eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
473 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
41 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 با دیدن ش گریه ام گرفت و هر چقدر تحمل کرده بودم که گریه نکنم و توی خودم ریخته بودم به خاطر ترس و اظطرابم با دیدن شایان مقاومتم شکست و زدم زیر گریه. با بهت و چشای درشت شده داشت نگاهم می کرد. با صدای عصبی و خشن ش گفت: - بیا دستامو باز کن. انقدر لحن ش جدی بود که اشکامو پاک کردم و سمت ش رفتم. دستاشو باز کردم اصلحه ها رو ازم گرفت و به یکی زنگ زد . دستمو گرفت و سمت بالا رفت با دیدن اون سه تا نگاهی به من انداخت و گفت: - تو با این قد و قواره ات این سه نفر رو ناکار کردی؟ سری با چشای خیس تکون دادم سه تاشونو به هم بست و درو باز کرد. بیرون اومدیم که یه عده بادیگارد رسیدن سریع پشت شایان سنگر گرفتم که گفت: - نترس خودی ان. نفس راحتی کشیدم و شایان رو بهشون گفت: - جمع شون کنید اول خوب ازشون پذیرایی کنید جوری که اگه خواستن روزی یادشون بره نتونن از یاد ببرن بعد هم بندازین شون همون طویله ای که اومدن. همه چشم خانزاده ای گفتن و داخل رفتن.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سرهنگ خندید و سامیار درحالی که با دستاش دل شو چنگ می زد رفت تو ویلا. ما هم پشت سرش رفتیم گوشه ترین مبل سالن دراز کشید و چشاشو بست. بالای سرش وایسادم که چشاشو باز کرد و گفتم: - خیلی حالت بده؟ سری تکون داد که گفتم: - الان خوبت می کنم وایسا. توی اشپزخونه رفتم و یکم ابلیمو و نمک قاطی کردم براش اوردم نگاهی بهش انداخت و گفت: - این چیه؟ابلیمو؟ سر تکون دادم و گفتم: - اره با نمک بخور الان خوب می شی. صورت ش جمع شد و گفت: - این چه دردی از من دو.. تا داشت حرف می زد و دهن ش وا بود ریختمش تو حلق ش که مستقیم رفت پایین و سریع نیم خیز شد و گفت: - اخ گلوم سوخت چیکار می کنی! شونه ای بالا انداختم و گفتم: - اخه هی ناز می کنی هی زر می زنی خوب بخور دیگه حتما یه چیزی می دونم. یه شکلات از شرینی روی میز گرفتم سمت ش که زود خورد. دراز کشید و منم روی مبل کنارش خودمو جا کردم و زل زدم بهش. با چشای بسته گفت: - چی نوشته رو پیشونی من که اینطور زل زدی بهم؟ با شیطنت گفتم: - نوشته زیباترین دختر جهان سارینا رادمهر. خنده ای کرد و گفت: - ننوشته جذاب ترین پسر جهان کیه؟ با مکث گفتم: - اوومم چرا نوشته با رتبه اول سارینا رادمهر. چشاشو باز کرد و ابرویی بالا انداخت و گفت: - مگه پسری؟ نیش مو وا کردم و گفتم: - نه ولی اگر بودم زیبا ترین پسر جهان خودم می شدم دیگه. اول متعجب نگاهم کرد و بعد لب ش به خنده باز شد. باز ما تنها شدیم باز باهم جور شدیم چه خوشکل می خندید خدا عاشق خنده هاشم.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ به پاشا چشم دوختم و گفتم: - تو می دونستی اره؟ می دونستی من دختر عموت نیستم و عاشقم شدی؟ اشکامو پاک کرد و گفت: - اره می دونستم . با هق هق گفتم: - چرا بهم نگفتی؟ چرا منو نبردی مزار مامان و بابام؟ تو می دونی کجان؟ میای بریم دلم می خواد ببینمشون حتما این همه سال منتظرم موندن. پاشا نفس عمیقی کشید اشک نریزه و فقط نگاهم کرد. رو به اقا بزرگ گفتم: - بابام و مامانم مزارشون کجاست؟ کدوم قطعه شهدا خاک شدن؟ تهرانن؟ اقا بزرگ لب زد: - پاشا تو بگو. پاشا نفس عمیقی کشید و گفت: - نمی تونم! پریسا بی مقدمه گفت: - مامان و باباتو سوزوندن پودر شدن حتا یه تیکه استخون هم نموند که بخواد مزاری باشه! خندیدم. با خنده گفتم: - شوخی می کنی دیگه؟ شوخی خوبی نبودا! ابرویی بالا انداخت و گفت: - نه اصلا شوخی نکردم! برگشتم و به پاشا نگاه کردم . می خواستم چیزی بگم اما نمی دونستم چی بگم! جون یک باره از بدن م رفت و نزدیک بود سقوط کنم که پاشا کمرمو گرفت و ترسیده گفت: - جانم جانم چی شد خانومم فیروووزه اب قند.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 با ابرو های بالا رفته از تعجب نگاهم کرد و سر تکون داد. لب زدم: - توهم مواد فروشی؟ با سوال یهویی م جا خورد و گفت: - این سوال پرسیدن داره؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - می گم من نمی رسم بالا تو که درازی بیا این دریچه رو وا کن. با اخم نگاهم کرد که گفتم: - نه یعنی تو که خوش قدی. سمتم اومد و گفت: - حالا چیکار به دریچه کولر داری؟ بازش کرد و گفتم: - دستتو ببر داخل پول و طلا هامو بهم بده. همین کارو انجام داد با دیدن پول و طلا ها اخمی کرد و دوباره زد شون رفت سر جا شون و گفت: - نیازی به اونا نداری بریم. و سمت در رفت. به اون چه پولام بود رفتم روی بدنه تخت خواب ام تا برسم به دریچه با دادی که زد هول شدم و افتادم پایین. جیغی از درد کشیدم و بهش نگاه کردم: - بیا خوب شد پام شکست اخ. سریع سمتم اومد و دستی به پام زد که اییی گفتم و اشکام از چشام سر خورد پایین. دستمو گرفت و کمک کرد بلند بشم و گفت: - بیا اروم راه بیا گفتم نمی خواد چرا حرف گوش نمی دی؟ برگشتیم اتاق خودش و در زد که باز شد و با دیدن ما فرزاد گفت: - ای بابا این چرا ناقصه؟رفت سالم بود که. روی مبل نشوندم و گفت: - حسن داداش بیا بیین می تونی کاری بکنی؟ یکی دیگه اشون که عینکی بود اومد سمتم که پیراهن محمد و گرفتم و گفتم: - این عینکیه خودش کوره الان می زنه داغونم می کنه. محمد اخمی کرد و گفت: - می شه لطف کنی ساکت باشی؟ دستی به پام زد و یهو حسن گفت: - این چیه رو صورتت محمد؟ محمد دستی به صورت ش کشید برگشتم بهش نگاه کنم ببینم چیه که یهو پامو پیج داد شکه با چشای گرد شده نگاهش کردم که سریع گوش هاشو گرفت و جیغ ام به اسمون رفت. وقتی خوب از ته دل جیغ کشیدم ساکت شدم و پامو تکون دادم خوب شده بود. اب دهنمو قورت دادم و اشکامو پاک کردم نه واقعا خوب شده بود.