🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت26
#غزال
سری تکون دادم و گفتم:
- خوبم ممنون.
سری تکون داد و همش نگران واکنش ارباب زاده بودم.
از استرس مدام دستامو توی هم گره می زدم و خون خونمو می خورد.
حدود45 دقیقه ای طول کشید تا رسیدم.
حساب کردم و پیاده شدم.
بادیگارد ها با دیدنم درو باز کردن و داخل رفتم.
نفس توی سینه ام حبس شده بود.
همش می ترسیدم به خاطر این کار فرهاد یه بلایی سرمون بیاره.
درو باز کردم و داخل رفتم.
پا روی پا انداخته بود و داشت تی وی نگاه می کرد.
درو بستم که نگاهی به انداخت و دوباره به تی وی نگاه کرد لب زد:
- سلام.
خونسرد گفت:
- کجا بودی؟
لب زدم:
- خوب من یعنی فرهاد اومد دنبالم منو با خودش برد به خدا مواد نکشیده بود نمی فهمید داره چیکار می کنه نمی زاشت برگردم دعوامون شد اون منو زد منم هلش دادم زدم تو پاش تا بتونم فرار کنم به خدا اون مواد نکشیده بود کاراش دست خودش نبود من رو قول و قرارمون موندم برگشتم.
از جاش بلند شد و سمتم اومد.
روبروم وایساد نگاهی به صورتم کرد که جای دست فرهاد روش مونده بود.
لب زد:
- برو لباس هاتو عوض کنم اینم یه جوری پنهون کن محمد نبینه فکر کنه من زدم!
نگران نگاهش کردم و گفتم:
- فرهاد و می خوای چیک..
غرید:
- ادم ش می خوام بکنم برو کاری که گفتم و بکن.
سری تکون دادم و ساک مو از روی مبل برداشتم با خرید ها توی یکی از اتاق های پایین رفتم.
بعد از حمام و تعویض لباس ها روسری مو داشتم می بستم که در به شدت باز شد و محمد پرید داخل.
س
گریه روسری مو بستم و برگشتم و دستامو باز کردم که دوید توی بغلم و گفت:
- سلام مامانی دلم برات تنگ شده بود.
صورت شو بوسیدم و گفتم:
- سلام عشق دل مامانی منم دلم برات تنگ شده بود خوش گذشت؟
با ذوق و شوق شروع کرد برام تعریف کردن و منم لباس هاشو عوض می کردم و گوش می دادم.
بعد از تمام شدن حرفاش بیرون اومدم و توی اشپزخونه رفتم با دیدم قابلمه اش گفت:
- واییی می خوام می خوام.
براش گرم کردم که ارباب زاده هم اومد نشست و گفت:
- برای منم بریز.
باشه ای گفتم و سه تا کاسه ریختم برای سه تامون.
گذاشتم روی میز و نشستم.
مال محمد و ریختم توی بشقاب تا سرد بشه چون اصلا تحمل نداشت.
محمد رو به ارباب زاده گفت:
- بابایی کی علوسی می کنید؟
منظورش عروسی بود.
باباش نگاهی به من انداخت و گفت:
- فردا عزیز دلم
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت26
#سارینا
از ترس گریه ام گرفته بود سریع از جاده خاکی بالا رفتم اما شیب ش زیاد بود و سر خوردم پایین چند قدم رفتم عقب که یهو صدای شلیک اومد و بازوم سوخت.
یا امام حسین تیر خوردم!
سریع تر بالا رفتم که افتادم روی جاده خاکی وای خیلی درد داشت.
اما می موندم تیکه تیکه ام می کردن.
سریع بازومو گرفتم و دویدم سمت ماشین.
سوار شدم و گاز شو گرفتم.
با بهت دیدم ماشین ش داره دنبالم میاد.
یه پراید بود و همه مون مرده پشت ش نشسته بود.
به بازوم نگاه کردم که خون ازش چکه می کرد می ریخت رو شلوارم.
نه من نمی ترسم من نمی ترسم من باید روی سامیار و کم کنم باید بفهمه من بچه ننه نیستم!
پامو روی پدال گاز گذاشتم که ماشین از جاش کنده شد بین ماشین ها لایی می کشیدم و از شدت هیجان از سر و روم عرق می ریخت.
انگار بازی مسابقه ای بود فقط یکم فقط ام کوتاه بود اگر قدم بلند تر بود خیلی بهتر بود و بهتر می دیدم جلو رو.
با دیدن کیف م لبخندی زدم و از جام یکم بلند شدم کیف مو گذاشتم روی صندلی نشستم حالا عالی بود.
با سرعت رانندگی می کردم و عجب هیجانی داشت.
ماشین اون پراید بود و نتونست دنبالم بیاد و گمم کرد بعد از 1 ساعت .
کنار جاده پارک کرده بودم و مونده بودم چه خاکی به سرم بریزم با این دستم!
اگر مامان منو این شکلی می دید سکته می کرد به خدا!
با صدای زنگ گوشیم از جا پریدم عمو بود وای قلبم اومد تو دهنم.
برداشتم و جواب دادم:
- بعله عمو..
با صدای مهربونی گفت:
- عمو جون ماشین و تو بردی؟
لب زدم:
- اره.
صدای گریه مامان از اون ور بلند شد.
عمو گفت:
- بیا خونه عزیزم مراقب باش مامانت سکته کرد از ترس.
لب زدم:
- نمیام بیام بدبختم می کنه.
صدای امیر اومد:
- الو سارینا بیا خونه زن عمو خیلی گریه کرده .
لب زدم:
- امیر گوشی و از رو بلند گو بردار.
لب زد:
- برداشتم.
با صدای ارومی گفتم:
- تابلو نکن امیر توروخدا ببین یه ادرس بهت می دم به هیچکس نگو بگی من می دونم با تو بیا هیچکس و نیار الکی بگو سارینا با دوستاش پارکه می رفتم دنبالشون.
زد زیر خنده الکی و چند تا چرت و پرت گفت و قطع کرد.
ادرس و ایمیل کردم و به دستم نگاه کردم که خون ش بند نیومده بود.
اب دهنمو با ترس قورت دادم.
دردم بیشتر شده بود و گرمم شده بود حسابی تب کرده بودم و قرمز شده بودم ای کاش زود تر بیاد.
یه ربع بعد در ماشین باز شد و با بهت دیدم سامیار نشست جلو و امیر نشست عقب.
سامیار با خشم گفت:
- کدوم گوری رفته بودی؟
امیر گفت:
- یا خدا سارینا رنگ و روت چرا اینطوریه؟
رو به سامیار گفتم:
- من من..
با خشم فک مو بین دستش گرفت و داد زد:
- ده جون بکن.
امیر از بین صندلی جلو اومد و هلش داد عقب که زدم زیر گریه و دستمو جلو اوردم و گفتم:
- تیر خوردم.
چشای هر دوشون گرد شد.
امیر وحشت زده به صندلی تکیه داد و بهت زده به دستم که استین م غرق در خون بود چشم دوخت.
سامیار اب دهنشو قور داد و یا امام حسینی گفت.
بی حال به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- یه ساعت طول کشید تا اون مرده گمم کرد همین طور ازم داره خون می ره جون ندارم.
و چشامو بستم که سامیار سریع با من جاشو عوض کرد و سمت بیمارستان رفت.
امیر مدام به صورتم می زد و می خواست چشامو باز نگه دارم.
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت26
#یاس
داد پاشا به هوا رفت که از ترس تو خودم جمع شدم و اشک ریختم .
پانسمان و وا کرد و با دیدن جای عمیق چاقو دو دستی زد تو سرش و نشست رو زمین که وحشت کردم و هق هق ام بلند شد.
داد ش خونه رو لرزوند:
- چیکار کردی چه بلاییی سر خودت اوردی یا امام حسین !
فقط گریه می کردم و می ترسیدم چیزی بگم بزنتم!
دست برد بالا و داد کشید:
- می گی بزنمتتتت.
دستمامو جلوی صورتم گرفتم و توی خودم جمع شدم و جیغ زدم اما ضربه ای حس نکردم.
دستمو کشید از صورتم و گفت:
- با تووووام جواب منووو بده.
با هق هق گفتم:
- به خدا من کاری نکردم.
دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و داد کشید:
- کاری بهت ندارم بگو ببینم کی این بلا رو سرت اورده.
با ترس تند تند گقتم:
- به خدا تاکسی گرفتم هی نگاهم می کرد گفت چقدر خوشکلی به خدا من گفتم کارشو بکنه بعد دیدم مسیر و نمیره گفتم اشتباه داری می ری بعد چاقو کشید زدم زیر دستش درو باز کردم و خودمو هل دادم سمت بیرون که چاقو کشید بازومو برید و افتادم وسط خیابون بیمارستان بودم با امبولانس بردنم به خدا.
سریع دوید پانسمان و اورد و بازمو بست دستمو گرفت و زد بیرون .
تاحالا اینطور ندیده بودمش.
چنان عصبی و خشن شده بود می ترسیدم ازش.
درو باز کرد و کمک کرد سوار بشم درو کوبید و سوار شد و گفت:
- کدوم پاسگاه.
هق هقی کردم و گفتم:
-...
با سرعت بالا راه افتاد و وقتی رسیدیم.
اومد و دستمو گرفت رفتیم تو.
با دیدن همون راننده که دستبند دستش بود بازوی پاشا و گرفتم که با خشم برگشت سمتم به مرده اشاره کرد نگاه کرد و گفت:
- همین بی ناموس بود؟
سر تکون دادم که سمتش رفت و یه مشت محکن حواله صورت ش کرد.
زیر مشت و لگد گرفته بودش و داد و فریاد هاش اداره رو پر کرده بود.
من که یه گوشه وایساده بودم و جیک ام در نمی یومد.
چند تا سرباز جداش کردن و فرستادنمون اتاق سروان.
سروان رو به پاشا گفت:
- چه خبره جوون؟ اینجا رو گذاشتی رو سرت؟
پاشا با خشم به مرده نگاه کرد و گفت:
- چطور عصبی نباشم به ناموس من چشم داشته می خواسته بهش دست درازی کنه چاقو کشیده بگین بیان دست زن منو ببین خودشو پرت کرده وسط خیابون ماشینی از روش در می شد چی؟
سروان گفت:
- حساب این اقا رسیده می شه نگران نباشید حیدری.
یه سرباز داخل اومد و گفت:
- یه اب قند بگو بیارن برا خانوم خوب نیست حالشون یه پرونده شکایت هم بیارین.
#رمان