eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
473 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
41 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 شایان با استین ش خون دماغ شو پاک کرد و وارد ویلا شد. یه جور ترسناک شده بود و واقعا ازش می ترسیدم. نمی دونم چرا اینجوری برخورد می کنه. بی حرف رفت طبقه بالا و اتاق اولی پشت سیستم ش نشست. تو چهارچوب در وایسادم و بهش نگاه کردم. نگاهی بهم انداخت و گفت: - درو ببند رو بشین رو تخت. انقدر لحن ش جدی بود که فکر می کردم من گروگان گرفتم ش و کتک ش زدم. ترسیدم بلایی سرم بیاره با این اعصاب ش و گفتم: - نمی خوام. چشای به خون نشسته اشو از کامپیوتر گرفت و به من دوخت و گفت: _ چی گفتی؟نشنیدم؟ اوضاع خیلی خراب بود و معلوم نبود از کجا عصبی و درب و داغونه می خواست سر من بدبخت که نجات ش دادم خالی کنه. عقب رفتم که بلند شد با دو سمت پله ها رفتم و سریع پله ها رو پایین رفتم که سه تای اخری پام پیچ خورد و افتادم کف سالن و داد ام به اسمون رفت. پامو گرفته بودم و اشک از چشام می ریخت پایین. از پله ها پایین اومد روی زانو خم شد جلوم و گفت: - از من می ترسی؟فرار می کنی؟چرا؟چرا می ترسی؟مگه کاری کردی؟ خدایا این چرا جنی شده؟ چرا اینجوری حرف می زنه مثل خلافکارا؟ اب دهنمو قورت دادم و گفتم: - نه!به خدا من کاری نکردم نمی دونم چرا اینجوری شدی. صاف شد و گفت: - خیلی خب می فهمیم. یهو خم شد و دستمو گرفت و محکم کشید سمت پله ها رفت. امون نمی داد دست راه برم با این پام که درد می کرد. توی اتاق رفت و هلم داد سمت تخت که خودمو کنترل کردم نیفتم اما نتونستم و افتادم پایین تخت. خودمو عقب کشید و به تخت تکیه دادم و جیغ کشیدم سرش: - چته روانییییی؟چرا اینجوری می کنی زانو مو شیکوندی! محلم نداد و نشست پشت سیستم از جیب کت ش یه پاکت در اورد و یه عکس هاییی توی پاک بود که ندیدم چیه. وارد دستگاه کرد و یکم روش کار کرد. منم همون جوری زانو هامو بغل کرده بودم و داشتم بهش نگاه می کردم بیینم چه مرگ ش شده. نیم ساعت گذشت که بلند شد و نفس شو فوت کرد شد مثل قبل ش و گفت: - پاشو بریم. انقدر عصبیم کرده بود که دلم می خواست خفه اش کنم. محل ش ندادم و سرمو روی زانو هام گذاشتم. نشست کنارم که با عصبانیت هلش دادم عقب و گفتم: - برو اون ور کنار من نشین معلوم نیست باز چه فکر اشتباهی کردی فهمیدی غلط برداشت کردی حالا اومدی گند تو جمع کنی . لب زد: - اره حق با توعه حالا فهمیدم اشتباه بوده پاشو بریم محمد تنهاست. تو صورت ش نگاه کردم و گفتم: - من هیجا با تو نمیام اومدم نجاتت دادم جون خودمو به خطر انداختم که تهش اینجوری باهام برخوردی کنی. بلند شدم و خواستم از در بزنم بیرون که چادرمو کشید و برم گردوند سمت خودش و گفت: - توهم بودی دیونه می شدی مثل من این یارو زنگ زده گفته می دونستی مادر جدید بچه است کار من بوده؟که ازت امار جمع کنم؟که با زندگی خودت و بچه است بازی کنم؟یه سری عکس ها هم جعل کرده بود که انگار تو واقعا توی دم و دستگاه ش بودی که چک کردم دیدم فیکه! زل زدم تو چشاش دستم بالا رفت و یه سیلی مهمون صورت ش کردم که ناباور نگاهم کرد یقعه اشو توی دستم گرفتم و گفتم: - ببین اقای شایان خانزاده من نمی دونم تو و اطرافیان ت و خانواده ات و هفت جدت چه ادم هایی هستین که همچین ادم های مریضی اطراف ت هست و داره این بلا ها رو سرت میاره و به خاطر اینکه بلا سرت بیاره داره از من استفاده می کنه اما یه بار می گم برای همیشه ات من اسمم غزاله غزال محمدی توی خانواده ی شریفی بزرگ شدم پیش پدری که همه روی اسم ش قسم می خوردن و منم دختر همون پدرن مثل تو و ادم های دور و برت نیستم هر وقت خواستی اسم منو بیاری دهنتو اول اب بکش چه برسه بخوای انگی بهم بزنی فهمیدی؟ هلش دادم عقب و سمت در رفتم اما برگشتم و گفتم: - شب قبل از عقد مون یه قانون هایی گذاشتی که هر دو رعایت کنیم که مثلا باهم خوب تا کنیم من روی همه موندم اما تویی که از اون روز به بعد داری گند می زنی و می زنی زیر تمام قولات اقای به اصطلاح مرد که فقط زورت به من رسیده بدون این رسم ش نیست! اشک توی چشام روی گونه هام ریخت و از اتاق زدم بیرون پله ها رو پایین رفتم خواستم در سالن و باز کنم که دستی از بالای سرم رد شد و در سالن رو بست برگشتم و به شایان نگاه کردم که گفت: - هر چی گفتی قبول اما یادت باشه تو زن منی زن منم هر جا که من باشم باید همون جا باشه و حتی اگر بکشمت تیکه تیکه ات هم کنم حق نداری یه سانت از من جدا بشی.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سامیار گفت: - راست راستکی ابلیمو خوبم کرد ها . سری تکون دادم و گفتم: - حق منو خوردن و گرنه الان باید متخصص روده و طحال بودم. با خنده گفت: - اره هر کی میومد مطب ت براش ابلیمو نمک تجویز می کردی. چشمکی زدم و سر تکون دادم. خیلی زود جا پهن کردیم همگی. ویلا یه اتاق بیشتر نداشت که شد مال من و سامیار. چون اقا روی حمام حساس بود و نمی خواست از حمام توی سالن استفاده کنه و چون فقط مال من و خودش بود این اتاق و رفت و امد به حمام کمتر این حمام و انتخاب کرد. خودش با عمو و مامان و بابا حرف زد و اصلا بابا و مامان چیزی راجب موضوع ازم نپرسیدن فقط هر روز مامان زنگ می زد و گریه می کرد می گفت دلتنگه! اما اینجا خیلی خوش می گذشت. از کله صبح با سامیار می یوفتادیم به جون هم مبارزه و مبارزه تا شب! باز همه طبق ساعت مشخصی تمرین داشتن این ده نفری که اینجا بودن و محافظ شخصی ما بودن و از اون پلیس های زبر دست بودن اما من و سامیار عاشق دعوا بودیم و از خود صبح تا خود شب می یوفتادیم به جون هم و می زدیم و می خوردیم. تا حدی که سر ناهار و شام خوردن هم همو می زدیم در این حد! بیرون که نمی تونستیم بریم حتا نمی دونستم کجا ایم! فقط یه ویلا توی جنگل اینم از اونجا فهمیدم که سامیار بلندم کرد از روی دیوار ها اطراف و دید زدم و فقط جنگل بود. شاید اومدیم امازون. فکر کنم هر چی کتک بود تو بچگی که سامیار نمی تونست منو بزنه و من گریه می کردم و بقیه دعواش می کردن و بهم می گفت لوس رو اینجا سرم خالی کرد! منم وقتی کم میاوردم با دسته طی بیل چوب چماق هر چی که توی این ویلا بود می زدمش!والا زورش به بچه رسیده. داشتم ناهار می خوردم و مهدی منتظر بود بخورم بریم دعوا. لباس های رزمی مونم پوشیده بودیم سرهنگ نگاهی بهمون کرد و گفت: - یکم استراحت کنید باز می خواید مثل خروس جنگی بیفتید به جون هم؟من نمی دونم مگه شما چقدر عنرژی دارید؟ همین که رفت من و سامیار خبیثانه به هم نگاه کردیم. با چشای ریزه شده نگاهش کردم و گفتم: - اره وسط ناهار خوردن بزنی منو خری گفته باشم. پوفی کشید و باشه ای گفت. خوردم و بلند شدم برگشتم برم اب بخورم که تو سری خوردم برگشتم ببینم باز چشه یه زیرپایی زدم و افتادم زمین. ایییی گفتم و بهش خیره شدم که گفت: - چته از صبح کتک نزدمت روزم بر وقف مرادم نچرخیده تازه گفتی توی ناهار خوردن نزنمت الان که خوردی تمام!این کتک ها برات خوبه قوی ت می کنه صدفعه بهت گفتم همیشه حواست به پشت سرت باشه. دندون قرچه ای کردم و عین پلنگ زخمی غرش کردم افتادم دنبال ش که غش کرد از خنده و پهن شد کف اشپزخونه. متعجب نگاهش کردم که گفت: - می خوای بزنی بزن چرا صدای گرگ در میاری؟ متفکر گفتم: - نه صدا ببر بود چون صداشو بلد نبودم صدا گرگ در اوردم. دوباره پهن شد کف اشپزخونه منم نامردی نکردم و چهار تا لگد محکم نثارش کردم که فکر کنم یه دور جناب ازراعیل رو زیارت کرد بعد هم فرار کردم. لامصب بدن ش از اهن بود افتاده بود دنبالم و با جیغ جیغ تا ته عمارت دویدم انقدر بزرگ بود هیچ وقت تا تهش نرفته بودیم و حالا رسیده بودم تا ته عمارت اما رسیدیم به یه خونه های کاهگلی که به طور در همی کنار هم تک تک ساخته شده بودن داخل شون تاریک بود و درشون چوبی قیژ قیژ می کرد کلی خرده پارچه هم بهش اویزون بود. ترسیده عقب رفتم و از بازوی سامیار که داشت اطراف و نگاه می کرد اویزون شدم. انگار خونه جن می موند انقدر ترسناک بود. سامیار گفت: - چته ترسیدی؟ لب زدم: - مگه تو نترسیدی؟ نه ای گفت. سمت اتاقک ها رفت که گفتم: - کجا به سلامتی؟ وایسا بیینم به خدا اینا جن داره. نگاه چپی بهم انداخت و گفت: - خرافاته اینا بابا بیا بریم یه نگاهی بندازیم. ترسیده نگاهش کردم و گفتم: - بیا بریم دعوامون رو بکنیم الان وقت تمام می شه می خوای بری پشت سیستم. نه ای گفت و سمت اتاق ها رفت. و رفت داخل یکی ش. هوا باز ابری و سیاه بود و اطراف و ترسناک تر کرده بود. قلبم داشت توی دهن ام می زد و هی با ترس اطراف و نگاه می کردم. که سامیار از اتاق بیرون اومد و با قدم های اروم سمتم می یومد وگفت: - هیچی نبود بابا یه مشت اشغال وای.. اما من نگاهم به پشت سرش بود اون موجود بلندی که موهاش تا روی زمین کشیده شده بود و کامل سیاه بود با دو تا چشم درشت سفید خالص و به در همون اتاق که سامیار ازش بیرون اومده بود تکیه داد و نگاهش به من بود.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ پاشا به خودش تکیه ام داد و سریع اب قند و از فیروزه گفت به لبم نزدیک کرد. یکم به خوردم داد . واقعا من مامان و بابامو از دست داده بودم؟ اونم به بدترین شکل؟ یعنی شهیده بودن؟ پس بگو من چرا توی همچین خانواده ای مذهبی شدم! مامان بابا هوامو داشتین اره؟ چشامو با درد بستم که اشکام پشت هم ریخت! چی کشیده بودن خدا! باچه دردی شهید شدن! همه ساکت بودن و فقط گریه های من بود که پر کرده بود همه جا رو. اقا بزرگ بلند شد و از پشت یه قاب عکس قدیمی توی سالن یه بسته دراورد. اومد سمتم و امیر براش صندلی اورد و اقا بزرگ نشست بسته رو توی بغلم گذشت و گفت: - سند ملک و املاک پدرته و عکس هاشون! این ویلا شاهد خاطره های من و پدرته خیلی وقتا اینجا می یومدیم ولی وقتی بازسازی ش کردم خیلی تغیر کرد موند یه مشت عکس و سند املاک که توی این پاکته! همه رو به نام ت زدم . پاکت و باز کردم و سند ها رو انداختم کنار و دنبال عکس هاشون گشتم. عکس ها رو که در اوردم سریع پاکت و کنار انداختم و بی تاب به چهره اشون نگاه کردم! با دیدن شون با درد خندیدم. توی این عکس بابا وایساده بود مامان هم کنارش داشتن می خندیدن و عروسی شون بود. قربون خنده هاتون برم من! ای کاش منم می بردین! از چهره هاشون مهربونی موج می زد! عکس و سمت پاشا گرفتم و با صدایی که به خاطر گریه خش دار شده بود گفتم: - ببین چه خوشکل می خندن نگاه من شبیهه مامانمم چشامم به بابام رفته ببین معلومه چقدر فرشته بودن! پاشا بهم نگاه کرد و گفت: - الان باید خوشحال باشی خانواده ات شهید هستن چون تو عاشق شهدایی. سری تکون دادم و گفتم: - ای کاش منم اون روز مادرم می برد! پاشا اخمی کرد و گفت: - پیش منی ناراحتی؟ تو رو می برد من چی؟ شاید قبل این اتفاقات می گفتم اره ناراحتم اما بعد دادگاه واقعا اخم به ابروم نیاورد لب زدم: - نه خوبه که پیشتم. لبخند عمیقی روی لب ش نشست و اقا بزرگ گفت: - اما عموی تو زنده است! تنها عضو از خاندان ت هست! ولی وقتی خانواده ات رفتن کمرش شکست تورو قبول نمی کرد! حضور تو بیشتر غم به خانواده اشون اضافه می کرد از طرفی هم می خواستن تورو بدن به صمیمی ترین دوست شون چون بچه دار نمی شدن اون می گفت مرد خوبیه اما من می دونستم نیست! تورو بهشون ندادم و با خانواده ام اومدم تهران می دونم کجاست ادرس شو می دم خودت بری اگر بفهمه با نوه منم عروسی کردی که دیگه ! و ادامه نداد . پاشا دستاشو دور من حلقه کرد و گفت: - کی جرعت داره بخواد از من بگیرش؟ کسی وجود شو داره؟ اقا بزرگ بلند شد و گفت: - من باید حقایق و می گفتم که گفتم تمام! بلند شد و رفت توی اتاق ش. به پاشا نگاه کردم و گفتم: - می خوام برم ببینمشون! پاشا گفت: - می برمت ولی بگو این دنیا که هیچ اون دنیا هم جات پیش منه مگه نه؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره نگران نباش.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 به دختره نگاهی انداختم. زیادی بچه و دست پاچلفتی بود. فرمانده نگاهی بهم کرد و گفت: - بخونم؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره. ارغوان بهم نگاه کرد و گفت: - چی بخونه؟ زمزمه کردم: - صیغه! متعجب گفت: - یعنی من زن ت بشم؟ اره ای گفتم و فرمانده ام شروع کرد به خوندن و به مدت 1 سال خوند. نمی دونستم هنوز می تونم به ارغوان اعتماد کنم یا نه! ممکنه تمام این سادگی هاش نقشه باشه و جاسوس پدرش باشه! باید اول کاملا می شناختمش و اگر واقعا قصدی نداشت می تونستم خیلی ازش کمک بگیرم و زود تر این پرونده رو حل کنم. ساعت 11 بود که گفتم: - بهتره بخوابی. چشم از تلوزیون گرفت و گفت: - ولی من که خوابم نمیاد. خیلی جدی گفتم: - ولی من می گم باید بری و بخوابی. با اخم نگاهم کرد و گفت: - مگه من ارث باباتم بهم دستور می دی؟ بلند شدم و دستشو گرفتم توی اتاق بردمش و گفتم: - از پر حرفی خوشم نمیاد شب بخیر. درو بستم و از این ور قفل ش کردم. به در کوبید و جیغ کشید: - من خوابم نمیاد مگه زوره بیا درو باز کن مگه من زندانی تم هوووووی دراز . نشستم و گفتم: - باید اول مطمعن بشم که جاسوس نیست اگر نباشه خیلی به کارمون میاد. فرمانده گفت: - من از قبل زیر نظر داشتمش جاسوس نیست ولی برای محکم کاری چند روزی همه مراقب رفتار هاش باشید!