🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت34
#غزال
شایان گفت:
- خودت داری می گی مومن من که مومن نیستم .
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- می تونی باشی.
لب زد:
- می دونستی خیلی پرویی؟کسی جرعت نمی کنه توی روی ارباب زاده ها حرف بزنه جز چشم گفتن ولی تو خیلی راحت صاف تو چشم ادم نگاه می کنی حرف هاتو می زنی!
لباس مو مرتب کردم و گفتم:
- چرا مگه ارباب زاده ها کین؟من و تو رو توی قبر بزارن تو از جنس طلایی من از جنس خاک؟نه هر دومون خاک ایم خدا گفته انسان مرد با مرد زن با زن زن با مرد همه برابر ان پس دلیلی نمی بینم ارباب زاده ها رو بالا تر از خودم بدونم و مثل پادشاه جلوشون خم و راست بشم شما فقط پول تون بیشتره بقیه چون پیشتون کار می کنن و از نظر مالی زیر دستت تون ان نمی تونن جز چشم چیزی بگن.
شایان به پایین تخت تکیه داد و گفت:
- چطور خدا تو دوست داری وقتی این همه بدبختی برات فرستاده؟پدرت نداری مادر نداری برات موعتاده و خودت مجبور شدی زن من بشی و تازه دقیقا خودت با پای خودت بیای پیش کسی که توی قمار تو رو برنده شده!
لب زدم:
- مرگ حقه و همه روزی می میرن پدر و مادر من هم یکی وقت ش شده روی پای خودم وایسم برادرمم موعتاد شده چون خودش این فلاکت رو انتخاب کرده و اگر هم من اینجام کار خداست و جای شکرش باقیه می تونستم اینجا نباشم و و با شما برخورد نمی کردم شاید الان کارتون خواب شده بودم یا یه بلای بدی سرم می یومد هیچ کار خدا بی حکمت نیست ما بنده هاییم که چشم بصیرت نداریم.
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت34
#سارینا
داشتم می رفتم سمت اتاقم که با صدای سامیار برگشتم:
- سارینا.
نگاهش کردم به استانه در اتاق تکیه داده بود سمت ش رفتم که گفت:
- ممنون امشب خیلی خوب بود.
نیشم شل شد و گفتم:
- خواهش می کنم.
لبخندی زد و رفت تو اتاقش.
توی اتاق رفتم و وسایل مو جمع کردم بریم خونمون.
پله ها رو پایین رفتم که دیدم بابا و مامان دارن صحبت می کنن.
نگاهشون کردم که مامان گفت:
- سارینا مامان باید دوباره بمونی.
با صدای پایی برگشتم سامیار هم کوله اش دستش بود و اومده بود پایین حتما می خواست بره خونه اشون.
امیر هم که دو ساعت پیش رفته بود شیراز پروژه داشت.
سامیار گفت:
- چیزی شده عمو؟
بابا گفت:
- واسه یکی از شرکت ها مشکل پیش اومده باید برم دبی خیلی فوریه کار های پاسپورت سارینا اماده نیست فردا پس فردا هم تعطیله نمی شه کاری کرد اقا بزرگ هم باید بیاد چون نصف شرکت ها به نام اونه و نصف ش من و نصف دیگه اش مهلا بابا و مامان تو که باز راهی شدن و بابات معموریت داره می تونی چند روزی سارینا رو پیش خودت نگه داری؟
اخ جون باز تنهایی با سامیار.
با حرف سامیار بهت زده بهش نگاه کردم:
- عم..ه چی عمو؟ عمه نیست سارینا بره پیشش؟
پوزخندی به خودم زدم یه هفته من پیش اون بودم حالا حاضر نبود اون یه روز منو نگه داره!
بابا گفت:
- نمی دونم چون سارینا زیاد با عمه هاش جور نیست می دونه که.
سامیار انگار خیلی بد خورده بود تو پرش .
رو به مامان گفتم:
- نمی خواد بچه ها حداقل دو سه تایی شون اینجا هستن و سر می زنن زهرا و فاطی هم میان پیشم اونا اومدن می مونم خونه نیومدن میام اینجا نمی خوام سربار کسی باشم من می رم تو ماشین بابا شما برین منم زنگ می زنم فاطی و زهرا بیان پیشم.
مامان سری تکون داد و نگاه خیره سامیار رو روی خودم حس کردم اما حتا نگاهش هم نکردم.
من انقدر به فکر اونم اما اون انگار برعکس منه حالش از من بهم می خوره.
اعصابم با حرفاش خورد شده بود.
مامان و بابا زود وسیله جمع کردن و مامان صد بار بهم سفارش ها رو گوش زد کرد.
بابا گفت:
- چی شد بابا جون نیومدن دوستات،؟
لب زدم:
- الان میان برین شما.
مامان نگاهم کرد و گفت:
- قربونت برم چرا ناراحتی؟ما زود بر می گردیم.
لب زدم:
- نه مامان ناراحت نیستم خوابم میاد.
سری تکون داد و بوسیدم بابا هم بغلم کرد و رفتن.
داخل رفتم اصلا به فاطی و زهرا زنگ نزده بودم دلم می خواست تنها باشم.
تا روی مبل نشستم گریه ام گرفت.
نمی دونم چرا تمام رفتار های سامیار برام مهم شده بود تا خوب بود باهام ذوق می کردم و وقتی اینجور پسم می زد کلی بغض می کردم.
خدا لعنتت کنه سامیار.
با صدای گوشی بیدار شدم:
- الو
صدای زهرا پیچید:
- الو هوی کپک هنوز خابیدی؟ می خوایم بریم خرید میای؟ پس فردا مهمونیه یکی از دوستامه باهم بریم گفتم.
فکر خوبی بود لب زدم:
- چهارپایه اتم زری جون بیاین دنبالم با ماشین می ریم.
فاطی جیغ کشید و هوووورا گفت.
قطع کردم و از سر لج سامیار حسابی به خودم رسیدم.
چرا سامیار؟ مگه قراره ببینم؟ یا اصلا به اون چه؟
پاک خل شدم.
یه شلوار پاکتی و کت کوتاه پوشیدم چتری هام روی صورتم و رژ سرخ کافی بود .
چشمکی به خودم زدم و کلید ماشین و کارت مو برداشتم.
زنگ در زده شد و بچه ها رسیدن تا درو وا کردم عین همین پسرای هیز زل زدن بهم.
فاطی گفت:
- خانومممم خوشکله عروس بابام می شی؟
زدیم زیر خنده.
سوار ماشین شدیم و گاز شو گرفتم دکمه جمع کردن سقف ماشین و زدم و فاطی صدای اهنگ و زیاد کرد و عینک هامو زدم و راه افتادیم.
همه امون مغرور شده بودیم و نگاه های زیادی رو روی خودمون حس می کردیم.
به اصرار فاطی رفتیم پاساژ عماد.
ماشین و توی پارکینگ پارک کردم و وارد پاساژ شدیم.
چند تا بوتیک اسپرت فروشی بود بچه ها دنبال لباس مجلسی شیک بودن .
رفتیم طبقه دوم پر بود از موزون های لباس مجلسی.
ولی شلوغ بود و اکثرا هم فروشنده ها پسر بودن.
با دیدن یه ماکسی جذاب دخترونه دست بچه ها رو گرفتم و وارد بوتیک شدیم.
یه عده پسر نشسته بودن و انگار داشتن چیز مهمی می گفتن بهم.
سر بلند کردم فروشنده رو صدا بزنم که با صدای محمد جا خوردم:
- به به سارینا خانوم.
سمت ش رفتم و سلام کردم که با نفر بعدی کپ کردم.
سامیار؟ اینجا؟
با صدای محمد سر بلند کرد و بهم نگاه کرد متعجب سر تا پامو از نظر گذروند.
لب زدم:
- سلام می خوام برم مهمونی امشب اومدم لباس بخرم.
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت34
#یاس
همون طور که حدس می زدم بیماری قلبی گرفته بودم!
تمام شب با ناله و گریه های من می گذشت و مسکن های گاه و بی گاه پرستار ها.
حدود سه هفته ای بود اینجا بودم بجز یه هفته اولی که به خاطر ضربه سرم و ضعیفی بدنم که طول کشید تا بهوش بیام!
پاشا هر روز می یومد برای عذر خواهی و التماس!
واقعا با چه رویی می یومد؟
چطور می تونست توی چشای من نگاه کنه؟
چطور می تونست جلوی همین پرستار ها سر بلند کنه و بگه من شوهرشم!
کسی که اینطور دست روی زن ش بلند می کنه ادمه؟
از حیوون هم پست تره!
امروز قرار بود ساشا بیاد و بریم پزشکی قانونی.
با کمک پرستار اماده شدم که پاشا اومد تو و طبق معمول با یه دسته گل نرگس!
با دیدنم تعجب کرد و گفت:
- یاس م کجا می ری؟ تو که ترخیص نشدی؟ بریم خونه؟
پوزخندی زدم !
چه دل خوشی داشت خونه!
ساشا داخل اومد و پاشا مردد پرسید گفت:
- جایی می بری یاس رو؟
ساشا گفت:
- اره می خواد بره پزشکی قانونی.
دست گل از دست پاشا افتاده و بهت زده گفت:
- چی! پزشکی قانونی؟ یاس راست می گه!
جواب شو ندادم و با کمک پرستار راه افتادم .
به صدا کردن های پاشا توجه ای نکردم.
به اشک هایی می ریخت و غرورش که جلوی مردم خورد می شد هم توجه ای نکردم!
مثل اون روزی که کل خندانمون با تمسخر به چهره و تن کبود من نگاه می کردن و ترحم از نگاه شون بیداد می کرد!
سوار ماشین ساشا شدیم و ساشا قفل مرکزی رو زد و حرکت کرد.
می دونستم خیلی ناراحته برادر شو توی این شرایط می بینه! ولی حداقل انسانیت داشت و تنها ناجی من شده بود!
رفتیم پزشکی قانونی و جای کتک ها رو برسی کردن و فرستادن دادگاه .
و دو روز دیگه اولین دادگاه مون بود!
اب شدن پاشا رو می دیدم اما نمی تونستم مثل دفعات قبل بازم چشم پوشی کنم تا باز بار بعدی یه بدتر ش سراغم بیاد!
کارش این بود بیاد توی اتاق م توی بیمارستان خواهش و التماس کنه و کلی وعده بده و شب و دم در تو راه رو بخوابه وروز از نو و روزی از نو.
وقت دادگاه که رسید با ساشا رفتیم.
تا خود جایگاه باز پاشا التماس م کرد!
اما دیگه فایده ای نداشت!
اولین سوال قاضی این بود:
- چرا می خوای طلاق بگیرید؟
لب تر کردم و گفتم:
- اقای قاضی من از بچه گی طبق رسم و رسومآت مزخرف نشون کرده ی پسر عموم بودم با اجبار خانواده ها زن ش شدم در صورتی که هیچ تفاهمی باهم نداشتیم و پاشت ادعا می کرد عاشق منه! من این فرصت و بهش دادم که خودشو ثابت کنه! من مذهبی و اون هیچ بویی از مذهب نبرده و این خودش یه فرق خیلی بزرگه! هیچ ارزشی برای من قاعل نیست وقتی رفیق ها میان یا خانون رفیق هاش منو یادش می ره اقای قاضی ما رفته بودیم یه شب بیرون شام بخوریم رفیق هاشو دید و من دوساعت تو کافه منتظرش بودم منو یادش رفته بود اقای قاضی! با اب و تاب از خانوم های رفیق هاش تعریف می کرد! و (داستان اون روز که زد تو صورتم و این اتفاقات وبرای اقای قاضی تعریف کردم) و گفتم:
- الانم که دارید می بینید به خاطر قضاوت ش من اینجوری سیاه و کبودم و بعد از سه هفته به کمک پرستار بلند شدم اومدم .
#رمان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت34
#زینب
ساک و از دست کمیل گرفتم و گفتم:
- این ساک امیده دست تو چیکار می کنه؟چرا بهت دادن ش؟
کمیل گفت:
- نمی دونم اوردن دم در دادن امید و دیدیم بدیم بهش.
وارفته روی زمین نشستم که کمیل سریع کنارم نشست و گفت:
- زینب خانومم باز چی شد امروز تو منو سکته می دی به خدا.
لب زدم:
- امید شهید شده؟
سرشو انداخت پایین که صدای گریه ام به اسمون رفت.
زجه می زدم و گریه می کردم.
تمام کار هاش حرکت هاش شیطونی هاش اومد جلوی چشم و بدتر اتیش ام می زد.
جیغ می کشیدم و محکم روی پام می زنم نمی دونستم باید چیکار کنم فقط حس می کردم قلبم داره می سوزه.
دارم از درد و ناراحتی اب می شم خاله و دختر خاله محمد دستامو گرفتن و سعی کردن ارومم کنن ولی چطور اروم باشم اخ اگه خاله بفهمه تک پسر ۱۳ ساله اش شهید شده می میره دق می کنه.
به زور نگهم داشتن و اب بهم دادن.
محمد بیدار شد با سر و صدای من و زد زیر گریه .
من گریه می کردم و اون بدتر گریه می کرد.
کمیل محمد و بغل کرد و سعی کرد ارومش کنه.
ولی سر محمد می چرخید سمت منو و اروم و قرار نداشت می خواست بیاد پیشم.
هق زدم و دستامو باز کردم و گفتم:
- بده محمد رو بچه ام هلاک شد.
کمیل توی بغلم گذاشتش و بغلش کردم به خودم چسبوندم ش و سعی کردم گریه نکنم حداقل به خاطر محمد.
هق هق خفه ای کردم و سعی کردم اروم باشم:
- جان محمدم جان پسرم عزیزکم بغل منی بغل مامانی اروم باش الان شیر می دم به گل پسرم بخوره خوب.
اروم شد و با دو تا تیله درشت ابی ش زل زد بهم.
کمیل که دید اروم گرفتم خداروشکری زیر لب گفت و شیشه شیر محمد رو اورد.
لب زدم:
- کمیل تن ام جون نداره بغل کن محمد و خودت بهش شیر شو بده.
کمیل باشه ای گفت و محمد و از بغلم گرفت خودش بهش داد.
محمد گهگاهی نگاهم می کرد که مبادا در حال گریه کردن باشم.
سرمو به شونه خاله محمد تکیه داده بودم و به زور خودمو کنترل می کردم گریه نکنم و مدام چشام پر و خالی می شد.
خاله محمد با صدای با صلابت و محکمی گفت:
- باید اروم باشی دخترم اگر تو اینجور زجه بزنی دشمن شاد مون می کنی تو تنهایی تو خونه ات گریه کن اما بیرون زجه نزن پسره خاله ات شهید شده افتخاره برای تو نباید گریه کنی که جای بدی نرفته بهترین جا رفته جایی که لیاقت ش بوده سرتو بگیر بالا با افتخار بگو پسر خاله ات شهیده گریه و زاری نکن!
سری تکون دادم و گفتم:
- تازه 13 سالش شده بود شناسنامه اشو دست کاری کرده بود بتونه بره جبهه تک بچه بود عزیز بود اخ که جلوی خودم بزرگ شد چطور اروم بگیرم قلبم داره تیر می کشه به مادرش و خواهراش چی بگم به مادرش بگم تک پسرتو شهید کردن؟به خواهراش بگم بی برادر شدید؟
نگاهمو به کمیل دوختم و گفتم:
- پیکر امید کجاست می خوام ببینمش!
کمیل جا خورد و هول شد.
سعی کرد چیزی بگه اما وسط هاش هی اما و ولی کرد که با بغض گفتم:
- نگو که مفقود و الثره؟
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- نه ولی..
با حآل خرابی منتظر بقیه حرف ش بودم که گفت:
- خمپاره خورده نزدیک ش گفتن سر و صورت ش خیلی ..پر از ترکشه نصف سرش رفته نمی شه ببینی .
اشکامو دیگه نتونستم کنترل کنم و محمد خداروشکر خواب بود دستمو جلوی دهنم فشار دادم صدام در نیاد و چشامو با درد بستم که قطره های ریز و درشت و اشک روی گونه و دست ام ریخت.