🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت38
#غزال
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه با محمد میایم.
سری تکون داد و گفت:
- خسته ام بریم بخوابیم.
لب زدم:
- برین منم میز و جمع می کنم.
بلند شد و گفت:
- نه ولش کن بیا.
از اشپزخونه بیرون اومدیم داشتم می رفتم سمت اتاقم که شایان صدام کرد:
- کجا؟
برگشتم روی پله ها وایساده بود و سوالی نگاهم می کرد متعجب گفتم:
- توی اتاقم!
ابرویی بالا انداخت و اخم کرد و گفت:
- فکر نمی کنم زن و شوهرا دو تا اتاق داشته باشن معمولا یکی دارن.
سرمو پایین انداختم و خجالت کشیدم.
من هنوز اونو یه فردی می دیدم که اومدم پیشش کار کنم نه شوهر!
لب زدم:
- بزاز امشب و توی اتاق خودم بمونم.
اخم ش بیشتر شد و گفت:
- برو بالا.
نگاهی به اتاق محمد انداختم و گفتم:
- ولی محمد تنهاست اتاق ش هم پایینه نگرانم.
راه افتاد سمت بالا و گفت:
- بیا.
دنبال ش راه افتادم و از پله ها رفتم بالا.
4 تا اتاق طبقه بالا بود.
در اولی رو باز کرد و رفت داخل.
منم پشت سرش داخل رفتم و درو بستم.
اتاق خیلی بزرگی بود با دکوراسیون کرم و ابی نفتی!
دکوراسیون خاصی بود و تا حالا جایی ندیده بودم.
این که سرویس خواب داره چرا می خواد عوضش کنه؟
یه ال ای دی خیلی بزرگ داشت اتاق ش که واقعا بزرگ بود سینمایی بود برای خودش.
روی تخت نشست و روشن ش کرد چند تا دکمه زد که دیدم اتاق محمد معلوم بود.
پس دوربین داشت اونجا!
روی تخت کنارش نشستم و به محمد که خواب بود نگاه کردم.
لب زدم:
- می شه اتاق محمد ام بیاریم بالا؟کنار این اتاق؟
سری تکون داد و دراز کشید چشماشو بست و گفت:
- هر کاری دوست داری بکن.
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت38
#سارینا
اگر دستمو گرفته بود پخش زمین می شدم.
درد بدی داشت و گیج کننده.
گردن مو گرفت و نزدیک گوشش برد:
- حالا چقلی می کنی اره؟ نشونت می دم .
سمت پله ها رفت که جیغ کشیدم اما مگه توی اون همهمه کسی صدای منو و می شنید؟
انقدر همه مست بودن تو حال خودشون نبودن.
خنده ی عصبی به حالم کرد و گفت:
- اخی نازی اگه دوست داری بازم جیغ بکش!
خودمو عقب کشیدم که فشاری عین روانی ها به مچ دستم اورد که از دردش اشکام روی گونه ام ریخت و از ته دل جیغ کشیدم.
دستمو ول کرد و تو دهنی محکمی بهم زد که دو سه تا پله رو افتادم و اییی گفتم.
اومدم فرار کنم اما پاشو گذاشت روی تور لباسم که به پشت افتادم از پشت یقعه ی لباس مو گرفت و همون جور کشید جیغ می زدم و به دست ش چنگ می زدم اما ذره ای انگار حس نمی کرد.
پرتم کرد که با وحشت بلند شدم و عقب عقب رفتم با قدم های مرموز و ترسناک ش جلو اومد و گفت:
- با زبون خوش بگو از طرف کی اومدی دختر جون!
هق زدم:
- هیچکس مردک عوضی روانی زورت به کوچیک تر خودت رسیده؟
خنده عصبی کرد و خیز برداشت سمتم که سریع دویدم وسط راه دنباله ی لبامو گرفت و کشید که محکم افتادم زمین .
صدای آژیر تو کل ساختمون بلند شد نکنه جایی اتیش گرفته؟ همهمه بالا رفته بود اما این چشاش دو کاسه خون شده بود و پاشو محکم بلند کرد بکوبه تو صورتم که جا خالی دادم و سریع بلند شدم.
محکم چسبوندم به دیوار و دستاشو دور گلوم فشار داد:
- می کشمت دختره ی جاسوس نشونت می دن عواقب جاسوسی چیه!
به صورت و یقعه اش چنگ می زدم اما فایده ای نداشت با پام محکم ضربه ای بهش زدم که وحشی گفت و عقب رفت.
تند تند نفس کشیدم و عقب عقب رفتم و که پام رفت روی لباسم و افتادم جلو اومد و اصلحه اشو دراورد خواست بزنه که چند تا تیر خورد سمت ش جیغی کشیدم و سرمو بین دستام قایم کردم.
حس کردم خیس شدم.
چشم باز کردم تیر خورده بود توی دستش و خون ش ریخته بود روی لباسم.
دستشو با درد فشرد و نگاه تحدید واری بهم انداخت و فرار کرد.
بهت زده نگاهی به خودم انداختم به راه پله نگاه کردم ببینم فرشته نجات ام کیه که با دیدن سامیار شکه چشای اشکی مو بهم دوختم.
با دهن باز بهم نگاه کرد.
پلیس ها بالا اومد و سامیار با گام های بلند خودشو بهم رسوند و فریادش اسمون و پر کرد:
- تو اینجآاااا چیکار می کنیییییی؟
هق زدم و سری به عنوان نمی دونم تکون دادم.
بازمو کشید و بلندم کرد و رو به یکی گفت:
- همه جا رو بگردید کامل.
پایین رفتیم و از بقیه بقیه و معمورها گذشت و داد کشید که تن ام لرزید:
- ماشین کجاستتتت؟
به پارکینگ اشاره کردم کیف مو کشبد و کلید و براشت کیف و پرت کرد تو بغلم.
انقدر وحشت زده بودم از اتفاق افتاده و صورت عصبی سامیار که قفل کرده بودم
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت38
#یاس
سرم بهم وصل کرد و مسکن توی سرم تزریق کرد که اروم گرفتم.
پرونده امو برسی کرد و گفت:
- اقا پاشا من انقدر به خانوم تون مسکن زدم واقعا دیگه بدن ش ضعیفه نمی شه زد! باید قوی تر بشن اگر تقویت بشن دردشون هم کمتر می شه!
پاشا سری تکون داد و گفت:
- چشم حتما.
دکتر پاشا رو فرستاد بره یه سری پماد و دارو تقویتی بگیره.
یکم با سرمم ور رفت و نبظ مو گرفت و با مهربونی گفت:
- دادگاه ت چی شد عزیزم؟ بخشیدیش؟
نگاهمو بهش دوختم و گفتم:
- گفت 6 ماه با هم زندگی کنیم اگر باز اذیتم کرد طلاق بگیرم پاشا قول داده درست بشه .
دکتر سری تکون داد و گفت:
- انشاءالله درست بشه و دفعه بعدی که اومدین بیمارستان برای زایمان بچه اتون باشه.
از حرف ش کم مونده بود شاخ در بیارم و گفتم:
- بچه؟
با خنده سر تکون داد که گفتم:
- بعید می دونم با این بدن ضعیفی که دارم بتونم بچه رو نگه دارم.
دکتر گفت:
- توی این موقعیت که نه باید تقویت بشی ولی خوب خیلی بود ضعیف تر از تو تونستن از همین الان باید به فکر خودت باشی عزیز من باید مراقب سلامتی ت باشی گلکم.
سری تکون دادم و گفتم:
- چشم حتما.
دستمو توی دستش گرفت و گفت :
- تو که مذهبی هستی باید بدونی اگه از عمد به خودت اسیب بزنی و چیزی نخوری و مریض بشی گناهه!
سر تکون دادم و گفتم:
- قول می دم به خودم برسم فقط این کبودی روی صورتم!
لبخند زنان گفت:
- نگران نباش یه پماد نوشتم بیاره یه هفته مرتب بزن به هفته دوم نکشیده می شه صورتت مثل روز اول!
لب زدم:
- خداکنه واقعا با این صورت خجالت می کشم برم بیرون.
پاشا رسید و بعد سفارش روش مصرف دارو ها خانوم دکتر رفت.
پاشا هم یه لیست بلند بالا که چه ساعتی چی بهم بده و چه دارویی چقد مال چه ساعتیه نوشت زد کنار تخت .
لباساشو عوض کرد و لباس راحتی پوشید استین هاشو بالا زد و رفت تو اشپزخونه.
حدود نیم ساعتی طول کشید که برگشت .
میوه و اجیل و نون خامه ای و پسته اورده بود.
ابرویی بالا انداختم که اول از همه نون خامه ای رو برداشت داد دستم گازی زدم و به خودش هم اشاره کردم بخوره.
چشم ی گفت و انگار منتظر بود من بهش بگم.
مرحله بعدی اجیل خوردیم و گفت:
- پروژکتور زدم تو اتاق چه فیلمی بیینیم؟
عه چرا ندیده بودم اما خوب درد نزاشته بود.
یکم فکر کردم و گفتم:
- فیلم اخراجی های 1 و2.
چشم ی گفت و گذاشت.
با دیدن فیلم قدیمی حس کردم ضد حال خورد اما انقدر باحال بود مهو فیلم شده بود و کلی به سلیقه ام احسند گفت.
توی این فیلم مجید مذهبی شده بود و می خواستم در واقعه یه تاثیراتی روی پاشا بزاره.
و دقیقا هم شد اخر فیلم همش داشت فکر می کرد و گفت:
- می گم یاس از جبهه چی می دونی؟ از سوریه و عراق چی؟
خیلی از سوال ش خوشحال شدم و با اب و تاب شروع کردم براش حرف زدن:
- خوب می دونی وقتی جنگل عراق به ما تحمیل شد ما هیچی نداشتیم! یه کشور که تازه ظلم و بیرون کرده بود و منافقین که توی کشور پراکنده بودن مثل رجوی واقعا کشور بهم ریخته بود.
پاشا یکم فکر کرد و گفت:
- مریم رجوی همین زنه که الان داره می گه زن زندگی ازادی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- همین که داره می گه کلی دختر و کشته خیلی دختر توی پادگان ش خودکشی کردن از دستش حتا یه بچه رو از شکم مادرش بیرون کشیدن روده هاشو دور گردن ش پیچیدن توی کتاب پنجره چوبی خوندم که وقتی یه منطقه رو محاصره کرده بودن یه فرد نظامی که با خانوم ش داره می رفته برای کمک گرفتن شون مرده رو که انقدر شکنجه دادن شهید شده بود و به بدترین شکل ممکن به خانوم ش تجاوز کرده بودند و جون داده بود و با وعضیت خیلی بدی کنار جاده پیکر شونو پیدا کردند جونای الان دخترای الان خام دروغ های اینا شدن فقط رسانه اینا رو بزرگ کرده و گرنه به ادم های پست کثیفی هست! خدا می دونه چند نفر و کشتن! پیر و جوون ما هم رفته بودن جنگ برای اینکه پای اون بعثی های نامرد به کشور مون باز نشه! کسی شون جرعت نکنه دست ش به چادر ما برسه! همه شهدا به چادر توصیه کردند چون ما ناموس اونا هستیم و خیلی برای یه مرد سخته دار و ندار ناموس ش به تاراج بره
#رمان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت38
#زینب
علی سری تکون داد و دستمو میون دست ش گرفت و گفت:
- خواهرم من که می دونم تو کاری رو می کنی که به صلاح باشه!من باورت دارم و همیشه پشتمم نگران نباش با کسی قراره ازدواج کنی که اونم مثل خودته و من خیلی دوسش دارم پس اصلا نگران نباش!
لبخندی زدم که محمد و از کمیل گرفت و بغل کرد.
محمد نگاهش کرد و لباش برچیده شد اماده گریه کردن.
علی از جیب ش شکلات در اورد و گرفت جلوی محمد.
محمد به شکلات نگاه کرد دوباره به علی و زد زیر گریه.
علی گذاشتش توی بۼلم و گفت:
- عجب پسر مامانی داری تو نمی شه بغلش کرد که عه عه بهش شکلات دادما.
خندیدم و محمد و بغل کردم و گفتم:
- علی پسرم هنوز ۸ ماهشه خوب.
خندید و سری تکون داد.
من رفتم پیش مامان اینا و محمد و خوابوندم.
مامان همون طور که با خاله محمد حرف می زد روبهم گفت:
- زینب برو از دختر فاطمه خانم خمیر رو بگیر بیار نون بپرم.
سری تکون دادم و چادرم و سرم کردم از در زدم بیرون و کمیل و علی و ندیدم!حتما رفتن پایگاه.
حدود ۲۰ دقیقه ای طول کشید تا رفتم و اومدم.
چقدر دلم برای روستا تنگ شده بود.
خواستم برم تو که دیدم احسان دوست سهند دم در خونه است و با دیدن من گفت:
- سلام زینب خانوم می شه به سهند بگید بیاد؟
متعجب گفتم:
- مگه سهند اینجاست؟
سری تکون داد و بلند مامانو صدا کردم که صداشون از توی باغ اومد و گفت:
- جانم زینب.
گفتم:
- سهند اینجاست؟
مامان نه ای گفت!
رو به احسان گفتم:
- گفتم که سهند اینجا نیست.
تعجب کرد و سری تکون داد و رفت.
شونه ای بالا انداختم و رفتم تو درو بستم.
خمیر توی سینی گذاشتم و رفتم به محمد سر بزنم.
در اتاق و باز کردم که دیدم نیست.
حتما با مامان اینا تو باغه ولی چطور گریه نکرده؟
توی باغ رفتم که دیدم محمد دستشون نیست.
لب زدم:
- مامان محمد کو؟
مامان گفت:
- تو خونه خوابه مادر.
یا امام حسینی گفتم و دوباره با دو برگشتم توی خونه نبود که نبود.
بلند بلند صداش کردم اما هیچ.
مامان و بقیه سریع همه جا رو گشتن اثری ازش نبود.
انقدر گشتم خونه رو انگار داشتم دور خودم می گشتم جیغ می کشیدم و محند محمد می کردم.
نبود که نبود.
در به شدت زده شد و با فکر اینکه محمده مثل جنون گرفته ها دویدم سمت در و بازش کردم اما همسایه ها بودن جیغی کشیدم و دوستی توی سر خودم زدم.
همون جلوی در روی زمین نشستم و گریه می کردم.
بقیه اومدن داخل و تند تند همه جا رو می گشتن.
بلند شدم رفتم تو کوچه با دیدن علی و کمیل از سریع بقیه رو کنار زدم دویدم سمت شون :
- کمیل کمیل بچه ام نیست کمیل محمد ام نیست وای خدا.
دو زانو افتادم و درد بدی توی زانو هام پیچید.
کمیل خیز برداشت سمتم و سریع جلوم نشست و گفت:
- چی شده یاخدا زخمی نشده باشی.
هق زدم و نالیدم:
- محمدمو می خوام کمیل بچه امو نیست رو خدا پیداش کن کمیل