🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت52
#غزال
پوفی کشید و گفت:
- خب من الان خوشحالم تو اومدی توی زندگی من و محمد چون هم خانوم خوبی هستی هم مادر خوبی و الان برای جبران لطف ت چی می خوای؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- اینکه دیگه قمار و کارای حرام و خلاف نکنی و سر منم داد نزنی.
با تعجب گفت:
- همین؟یعنی خونه ای ماشین ی طلایی چیزی نمی خوای؟
اب زدم:
- نه اونا منو خوشحال نمی کنه.
بهت زده گفت:
- واقعا؟مطمعنی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره خوب مگه چیه؟
زل زد بهم و گفت:
- اکثرا خانوما چیزای دیگه می خوان تو با همه فرق داری.
شونه ای بالا انداختم و چیزی نگفتم.
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- پس اینجا پاتوق بچه مذهبی هاست اره؟
سری تکون دادم که گفت:
- چی شد مذهبی شدی؟
به مزار شهید چشم دوختم و گفتم:
- خانواده ام از اول مذهبی بودن بابام همه چی رو بهم یاد داد و گذاشت خودم راه مو انتخاب کنم اسلام بهترین راه زندگی برای هر فردی هست!من با جون و دل اسلام رو دوست دارم شیعه بودنم رو دوست دارم چون خدا گفته و چون خدا گفته یعنی خوبه!خدا بد کسی رو نمی خواد اگر کاری می کنه به صلاح ادمه منم راضیم به رضای خدا .
سری تکون داد و گفت:
- خوبه که انقدر خدا رو دوست داری و همیشه می تونی بهش تکیه کنی اما من چون زیاد اشنایی با خدا ندارم هیچ وقت تکیه گاه نداشتم.
لب زدم:
- من کمکت می کنم خدا رو درک کنی بفهمی با تمام وجودت خودمم کنارت هستم البته اگر انقدر منو اذیت نکنی و اینکه پس خانواده ات چی؟
با مکث گفت:
- مامانم همیشه تو ارایشگاه ها و مهمونی ها بود من خودم بزرگ شدم پدرمم که همش شرکت بود یا با مامانمم مهمونی از بچگی یاد گرفتم تنها باشم گفتن زن بگیر گفتم شاید زندگیم بهتر بشه دختر عموم رو دادن بهم اون بدتر از خانواده ام بود گفتن بچه بیارین درست می شه بچه اوردیم اونم شد مثل من و این زجرم می داد طلاق دادم بچه امو اذیت می کرد!من نمی خوام محمد بشه یکی مثل خودم می خوام تکیه گاه داشته باشه سعی کردم باشم اما محمد مامان می خواست و من هر دایه ای که میاوردم اذیت ش می کرد چون مادر واقعی ش نبود فقط فکر پول بودن ولی تو که اومدی حال محمد عالی شد تورو مادر واقعی خودش می دونه و خوشحاله و منم خوشحالم و جدا از محمد تو واقعا خوبی این کاملا حس کردم یه عنرژی مثبتی توی وجودت داری که منو سمت خودش جذب می کنه من تشنه ی ارامشم توی زندگی می خوام تو برای من و محمد اونو به وجود بیاری البته به وجود اوردی می خوام ابدی باشه این محبت.
واقعا ناراحت شدم براش و یکم ابن خل بودن و عصبانی بودن ش رو درک کردم چون تنها بوده و پرخاشگر بار اومده و این تنهایی که و حسرت یه جور تاثیر منفی توی ذهن و روح و جسم ش باقی مونده.
شاید بهتر بود کمی بیشتر با این مرد راه می یومدم تا اونم طعم خوشبختی رو بچشه!
بهش تکیه دادم و دستمو جلوش روی پاش گذاشتم که نگاهی به دستم انداخت و بعد خودم و دوباره به دستم و دستشو توی دستم قفل کرد و گفتم:
- تمام تلاش مو می کنم حال تو و محمد رو خوب کنم،خوب ابدی.
لبخندی بهم زد و گفت:
- ممنونم.
سری تکون دادم که گفت:
- بابت امشب هم ببخشید باز عصبی شدم!
اشکالی نداره ای گفتم که گفت:
- خیلی مهربونی می دونستی؟
خنده ای کردم و گفتم:
- اره بچه های مدرسه بهم می گفتن انقدر مهربونی همه الاغ حسابت می کنن ازت سواستفاده می کنن.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- کسی جرعت نداره!کسی ازت سواستفاده کنه الفاتحه
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت52
#سارینا
ابی که کلافه شد یه جا خالی دادم و پامو جلوش خم کردم که سکندری خورد به جلو و با این پام کوبیدم توی پشت زانو ش که پخش زمین شد.
هوووووو همه بالا رفت.
مامان اومد و نگاهی به ما کرد و دستمو گرفت و گفت:
- بچه تو امشب تولدته نگاه کن چه شکلی شده این همه ارایش کرده بودی بیا ببینم شما هم برین تو وقت ناهاره.
تلفن سامیار زنگ خورد و نگاه همه کشیده شد سمت ش انگاد مهم بود که زود جواب دادم و فقط اها و بعله از حرف هاش فهمیدم.
سمتم اومد و دستمو گرفت و گفت:
- زن عمو یه ده دقیقه دیگه میارمش برات.
و سریع دستمو گرفت وارد سالن شدیم و مستقیم رفت اتاق ش و از توی ساک ش یه چیزایی دراورد اما به خوبی با چشم معلوم نبود!
ترسیده نگاهش کردم با یه چیزی شبیهه موچین یکی شو مثل برچسب از جلد ش جا کرد و زیر گلوم چسبوند رنگ پوست ام بود و اصلا مشخص نبود.
فشار بهش اورد که روشن شد .
بعدی رو بالای پلک م زد و اصلا مشخص نبود.
یکی روی ناخون ام زد دقیقا همرنگ ش و خم شد یکی زد روی انگشت پام.
اخری رو هم بین موهام روی پوست سرم زد و گفت:
- اینا ردیاب ان به هیچ وجه کسی نباید بفهمه تو روی پوستت ردیاب داری خوب؟
سری تکون دادم و گفت:
- حالا هر جا بری من می فهمم حتا اگه خدای نکرده اتفاقی هم بیفته من متوجه می شم سریع کجایی پس نگران نباش.
لب زدم:
- اتفاقی افتاده؟
نه ارومی گفت اما مطمعنم یه چیزی شده بود.
با کمک مامان حمام رفتم و از اول اماده ام کرد.
سالن شلوغ شده بود و همه خوشحال بودن جز سامیار یکی از لباس پوشیدن بقیه راحت نبود و سرش و اصلا بالا نمیاورد گردن ش خورد شد ها.
یکی ام انگار استرس و دلهره داشت.
دلش نمی خواست یه ثانیه هم بمونه از یه طرف هم منو و نمی تونست ول کنه و از جفتم تکون نمی خورد با رفتار هاش همه فهمیده بودن یه چیزی شده اما بروز نمی داد.
به سامیار نگاه کردم که غرق فکر بود دلم نمی یومد انقدر اذیت بشه مخصوصا که هی دست می کشید به گردن ش با اینکه درد گرفته بود اما باز هم سرش رو بالا نمیاورد.
دستشو گرفتم و پاشدم.
همه مشغول خوردن کیک بودن و قبلش مامان می خواست برقصم اما دیدن حال سامیار کلا کلافه ام کرده بود و کیک و بریده بودم و دورهمی تازه شروع شده بود اما نمی تونستم حال سامیار و تحمل کنم.
سمت طبقه بالا رفتیم و گفتم:
- ساک تو بردار بریم.
نگاهی بهم کرد و گفت:
- نه تولدتته تمام شد می ریم.
ساک شو برداشتم و سمت اتاقم رفتم از بالکن پایین اومدیم و سوار ماشین شدم که سوار شد و بی وقفه از ویلا زدیم بیرون نفس شو فوت کرد شدید و حرکت کرد.
خسته کفش ها رو در اوردم و پاهامو روی صندلی جمع کردم و گفتم:
- توروخدا بیا این تاج و در بیار سرم کند.
زد کنار و زود تاج و در اورد و با سرعت حرکت کرد.
سرعت ش بالا بود و حسابی نگران شده بودم.
ترسیده گفتم:
- چی شده اخه.
سامیار گفت:
- هیسس ساکت باش.
از داد ش به خودم لرزیدم و بغض کردم اخه مگه من چیکار کرده بودم؟
انگار فوران کرد که گفت:
- همش تقصیر توعه سه ماهه زندگیم الاف تو شده به خاطر تو و تصمیم های بچه گانه تو اگر با اون کیارش در نیوفتاده بودی اگر توی اون عمارت نحس پا نزاشته بودی الان راحت بودم دوستم و گروگان نگرفته بودن خدا لعنتت کنه فقط مصبیتی!
بهت زده نگاهم به حرف و کلمه هایی بود که عین پتک روی سرم کوبیده می شد.
منم مثل خودش با بغض داد زدم:
- اون موقعه که جای مواد ها رو گفتم خوب کبک ت خروس می خوند حالا خرت از پل گذشته من شدم مقصر؟
با چشای اشکی نگاه مو ازش گرفتم و به جاده تاریک دوختم.
اشکام روی صورتم سر خورد و حسابی دلم شکسته بود ازش.
نامرد.
فقط صدای فین فین من و نفس های عصبی سامیار توی ماشین می پیچید.
جلوی عمارت پارک کرد و کلید و انداخت روی پام و گفت:
- وقت ندارم مراقب تو باشم باید برم دنبال دوستم برو داخل بقیه مراقبت ان.
پوزخندی زدم و گفتم:
- من التماست نکردم مراقب ام باشی فردا هم از اینجا می رم تو دست اون کیارش بیفتم بهتر از تو و حرفای توعه! مرسی که تولد مو زهرم کردی.
پیاده شدم و نموندم چیزی بشنوم و رفتم داخل.
و ماشین ش با سرعت دور شد.
با چشای گریون سمت ویلا رفتم و درو باز کردم که با دیدن افراد داخل ویلا دهن م از ترس و تعجب وا موند.
کیارش که روی مبل نشسته بود و بادیگارد هاش.
با دیدن م پاشد که عقب عقب رفتم حالا می فهمم چی شده!
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت52
#یاس
اقا بزرگ داد زد:
- علی چیکار می کنی ولش کن دیونه بازی در نیار.
عمو داد زد:
- اگر نره رضایت نده همین جا یه بلایی سر این دختر نحس میارم رضایت می دی یا نه؟
پاشا گفت:
- می دم می دم ولش کن گردن ش زخم بشه به خدا رضایت نمی دم!
ولم کرد و محکم پرتم کرد روی تخت.
پاشا سریع بلندم کرد و روسری مو در کرد .
چادرمو درست کردم و گفتم:
- حالا دیگه من نمی زارم رضایت بده!
پاشا گوشی شو برداشت فیلم گرفته بود.
فیلم و نشون داد و گفت:
- گور خودتونو کندین.
دوباره خواست حمله کنه سمتمون که گرفتن ش و از ویلا بیرون زدیم.
رفتیم اداره و پاشا این فیلم رو هم زد روی پرونده .
خواستیم حرکت کنیم سمت تهران که گفتم:
- پاشا.
از اینه بهم نگاه کرد و گفت:
- جانم عزیزم؟ خوبی؟
سر تکون دادم و گفتم:
- اره می شه نریم تهران؟ بریم اراک! اقا بزرگ گفت عموم اونجاست می خوام ببینمشون.
پاشا یکم فکر کرد و با مکث قبول کرد و راه افتادیم.
ساعت پنج صبح بود که رسیدیم اراک.
اول رفتیم دانشکده نظامی که ساشا اونجا بود و ببینیمش.
من که مطمعن بودم راه مون نمی دن اما پاشا گفت نگران نباشم.
با سرباز دم در صبحت کرد و سرباز رفت تو بعد چند دقیقه اومد.
پاشا سوار شد و گفتم:
- دیدی گفتم راه مون نمی دن!
دیدم دارن درو باز می کنن!
پاشا با خنده گفت:
- نخیر گفتن بفرماید تو!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چیکار کردی؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- دیگه دیگه!
این وقت صبح سرباز به خط رژه می رفتن .
متعجب گفتم:
- اینا که دارن رژه می رن! من فکر کردم خوابن!
پاشا ماشین و پارک کرد و گفت:
- مگه خونه خاله است؟
پیاده شدیم و داخل سالن بزرگ شدیم.
اولین در که دوتا در بزرگ بود و در زدیم و داخل رفتیم.
فرمانده هاشون اینجا بودن.
سلام کردیم و نشستیم و پاشا گفت:
- اومدم والا برادرمو ببینم ساشا محمدی!
یکی از فرمانده ها گفت:
- الان می گم صداش کنن.
لب زدم:
- نمی شه ما خودمون بریم؟ یکم اینجا رو ببینیم و یه تفنگی دست بگیریم؟
فرمانده با خنده گفت:
- نمی شه که دخترم الان وقت رژه است بقیه جاها قفله! فرمانده ها سر موقعه میان و تا اونا نباشن نمی شه کاری کرد همه چیز حساب کتاب داره! .
سری تکون دادم و بعد کمی ساشا با لباس فرم اومد داخل و احترام نظامی گذاشت.
با دیدن ما با تعجب گفت:
- داداش؟ زن داداش! بابا ایول.
با پاشا هم بغل کردن و پاشا یه چیزی کنار گوشش گفت و ساشا گفت:
- دروغ نگو!
پاشا سری تکون داد و ساشا گفت:
- کار زن داداشه اره؟
پاشا سری تکون داد و تاعید کرد.
متعجب گفتم:
- چی می گید به هم؟
پاشا خندید و گفت:
- شما به موقعه اش می فهمی فضول خانوم.
ساشا گفت:
- از این ورا زن داداش چطوری خوبی؟ زندگی خوبه؟
با لبخند گفتم:
- خداروشکر خوبه .
به پاشا اشاره کرد و با اشاره پرسید همه چیز اوکیه؟ منم تاعید کردم که گفت:
- خداروشکر.
رو به پاشا گفتم:
- منم از این لباسا می خوام.
و به ساشا اشاره کردم
#رمان