفت: - چی شد؟ کجا؟ کلافه گفتم: - نیست شبه کجا رفته نکنه اتفاقی براش بیفته؟ گم شده باشه به طور یه ادم مست بخوره چی؟ ساشا گفت: - مگه می دونی کجاست که داری می ری؟ نه ای گفتم که همون روی پله ها نشست و گفت: - چیکار کردی که رفت اینو بگو! هوفی کشیدم و گفتم: - قول دادم بعد محرمیت هر جا خواست ببرمش از اینجا خوشش نمیاد حال نداشتم نبردمش گفتم بره تو اتاقم. ساشا گفت: - می زاشتی دو دقیقه بگذره بعد بدقولی می کردی! یه زنگ بزن بهش. سر تکون دادم و شماره اشو گرفتم جواب داد صدر صد شماره امو نداشت و چون شماره بود جواب داد صداش خابالود بود: - سلام بفرماید؟ نگران گفتم: - یاس کجایی؟ کجا گذاشتی رفتی؟ شبه کجایی بگو بیام دمبالت به خدا هر جا گفتی می برمت فقط بگو کجایی! بغض کرد! و گفت: - اره دیدم چقدر رو قول ت موندی که حالا بمونی دیگه دیره من یه ساعت دیگه می رسم تهران به منم زنگ نزن . و قطع کرد. ساشا گفت: - برگشته تهران اره؟ سر تکون دادم و گفتم: - حتما با اتوبوس رفته! ساشا گفت: - پس برگرد تهران برو از دل ش در بیار. رو مبل وارفتم: - ظهر زدم قفل اتاق شو شیکوندم خونه نره چی؟ چون می دونه من اونجا می رم. مامان ش گفت: - می ره گلزار شهدا ازشب تا صبح پیش اون قبر ها می شینه و حرف می زنه! ادرس و گرفتم و راه افتادم. اگه می بردمش این اتفاق نمی یوفتاد. با سرعت زیادی سمت تهران حرکت کردم هوا سرد بود چطور از شب تا صبح توی این سرما می رفت توی قبرستون؟ نمی ترسید از قبرستون زشت و ترسناک؟
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ رسیدم تهران و اول رفتم خونه می دونستم پاشا میاد و عمرا اگه اینجا می موندم. درس های فردا مو برداشتم و فرم مدرسه امو پوشیدم با لباس گرم چادرمم زدم و زدم بیرون . تاکسی گرفتم یه راست رفتم گلزار شهدا. تنها جایی که می تونست ارومم کنه گلزار شهدا بود. فانوس های کنار هر مزار شهید و بوی گلای بهم ارامش می داد. سلامی به شهدا کردم و طبق معمول به مزار ها نگاه کردم و اونی که دوست داشتم باهاش خلوت کنم و انتخاب کردم و روی مزارش نشستم. اول با گلاب شستم مزار شهید رو و بعد گل رو روی مزارش گذاشتم . به غیر از من خیلیا اینجا بودن . چادرمو طور روی صورتم گذاشتم که اشک هام مشخص نباشه. هر چی بهش زنگ زدم قطع کرد اخر سر هم گوشی رو خاموش کرد. هوفی کشیدم غیرتم اجازه نمی داد این موقعه شب زن م تنها بیرون باشه! بلاخره به گلزار شهدا رسیدم. فکر می کردم کسی نباشه اما افرادی در حال رفت و امد بود یکم خیالم راحت شد. اینجا اصلا تاریک و ترسناک نبود! کنار مزار هر شهید فانوس بود و حالت قشنگی داشت. تک یا دو نفره کنار هر قبر تک و توکی ادم نشسته بود . چشم چرخوندم که دیدمش. از روی کیف استایل ش فهمیدم خودشه. سمت ش رفتم و روبروش نشستم. چادر توی صورت ش بود و درست نمی دیدم مطمعنن و گفت: - اقا لطفا اینجا نشنید ممنون . لب زدم: - کی گفت بی اجازه ام این همه راه تنها بیای؟ با مکث چادر رو از روی صورت ش برداشت و متعجب بهم نگاه کرد. انقدر گریه کرد بود رد اشک روی صورت ش خشکیده بود. فین فینی کرد و گفت: - دوست داشتم همون طور که تو بلد نبودی روی قول ت وایسی منم نتونستم اونجا بمونم الانم برو. لب زدم: - هوا سرده سرما می خوری پاشو بریم خونه. جوابمو نداد و گفتم: - یا پا می شی یا جلوی همه این ادم ها میندازمت رو کولم می برمت! بلند شدم و جلو تر راه افتادم. داشتم از مسیر تاریک می بردمش تا سریع بتونم از دستش در برم. متعجب گفت: - من از این راه نیومدم خیلی تاریکه! یاس کجایی نمی بینمت. با قدم های اروم و خمیده توی قسمت تاریک تر رفتم و چشم هامو بستم مسیر و حفظی توی ذهنم بلد بودم و پا تند کردم و وقتی کامل ازش دور شدم شروع کردم به دویدن. وقتی مطمعن شدم اثری ازش نیست نفس راحتی کشیدم اما جای امن نداشتم حالا! چیکار می کردم؟ فهمیدم باید می رفتم خونه تو انبار می خوابیدم. اصلا به فکرش هم نمی رسید من برم خونه! سریع تاکسی گرفتم و رفتم خونه. زود توی انباری رفتم اما خیلی تاریک و کثیف بود. مجبوری برگشتم تو خونه که صدای ماشین ش اومد از پنجره نگاه کردم خودش بود. انقدر عصبی و کلافه بود که حد نداشت. چیکار می کردم،؟ سریع زیر تختم رفتم که بخت خوبم اومد دقیقا خودشو محکم انداخت رو تختم چون قدیمی بود میله اش محکم اومد پایین و خورد روم . جیغی کشیدم که سه متر از تخت پرید سریع خم شد زیر تخت و با دیدن من نفس راحتی کشید و تخت بلند کرد بازمو گرفت کشیدتم از زیر تخت بیرونو تخت و ول کرد. سریع بلند شدم سمت در برم که چراغ خواب مو پرت کرد جلوم محکم خورد تو دیوار و خورد شد جیغی زدم و سر جام خشکم زد. همون کنار تخت رو زمین نشست و سرشو بین دستاش گرفت و گفت: - قدم از قدم برداری از این اتاق بری بیرون من می دونم با تو! همون کنار در رو زمین نشستم . حسابی خسته بودم و نا نداشتم. دراز کشیدم و کوله امو زیر سرم گذاشتم که گفت: - بلند شو بیا رو تخت . نمی خوامی زمزمه کردم. و خیلی زود خوابم برد. ساعت 5 صبح گوشیم زنگ خورد. نشستم و پتویی که روم انداخته شده بود و کنار زدم حتما کار پاشاست. خودشم دو قدم اون ور تر دراز کشیده بود و پاهاشو چسبونده بود به در یعنی درو بسته بود! اروم بلند شدم و خواستم درو باز کنم که با چشای بسته گفت: - کجا به سلامتی؟ لب زدم: - وضو بگیرم نمازه.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ مکث کرد و گفت: - کیف ت کو؟ با حرص گفتم: - سر جام. چشاشو وا کرد و به کیف م نگاه کرد و خیز برداشت برش داشت توشو نگاه کرد کتابا و پول و گوشی مو که دید پاشو برداشت و گفت: - برو زود بیا . رفتم و درو کوبیدم بهم . وضو گرفتم و توی پذیرایی نماز مو خوندم. اگه کیف م دست ش نبود می رفتم! مجبوری برگشتم که دیدم خوابه. اروم از لای در رفتم تو خم شدم کنارش و سعی کردم خیلی اروم کیف مو از دست ش در بیارم. با استرس دستمو جلو بردم و اروم اروم کیف مو کشیدم چادرمم برداشتم و ده برو که رفتیم. سریع کفش هامو پوشیدم و بند اخری و بستم که صدای دویدن شو فهمیدم. دویدم سمت در حیاط نرسیده به در دستش رسید به چادرم و بازومو کشید نگهم داشت. جیغ ی از حرص کشیدم که بی توجه بردتم داخل و در سالن و قفل کرد. رو مبل دراز کشید و خوابید. عمرا من بزارم تو بخوابی. به اطراف نگاه کردم و با دیدن پارچ اب برش داشتم و روش خالی کردم که داد ش به هوا رفت. از دادش ترسیدم و یه لحضه از کارم پشیمون شدم. با چشای سرخ ش بهم نگاه کرد. الاناست که بیاد بزنم! مثل دخترای موادب روی مبل روبروش نشستم . انگار که نه نگار کاری کرده باشم! دست به کمر گفت: - الان من چی بپوشم با این کاری که کردی؟ اگه عصبی نبود قطعا می گفتم خوبت کردم پسره ی پرو. ولی گفتم: - عصبیم کردی خوب لباسای امیر هست. چون سرد ش بود بی حواس رفت بالا که به قفل و کلید روی مبل نگاه کردم. لبخند پر رنگی زدم و کلید و برداشتم باز کردم و دویدم بیرون. سرکوچه پیش تاکسی محل تاکسی گرفتم و برو که رفتیم. به ساعت نگاه کردم ۵ و نیم بود. کنار پارک پیش دبیرستانم پیاده شدم و دید داشتم روی مدرسه که تا باز شد درش برم. تاریک بود و یکم ترسیدم. یه ربع بعد ماشین پاشا جلوی در مدرسه ام بود. همه جا رو هم که بلد بود! فکر کنم همیشه منو تعقیب می کرد شایدم خودش هر روز می یومد دمبال خواهرش فیروزه که منو ببینه!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ هوا هنوز کامل روشن نشده بود و واقعا ترسناک بود. با دیدن چند تا پسر که تلو تلو خوران وارد پارک شدن ترس ام بیشتر شد. با دیدن من بلند بلند یه چیزایی می گفتن و می خندیدن. یهو یکی شون همون طور شل و ول دوید سمتم. تو اون لحضه به هیچی فکر نکردم و سریع کیف مو بلند کردم دویدم تو خیابون و از دوتا خیابون با سرعت عبور کردم و در ماشین پاشا رو باز کردم پریدم بالا. پاشا که داشت می رفت با دیدن من خشکش زد. اب دهنمو قورت دادم و قفل در رو زدم . دیدم همین طور داره نگاهم می کنه. بهش توپیدم: - ها چیه؟ از شیشه به پارک نگاه کرد که حالا چند تا پسر مست اونجا بودن. فهمید چرا تسلیم شدم و اومدم پیشش. راه افتاد و گفت: - از همین الان دارم بهت می گم که اویزه گوشت کنی فقط یک بار دیگه بی اجازه ام مخصوصا شب جایی بری اون روی سگ من بالا میاد کار دست خودت می دی! به بیرون نگاه کردم و گفتم: - فکر نمی کنی امشب تقصیر خودت بوده باشه؟ برای اولین بار روی اولین قول ت نموندی! چطور می تونم روی بقیه قول هات حساب باز کنم؟ پوزخندی زدم و گفتم: - توهم از همون خاندانی معلومه که مثل همونا باهام رفتار می کنی! سعی کرد با ارامش حرف بزنه: - چرا درک نمی کنی؟ می دونی چند ساعت پشت فرمون بودم؟ از صبح تا ۲ دم در خونه منتظر تو که حداقل باز عین بچه ها تو اتاق ت خودتو حبس نکنی! از اینجا تا شمال توی اون ترافیک توی این هوای سرد من رو قول هایی که بهت دادم هستم توهم یکم منو درک کن مثلا چادری ای! من شنیدم دخترای چادری درک شون بالاست دوباره هم که برم گردونی تهران واسه چی سرخود پاشی میای؟ خون خون منو می خورد همش فکر می کردم نکنه بلایی سرت اومده به طور چند تا ادم لاشی نکنه خورده باشی! خانواده ات چطور باهات رفتار می کردن و صبح تا شب هر جا می خواستی می رفتی به من ربطی نداره من رو زن م غیرت دارم ناموس منی! بی من جایی نمی ری خواستی بری خودم می برم و میارمت خوب؟ شاید یه کوچولو قبول داشتم راست می گه! اون به خاطر اینکه خسته شده بود. به همین خاطر گفتم: - باشه. لبخندی و گفت: - افرین خانوم من حالا هر جا می خوای بری بگو ببرمت بریم صبحونه بخوریم؟ بعدشم بریم خونه یکم من بخوابم بعدشم می رسونمت مدرسه خودمم میام دمبالت خوبه؟ اره ای زیر لب گفتم وخواست اهنگ بزاره که گفتم: - یا مداحی یا هیچی! باشه ای گفت و با سر اشاره کرد من بزارم. یه مداحی از مهدی رسولی گذاشتم : - تو اسمونی و منم خاکی ام اگه حبیب فدایی ته من کیم! بجز یه لاف عاشقی من کیم! اره درگیر تشویشم! تو خاک روضه است ریشه ام! ..... جلوی رستوران وایساد و پیاده شدیم. داشت منو رو می گرفت به دستش زدم که برگشت و گفتم: - من می رم دستامو بشورم. سر تکون داد و با نگاه ش بدرقه ام کرد. فکر می کردم فقط ما ساعت ۵ و نیم صبح تو خیابونیم اما خیلیا اینجا بودن و رستوران شلوغی بود!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ دست و صورت مو شستم و چادر مو مرتب کردم برگشتم. نشستم که سفارش مونو اورد . با نگاه چندشی زل زدم به کله پارچه! پاشا برام کشید که عقب رفتم با صندلی متعجب گفت: - نمی خوری؟ نگاهم بین پاشا و کله پارچه رد و بدل شد. حس می کردم می خوام بالا بیارم. بی معطلی سریع دویدم سمت روشویی و خورده و نخورده همه چیو بالا اوردم. پاشا بی اینکه به این موضوع توجه کنه که اینجا روشویی خانوم هاست و ممکنه یکی حجاب نداشته باشه اومد داخل! با نگرانی گفت: - خوبی؟ من نمی دونستم بدت میاد . بهش اشاره کردم بره بیرون . باشه ای گفت و رفت بیرون دست و صورت مو شستم و بیرون رفتم . جلوی در منتظرم بود سمتم اومد و گفت: - خوبی؟ سر تکون دادم و گفتم: - من سر اون میز نمیام ها. راه افتادیم و گفت: - نه جمع ش کردن. باشه ای گفتن و نشستیم اثری ازش نبود. منو رو نشونم داد و گفت: - ببین چی می خوری. یه نگاهی انداختم و گفتم: - برگر. بلند شد رفت و بعد برگشت. نشست و گفت: - الان میاره . باشه ای گفتم که گفت: - یه هفته وقت داریم بعد مدرسه میام دمبالت بریم لباس عروس ببینیم و تالار. ارنج مو روی میز گذاشتم و گفتم: - نمی شه عروسی نگیریم؟ متعجب نگاهم کرد و گفت: - نگیریم؟ چرا؟ همه دخترا که دوست دارن عروسی بگیرن برقصن خوش باشن! بدرخشن تو چشم بقیه! بهش نگاه کردم و گفتم: - بجز من! من جلوی بقیه که نامحرم ن نمی رقصم! نمی خوام تو چشم باشم نمی خوام همه چی ساده اش قشنگه تجملات زیاد باشه انسان از خدا دور می شه! لباس عروسمم کاملا محجبه می خوام باشه! ارایش هم نمی کنم . پاشا گیج شده بود جا به جا شد و گفت: - چرا ارایش نمی کنی؟ من هر چقدر بخوای خرج می کنم برات! گفتم: - بحث پول نیست تو مگه تازه غیرتی نشدی گفتی نمی خوای نصف شب من برم بیرون اما غیرتت اجازه می ده من زیبایی هامو جلوی بقیه مرد ها به نمایش بزارم؟ مگه من عمومی ام! همه مرد ها تا یکی به زن شون تعرض کنه غیرت شون بالا می زنه اما وقتی زن شون لباس لختی بپوشه جلوی مرد نامحرم برقصه ارایش کنه و مردی اونو ببینه هیچ فرقی با تعرض نداره! واقعا به غیرتت بر نمی خوره موها و بدن من و صورت ارایش کرده ام و کسی ببینه؟ همه اتون اینطورین که کسی زل بزنه به زن تون رگ غیرت تون باد می کنه ولی اگه خانوم یه فرد درست بپوشه و رفتار کنه کسی بهش نگاهی نمی کنه! دست گذاشته بودم روی نقطه ضعف ش یعنی غیرت ش! اخم کرد و گفت: - راست می گی به این توجه نکرده بودم! اره نمی خواد ارایش کنی تو مال منی! برای من ارایش می کنی یه لباس عروس محجبه می گیرم برات که یه تار مو ت هم پیدا نباشه! خوبه پس حرفه ام گرفته بود. خداکنه بتونم روش تاثیر بزارم. تا اخر صبحونه فکرش درگیر حرفام بود و ساکت بود. بعدشم رفتیم خونه و گرفت خابید ساعت ۷ و نیم هم منو و برد مدرسه. داشتم پیاده می شدم که گفت: - بیا این کارت و بگیر 1212 رمزشه. کیف مو برداشتم و گفتم: - پول دارم. سر تکون داد و گفت: - باید خرج زن مو بدم همیشه توی این برات پول می ریزم بگیر. گرفتم و ممنونی گفتم. خداحافظ ی کردم و رفتم مدرسه. همیشه ساعت 7 مدرسه بودم و با تاکسی میومدم و امروز با پاشا و ماشین بی ام وی! همیشه فیروزه با پاشا پز می داد بقیه . چند نفری که دم در بودن با دست نشونم می دادن. همین کافی بود تا سوژه مدرسه بشم. پچ پچ هاشون اذیتم می کرد و نمی زاشت روی درس تمرکز کنم! وای دیدی این دختره با داداش فیروزه اومد؟ نکنه رل زده باشه؟ یعنی کجا ها باهم رفتن؟ مثلا چادریه ها خاک تو سرش. تا جایی که مدیر مدرسه هم فهمید. سر زنگ کلاس شیمی وارد کلاس شد و با اخم و تخم گفت: - کریمی بیا دفتر. بلند شدم و گفتم: - اگر شما هم می خواید بگید
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ بلند شدم و گفتم: - اگر شما هم می خواید بگید چرا با اقای پاشا کریمی اومدم باید بگم همسر منه هفته ی دیگه مراسم عروسی ما برگزار می شه پسر عموی منه می تونید از خواهرش فیروزه بپرسید یا می خواید زنگ بزنم خودش بیاد. فیروزه برای اینکه حرص منو در بیاره گفت: - کو حالا که هنوز زن ش نشدی! با تعجب گفتم: - کی دیشب جلوی من نشسته بود که داشتن صیغه محرمیت می خوندن؟ جواب مو نداد و مدیر گفت: - فیروزه راست می گه؟ فیروزه ایشی کرد و گفت: - بعله خانوم نمی دونم داداش من عاشق چی این شده! که در کلاس زده شد و پاشا اومد تو. اینجا چیکار می کرد؟ فیروزه خوشحال شد و فکر کرد براش خوراکی اورده و برا دوستاش پشت چشم نازک کرد. اما پاشا رو به مدیر گفت: - سلام همسر یاس کریمی هستم یادم رفته بود برای یاس چیزی بگیرم خواهرم قبلا گفته بود بوفه هم کارت خوان نداره براش خوراکی اوردم گفتن بیارم اینجا. سمتم اومد و کل اون همه خوراکی و دستم داد . می شد یه کلاس و خوراکی بدم. متعجب گرفتم و گفتم: - این همه؟ سر تکون داد و گفت: - نمی دونستم چی می خوری! و با دیدن فیروزه گفت: - توهم اومدی؟ نمی دونستم فکر کردم موندی شمال دیرم شده باید برم سرکار می دم یکی برات چیزی بیاره به بابا هم می گم برات اژانس بفرسته‌! فیروزه پشت چشمی نازک و گفت: - من با خودت راحت ترم داداش. پاشا گفت: - نمی تونم این هفته که باید مدام یاس و ببرم خرید بعدشم که دیگه میام دمبال یاس ببرمش خونه برات سرویس می گیرم امروزم که می خوام یاس و ببرم لباس عروس انتخاب کنه. فیروزه گفت: - خوب منم میام . پاشا گفت: - نیازی نیست خودم و یاس خرید ها رو انجام می دیم . و رو به من گفت: - میام دمبالت مراقب خودت باش خدانگهدار. خداحافظ ی گفتم و پاشا رفت. برگشتم و رو به فیروزه که از عصبانیت سرخ شده بود گفتم: - برای من خوراکی زیاد گرفته می خوای بهت بدم؟ با حرص نه ای گفت. منم شونه ای بالا انداختم و گفتم: - هر طور راحتی. کل مدرسه خبردار شده بود من ازدواج کردم! می گن یه حرف تو دهن دخترا نمی مونه یعنی همین! تا جایی که معلم ها هم بهم تبریک می گفتن و توصیه می کردن ازدواج کردم درس هامو یادم نره. ساعت 2 مدرسه تعطیل شد . داشتم وسایل مو جمع می کردم که فیروزه و دوستاش نگاهی بین هم رد و بدل کردن. عجیبه همیشه زود تر از همه می رفتن. تا راه افتادم سریع از در کلاس رفتن و خواستم برم بیرون یهو محکم درو بستن که خورد تو صورتم. جیغی از درد زدم و افتادم روی زمین. درد بدی توی بینی و پیشونی م پیچید. یه دستم به سرم بود و یه دستم به دماغ ام. از درد به خودم می پیچیدم و ناله می کردم. که مدیر و معاون با سرعت سمتم اومدن. فیروزه گفت: - ای وای چی شد الان به داداش می گم بیاد و سریع رفت. مدیر گفت: - ببینم چی شد. دستمو از صورت م برداشت و خون روی لباسای چکه کرد. از بینی م خون می یومد نکنه شکسته باشه؟
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ پاشا سریع خودشو رسوند بهم و گفت: - چی شد کی این بلا رو سرت اورد خیلی درد داری؟ گریه نکن بریم بیمارستان. بلندم کرد و گفت: - بینی تو بگیر سمت بالا سر تو خم کن. دستمو گرفت تا نیفتم. کم کم دردم بهتر شد و فیروزه برای خود شرینی باهامون اومد. ولی من مطمعن بودم از عمد زده ولی حرفی نزدم. دکتر گفت فقط ظربه دیده و چیزی نیست. یه دست لباس پاشا برام از نزدیک ترین فروشگاه خرید و لباسامو توی نایلون انداخت تا ببرم خونه بشورم. و سمت بازار رفت. اینه امو از کیفم در اوردم و نگاهی به پیشونیم که یکم کبود شده بود انداختم و بینی م که سرخ بود. پاشا نگاهی بهم انداخت و دوباره به جلو نگاه کرد: - چیزی نیست نگران نباش خوب می شه. سری تکون دادم و به جلو خیره شده ام. حتا صندلی عقب نشسته بودم و فیروزه جلو بود. می دونستم همه این کار ها رو می کنه تا حرص منو در بیاره. ولی برام مهم نبود. اخم های پاشا در هم بود و نگاهی به فیروزه انداخت و پوفی کشید. از پنجره به بیرون نگاه کردم. یه پاساژ که کیپ تا کیپ موزون لباس عروس بود توی پارکینگ ماشین و پارک کرد. پیاده شدیم و پاشا خواست بیاد دستمو بگیره که فیروزه از بازو ش اویزون شد و شروع کرد باهاش حرف زدن و دمبآل خودش کشیدش. پاشا هم دمبالش راه افتاد. منم پشت سرشون با فاصله راه می رفتم. فیروزه تند تند راه می رفت و خودم خسته بودم و نا نداشتم بزار هر کاری می خوان بکنن. فیروزه انگار می خواست لباس عروس بپوشه و توی یکی از موزون ها بردش و راجب لباس عروس ها نظر می داد. انقدر با پاشا حرف زده بود و راجب لباس عروس ها نظر داده بود که پاشا کلا انگار منو یادش رفت. انگار فیروزه عروس بود. حتا لباس عروس هم انتخاب کرده بود! سمت پاشا رفتم و گفتم: - می خوام برم خونه می بری منو؟ سر بلند کرد و بلاخره دل از خواهرش کند و گفت: - تازه اومدیم اینا رو نگاه کنم. باشه ای گفتم و روی صندلی ها نشستم. واقعا نظر من براش مهم نبود؟ بغض بیخ گلوم نشست. چشام مدام پر و خالی می شد. نمی خواست از من نظری بپرسه؟ مگه من عروس ش نبودم؟ باشه! بلند شدم از موزون بیرون رفتم. یه تاکسی گرفتم و برگشتم خونه. همه خونه ما بودن. سلام ی کردم و خواستم برم تو اتاقم که اقا بزرگ گفت: - دختر پاشا کجاست؟ مگه نرفتید لباس عروس ببنیید؟ با بغض ی که سعی در مهار کردن ش داشتم گفتم: - چرا با خواهر جان ش داره انتخاب می کنه الاناست که انتخاب هم کنه بخره بیاره. فقل در اتاقم که شکسته بود. وسایل و درس هامو برداشتم رفتم توی اتاق مهمان و درو قفل کردم می دونستم شکوندن یه قفل در براش کاری نداره. میزی که گوشه اتاق بود و پشت در گذاشتم و خودمو روی تخت انداختم و زدم زیر گریه! چقدر بدبخت بودم من! نه از خانواده شامس اوردم و نه از شوهر! تمام خیال بافی هام یه شبه بر باد فنا رفت.