eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
473 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
41 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 چشم که باز کردم یه سرم و یه کسیه خون بهم وصل شده بود. تخت کناریم به تختم چسبیده شده بود محمد روش خواب بود و دستمو توی دست ش گرفته بود. شایان هم پایین تخت نشسته بود و سرش پایین بود عمیق توی فکر بود. کمی تکون خوردم و صداش زدم: - شایان. سر بلند کرد و بهم نگاه کرد. وقتی دید چشام بازه و دارم نگاهش می کنم از تخت فوری پایین اومد و نگاهی بهم کرد و گفت: - خوبی؟حالت خوبه؟درد نداری؟ سری تکون دادم و گفتم: - نمی دونم فعلا خوبم. نفس راحتی کشید به محمد نگاه کردم و گفتم: - محمد و چرا گذاشتی رو این تخت؟کثیفه مریض می شه بچم! شایان نیم چه خنده ای کرد که لبخند ی زدم وگفتم: - به چی می خندی؟ شایان لبه تخت نشست و گفت: - به لفظ بچم که گفتی انگار مثلا بچه توعه خوبه که انقدر به فکرشی. بهش نگاه کردم و گفتم: - مگه بچه منم نیست؟ شایان گفت: - خوب نه درواقعه بچه منه محمد. لبخند از روی لبم پاک شد و غم روی صورتم نشست اشک توی چشمام حلقه زد که گفت: - چی شد؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: - بستگی داره تو از چه دیدی به من نگاه کنی اگه به دید همسرت نگاه می کردی می شد بچه امون اما اگه به دید همون خدمتکار سابق نگاه کنی می شه بچه ات. لب زد: - منظورم این نبود. رو از برگردوندم و به محمد نگاه کردم و گفتم: - منظورت واضح بود من فقط یادم رفته بود به خاطر محمد باهام ازدواج کردی! فقط نگاهم کرد و بعد چند ثانیه گفت: - محمد نگرانت بود تا کنارت دراز نکشید دستتو نگرفت اروم نشد. موهای محمد و نوازش کردم که خابالود چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد چند بار پلک زد و گفت: - مامانی گریه می کنی؟درد داری؟ لبخندی به روی ماه ش زدم و گفتم: - نه عزیزم بیا تو بغلم بخواب. با خوشحالی خودشو بالا تر کشید سرشو روی بازوم گذاشت و دستشو دورم حلقه کرد و چشماشو بست. موهاشو نوازش کردم و به چهره خوشکل و معصوم ش زل زدم. این بچه تمام زندگی من بود شده بود قلبم نفسم روحم.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩     
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سمت پارک قشنگی که جدید زده بودم رفتم و شماره سامیار رو گرفتم که جواب دا‌د: - بعله. با شنیدن صدا ش هم ذوق می کردم. خیلی وقته شده بود زندگیم ولی نمی خواستم باور کنم می ترسیدم منو نخواد. لب زدم: - سامیار یه کار خیلی خیلی واجب پیش اومده بیا به این ادرس . و نزاشتم چیزی بگه قطع کردم. از پیش گل فروشی گل خریدم و از اولین طلا فروشی دو تا حلقه گرون خریدم. بزار بفهمه چقدر عاشقشم. بزار بدونه هر شب م با عکس هاش صبح می شه. همون جایی که بهش گفتم توی پارک وایسادم و مطمعن بودم میاد. با صدای سارینا گفتن ش تو دلم قربون صدقه اش رفتم و برگشتم. با لبخند سلام کردم که اومد و نشست به گل و جعبه حلقه ها نگاهی انداخت و گفت: - چیکارم داشتی؟ گل و گرفتم سمت ش و با لبخند سر کج کردم و زل زدم به چشاش که همه دنیام بود و گفتم: - اینا مال توعه. متعجب گفت: - مال من؟ به چه مناسبت؟ و ازم گرفت با ذوق گفتم: - خوب بزار یه اعترافی بکنم اولا خیلی خوشم ازت نمی یومد فکر می کردم عقب مونده ای اخه ساده تیپ می زدی با اینکه پولدار بودی و اینا بعد از همون اولا یه طوری شدم برام مهم شدی کم کم و کم کم هی مهم تر شدی ولی خوب همش با هم لجبازی می کردیم که فکر کنم علاقه زیاده و کم کم عاشقت شدم مطمعنم تو هم عاشقمی مگه نه؟ چشاش گشاد شد و اخم کرد و گفت: - عشق چی؟چی می گی سارینا؟ متعجب گفتم: - خوب تو مراقبمی همه جا منو می بری من خیلی دوست دارم به خدا خیلی وقته توهم منو دوست داری دیگه چون همه جا می بردیم همش مواضبمی تازه می دونستی کیارش دنبالمه چشم بر نمی داشتی ازم خش نیفته روم تو عاشقمی من خیلی دوست دارم من.. دست حلقه ها رو وا کردم و گفتم: - ببین گرون ترین حلقه ها رو خریدم برا دوتامون من.. با داد ش چهار ستون بدم ام لرزید و حس کردم قلبم ریخت کف پام: - ساکت شووو سارینا. با چشای گشاد شده نگاهش کردم و لب زدم: - من فقط گفتم دوست دارم. یهو یه طرف صورتم محکم سوخت. قلبمم سوخت! داد زد: - اینو زدم که بار اخرت باشه این جمله رو بگی احمق هوا برت داشته دو دقیقه دور و برت بودم؟ اصلا تو به من می خوری؟ من مذهبی بیام تو رو بگیرم؟ یه نگاه به خودت کردی 17 سالته اندازه یه دختر ۹ ساله عقل نداری عفت و حیا سرت نمی شه حالم از ادا اصول و تیپ زدن ت و لوس بازی هات بهم می خوره بعد بیام عاشقت باشم؟ فک کردی عاشق چشم و ابروت شدم؟ نه بابا من مراقبت بودم و تحمل ت کردم چون مجبور بودم چون برای اثبات خودم باید این پرونده رو حل می کردم و خودمو اثبات می کردم و سرهنگ می شدم! و فقط به تو نیاز داشتم همین و سرهنگ مو گرفتم و عملیات گرفتم واسه خارج یکم چشاتو وا کن بس که این بچه بازی تو اخه من چطور ادمی مثل تو رو تحمل کنم؟ هر چیزی ت می شه وای مامان وای بابا . اشکام صورتمو خیس کرده بود و بی توجه به قلب خورده شده من هر چی دوست داشت می گفت. جای سیلی ش روی پوست م گز گز می کرد و بدتر از همه قلبم می سوخت. اخ خدا. کی به کسی که عاشقشه سیلی می زنه؟ من که من که تا عکس شو بوس نمی کردم خوابم نمی برد من که تا اسممو صدا می زد از ذوق می مردم. یعنی از من فقط مثل یه ابزار استفاده کرد تا به هدف ش برسه؟ یعنی من هیچ ارزشی براش نداشتم؟ ولی ولی اون که تمام زندگی من بود! یعنی تمام مدت بازی خورده بودم؟ داد زد: - پاشو گمشو از جلوی چشام حالمو بهم زدی یکم ارزش واسه خودت قاعل بودی این مسخره بازی رو راه نمی نداختی. بلند زدم و عقب عقب رفتم پاشد و با عصبانیت گلد و پرت کرد تو سطل زبالهو جهت مخالفم رفت. هق هقی کردم و برگشتم و دویدم. چشام پر از اشک بود و چیزی نمی دیدم چشامو بستم و دویدم توی خیابون. با صدای بوق ماشینی چشامو باز کردم اما دیر شده بود و محکم خورد بهم که پرت شدم روی شیشه نیسان و خورد شد و افتادم جلوی ماشین. گرمی خون و روی سر و صورت ام حس می کردم و نگاه م کشیده شد به سامیاری که اون دور وایساده بود و با ناباوری نگاهم می کردم و دیگه چیزی نفهمیدم!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ نور گوشی شو زد و اطراف چرخوند که هر دومون خشک شدیم. با تنی لرزون و وحشت زده به خودم نگاه کردم. دقیقا وسط چند تا جنازه افتاده بودم که به طرز فجیحی کشته شده بودن. تنم شروع به لرزیدن کرد و سام نیم خیز شد و کشیدتم سمت خودش و گفت‌: - چته جنازه است مگه بار اولته می بینی؟ نکنه فکر کرده من تو جنازه خونه کار می کنم که می گه بار اولته؟ با خشم لب زدم: - پس بار چندممه‌؟ با خشم گفت: - مگه تو رشته ات تجربی نیست؟ با صدای لرزون گفتم: - من داروسازی ام نه جنازه کشی! خیلی هوای محیط سرد بود و سام باز با در ور رفت ولی باز نشد. درش مثل گاوصندوق بود. نمی دونستم واقعا دیگه چه خاکی تو سرم بریزم سام جنازه ها رو با پاش هل داد کنار و دور تا دور اتاق رو برسی کرد با خشم گفتم: - دنبال چی می گیردی ؟ نکنه فکر کردی عین تو فیلم ها الان یه دریچه نجات پیدا می کنی؟ لب زد: - تو خفه شو باید یه راه خروج باشه مطمعنم. با تخصص خاصی دستشو به لبه های فلزی می زد منم که فهمیدم اخر عمرمه شروع کردم به اشهد خوندن. که چنان داد زد فکر کنم مرده ها هم زنده شدم وای خدا بچه ام افتاد مرگ چته. یه لگد زد که نوری افتاد توی اتاق و گفت: - بیا دیدی گفتم . از بین جنازه ها با ترس عبور کردم که با مسخرگی گفت: - نترس نمی خورنت. از دریچه عبور کرد و منم رفتم بیرون. وای خدا گرما داشتم یخ می زدم با مرگ فاصله نداشتیم. دو قدم نرفته بودیم که همون دریچه از جا بلند شد و چرخید سمت دریا و به پایین خم شد و در جلویی کامل وا شد و هر چی جنازه بود افتاد توی اب. یعنی اگر 1 دقیقه دیگه ی ما دیر می یومدیم بیرون جامون ته دریا بود و خوراک کوصه و نهنگ بودیم. اب دهنمو قورت دادم سریع با سام راه افتادیم. دوباره برگشتیم طبقه اول. تا دیدم سام جلوتر از منه سریع عقب عقب اومدم و از دستش فرار کردم. باید مواد ها رو پیدا می کردم قبل از اینکه دست اونا بهش برسه. توی این کشتی راه می رفتی هم باید می ترسیدی از نگاه ها. اینجا نه کسی خدا رو می شناخت نه انسانیت. همه دنبآل اون مواد بودن تا زندگی خودشونو از این رو به اون رو کنن. همین ادم های کوتاه فکر دنیا پرست بودن که زمین قشنگ خدا رو به این حال و روز انداختن. رسیدم به همون سه تا پله که با سام اول اومده بودیم. بهتر بود اول اینجا رو برگردم. تا نگاهم به در فلزی افتاد اب دهنمو سخت قورت دادم و سریع وارد اتاق جفتی شدم کسی نبود سر گوشی اب دادم توی اتاق اما چیز مشکوکی نبود. از اتاق بیرون اومدم که از چند نفر از اون اتاق های انتها بیرون اومدن و با دیدن من یکی داد زد: - قربان جاسوس. فرار و به قرار ترجیح دادم و با وحشت شروع کردم به دویدن