🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت36
#غزال
جواب شو ندادم که گفت:
- بابا این مردک عوضی عصبانیم کرد.
اره اون عصبی ش می کنه باید روی غزال بدبخت خالیش کنه.
خیر سرم یعنی تازه عروسم!
از تصور تاز عروس ها فقط ناز کردن و خوشحالی و گردش توی فکر بود که حالا فقط کتک و داد ش نصیب من شده.
دستشو سمت چون ام اورد و رومو برگردوند و گفت:
- غزال با توام.
نگاهش که به چهره اشکیم افتاد دستشو کنار زدم و به جلو نگاه کردم و گفتم:
- ولم کن دست به من نزن.
پوفی کشید و گفت:
- تو چرا زود گریه می کنی بابا فقط دستتو هل دادم عقب که.
پوزخند صدا داری زدم و گفتم:
- نه نوازشش کردی که اینطور سرخ شده و ورم کرده.
دستمو گرفت برد جلوی چشش کرد دستمو عقب کشیدم از توی دست ش و گفت:
- حواسم نبود قهر نکن.
محل بهش ندادم که بدتر عصبی شد و گفت:
- به جهنم فکر کردی منت تو می کشیدم!گفتم حواسم نبود دیگه فکر کردی کی تو؟ها؟
از شیشه به بیرون نگاه کردم و اشکام انگار باهم مسابقه گذاشته بودن.
جای معذرت خواهی شه!
حالا هم که داره بی کسی مو به رخم می کشه.
نفس شو کلاه رها کرد و دیگه تا تهران حرفی نزدیم.
به عمارت که رسیدیم پیاده شدم محمد و بغل کردم و رفتم داخل.
روی تخت ش خوابوندمش و شایان هم نیومد داخل رفت.
یه دوش گرفتم و لباس رو هم دادم مریم خانوم بشوره تا لکه های خون از روش پاک بشه.
توی اشپزخونه نشستم که مریم خانوم گفت:
- خانوم بد نده چرا صورتتون زخمیه؟چرا پاتون می لنگه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- چیزی نیست بعد از عقدمون..
چشاش چهار تا شد و گفت:
- چی؟با اقا ازدواج کردید غزال خانوم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره بعد رفتیم بیرون محمد بی هوا پرید تو خیابون ماشین خواست بهش بزنه محمد و انداختم کنار خودم ماشین خورد بهم ولی خداروشکر چیزیم نشد.
سری تکون داد و گفت:
- خانوم چه یهویی چرا مراسم نگرفتید؟
لب زدم:
- چی بگم یهویی شد خوب!
سری تکون داد و گفت:
- مبارک باشه غزال خانوم شما لیاقت خانومی توی این عمارت رو داری لیاقت بیشتر از اینا هم داری
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت36
#سارینا
زنگ در رو زدم که در باز شد و یه پسره که داشت سیب گاز می زد درو وا کرد نگاهی به سر تا پام کرد و خوب که انالیزم کرد گفتم:
- تمام شد؟
سری تکون داد و گفتم:
- دختر عموی امیر ام اومدم چیزایی که جا گذاشته رو ببرم.
سیب پرید تو گلوش و گفت:
- سلام ببخشید نشناختم بفرماید داخل تا من پیدا کنم.
سری تکون دادم و داخل رفتیم.
4 تا پسر توی پذیرایی دراز کشیده بودن هر کدوم یه طرف با کلی ظرف کثیف و کتاب.
با دیدن من نشستن و هر کدوم یه دور کامل انالیزم کرد.
روی مبل نشستم که پسره تند تند لا به لای اون همه ات و اشغال دنبال یه چیزاییی می گشت.
که گوشیم زنگ خورد امیر تصویری زده بود چه حلال زاده.
وصل کردم که صدای شاد ش طبق معمول پیچید:
- به به دختر عمو جان چه کردی با این همه خوشکلی کجا بودی؟
خندیدم و گفتم:
- رفته بودم خرید الانم اومدم وسایل تو بگیرم.
سری تکون داد و گفت:
- عجب شنیدم عمو اینا رفتن دبی تو کجایی پیش سامیار موندی؟ نوبتی دیگه یه بار تو مراقب اون حالا اون مراقب تو.
اخم کردم و گفتم:
- نه دیشب بابا بهش گفت مراقب سارینا باش گفت بزارین ش پیش عمه .
امیر چشاش گرد شد و روی مبل جا به جا شد و با بهت گفت:
- جان من؟ همین جور گفت؟
سر تکون دادم که گفت:
- عجب نمک نشناسیه ها این همه مراقب شازده بودی جشن گرفتی براش پسره ی اوسکل.
با هیجان گفتم:
- رفته بودم پاساژ دیدم اونجاست بعد فهمید می خوام بیام خونه دوستات مثلا غیرتی شد خواست بیارم خودش منم زدم تو برجکش.
امیر بلند بلند خندید و گفت:
- ای قربونت برم که دختر عموی خودمی خوب ش کردی.
که صدای زنگ در اومد امیر با نیش باز گفت:
- شرط می بندم خودشه تعقیب ت کرده.
نه بابا ای گفتم که یکی از پسرا وا کرد و من دوربین زدم سمت در امیر هم ببینه با بهت دیدم سامیاره و گفت:
- سلام دختر عموی من اینجاست؟
پسره کنار رفت و اومد تو.
امیر از مشت گوشی قهقهه زد و گفت:
- بیا نگفتم .
سامیار نگاهی بهم کرد و با همون اخم های که باز گره خورد بود تو هم گفت:
- به اون بگو دهن شو ببنده زیاد خنده هم خوب نیست وسایل و گرفتی بریم؟
خواستم چیزی بگم که پسره اومد و با دیدن سامیار سلام کرد و وسایل و داد دستم و گفت:
- بفرما این وسایل.
سری تکون دادم و کوله رو گرفتم.
سامیار جلو اومد و دستمو گرفت و بی توجه به اونجا اومدیم بیرون .
دستمو از دست ش کشیدم بیرون و سما اسانسور رفتم.
وارد اسانسور که شدیم با نیشخند گفتم:
- تو که همیشه سرت پایینه و به دخترا دست نمی زنی اما واسه من استثنا قاعل می شی چیه نکنه خیلی درگیرمی؟
دستاشو توی جیب ش فرو کرد و گفت:
- من کاری و بی دلیل نمی کنم خودمو تو گناه ام نمی ندازم به وقت ش می فهمی بچه.
نگاه چپی بهش انداختم و گفتم:
- بار اخرت باشه دنبال من میای .
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- مگه وقتی من بهت گفتم از بیمارستان برو گوش کردی؟ حالا هم همونه گوش نکنی به حرفام زنگ می زنم عمو می گم با ماشین تو شهر می چرخی.
با حرص نگاهش کردم داشت بلای خودمو سر خودم میاورد.
حسابی کم اورده بودم و نمی دونستم چیکار کنم تا اسانسور وایساد یکی با پا کوبیدم توی زانو ش و دویدم بیرون سوار ماشین شدم و گاز شو گرفتم.
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت36
#یاس
نشستم و از درد لب مو گاز گرفتم.
حالا فقط مونده بود کاری کنه دست از پا خطا کنه تا طلاق مو بگیرم!
ماشین و دور زد و گفت:
- برات یه سوپرایز دارم .
نگاهی بهش انداختم.
نگاهشو به چهره پر از دردم دوخت و گفت:
- یکم تحمل کن زود می رسیم کلی استراحت کنی قربونت برم.
خم شد و دکمه صندلی رو زد خابوندش.
حالا بهتر بود و تحمل درد و جای کمربند ها اسون تر.
چشامو بستم حسابی خسته شده بودم!
بعد سه هفته از خوابیدن و درد کشیدن توی بیمارستان تازه بلند شده بودم و این همه توی دادگاه سر پا بودم و معلوم بود بهم فشار می یاد.
سرم فقط بهتر شده بود و بدتر از همه مچ دستم بود که ابی چیزی بهش می خورد زود درد می گرفت!
کم مونده بود رگ م زده بشه!
ماشین وایساد و گفت:
- رسیدیم عزیزم وایسا بیام کمکت.
واقعا به کمک نیاز داشتم.
در سمت منو باز کرد و دستمو گرفت کمک کرد پیاده بشم!
بی رمق نگاهی به جلوم انداختم که با دیرن خونه روبروم شکه شدم.
همون خونه ای بود که پسندیده بودم.
ناباور به پاشا نگاه کردم که لبخند زد و گفت:
- با کلی بدبختی دوباره خریدمش اخه یکی خریده بودش و با کلی التماس ازش خریدمش!
درو باز کرد و وارد حیاط شدیم.
همه جا اب و جارو کشیده بود و حوز پر از ماهی.
حتا خونه رو کامل رنگ زده بود و نماش از قبل صد برابر بهتر شده بود.
نمای چوبی جلوی در ها با اسپند و دعا های قشنگ تزعین شده بود.
جلوی در ها یه میز چوبی کوچیک و متوسط و بزرگ بود و که سه تا سنگ تزعینی که روشون دعا نوشته بود با نما چیده شده بودند.
وارد خونه شدیم!
تمام وسایلی که انتخاب من بود توی خونه چیده شده بودن به اضافه کلی عکس شهدا و امام خمینی و رهبر که سر تا سر خونه با حالت و نمای زیبایی توی دیوار زده بودن.
دقیقا فضای مذهبی که عاشقش بودم.
مهو تماشای اطراف بودم که پاشا سمت اتاق مون بردم و درو باز کرد.
کل اطراف و با عکس های عروسی مون و عکس های من که نمی دونم از کجا گیر اورده بود پر کرده بود.
یه طرف عکس های من
یه طرف عکس های اون
وسط این عکس ها عکس های عروسی مون!
روی تخت خابوندم و یه بالشت پشت کمرم گذاشت و گفت:
- خوبی؟
سری تکون دادم و باز به اطراف نگاه کردم.
نشست رو تخت پایین پاهام و گفت:
- کلی زحمت کشیدم برای اینجا تا فقط یه لبخند روی لب ت بیاد!من خیلی دوست دارم خیلی! فقط نمی دونم چه رفتاری باید باهات داشته باشم! ممنون می شم یادم بدی!
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت36
#زینب
بعد خوردن سینی و ظرف ها رو تحویل داد و یکم خوراکی گرفت برای توی راه.
محمد برعکس شب الان اصلا خواب نمی یومد و کامل سرحال بود و به زبون بچگونه اش شیرین زبونی می کرد و وول می خورد.
سر پا بود و با دستام گرفته بودمش و اونم دستاشو به صورتم می زد و ماما ماما می کرد.
با رسیدن به روستا با استرس به کمیل نگاه کردم که لب زد:
- نگران نباش من باهاتم.
سری تکون دادم و محمد و نشوندم.
با نگاه های اهالی روستا روی خودم سرمو انداختم پایین.
از یه جایی به بعد ماشین نمی رفت و چون بارون زده بود همه جا شل بود و ممکن بود گیر کنه.
تقریبا همون اول روستا کمیل ماشین و پارک کرد که گفتم:
- هنوز می ره که چرا اینجا پارک کردی؟
درو باز کرد و گفت:
- می خوام همه بدونن تو زن منی نمی خوام حرفی راجب ت بشنوم.
با استرس نگاهش کردم و می دونستم بی دلیل کاری رو نمی کنه!
پیاده شدم و سمت کمیل رفتم.
چون زمین شل بود و شب داشت می ترسیدم با محمد بخورم زمین.
دقیقا پیش جایی بودم که مردا همیشه جمع می شدن چایی می خوردن قلیون می کشیدن و حرف می زدن.
همه به ما نگاه می کردن و متنفر بودم از اینکه کسی زوم کنه روم.
وای خدا ما ازدواج مون خودش پنهانه چه برسه به محمد که فکر می کنن بچه امونه!
خاله محمد کمکم چادر مو جمع کرد و دستشو پشت سرم گذاشت تا زمین نخورم یه وقت.
کمیل سمت مردا رفت و شروع کرد به سلام و احوال پرسی.
هنوز کامل سلام علیک نکرده بود که اقا قاسم دهقان گفت:
- دختر علی خان رفته بود جبهه تو پیداش کردی اوردیش اقا کمیل؟
کمیل که انگار منتظر همین حرفا بود گفت:
- دختر علی خان خانوممه جبهه پیش خودم بوده.
همه سکوت کردن و از پنجره به داخل نگاه کردم که بابا رو دیدم.
اب دهنمو قورت دادم و بابا اومد بیرون.
کمیل سر به زیر شد و گفت:
- سلام علی خان!
بابا نگاهی به کمیل بعد من بعد محمد انداخت.
لب زدم:
- سلام بابا.
منتظر بودم تو گوش من یا کمیل بزنه سرشو تکون داد و گفت:
- سلام برید خونه!
می دونستم بابا به راحتی از این موضوع نمی گذره و فقط نمی تواسته جلوی مردم ابرویی ازش ریخته بشه البته که من هم کار اشتباهی نکرده بودم!
کمیل سمتم اومد و سمت خونه ما رفتیم سر راه کلی با بقیه احوال پرسی کردم تا رسیدیم به خونه در زدم که..
#رمان