🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت16
#غزال
توی سالن رفتم داشتم می رفتم سمت اتاق که در باز شد و ارباب زاده بلند گفت:
- غزال محمد تو ماشینم سریع بیاید باید بریم عمارت.
سریع وسایل رو جمع کردم از عذرا خانم هم خداحافظ کردم و توی حیاط عمارت رفتم.
توی ماشین بود سوار شدم اعصاب ش به شدت خورد بود.
محمد ساکت توی بغلم نشست تلفن ش زنگ خورد که سریع برداشت و گفت:
- الو
......
- سریع اون پسره ی عوضی حروم خور رو پیدا می کنید برام از زیر سنگ هم شده باید برام پیداش کنید تا شب پیدا نشه نعشه همه اتونو می ریزم تو چرخ گوشت یه کوبیده معرکه از همتون درست می کنم فهمیدییی؟
با داد اخرش من و محمد چسبیدیم به در.
محمد که منو محکم گرفته بود و حسابی ترسیده بود.
گوشی و قطع کرد که ترسیده گفتم:
- ارباب زاده توروخدا اروم باشید محمد خیلی ترسیده.
داد زد:
- ساکت صدایی از کسی نشنوم.
همه ساکت شدیم فقط صدای نفس های عصبی ارباب زاده بود که توی ماشین می پیچید.
همین که رسیدیم عمارت سریع پیاده شد و سیگاری روشن کرد.
با محمد پیاده شدیم و سریع رفتیم توی عمارت انقدر هول کرده بود اش محمد رو هم نتونستم بیارم.
خواستم بریم توی اتاق محمد که تلفن خونه زنگ خورد محمد و پایین گذاشتم و سمت تلفن رفتم برش داشتم و گفتم:
- بعله بفرماید؟
صدای عذرا خانم پیچید:
- سلام خانوم اش محمد اقا رو نبردین بفرستم ش بیارنش براتون؟
حلال زاده که می گن یعنی همین.
در جواب ش گفتم:
- اره عذرا خانوم دستت درد نکنه.
گوشی و گذاشتم و خواستم برم توی اتاق که ارباب زاده اومد داخل طوری که در به دیوار کوبیده شد و زیر لب با خودش صحبت می کرد:
- یه معتاد موفنگی می خواد سر منو پایین بیاره ادمت می کنم از دست من می خوای فرار کنی حروم زاده!
نگاهی به ما دوتا که داشتیم بهش نگاه می کردیم انداخت و با لحن خشن ش گفت:
- باید بریم شمال بند و بساط نچینین تا من مدارک و بردارم توی ماشین باشید تکرار نمی کنم دیگه سریع اماده بشید.
با صدای ارومی گفتم:
- می خواید ما نیای..
داد کشید:
- گفتم امادههههه شید.
منم دو پا داشتم دو تا هم قرض گرفتم سریع رفتم توی اتاق.
سریع یه سری وسایل برای محمد برداشتم و ساک خودمم که هنوز بازش نکرده بودم برداشتم و بیرون اومدم از اتاق.
همزمان ارباب زاده هم از پله ها اومد پایین نگاهی به ما انداخت انگار چیزی یادش رفت که دوباره رفت بالا.
توی حیاط رفتیم و توی ماشین نشستیم.
ده دقیقه ای گذشت و نیومد.
محمد هم انگار خواب ش می یومد چون ساکت توی بغلم بود و چشاش هی روی هم می رفت با اینکه خواب ش می یومد گفت:
- مامانی سوپ چی؟
موهاشو نوازش کردم و گفتم:
- نمی تونیم بمونیم که این بادیگارده هم نیاوردش اعصاب بابایی هم فعلا خورده می ریم اونجا برات درست می کنم عزیزم.
که همون لحضه بادیگاردی با قابلمه سمت عمارت رفت که در ماشین و باز کردم و صداش کردم:
- اقا لطفا قابلمه رو بدید بهم.
با صدام برگشت اومد جلو و با سری پایین داد بهم و گفت:
- سلام خانوم بفرماید.
گرفتم و گفتم:
- ببخشید بی زحمت می شه برید توی عمارت سه تا کاسه و قاشق برای من بیارید؟
چشاش گشاد شد و گفت:
- یعنی برم داخل عمارت خانوم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله.
مردد گفت:
- چشم خانوم.
رفت و زود برگشت داد بهم و گفت:
- امر دیگه ای نیست خانوم؟
که صدای ارباب زاده هر دوتامونو از جا پروند:
- هووووی مردیکه چی می خوای دم ماشین زرزر می کنی؟
اومد و یقعه اشو گرفت که گفتم:
- ارباب زاده اش محمد و اورد به خدا.
دستشو که بالا برده بود بزنتش پایین اورد و هلش داد عقب و گفت:
- خیلی خب برو
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت16
#سارینا
تا شب سامیار یه بند باهام تمرین کرد.
اخراش دیگه کم اوردم و نشستم رو زمین و گفتم:
- وای ولم کن خسته ام کردی .
نگاهی به ساعت ش کرد و گفت:
- هی بدک نبودی پاشو بریم داخل.
و خودش راه افتاد بره داخل پسرک پرو از صبح تاحالا یه بند داره ازم کار میکشه تازه برا من می گه بدک نبودی!
با حرص اب معدنی رو انداختم سمت ش که از شامس خیلی قشنگم خورد تو گردن ش و سکندی به جلو خورد.
سریع پاشدم و بدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم دویدم داخل.
پسرا لباس خونگی و عادی پوشیده بودن و داشتن شام می خوردن که بعد برن.
با دیدن شام چشام درخشید و سریع رفتم سر میز.
از روی صندلی رفتم رو میز و چهارزانو نشستم دو تا دیس گذاشتم جلوی خودم و گفتم:
- وای به حالتون کسی بهشون دست بزنه.
و تند تند شروع کردم به خوردن.
که یکی شون گفت:
- سرگرد کجاست؟
لقمه امو قورت دادم و گفتم:
- قبرستون.
در باز شد و سامیار درحالی که دستش به گردن ش بود و شدید اخم هاش توی هم بود اومد داخل.
نیش مو وا کردم و به گوشیم اشاره کردم.
یعنی بزنیم زنگ می زنم مامانم.
نشست رو صندلی و با همون اخم های درهم ش شروع کرد به شام خوردن.
گوشیش زنگ خورد و جواب داد.
با هر کلمه ای که گفت اخم هاش شدید تر توی هم فرو می رفت خودرگیری داره بنده خدا دست خودش نیست!
گوشی قطع کرد و زیر لب گفت:
- وای خدا من چطور اینو تحمل کنم!
سر بلند کرد و رو به بهم گفت:
- مامان ت اینا رفتن شمال اما جاده لغزنده است و هوا خیلی تاریکه خطرناکه ما بریم امشب و اینجا بمون صبح میام دنبالت .
حتا نگفت بیا بریم خونمون.
منم خودمو کوچیک نکردم و باشه ای گفتم.
که یکی از پسرا گفت:
- ولی سرگرد کسی شب اینجا نمیمونه!
اما سامیار با همون دل سنگ و بی شعوری ش گفت:
- اشکالی نداره بچه که نیست!
بقیه متعجب نگاهش کردن.
به روی خودم نیاوردم و سامیار رفت.
اره از بی غیرتی شه منو اینطور ول کرده رفته!
همه کم کم داشتن می رفتن و هر چی اصرار کردن من باهاشون برم قبول نکردم.
ویلا تو سکوت فرو رفته بود و تک و تنها روی مبل نشسته بودم.
تاحالا تنها جایی نبودم مخصوصا خونه به این بزرگی و حسابی می ترسیدم گوشی هم خاموش بود و شارژ پیدا نکردم.
واقعا این سکوت ترسناک بود و همش فکر می کردم روح ی جن ی چیزی توی خونه الان میاد می خورتم.
یه ساعتی به زور و تحمل ترس م موندم اما واقعا دیگه نمی تونستم.
اب دهنمو قورت دادم و کیف مو بلند کردم رفتم سمت در که یهو صدای چیزی اومد:
- بگردید کسی تو ویلا نباشه هیچکس نباید بو ببره هر کی رو دیدید بی سر و صدا خلاص ش کنید دنبال همون چیزی باشید که بهتون گفتم یالا.
یا خدا اینا کین؟
چیکار می کردم کجا می رفتم؟
نگاهی با ترس و هول و ولا به اطراف انداختم و با دیدن زیر مبل به هیکلم نگاه کردم جا می شدم سریع دویدم سمت مبل و خودمو زیرش جا کردم.
از زیر مبل با ترس به سالن نگاه کردم که یه عده مرد که صورت هاشونو پوشونده بودن و لباس سیاه و دستکش اصلحه دستشون بود اومدن داخل.
بدون اینکه ذره ای به چیزی اسیب بزنن همه جا رو با دقت داشتن می گشتن.
نفس تو سینه ام حبس شده بود که رعیس شون نشست رو مبلی که دقیقا من زیرش بودم و قلبم داشت می یومد تو دهنم.
نیم ساعت تمام اینجا بودن و از ترس کل بدنم عرق کرده بود و خیس عرق بودم.
نفس هام به شماره افتاده بود و می ترسیدم نفس بکشم اونا پیدا کنن.
بلاخره بعد از نیم ساعت وقتی چیزی پیدا نکردن..
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت16
#یاس
نمی دونم چقدر بود که گریه می کردم که صدای فیروزه تا اتاق من هم بوده بود!
اره لباس عروس هم خریده بود!
از عمد بلند بلند صحبت می کرد و از لباس عروس و سلیقه اش تعریف می داد.
پاشا بلند بلند صدام می کرد تا رسید به طبقه بالا و تعریف می داد:
- یاس کجایی بیا ببین چه لباس عروسی خریدم برات سلیقه فیروزه حرف نداره یاس کج..
از خشم و عصبانیت هیچی حالم نیست .
میز و پرت کردم کنار که صدای بدی داد و درو باز کردم پاشت جلوی در بود با لباس عروس .
همه با صدای میز بالا اومده بودن.
با خشم تخت سینه اش کوبیدم و گفتم:
- چی می گی هی یاس یاس کدوم یاس! مثلا عروس منم اره؟ کجام به عروس ها می خوره؟ دماغ و پیشونی کبودم که خواهر جونت از قبل هماهنگی می کنه لا دوستاش در و بزنه تو صورتم یا انتخاب لباس عروس؟ اصلا پرسیدی کدومو می خوای؟
لباس عروس و از دست ش کشیدم و طور هاشو تیکه تیکه کردم و گفتم:
- مگه خواهرت و نبردی انتخاب کنه برو بده همون خواهرت بپوشه حالا هم گمشو .
و درو کوبیدم.
پشت در نشستم و هق هق ام توی اتاق پیچید.
صدای فیروزه اومد:
- قدر نمی دونه چقدر این دختر وحشیه!
داد پاشا تن مو لرزوند:
- خفه شو تو درو زدی تو صورت ش اره،؟ پس بگو خانوم که میل ش نمی کشید تا دم در بره امروز سمج چسبیده بود به من و انقدر ور زدی و زدی با حرفآت سر مو بردی مجبور شدم بخرم همش مقصر تویی گمشو از جلوی چشام نبینمت فیروزه.
مامان پاشا گفت:
- خوبه حالا به خاطر این دختره چرا داد می زنی سر دخترم؟ نگاه کن لباس عروس به این قشنگی ۷۰ ملیونی و چطور نابود کرد قدر نمی دونی دختره ی چش سفید .
شدت اشک هام بیشتر شد .
یعنی یکی تو زندگی من نیست هوای من و داشته باشه؟
خدایا می شه بغلم کنی ببریم پیش خودت!
خدایا به جون خودت کفر نمی گم فقط خسته شدم از این همه بی محلی و بی اهمیتی!
#رمان