eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
474 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
41 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 با صدایی که عصبی تر شده بود گفت: - دقیقا چرا؟ منم با عصبانیت گفتم: - من چطور می تونم همسر کسی بشم که هیچ علاقه ای بهش ندارم؟ گفت: - شاید علاقه به وجود اومد. منم گفتم: - خوب ما می گیم من به شما علاقه مند شدم اما شما که نیستی فردا شاید شما به یکی دیگه علاقه مند شدی راحت منو کنار می زارین. یکم فکر کرد و گفت: - من توی محضر توی دفترنامه ازدواج رسمی ثبت می کنم هیچ زنی رو بعد از تو نمی گیرم اگر من زن گرفتم تو می تونی طلاق بگیری خوبه؟ دستمو به سرم گرفتم و گفتم: - نه بازم جواب من منتفیه. نفس شو فوت کرد و عصبانیت شو روی پدال گاز خالی کرد. خیلی زود رسیدیم شمال جلوی یه ویلا که دقیق کنار دریا بود. ارباب زاده بوقی زد که در توسط بادیگارد ها باز شد و عده ی زیادی بادیگارد اینجا بود. چه خبره؟ ماشین و نگه داشت و گفت: - پیاده شو محمدم برو داخل. سری تکون دادم و پیاده شدم. در عقب و باز کردم و محمد و بغل کردم و سمت عمارت رفتم. وقتی خواستم برم داخل شنیدم که یکی از بادیگارد ها گفت: - ارباب زاده پیداش کردیم. داخل رفتم و دیگه نفهمیدم چیو گفتن. محمد و روی مبل خابوندم و خودمم روی مبل نشستم. کاری نداشتم انجام بدم پس یکم تی وی نگاه کردم اما همش فکرم پیش حرف های ارباب زاده بود. من واقعا نمی تونستم باهاش ازدواج کنم!
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 متعجب بهش نگاه کردم این همه عکس شهید برای چیش بود؟ به تصویر عکس یه جوون خیره موندم. یه طوری بود عکسش انگار با ادم حرف می زد لب زدم: - این کیه؟ روی تخت ش نشست و گفت: - این شهید روح الله عجمیان هست توی اغتشاشات اخیر به دست 40 نفر کشته شده دو روز پیش دو تا از قاتل هاش اعدام شدن. بهت زده نشستم کنارش و گفتم: - 40 نفر؟ مگه چیکار کرده بود؟ یعنی کسی نبود ازش دفاع کنه؟ به خوبی دیدم چشاش درخشید سرشو انداخت پایین و گفت: - حتما نبوده دیگه! کاری نکرد چون بسیجی بود و شلوار بسیجی پاش بوده بین راه 40 نفر گرفتن زدن ش. دوباره به چهره پسرک جوون نگاه کردم و گفتم: - با چی زدن ش؟ دست ش مشت شد و گفت: - چاقو هر اندازه ای مشت لگد سنگ هر چی که فکر شو بکنی! لب زدم: - یه عکس ازش به منم می دی؟ از توی کشوی جفت تخت ش دراورد و داد بهم. توی کیفم گذاشتم و گفتم: - اتاق ت خیلی قشنگه. سری تکون داد و باز توی جلد سرد خودش فرو رفته بود. بلند شد و گفت: - می رم یه چیزی بیارم بخوریم و رفت بیرون. بلند شدم و کل اتاق شو نگاه کردم اون همه عکس شهید یه نمای خاصی به اتاق داده بود نمی شناختم شهدا رو اخه اصلا دور این فاز ها نبودم. کلا دو سه تا چادری توی مدرسه داشتیم که خیلی ها همیشه مسخره اشون می کردن! اخه ادم چادر بزنه که تریپ و هیکل قشنگ ش مشخص نمی شه که!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ سر تکون دادم و بلند شدم و خواستم برم که گفت: - حالا نمی شه اون طلا و گل و قبول کنی؟ خودشو مظلوم کرده بود. طبق معمول باز کوتاه اومدم و خم شدم گل و طلا رو برداشتم که لبخند زد. توی اتاقم برگشتم و اماده شدم پایین رفتم که بلند شد . بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم. اولین بنگاه ی که رفتیم گفت پول مو چقدره و پاشا گفت: - پول ‌ش مهم نیست فقط این چیزی که خانومم می گه باشه. بنگاه دار به من نگاه کرد و گفتم: - حیاط داشته باشه متوسط نه بزرگ ساده باشه و قشنگ سه خوابه باشه در و پنجره هاش از این طرح قدیمی ها شیشه های رنگی باشه حوز داشته باشه. بنگاه دار متعجب باشه ای گفت و به چند نفر زنگ زد. پاشا با تعجب گفت: - دقیقا این مدل خونه رو از کجا اوردی؟ با لبخند گفتم: - توی رمان عشق به یک شرط خوندم خونه ی ترانه و مهدی اینطور بود خیلی رمان قشنگ و خوبی بود و یه فرق با ما دارن فقط! پاشا ابرویی بالا انداخت و گفت: - چه فرقی؟ به خودمون اشاره کردم و گفتم: - توی رمان عشق به یک ‌شرط دختره مذهبی نبود و پولدار بود پسر ساده و مذهبی بود ولی اینجا من ساده ام و تو پولدار مذهبی نیستی! پاشا خنده ای کرد و گفت: - حتما پسره رو دختره از مذهبی بودن دراورد . نچی کردم و گفتم: - برعکس دختره رو مذهبی کرد پسره! پاشا گفت: - پس بیا یه شرطی! سر تکون دادم و گفتم: - چه شرطی؟ با شیطنت گفت: - هر کی حرفه هاشو به کار ببره یه سال که گذشت ببینیم من مذهبی می شم یا تو امروزی. قبول کردم که بنگاه دار گفت
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 محمد و توی بغلم گرفتم و بلند شدم. چند تا رزمنده سریع سمتم اومدن که گفتم خوبم و به بقیه برسن. باید حتما محمد و یه چک می کردم ببینم تست شنوایی ش چطوره مگه می شه صدای به این بلندی بشنوه و نترسه؟ خداروشکر کسی صدمه ندیده بود چون حملات شدید نبود. وقتی دوباره ارامش به گردان برگشت دوباره همه برگشتن سر جاهاشون. فرمانده گردان خودمون سمتم اومد و گفت: - لطفا بیاین توی چادر فرمانده ها اونجا ساکن باشین هم ما راحت باشیم هم شما. سری تکون دادم و امید وسایل مو برداشت و توی چادر فرماندهی رفتیم. محمد و نشوندم و ساک ها رو یه گوشه گذاشتم. پوشک در اوردم محمد و عوض کنم برگشتم دیدم نیست. چشم چرخوندم با دیدن محمد که می خواست سر پیکنیک که روشن بود و کتری چایی روش بود و بگیره جیغ بلندی کشیدم که ترسیده عقب اومد. همه از جا پریدن و فرمانده مهدوی هم از خواب پرید. زود گفتم: - اروم اروم مامان بیا بیا عقب بیا افرین اره. تا اومد عقب دویدم سمت ش و محکم بغلش کردم کشیدمش عقب. نفس مو به سختی رها کردم. بقیه نفس توی سینه اشون حبس شده بود و هنوز توی جو جیغ کشیدن ام بودن. محمد بدتر بچه ام ترسیده بود و ساکت نشست تو بغلم تکون نخورد. محکم به خودم چسبوندمش! این بچه شده بود یه تیکه از وجودم انگار که خودم به دنیا اورده باشمش یا شاید حتی بیشتر! محمد و عوض کردم و روی پاهام گذاشتمش تابش می دادم تا بخوابه و لالایی براش می گفتم. اما بدون اینکه حتی خمیازه بکشه ریلکس داشت نگاهم می کرد و گاهی دستشو می مکید. خودم خوابم گرفته بود حسابی ولی محمد نه! دستشو از دهن ش در اوردم که نق زد و فهمیدم گرسنه اشه. شیشه شیر شو برداشت و بهش خواستم بدم که نخورد و پس ش زد هر کاری می کردم به دهن نمی گرفت. شاید دلش سوپ بخواد! یکم از سوپ گرم کردم و بهش دادم که خورد و صدای خوردن ش توی فضا پیچید! انقدر قشنگ می خورد همه عاشقش شده بودن. بی خوآبی داشت روانیم می کرد. فرمانده ها رفته بودن پیش رزمنده ها و چادر خالی بود. گوشه چادر دراز کشیدم