🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت19
#غزال
دو ساعتی گذشته بود و خدا خدا می کردم محمد بیدار شه حداقل با اون سرگرم بشم توی این ویلای درندشت.
اما نه محمد خواب خواب بود.
حیاط خیلی با صفایی داشت این ویلا حالا مگه برم بیرون می خواد چیکارم بکنه؟
تهش دو تا داد بزنه.
بلند شدم و اروم در ویلا رو باز کردم.
تا بادیگارد ها مشغول بودن من اروم سمت ته عمارت راه افتادم.
با دیدن درخت ها و سرسبزی حیاط دلم باز شد.
چند تا میوه هم از درخت ها چیدم وای که چقدر خوشمزه و شیرین بود.
ای کاش بشه شب اینجا موند و این همه راه اومدیم تا دریا بریم.
البته بعید می دونم ارباب زاده با این اعصاب خراب ش و اون نه گفتن من موندگار بشه یا حداقل ما رو دریا ببره!
اون وقتا که بابا زنده بود همیشه منو میاورد شمال می دونست دریا دوست دارم می گفت بادیگارد ببرم دریا و هر وقت دلم خواست برگردم اون موقعه چه فکر می کردم روزی قراره این بلا سرم بیاد.
کجایی بابا جون چقدر دلم برات تنگ شده نفس غزال.
تا تو بودی غزال هیچ غمی نداشت از وقتی رفتی غزال ت تنها و بی کس شده.
چقدر دلم می خواد بیام سر مزارت اما حیف که داداشم کاری کرده که فکر کنم تا اخر عمر نتونم بیام پیشت.
با شنیدن صدای زد و خورد و ناله های یکی سر جام میخکوب شدم.
رد صدا رو دنبال کردم و جلو رفتم که رسیدم به یه در قهوه ای رنگ.
نگاهی به اطراف انداختم و درو باز کردم پله ها رو اروم اروم پایین رفتم که رسیدم به یه اتاق بزرگ ارباب زاده و بادیگارد ها اینجا بودن یکی هم به ستون بسته بودن و صورت ش خونی بود.
یکم که دقت کردم دیدم داداشمع!فرهاد.
نفسم بند اومد سریع پله ها رو دیدم پایین بادیگاردی که داشت مشت توی صورت فرهاد می زد و به عقب هل دادم و جلوی فرهاد وایسادم و جیغ کشیدم:
- چیکار می کنی نامرد داغون ش کردی برو عقب خدا لعنتت کنه.
متعجب بهم نگاه کرد.
برگشتم سمت فرهاد که با چشای درشت شده داشت نگاهم می کرد.
با گوشه لباسم خون لب و بینی شو پاک کردم و اشکام ریخت روی صورتم:
- داداشی قربونت برم حالت خوبه؟فرهاد خوبی؟
زدم زیر گریه و تند تند خون های صورت شو پاک می کردم.
برگشتم سمت ارباب زاده و با گریه گفتم:
- تو چقدر ادم نامردی هستی چون بهت گفتم نه رفتی داداش مو گیر اوردی کتک ش می زنی که من بگم اره،؟ واقعا برات متعسفم عوضی.
فرهاد با صدای دردناکی گفت:
- تو..تو کجا رفتی؟اینجا چیکا..ر می کنی؟
ارباب زاده ابرویی بالا انداخت و گفت:
- تو خواهر فرهادی؟
برگشتم سمت ش و گفتم:
- الان داری وانمود می کنی نمی دونی اره؟
برگشتم و دستای فرهاد و باز کردم سر خورد و نشست.
فرهاد سرفه ای کرد و گفت:
- تو پی..ش این مردک بودی؟...این همون..یه که توی قما..ر تو رو برند..ه شد.
خشک شدم!
حس کردم قلبم نمی زنه.
از جا بلند شدم و عقب عقب رفتم.
برگشتم سمت ارباب زاده و بعد فرهاد.
باورم نمی شد خودم با پای خودم رفته بودم توی دهن شیر؟
به دیوار تکیه دادم اشکامو پاک کردم و ناباور گفتم:
- راست نمی گی مگه نه؟ی..عنی من فرار کردم اما رفتم پیش کسی که دنبال من بود؟فرهاد بگو شوخی می کنی!
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت19
#سارینا
ولی بدجوری فکر و ذهن م درگیر این شهید روح الله شده بود.
چقدر مظلومانه شهید شد.
اخه چطور یکی می تونه یه ادم دیگه رو بکشه،؟
سمت در دیگه اتاق سامیار رفتم و درو باز کردم حمام و دستشویی بود.
بستمش و اون یکی رو باز کردم که چشام گرد شد.
یه سالن با نمای کاملا متفاوت مثل تو فیلم ها برای تیراندازی بود.
با هیجان داخل رفتم یه اصلحه بود با تیر و یه نشونه و هدفون.
سریع هدفون و پوشیدم و اصلحه رو برداشتم نشونه گرفتم اما نمی زد.
هر چی ماشه رو فشار می دادم نمی زد.
که دستی هدفون رو از روی گوش هام برداشت برگشتم سامیار بود.
دست به سینه نگاهم کرد که گفتم:
- می گم که اصلحه ات خرابه نمی زنه.
ریلکس گفت:
- خالیه!
منم گفتم:
- بهم تیر می دی؟
به دیوار تکیه داد و گفت:
- نه!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چرا؟
دستشو زیر چونه اش گذاشت و گفت:
- چون فضولی!
منم دستامو به کمرم گرفتم و طلبکارانه گفتم:
- خوب اونوقت منم تصمیم می گیرم برم شمال همین الان به هم می گم منو ول کردی اونجا و خواستن بکشنم که دیگه خودم نخوام هیچ بابام نزاره من کمکت کنم!
لب زد:
- چند تا تیر می خوای؟
نیش مو وا کردم و گفتم:
- 20 تا.
توی اصلحه گذاشت و گرفت سمتم.
به زبون خودش باید باهاش صحبت کنی و گرنه بچه ام خیلی نفهمه.
حالا انگار من زایده مش!
هدفون و گذاشتم و اصلحه رو گرفتم نشونه گرفتم اما هر چی می زدم نمی خورد وسط فقط دو تا خورد اطراف ش.
که سامیار از پشتم دست هاشو رد کرد و حالت دست هامو دست کرد و کمکم تفنگ رو گرفت و گفت:
- نباید دستت بلرزه اگر زور نداشته باشی اصلحه رو ثابت نگه داری وقتی تیر بزنی دستت تکون می خوره و هدف نمی زنی!
سری تکون دادم و شلیک کردم که صاف خورد وسط.
با هیجان جیغی زدم و سامیار دست شو برداشت.
همون طور که گفته بود عمل کردم و تمام تیر هام صاف خورده بود وسط.
هدفون و برداشتم با ابرو های بالا رفته نگاهم کرد و گفت:
- افرین خوب زدی زود یاد می گیری.
پشت چشمی براش نازک کردم که گوشیش زنگ خورد مامان بود.
بهم نگاه کرد و گفت:
- بهش نگو چه اتفاقی برات افتاد باشه؟
دلم براش سوخت بس که من مهربووووونم.
باشه ای گفتم و گوشی و دودل سمتم گرفت.
با مامان حرف زدم و وقتی دید کاملا سالمم قطع کرد.
بیرون اومدیم و با دیدن خوراکی ها نشستم روی تخت ش و شروع کردم به خوردن.
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت19
#یاس
گفت:
- پیدا کردم براتون اما توی محله ساده نشینه! همونه که خانوم می خواد .
با لبخند گفتم:
- همین خوبه! حتما مسجد باید نزدیکی ش باشه.
سوار شدیم بریم خونه رو ببینیم.
پشت سر ماشین بنگاه دار راه افتادیم.
پاشا گفت:
- اخه همه دخترا عاشق قصر ان تو چرا نیستی؟
سرمو به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- گفتم که من فرق دارم جواب این سوال رو هم صد دفعه دادم نمی خوام اسیر لذت های دنیا بشم!
پاشا اومد اخرین ترفند خودشو به کار ببره:
- خوب تو بیا ولی باید روی خودت کار کنی توی که توی سخت ترین شرایط هم قرار بگیری اسیر لذت های دنیا نشی!
ابرویی بالا و انداختم و گفتم:
- واسه چی خودمو اذیت کنم؟ برم خودمو وسط مرز گناه قرار بدم بگم گناه نمی کنم؟ خوب چکاریه نمی رم وسط مرز گناه این چه حرفیه!
پاشا گفت:
- چی بگم دیگه راست می گی .
بعد از نیم ساعت رسیدیم.
پیاده شدیم درش به رنگ آمیزی نیاز داشت.
یه حس خوبی به این خونه داشتم.
سمت در همسایه رفتم که بنگاه دار گفت:
- خونه اینه!
می دونمی گفتم و دوباره در زدم که یه خانوم چادری درو باز کرد.با لبخند سلام کردم و گفتم:
- ما اومدیم این خونه رو ببینیم می خواستم ببینم قبل ما چه ادم هایی اینجا بودن؟
خانومه با لبخند گفت:
- الهی عزیزم تازه عروسی! والا این خونه خیلی با برکت و خوبه! قبل شما یه خانواده شهید اینجا زندگی می کردن که چون پیر شدن رفتن پیش بچه هاشون عزیزکم.
خداروشکری گفتم و خداحافظ ی کردم.
بنگاه دار درو باز کرد و داخل رفتیم.
با دیدن حیاط ش لبخندی زدم همون بود که می خواستم.
ناخوداگاه خونه ی ترانه و مهدی که توی رمان عشق به یک شرط رو توی ذهنم مجسم کردم دقیقا همین جور بود.
با ذوق داخل رفتم خیلی خاک خورده بود و معلوم بود چند ساله کسی اینجا نبوده! اما کاملا سالم بود و دستی به روش می کشیدم می شد عروسک!
یه حوزه بزرگ داشت وسط حیاط و روبروی حوز 5 تا در با شیشه های رنگی.
دوتا در اولی به روی هم باز می شد و پذیرایی بود.
یه اشپزخونه و سه تا اتاق.
پاشا گفت:
- نگو که اینو دوست داری!
با لبخند گفتم:
- دقیقا همینو می خوام .
دستی توی موهاش کشید و گفت:
- ما کلی مهمون داریم اخه اینجا؟ کوچیک نیست؟
برگشتم سمت ش و گفتم:
- اولا که گفتم مردم و نظر مردم مهم نیست باید نظر خدا رو اولویت گرفت بعدشم ما دو نفریم مگه چقدر جا می خوایم؟
پاشا گفت:
- چی بگم دیگه برم سند بزنم تو رو هم برسونم خونه.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- نه برو سند بزن من اینجا رو تمیز کنم تو هم جارو و سطل و مواد شونه و شیلنگ و این چیزا بگیر بیا کمکم.
دستشو تو هوا تکون داد و گفت:
- عمرا کارگر می گیرم.
معصوم نگاهش کردم و گفتم:
- توروخدا نق نزن دیگه تنبل نباش کارگر بلد نیست خراب می کنه برو دیگه.
یه دونه اروم زد تو سرم و گفت:
- چیکارت کنم دیگه بمون تا برگردم.
نیش مو باز کردم و سر تکون دادم و گفتم:
- چشم زود بیا.
با خنده گفت:
- همیشه همین طور حرف گوش کن باش.
پشت چشمی براش ناز کردم و تا رفتن چادر مو در اوردم و یه جا گذاشتم کثیف نشه!
#رمان