eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
300 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
691 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی از ماموریت برمیگرده؛ دست بزار رو قلبش و بگو : اے شانہ ات ستونٌ و تنت اقتداࢪ مـــن🫀🫂“))
خ‌ـیـٰالِ‌خ‌ـۅب‌ِتـۅلَبخ‌َـند‌مِیشَۅَد‌بَر‌لَبَـم🍂 ۅَرنَہ‌این‌مَن‌ِ‌دِیۅـٰانِہ‌غُصِہ‌هـٰادآرَد...!シ🔒🕸>>
⚠️ 🔴 همواره در محضر امام زمان علیه السلام 🔵 آیت الله بهجـــت(ره) : 🌕 مومن باید خود را در همه حال، در محضر آن حضرت ببیند. توجه داشته باشید که هر کاری می کنید، در محضر اوست. حتی از خیال شما آگاه است.
🦋 پل‌هاے پشت سرت را خراب نکن متعجب خواهی شد اگر بدانی بارها ناچار خواهی بود از همان رودخانه عبور کنی!!!
♦️ رو با شروع کنید تا بشید! 🥗 🔹یه تحقیق نشون داده افرادی که صبحونه شون رو با سبزیجات شروع میکنن نسبت به اونایی که با غلات و كربوهيدرات شروع میکنن کمتر به دیابت مبتلا میشن 🔹همچنین مصرف سبزیجات و میوه برای صبحانه اشتها رو کم میکنه و در نهایت باعث لاغری میشه 🍏 🍊 •✾🌿🌺🌿✾••✾🌿🌺🌿✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌وقتی میفهمی بخاطر وام فرزند آوری متولد شدی 🤣😂🤣 😂😂😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✌🏼✌🏼 شاااااااااادبااااااااشین ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📣با ما همراه باشید ☆🌹🌸☆
⭕️این متن فوق العاده زیباست.... 💕فردي نزد حکیمی آمد و گفت : خبر داری فلانی درباره ات چه قدر غیبت و بدگویی کرده ؟؟؟ حکیم با تبسم گفت : او تیری را بسویم پرتاب کرد که به من نرسید ... تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلبم فرو کردی ؟؟؟ 📌 یادمان نرود هرگز سبب نقل کینه ها و دشمنیها نباشیم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 با حرفای خودم خودم خنده ام گرفت و سامیار با حرص گفت: - بگو ما هم بخندیم. چپ چپ نگاهش کردم که پوفی کشید و پیش یه بستنی فروشی وایساد. سامیار و این کار ها؟ عجببببب. که صدای پیامک گوشیش اومد. گوشی شو برداشتم پیامک روی صفحه بود از طرف بابا بود: - سامیار جان مراقب سارینا باش برای اینکه راضی بشه هم براش خوراکی بگیر گفتم بهت که مثل بستنی و پاستیل وقتی هم گرسنه اش نبود بهش بگو که قبول کنه. اها پس بگو قضیه از کجا اب می خوره! خوب شد پیام و دیدم اینجوری زود وا نمی دادم. ای بابای شیطون! دست دخترت رو پیش این بچه مثبت وا می کنی اره! سامیار زد به شیشه و شیشه رو دادم پایین سینی بستنی رو دستم داد همه نوع توش بود. گرفتم و چشام درخشید. با لذت شروع کردم به خوردن و رفت سوپر مارکت و با دست پر برگشت. گذاشت تو بغلم و راه افتاد. هر کدوم کلی می خوردم که وسط های راه سامیار سر حرف و باز کرد: - می شه برگردی به عملیات؟ نه ای گفتم. شقیقه هاشو ماساژ داد و گفت: - این عملیات جون خیلی ها رو نجات می ده ما بهت نیاز داریم. زورش می یومد خواهش کنه و بگه من بهت نیاز دارم!پرونده که مال اون بود. پوزخندی زدم و گفتم: - بهتر نیست یکم غرور مسخره اتو کنار بزاری؟ عصبی شد و گفت: - بس کن دیگه ادا و اطفار تو. و ماشین و گوشه ای نگه داشت . پلاستیک خوراکی ها رو با حرص پرت کردم تو صورت ش و اومدم پیاده بشم که خم شد و در رو گرفت و چشماشو بست و گفت: - باشه باشه من به کمک تو نیاز دارم خواهش می کنم بهم توی حل این پرونده کمک کن. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - باشه . نفس راحتی کشید و خوراکی هایی که روش ریخته بود و جمع کرد داد بهم. یکم که دقت کردم داشت می رفت سمت همون ویلا .
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 جلوی در ویلا پارک کرد و پیاده شدیم . زنگ در رو زد و طبق معمول گفت: - ۲۲۲۲ منم گفتم: - رحمان 1400. در با تیکی باز شد و داخل رفتیم. گروه الف که پسرا بودن فقط امروز اینجا بودن و خبری از عمو هم نبود. داشتم نگاه شون می کردم که سامیار یه پلاستیک گرفت سمتم و گفت: - برو عوض کن بیا. سری تکون دادم و رفتم داخل توی یکی از اتاق ها عوض کردم چرا رنگ لباس من قرمز بود؟ کمربند ش رد هم بلد نبودم ببندم! همون جور که با کمربند سرشیر بودم... نه ببخشید درگیر بودم رفتم بیرون که صاف رفتم او دل یکی! اه چه دل سفتی داشت سرم شکست مغز نداشته ام پوکید! سر بلند کردم دیدم بچه مثبته! اخمالود نگاهم کرد که گفتم: - ها چیه بیا بخور منو. کمربند مو گرفتم سمت ش و گفتم: - این بسته نمی شه فکر کنم اضافه است. خواستم برم تو حیاط که نگهم داشت و نشست جلوم کمربند و دور کمرم با حلت خاصی بست. دو تا زدم تو سرش و گفتم: - افرین کارت خوب بود پسرم. بعدشم رفتم سمت بیرون و با ذوق رفتم پیش رعیس گروه و گفتم: - من عضو جدیدم . خواستم برم پیش بقیه که سامیار بازومو گرفت و گفت: - هی کجا کجا؟ عین کش تنتون برگشتم سمتش و گفتم: - تمرین دیگه! نگاهی به ساعت ش کرد و گفت: - نخیر جنابعالی با بنده اموزش می بینی الانم باید دو دور دور این حیاط بدویی زمان ت شروع شد بدو. بهت زده به حیاط به این بزرگی نگاه کردم. سامیار مثل بقیه استاد ها داد زد: - یالا بدوووو. شروع کردم به دویدن ولی مگه حیاط به این بزرگی تمام می شد؟ وقتی ایست داد افتادم رو زمین و نفس نفس زدم. وای غلط کردم نمی خوام کمک کنم خدا. یهو یه بطری اب خالی شد روم. جیغی زدم و به سامیار نگاه کردم و بطری رو پرت کردم سمت ش چون یهویی بود خورد تو پیشونیش. شد عین همین گاو های وحشی که بهشون پرچم قرمز نشون دادی اتاق دنبالم. من بدو اون بدو. رفتم قاطی گروه الف و سامیار هم دوید دنبالم همه گروه ریخته شد بهم. یکی از گروه الف بازمو گرفت و انقدر زور داشت نتونستم از دستش فرار کنم و سامیار با نفس نفس گرفتمم و از بین اونا کشیدتم بیرون. جیغ زدم: - بزنیم به خدا می رم خونه امون به مامانم می گم. با خشم نگاهم کرد خلع صلاح ش کرده بودم. هلم داد عقب و گارد گرفت و گفت: - بی مقدمه می رم سر اصل مطلب. منم عین خربزه داشتم نگاهش می کردم من هیچی نمی دونستم حالا می خواد بره سر اصل مطلب؟ خیز برداشت سمتم با چشای گشاد شده نگاهش کردم که جفت دست هامو پیچوند برد پشت سرم: - ایییی سامیار خدا لعنتت کنه ای الهی بچه دار نشی واییی مامان اخ ولم کن وحشی الان می رم به مامانم می گ.. که ولم کرد و سکندری خوردم به جلو. برگشتم که گفت: - درس اول وقتی یکی حمله می کنه سمتت و تو زور شو نداری باید فرار کنی. دوباره بی مهبا حمله کرد سمتم و گرفتمم که جیغ زدم: - اقا یعنی چی نامردیه یه اخمی 123 ی چیزی هی عین شغال می پری منو می گیری. دستمو بیشتر فشار داد و گفت: - مگه اون دزد قاتل مواد فروش می گه بدو که اومدم بگیرمت؟ راست می گفتا! ولم کرد و گفت: - دوباره امتحان می کنیم. و عین دفعه های قبل زود خیز برداشت که بدو برگشتم فرار کنم چشم تون روز بد نبینه رفتم تو دیوار. تا چند ثانیه کاملا گیج شدم! اخ الهی گور به گور بشی سامیار چرا نمی گی پشتت دیواره! بازمو گرفت و بی لطافت از جا بلندم کرد و گفت: - وقتی بابا و مامانت انقدر لوس ت می کنن عاقبت ش همینه! خم شد ببینه چم شده منم یکی محکم با مشت زدم زیر چشش که ولم کرد و دستشو به چشم ش گرفت عقب رفت. عین خودش ادا شو دراوردم و گفتم: - قانون اول همیشه باید حواست باشه یهو دیدی دشمن تو ثانیه ای که فکر شو نمی کنی زدت چشم تو کور کرد! دست به کمر شاکی نگاهش کردم خوبت شد. دستشو برداشت اوه اوه کبود شده بود. حالا پای چشم های هر دومون ست بود اونم با رنگ بادمجونی اصل! گفتم الان میاد از هفت جهت سامورایی به ۱۰ قسمت مساوی تقسیمم می کنه اما دیدم با لبخند مرموزی گفت: - افرین خوشم اومد. نیش م وا شد که نزاشت دو ثانیه خوش باشم دوباره حمله کرد و هر بار یه طوری ادا و اصول در اوردم و یکی می زدمش. هر بار که می دوید سمتم الکی یا خودمو می نداختم یا چیزی تا می یومد کمکم و فکر می کرد چیزیم شده منم می زدمش.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 تا شب سامیار یه بند باهام تمرین کرد. اخراش دیگه کم اوردم و نشستم رو زمین و گفتم: - وای ولم کن خسته ام کردی . نگاهی به ساعت ش کرد و گفت: - هی بدک نبودی پاشو بریم داخل. و خودش راه افتاد بره داخل پسرک پرو از صبح تاحالا یه بند داره ازم کار میکشه تازه برا من می گه بدک نبودی! با حرص اب معدنی رو انداختم سمت ش که از شامس خیلی قشنگم خورد تو گردن ش و سکندی به جلو خورد. سریع پاشدم و بدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم دویدم داخل. پسرا لباس خونگی و عادی پوشیده بودن و داشتن شام می خوردن که بعد برن. با دیدن شام چشام درخشید و سریع رفتم سر میز. از روی صندلی رفتم رو میز و چهارزانو نشستم دو تا دیس گذاشتم جلوی خودم و گفتم: - وای به حالتون کسی بهشون دست بزنه. و تند تند شروع کردم به خوردن. که یکی شون گفت: - سرگرد کجاست؟ لقمه امو قورت دادم و گفتم: - قبرستون. در باز شد و سامیار درحالی که دستش به گردن ش بود و شدید اخم هاش توی هم بود اومد داخل. نیش مو وا کردم و به گوشیم اشاره کردم. یعنی بزنیم زنگ می زنم مامانم. نشست رو صندلی و با همون اخم های درهم ش شروع کرد به شام خوردن. گوشیش زنگ خورد و جواب داد. با هر کلمه ای که گفت اخم هاش شدید تر توی هم فرو می رفت خودرگیری داره بنده خدا دست خودش نیست! گوشی قطع کرد و زیر لب گفت: - وای خدا من چطور اینو تحمل کنم! سر بلند کرد و رو به بهم گفت: - مامان ت اینا رفتن شمال اما جاده لغزنده است و هوا خیلی تاریکه خطرناکه ما بریم امشب و اینجا بمون صبح میام دنبالت . حتا نگفت بیا بریم خونمون. منم خودمو کوچیک نکردم و باشه ای گفتم. که یکی از پسرا گفت: - ولی سرگرد کسی شب اینجا نمیمونه! اما سامیار با همون دل سنگ و بی شعوری ش گفت: - اشکالی نداره بچه که نیست! بقیه متعجب نگاهش کردن. به روی خودم نیاوردم و سامیار رفت. اره از بی غیرتی شه منو اینطور ول کرده رفته! همه کم کم داشتن می رفتن و هر چی اصرار کردن من باهاشون برم قبول نکردم. ویلا تو سکوت فرو رفته بود و تک و تنها روی مبل نشسته بودم. تاحالا تنها جایی نبودم مخصوصا خونه به این بزرگی و حسابی می ترسیدم گوشی هم خاموش بود و شارژ پیدا نکردم. واقعا این سکوت ترسناک بود و همش فکر می کردم روح ی جن ی چیزی توی خونه الان میاد می خورتم. یه ساعتی به زور و تحمل ترس م موندم اما واقعا دیگه نمی تونستم. اب دهنمو قورت دادم و کیف مو بلند کردم رفتم سمت در که یهو صدای چیزی اومد: - بگردید کسی تو ویلا نباشه هیچکس نباید بو ببره هر کی رو دیدید بی سر و صدا خلاص ش کنید دنبال همون چیزی باشید که بهتون گفتم یالا. یا خدا اینا کین؟ چیکار می کردم کجا می رفتم؟ نگاهی با ترس و هول و ولا به اطراف انداختم و با دیدن زیر مبل به هیکلم نگاه کردم جا می شدم سریع دویدم سمت مبل و خودمو زیرش جا کردم. از زیر مبل با ترس به سالن نگاه کردم که یه عده مرد که صورت هاشونو پوشونده بودن و لباس سیاه و دستکش اصلحه دستشون بود اومدن داخل. بدون اینکه ذره ای به چیزی اسیب بزنن همه جا رو با دقت داشتن می گشتن. نفس تو سینه ام حبس شده بود که رعیس شون نشست رو مبلی که دقیقا من زیرش بودم و قلبم داشت می یومد تو دهنم. نیم ساعت تمام اینجا بودن و از ترس کل بدنم عرق کرده بود و خیس عرق بودم. نفس هام به شماره افتاده بود و می ترسیدم نفس بکشم اونا پیدا کنن. بلاخره بعد از نیم ساعت وقتی چیزی پیدا نکردن..
‌🌿- بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:
🍃 صفحه ۳۲ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
032.mp3
2.75M
🍃 صفحه ۳۲ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
32 Ansarian-Quran-Farsi-Juz-02-11.mp3
3.73M
🍃 صفحه ۳۲ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋ سلام آقاجان. با شما عهدمیبندم امروز نگاهم راکنترل کنم و به حرام چشم ندوزم و برای فرج شما دعا کنم. 🤲 هر روز، صبحِ خود را با سلام به امام زمان(ع) و قرائت آغاز کنیم و برای با امام زمان(ع) قول و قراری بگذاریم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ ســلام دلیل زندگیم سلام غریب عالم... لذت شعر به آن است که والا باشد هدف شعر ظهور گل زهـــــرا باشد جان ناقابل ما نذر شما مهدی جان علت هستی ما حضرت مـولا باشد مــولای مـــن العجل دلیل تپش های قــلبمـــ صبح ات بخــیر دلیل زنــدگیمـــ✨❤️ ♥️ صبحتون معطر به عطر صلوات بر مهدی صاحب زمان (عج)❤️
یادت نرود کمی زندگی کنی میان این همه هیاهو ‌‌..🌿❤
📌 عشق به کلمه نیاز دارد! مدتی کوتاه می‌توان به حس بی‌کلام اعتماد کرد، اما در دراز مدت، عشق بی‌کلام و کلام بی‌عشق دوام نخواهد آورد! 👈 کلمات ابزار شماست، آن را برای بیان احساسات خود به کار برید و البته در عمل هم با رفتار، احساسات خود را نشان دهید تا بتوانید عشق پایداری را تجربه کنید🥰 🌱
4_5974065007816608468.mp3
8.2M
🌺تقدیم به شما خوبان 🎼 آهنگ بمان راغب بمان ای جان جانان کجا چنین شتابان 💕دوستان خوب پیدا کردنشان سخت است ترک کردنشان سخت تر فراموش کردنشان غیر ممکن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹هفت نصیحت زیـبــا🌹 🌼گشاده دست باش، جاری باش، کمک کن ، مثل رود 🌺با شفقت و مهربان باش ، مثل خورشید 🌼اگر کسی اشتباه کرد آن را بپوشان ، مثل شب 🌺وقتی عصبانی شدی خاموش باش ،مثل خواب 🌼متواضع باش و غرور نداشته باش ،مثل خاک 🌺بخشش و عفو داشته باش ، مثل دریا 🌼اگر میخواهی دیگران خوب باشند ، 🌺خودت خوب باش ، مثل آیینه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌