#𝙿𝙰𝚁𝚃_17
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
لباسم رو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم.
به فاطمه که کنار پذیرش ایستاده بود نگاهی کردم و به سمتش رفتم.
فاطمه: عه اومدی؟
_آره، داری میری؟
فاطمه: اوهوم، منتظرم خانم مقدسی بیاد تا شیفتم رو تحویل بدم.
فاطمه خنده ای کرد که گفتم:
_به چی میخندی؟
فاطمه: به این که یه وقت بالای سر بیمار خوابت ببره.
_خودتم که یه وقت گرفتار شیفت شب میشی!
با دیدن خانم مقدسی فاطمه به سمتش دوید.
خانم مقدسی لباسش رو عوض کرده بود و مثل اینکه داشت میرفت.
فاطمه: خانم مقدسی؟ من باید شیفتم رو به کی تحویل بدم؟
خانم مقدسی: برای چی تحویل بدی؟ مگه کاری داری؟
فاطمه لحظه ای تعجب کرد و گفت:
-یعنی چی؟ من شیفتم روز بود الان میخوام برم.
خانم مقدسی: اشتباه میکنی گلم، شما شیفت روز نیستی، شما باید شیفت شب وایستی.
فاطمه: یعنی چی خانم؟
خانم مقدسی: صبح یه پرستار نیومده بود، من دیدم تو اومدی دیگه نگفتم که شیفت شبی، حالا هم ایرادی نداره، اضافه کاری کردی آخر ماه حقوقت بیشتر میشه، شب خوش!
خانم مقدسی اینو گفت و از بیمارستان بیرون رفت.
به فاطمه که با تعجب عجیبی به رفتن خانم مقدسی نگاه میکرد نگاهی کردم و دستم رو روی شونهاش گذاشتم.
_به من میخندیدی آره؟ حالا خوبه من صبح خوابیدم و الان سر حالم، یه وقت بالای سر بیمار خوابت نبره!
خندهکنان از فاطمه دور شدم و وارد بخش شدم.
به نجفی که کنار در اتاقش ایستاده بود نگاهی کردم.
_سلام دکتر نجفی!
نجفی به نشانه سلام دستش رو بالا آورد.
از کنارش رد شدم که گفت:
-ببخشید خانم مقدم!
_بله؟
نجفی: تایم استراحت امشب پونزده دقیقهاس، یه وقت مثل دیروز خوابتون نبره!
وای یعنی چی؟
نکنه کل بیمارستان قضیه اون روز رو فهمیده باشن؟
آبروم رفت.
_چشم!
گوشیم رو از داخل جیبم در آوردم و شماره فاطمه رو گرفتم.
بعد از چند بوق جواب داد:
-چیه؟
_چیه و زهر مار، تو به همه گفتی که من دیروز به جای اینکه کار کنم خواب بودم؟
فاطمه: چیشده حالا؟
_درد چیشده، از کنار این پسره نجفی رد میشم بهم تیکه میندازه که تایم استراحت پونزده دقیقهاس، یه وقت خوابتون نبره!
صدای خنده های فاطمه از پشت گوشی اومد.
_درد!
فاطمه: خب حالا، فکرشو بکن، کل امروز رو توی بیمارستانم!
_حقته.
"
#𝙿𝙰𝚁𝚃_18
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_حقته!
با صدای بوق قطع شدن تماس گوشی رو جلوی روم گرفتم و گفتم:
_بیشعور، رو من قطع میکنی؟
با صدای میکروفون به اطرافم نگاه کردم.
(خانم هدیه مقدم به اطلاعات، خانم هدیه مقدم به اطلاعات)
قدم هام رو به سمت اطلاعات کج کردم و به سمتش قدم برداشتم.
جلوی میز اطلاعات ایستادم و به خانم پشت میز گفتم:
_من رو از توی میکروفون صدا کردید؟
خانمه: خانم مقدم؟
_بله خودمم!
خانمه: یه پسری اومده بود اینجا کارتون داشت، نمیدونم کجا رفت.
با تعجب به محوطه بیمارستان نگاه کردم.
مهدیار داخل محوطه داشت با فاطمه صحبت میکرد.
میدونستم اگه یه لحظه دیگه به حال خودشون بذارمشون صدای خنده هاتون کل بیمارستان رو میگیره!
از پله های محوطه پایین رفتم و به سمتشون قدم برداشتم.
هوای محوطه بیمارستان توی شبا سردِ سرد بود.
دستام رو به هم گره زدم، دندونام به هم قفل شده بود.
کنار مهدیار ایستادم و گفتم:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
مهدیار: اومدم به خانم دکترا سر بزنم، شیفت شب خوش میگذره؟
با دیدن فاطمه که داشت همراه مهدیار میخندید زدم توی سرش و گفتم:
_تو چرا میخندی؟ داره مسخرهات میکنه، نمیبینی میگه خانم دکترا!
فاطمه قیافهاش جوری بود که انگار تازه دوهزاریش افتاده بود.
نگاهی به صورت مهدیار کردم که متوجه جای خالی ته ریش روی صورتش شدم.
_ته ریشاتو زدی؟
مهدیار دستی به صورتش کشید و گفت:
-آره خوب شده؟
_شبیه بچه دبستانی ها شدی!
مهدیار: از بچگی حسود بودی.
_خب دیگه برو خونه دیر وقته.
مهدیار: میخوام تا صبح اینجا بمونم.
خواستم چیزی بگم که فاطمه پیشدستی کرد و گفت:
-بیخود، اینجا کاروانسرا نیستش که.
مهدیار: عه دختر دایی؟ تو هم طرف هدیه رو میگیری؟
دستم رو دور گردن فاطمه انداختم و گفتم:
_رفیقا همیشه باهمن، رفیق نداری که بفهمی چی میگم.
دست فاطمه رو گرفتم و دنبال خودم کشوندمش داخل بیمارستان!
با دیدن نسترن یکی از پرستار های بیمارستان که کنار اتاق خانم مقدسی ایستاده بود به سمتش رفتم.
_نسترن؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
نسترن: خانم مقدسی نیستش؟
_یه ساعتی میشه که رفته، چیکارش داری؟
نسترن: قرار بود با یکی از پرستارا شیفتم رو عوض کنم، مثل اینکه اون پرستاره صبح جام وایستاده!
فاطمه با شنیدن این جمله برقی داخل چشمانش زد و با فریاد گفت:
-منم، خانم مقدسی منو گفته، من میرم لباسم رو عوض کنم.
فاطمه سریع دوید داخل اتاق که نسترن گفت:
-این چشه؟
_از بس خستهاس دیوونه شده، خب من میرم، توی بخش میبینمت!
خوابآلود کنار جاده ایستادم و دستم بیجونمو برای گرفتن تاکسی بالا گرفتم.
دلم میخواست همونجا روی زمین بخوابم، خانم مقدسی بهم گفته بود خوب بخوابم چون شب اول شیفت خیلی سخته ولی من توجهی نکرده بودم.
اونوقت صبح تکوتوک از اون خیابون ماشین گذر میکرد که خیلیاشون هم ماشین شخصی بود و به نوعی میشه گفت تاکسیها همه خواب بودند.
خط خیابون رو گرفتم و قدم زنان کمی از راه رو پیاده رفتم.
ادامـهدارد . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#𝙿𝙰𝚁𝚃_18 🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻 _حقته! با صدای بوق قطع شدن تماس گوشی رو جلوی روم گرفتم و گفتم: _بیشع
#𝙿𝙰𝚁𝚃_19
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
به خیابون بعدی رسیدم اما اونجا هم خبری از تاکسی نبود.
گوشیم رو در آوردم و شماره حامد رو گرفتم.
جواب نمیداد، مثل اینکه خواب بود.
به آسمون نگاه کردم، هنوز هوا کمی تاریک بود.
با صدای بوق ماشینی به سمت صدا نگاه کردم.
مثل اینکه موتور بود، نور چراغ موتور جلوی دیدم رو گرفته بود و نمیتونستم ببینم موتور سوار کیه!
با خاموش شدن چراغ موتور محمدرضا رو روی موتور دیدم.
چقدر چهرهاش برام عجیب بود.
با اینکه همهش میبینمش ولی انگار اولین بار بود که میبنمش!
چند ثانیه خیره محمدرضا بودم که گفت:
-هدیه خانم؟
با شنیدن اسمم فهمیدم داره صدام میزنه، هول شدم و منمن کنان گفتم:
_سس....لام محمدرض...آقا محمدرضا!
محمدرضا جوری نگاهم کرد که انگار دیوونه شدم.
محمدرضا: حالتون خوبه؟
_آآ...آره، شما خوبید؟
توی ذهنم یه دونه زدم توی سر خودم که محمدرضا گفت:
-اینوقت صبح اینجا چیکار میکنید؟
_شیفتم تموم شد، خواستم برم خونه ولی تاکسی گیرم نیومد.
محمدرضا: اشکال نداره، بیاید من میرسونمتون!
نگاهی به موتور محمدرضا کردم و گفتم:
_ولی آخه اینطوری که...
محمدرضا منظورم رو گرفت و گفت:
-شما بیاید جلوتر من حلش میکنم.
چند قدمی برداشتم و روبروی موتور محمدرضا ایستادم.
محمدرضا: کیفتون رو بذارین جلوتون بعد سوار بشین.
همونطور که محمدرضا گفته بود عمل کردم و سوار شدم.
محمدرضا: سفت از آهن پشتتون بگیرید که یه وقت خدایی نکرده نیفتید.
آهن پشت دستم رو گرفتم و گفتم:
_باشه!
محمدرضا: بسمالله!
با حرکت کردن موتور باد مستقیم توی صورتم میخورد.
اولین باری بود که موتور سوار میشدم و حس عجیبی داشتم.
محمدرضا: چه خبرا؟
_سلامتی، خبر خاصی نیست، فقط اگه میشه لطف کنید یکم آرومتر برید.
محمدرضا: میترسید؟
آره خیلی میترسم.
_نه...
توضیحی نداشتم و جمله مو توی همین یه کلمه تموم کردم.
محمدرضا سرعت رو کم کرده بود ولی ترسم هنوز نریخته بود.
همزمان با خوردن باد به صورتم بوی عطر محمدرضا رو هم حس میکردم.
🧡"
#𝙿𝙰𝚁𝚃_20
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
دلم میخواست همینجا بهش همه چیز رو بگم.
همه چیزهایی که تا الآن از همه حتی از خودم هم مخفی کرده بودم.
انقدر دست دست کردم که رسیدیم به سرکوچهمون!
فقط به اندازه فاصله اینجا تا خونه فرصت داشتم.
فرصتم تموم شد و موتور متوقف شد.
با ناراحتی از روی موتور پیاده شدم و کیفم رو در دستم گرفتم.
محمدرضا: از این به بعد هر وقت شیفت شب بودید به من بگید تا صبحش بیام دنبالتون!
_نه دیگه اونقدرا هم پررو نیستیم.
محمدرضا: نگید، میدونم که حامد سرش شلوغه و نمیتونه بیاد دنبالتون، خوب نیست یه خانم جوون اونوقت صبح تنها توی خیابون باشه، منم مثل برادرتون خوشحال میشم منم مثل حامد بدونید و بی رو دربایستی مشکلاتتون رو بهم بگید.
دلم نمیخواست محمدرضا برادرم باشه، این فکرا چرا امروز و الان قفلشون باز شد؟
اون روز تمام این حس ها و افکارمو توی یه صندوقچه داخل مغزم مهر و موم کردم ولی الآن نمیدونم که چیشده و آزاد شدن.
محمدرضا خواست موتورش رو روشن کنه که گفتم:
_ببخشید آقا محمد!
محمدرضا با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
-جانم؟
با شنیدن جانم از زبان محمدرضا لحظهای پاهام سست شد.
فکر کنم این اولین باری بود که گفته بود جانم!
کم مونده بود همه چیز رو بذارم کف دستش که گفتم:
_ممنونم.!
محمدرضا لبخندی زد و گفت:
+قابلی نداشت، حرفایی که بهتون زدم رو فراموش نکنید.
محمدرضا موتورش رو روشن کرد و راهشو گرفت و رفت.
هنوز بودنش رو حس میکردم.
با فکر اینکه بهترین فرصتم رو از دست دادم اشک توی چشمانم حلقه زد.
با صدای باز شدن در سرم رو پایین انداختم و اشکهام رو خیلی سریع پاک کردم.
حامد از داخل حیاط به بیرون اومد و با تعجب رو به من گفت:
-اینجایی؟ با کی اومدی؟
به حامد نگاهی کردم و گفتم:
_با محمدر...چیزه با تاکسی!
حامد: باشه بیا تو، از چشمات خستگی میباره.
لبخندی زدم و وارد حیاط شدم، نگاهی به نهالی که تازه داخل باغچه خودش رو نشون داده بود کردم.
خم شدم و دستی به نهال کوچک کشیدم.
یعنی این چیمیتونه باشه؟
حامد: تو هم دیدیش؟ با اینکه کوچیکه اما نمیدونم چی داره توی خودش که نگاه های همه رو جذب خودش میکنه.
خندهای مرموز کردم و رو به حامد گفتم:
_از نازنین جان چهخبر؟
حامد دوباره صورتش مثل اون روز سرخ شده بود.
حامد: هیس آرومتر، ممکنه یکی بشنوه.
_به سوالم جواب ندادی ها!
حامد: بهت نگفتم که هر روز بهم تیکه بندازی ها.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
#𝙿𝙰𝚁𝚃_21
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
فاطمه هم سوار شد و کنارم نشست.
من و فاطمه بهم قول داده بودیم که توی مراسم عقد همدیگه باشیم.
بعد از چند دقیقه حامد سوار ماشین شد و گفت:
-بریم که داره دیر میشه، بسمالله!
حامد ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد.
نگاهم رو از شیشه ماشین به بیرون انداختم.
نمیدونستم به چی دارم فکر میکنم، اما هر چی بود حس خوبی بهم میداد.
با صدای زنگ گوشی حامد به حامد نگاه کردم.
حامد به تماس جواب داد و گذاشت روی حالت بلندگو و گوشی رو گذاشت روی داشبورد.
حامد: سلام محمدرضا چطوری؟
با شنیدن اسم محمدرضا تعجب کردم، به فاطمه نگاه کردم.
فاطمه هم با تعجب داشت به من نگاه میکرد که صدای محمدرضا از پشت گوشی به گوشم خورد.
محمد: سلام حامد جان، خوبم تو چطوری؟
حامد: شکر، ماهم بد نیستیم، چیکارا میکنی؟ درسا خوب پیش میره؟
محمد: نه داداش، همینکه رسیدم اینجا یه چند تا گرفتاری پیش اومد اصلا نرسیدم به درس، فکر نکنم این دوره بتونم درسارو ادامه بدم.
سکوت کرده بودم و مثل فاطمه به حرفای حامد و محمدرضا گوش میدادم.
حامد: ای بابا، انشاءالله حل میشه، الان کجایی؟
محمد: هنوز نجفم، نایب الزیارهات هستم حامد جان.
حامد: لطف داری محمدرضا، جات خالی بالاخره یه نفر از خونواده ما رفت خونهبخت!
با این حرف حامد سرم رو بلند کردم.
خواستم چیزی بگم که فاطمه دستم رو گرفت.
محمد: کی؟
حامد: آبجیم، داریم میریم محضر برای عقد، جات خیلی خالیه!
توی دلم داشتم حامد رو التماس میکردم که ادامه نده.
محمد بعد از کمی مکث با صدای آرومی گفت:
-مبارکه، به سلامتی!
حامد: انشاءالله برای عروسی میای دیگه؟
محمد صداش ضعیف تر از قبل شد.
محمد: انشاءالله، از طرف من به خواهرت تبریک بگو.
حامد: همینجاست، خودت بهش بگو.
دستم رو مشت کردم، منتظر حرف محمد موندم تا ببینم چجوری جوابشو بدم.
حامد: لال شدی؟
حامد رو به من کرد و گفت:
-هدیه؟ یه سلامی چیزی بکن بفهمه هستی!
منمن کنان گفتم:
_سل...سلام آقا محمدرضا!
محمد لحظهای مکث کرد گفت:
-سلام!
با دست شونه حامد رو تکون دادم و گفتم:
_حامد نگهدار حالم خوب نیست.
حامد: چیشد؟
#𝙿𝙰𝚁𝚃_22
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
فاطمه نذاشت چیز دیگهای بگم که گفت:
-آقا حامد نگه دارید دیگه، مگه نمیبینید حالش خوب نیست.
حامد: باشه.
حامد زد بغل جاده و ماشین رو نگه داشت.
با متوقف شدن ماشین از ماشین پیاده شدم.
داشتم کنترلم رو از دست میدادم که دستم رو به درخت داخل پیاده رو تکیه دادم.
فاطمه کنارم ایستاد و گفت:
-چیشد؟
خواستم جواب فاطمه رو بدم که حامد از داخل ماشین گفت:
-چت شده هدیه؟
فاطمه: چیزیش نیست، فشارش افتاده، به خاطر ماشینه.
اشک داخل چشمام رو پاک کردم و گفتم:
_دیگه نمیتونستم ادامه بدم، بیشتر از این توی ماشین میموندم حامد همه چیز رو می فهمید.
فاطمه: نمیتونیم که اینجا بمونیم، دیر میشه!
حامد: باشه بعدا بهت زنگ میزنم خداحافظ!
_تماس رو قطع کرد، بریم.
فاطمه رو دستم رو گرفت و کمکم کرد که سوار ماشین بشم.
حامد: بهتری هدیه؟
سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و گفتم:
_راه بیفت داره دیر میشه.
حامد: باشه.
با راه افتادن ماشین قطره اشکی از چشمانم به پایین روانه شد.
صورتم رو به سمت شیشه گرفتم تا حامد اشکم رو نبینه.
با رسیدن به جلوی محضر اشکم رو پاک کردم و از ماشین پیاده شدم.
مامان و بابا زودتر از ما رسیده بودن.
رو به مهدیار کردم و گفتم:
_هنوز نیومدند؟
مهدیار به اونطرف خیابون اشاره کرد و گفت:
-اونجان.
به جایی که مهدیار اشاره کرد نگاه کردم.
مامان و بابای رضا به این سمت اومدند.
بعد از احوال پرسی با مامان بابای رضا، رضا هم داشت به این سمت میاومد.
نگاهم رو برگردوندم و به در و تابلوی محضر نگاه کردم.
صدای برخورد وحشتناکی همراه با صدای کشیده شدن چرخ ماشین به گوشم خورد.
بعدش صدای جیغ مامان رضا توجهم رو جلب کرد.
برگشتم و به خیابون نگاهی کردم.
رضا خونآلود نقش بر زمین شده بود.
با دیدن اون صحنه و رضا توی اون حالت، زبونم بند اومده بود.
مامان رضا بالا سرش نشست و مدام گریه میکرد.
بابای رضا گوشی توی دستش بود و داشت با اورژانس صحبت میکرد.
به سمت رضا قدم برداشتم.
بدنش خونی بود و صورتش زخمی شده بود.
با دیدن چهره خونی رضا دستم رو جلوی دهنم گرفتم و اشکهام رو رها کردم.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_23
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
با دیدن چهره خونی رضا دستم رو جلوی دهنم گرفتم و اشکهام رو رها کردم.
ناخوداگاه روی زمین زانو زدم، آخرین صدایی که شنیدم، صدای آژیر آمبولانس بود.
چشمام رو باز کردم.
روی تخت اتاقم خوابیده بودم و روی دستم جای سِرُم بود.
سرم خیلی درد میکرد، به سختی از جام بلند شدم که صدای زنگ در به گوشم خورد.
خودم رو به پنجره رسوندم و به حیاط چشم دوختم.
بابا در رو باز کرد و بابای رضا وارد حیاط شد.
بابا: حال رضا چطوره؟
بابایرضا: چیبگم؟ جفت پاهاش شکستند، کل صورتش کشیده شده به زمین.
بابا: خدا به خیر بگذرونه، انشاءالله خوب میشه نگران نباش.
بابایرضا: دیدی چطور مراسم عقد خراب شد؟
بابا: اشکال نداره، وقتی حال رضا خوب شد میریم برای مراسم عقد.
بابایرضا نیشخندی زد و گفت:
-اینا همهاش نشونه است.
بابا: چه نشونهای؟
بابایرضا: ول کن، بذار دهنم بسته بمونه.
بابا دست بابایرضا رو گرفت و گفت:
-درست حرف بزن ببینم چیمیگی؟
بابایرضا فریاد زد و گفت:
-دخترت شومه علی، دخترت نحسه!
با شنیدن این جمله اشکهام یکی پس از دیگری جاری شد.
بالشت رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریههام رو کسی نشنوه!
بابا: چیداری میگی جواد؟ تو داری تو چشمای من نگاه میکنی این چیزارو بهم میگی؟
بابایرضا: بهت که گفتم بذار دهنم بسته بمونه، دیدی که امروز چیشد؟
بابا: این یه حادثه بود، میتونست هروقتی اتفاق بیفته.
بابایرضا: با این حرفها فقط خودمون رو گول میزنیم، حالا میفهمم چرا میخواستی یه عقد بیسروصدا داشته باشیم، چون خودت هم میدونستی دخترا بد یمنه!
با گفتن این حرف بابا دستش رو بلند کرد و روی صورت بابایرضا خوابوند.
بابا: جواد، من و تو بیست ساله باهم رفیقیم، ولی تو حرفایی زدی که مجبور شدم چشمم رو روی این بیستسال رفاقت ببندم و...
بابایرضا: جمع کن بابا، بیستساله رفیقیم، از نظر من این ازدواج منتفیه، والسلام.
با صدای بسته شدن در نگاهم پر از بغضم رو به وسایلای روی میز دوختم.
همهشون رو رضا و خونوادهشون خریده بودند، النگو و...
با دستم گردنبندی که دور گردنم بود رو بالا گرفتم.
با یه حرکت از گردنم کشیدمش و پرتش کردم روی زمین.
راهروی بیمارستان رو طی کردم و وارد اورژانس شدم.
دو تا پرستاری که کنار ورودی اورژانس ایستاده بودند با دیدن من شروع کردن به پچپچ کردن!
دیگه طاقت نداشتم که اینهمه پشت سرم حرف در بیارن.
خواستم به سمتشون برم که خانم مقدسی دستم رو گرفت.
با تعجب به خانممقدسی نگاه کردم که گفت:
-هدیه، بیا اتاق من کارت دارم.
دنبال خانم مقدسی وارد اتاقش شدم و روی صندلی روبروی میزشون نشستم.
_بله خانممقدسی جان؟
خانممقدسی: شنیدم چه اتفاقی افتاده و شنیدم که بعضیها چی پشت سرت میگن، اگه به حرفاشون توجه نکنی خیلی زود این چرت و پرت ها از دهن همه میفته، ولی اگه بخوای واکنش نشون بدی که دیگه وضعیت معلومه!
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_بله خانم درست میگید.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#𝙿𝙰𝚁𝚃_23 🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻 با دیدن چهره خونی رضا دستم رو جلوی دهنم گرفتم و اشکهام رو رها کردم.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_24
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
خانممقدسی: منو مثل خواهر بزرگترت بدون، خیلی دوست دارم کمکت کنم.
_لطف دارید شما.
خانممقدسی: بگذریم، ازت یه خواهشی داشتم.
_خانم مقدسی شما باید امر کنید.
خانممقدسی: نه امری نیست، راستش ما یه حاجخانم پیری داریم که از آشناها هستند، پرستارشون یه چند روزی مرخصی گرفتند و رفتند، ما هم دنبال پرستار خیلی گشتیم و چند تا هم بردیم پیششون ولی خب قبول نکردند، چون این حاجخانم ما یکم حساسه، ازت میخوام سه روز این کار رو برام انجام بدی.
_چه کاری؟
خانممقدسی: تو اخلاقت خیلی خوبه، مطمئنم حاجخانم توی اولین نگاه عاشقت میشه، ازت میخوام سه روز پرستاری این حاجخانم مارو به عهده بگیری.
در جواب خانم مقدسی فقط سکوت کرده بودم.
خانممقدسی: راستی اینو یادم رفته بود بگم، حقوقی که دریافت میکنی دوبرابر حقوق کار توی بیمارستانه، پس از این لحاظ خیالت راحت باشه.
_نه مسئله پولش نیست، آخه کار بیمارستان رو چیکار کنم؟
خانممقدسی: برات مرخصی رد میکنم، ببین اگه دوست نداری یا هرچیز دیگهای بهم بگو، مطمئن باش ناراحت نمیشم.
لبخندی زدم و گفتم:
_باشه، فقط باید خونوادهام هم اجازه بدند.
خانممقدسی: اجازه میدن، خونهاین حاجخانم هم زیاد از خونهتون دور نیست.
خانممقدسی کلید انداخت و در رو باز کرد.
خانممقدسی وارد حیاط شد و گفت:
-حاجخانم خونهای؟
از داخل خونه صدای خانمی اومد که گفت:
-بله زهرا جان، خونه نباشم کجا باشم.
خانممقدسی به من اشاره کرد که بیام تو.
وارد حیاط شدم و در رو پشت سرم بستم.
حاجخانم از خونه بیرون اومد و بالای پله های حیاط ایستاد.
خانم زیاد پیری نبود و لبخند دلنشین روی لبش حس دلنشینی بهم میداد.
خانممقدسی: یادته میگفتم یه خانم پرستاری هست ماه، خوشاخلاق، نجیب؟
خانم مقدسی به من اشاره کرد و ادامه داد:
-ایناهاش، اسمش هدیه اس.
حاجخانم نگاهی به من کرد که سرم رو تکون دادم و گفتم:
_سلام.
حاجخانم: علیک سلام، زهرا ازت خیلی تعریف میکرد.
_خانممقدسی جان لطف دارند، وگرنه ما هم پر از بدیایم.
حاجخانم: به نظر میاد دختر خوبی هستی.
خانممقدسی: بله گفتم که بهتون.
حاجخانم: باشه بیاید تو.
خانممقدسی: من دیگه میرم، این هدیه و اینم شما.
خانم مقدسی دستم رو گرفت و گفت:
-ببینم چیکار میکنی، من دیگه برم که کلی کار دارم.
لبخندی زدم و بعد از رفتن خانممقدسی وارد هال خونه شدم.
شیشههای در رنگی بودند و نور آفتاب رنگهاش رو داخل خونه پخش کرده بود.
پشتی های زیبا و خوشرنگی که دور تا دور خونه چیده شده بودند زیبایی خاصی به خونه داده بود.
با صدای حاجخانم بهشون نگاه کردم.
حاجخانم: میخوای تا شب همونجا وایستی؟ بیا برای خودت چایی بریز.
_چشم، برای شماهم بریزم؟
حاجخانم: برای منم بریز.
وارد آشپزخونه شدم، با دیدن سماوری که اونجا بود برقی داخل چشمانم زده شد.
چقدر از این سماورا خوشم میاومد.
دو تا استکان چایی ریختم و جلوی خودم و حاجخانم گذاشتم.
روبروی حاجخانم نشستم و به بافتنی توی دستش نگاه کردم.
🧡"
#𝙿𝙰𝚁𝚃_25
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_حاجخانم؟ شما بافتنی رو از کی یاد گرفتید؟
حاجخانم بعد از کمیمکث گفت:
-از مادر خدابیامرزم.
_خدا بیامرزتشون، خیلی قشنگ میبافید.
حاجخانم نگاهی به من کرد و گفت:
-تو شوهر کردی؟
لبخندی زدم و گفتم:
_بهم چی میخوره؟ شوهر کرده باشم یا نه؟
حاجخانم: انقدری که تو زبون داری معلومه که شوهر نکردی!
لبخند روی لبم رو پررنگ تر کردم و گفتم:
_درست گفتید، شوهر نکردم.
حاجخانم: خواستگار چی؟ خواستگار داشتی؟
_اوهوم.
حاجخانم: چند تا!
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_یکی.
حاجخانم: بعد حتما توام طاقچه بالا گذاشتی و جواب رد بهش دادی.
لبخند غمگینی زدم و گفتم:
_نه، بهش جواب مثبت دادم.
حاجخانم دست بافتنیاش کشید و گفت:
-پس چجوری شوهر نکردی؟
_قضیهاش مفصله، تا دم در محضر رفتیم ولی خب نشد.
حاجخانم چشماش رو ریز کرد و گفت:
-یعنی چی نشد؟
با بغض توی گلوم گفتم:
_خواستگارم جلوی در محضر تصادف کرد و بردمش بیمارستان، بعد هم خونوادهاش انگ بد قدمی بهم زدن و همه چیز رو بهم ریختند.
حاجخانم دستم رو توی دستش گرفت و گفت:
-هنوز دوسِش داری؟
_نمیدونم شاید.
قطره اشکیتوی چشمم جمع شد که ادامه دادم:
_بگذریم، شمارو هم ناراحت کردم.
حاجخانم: تورو که میبینم یاد دخترم میافتم.
_دخترتون کجاست؟
حاجخانم سرش رو تکون داد و گفت:
-با یه پسره قرتی ازدواج کرد و رفت آتیش!
لبخندی زدم و گفتم:
_اتریش حاجخانم.
حاجخانم: حالا هر جهنم درهای که هست.
خندهای کردم و گفتم:
_نوه هم دارید؟
حاجخانم: آره، اونم دوتا، یه دختر یه پسر.
_خدا نگهشون داره براتون.
با دیدن کتابهای روی طاقچه بلند شدم و گفتم:
_این کتابا مال کیه حاجخانم؟
حاجخانم: مال غلامرضاست، خدابیامرزتش، همیشه برام کتاب میخوند.
_آقاتون بودند؟
حاجخانم: آره، مرد بود مرد، نه مثل این جوونای نازک نارنجی امروز، قدم که برمیداشت زمین زیر پام میلرزید.
لبخندی زدم و گفتم:
_همه این کتابا رو خوندید؟
حاجخانم: خودم حوصلهاش رو نداشتم، ولی غلامرضا همهاش رو برام خونده بود.
.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_26
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
حاجخانم: خودم حوصلهاش رو نداشتم، ولی غلامرضا همهاش رو برام خونده بود.
_معلومه خیلی همدیگه رو دوست داشتین.!
حاجخانم: آره، همیشه دلم میخواست یه بار دیگه یکی برام اون کتابارو بخونه.
_کدومشون رو؟
حاجخانم: فرقی ندارن.
کتابی از میان باقی کتاب ها که رنگ جلدش چشمم رو گرفته بود برداشتم.
آن مرد عاشق است، عنوان کتاب این بود.
صفحات زیادی نداشت و این من رو بیشتر مشتاق به خوندنش میکرد.
صفحه اول داستان رو باز کردم و با صدایی که حاجخانم هم بشنوه شروع کردم به خوندن.
با خوندن هر صفحه مشتاق خوندن صفحه بعد میشدم.
این کتاب با روح و روانم بازی میکرد.
کاغذهای قدیمی کاهی رنگش انگشتانم را نوازش میداد.
همینطور میخواندم و میخواندم.
انگار که نگاهم به نوشته های کتاب دوخته شده بود.
با صدای اذان مغرب فهمیدم که چقدر زمان گذشته.
به حاجخانم که با بافتنی توی دستش خوابیده بود نگاه کردم.
دلم نیامد بیدارش کنم، بیگمان خسته بود.
با صدای باز شدن در به در حیاط چشم دوختم.
خانم مقدسی اومده بود و این یعنی وقت رفتن است.
چادرم را سرم کردم و به استقبال زهراخانم(خانممقدسی) رفتم.
بعد از روبوسی و احوال پرسی گفتم:
_من دیگه برم با اجازهتون؟
زهراخانم: باشه، حاجخانم کجاست؟
_داخل خوابه، دلم نیومد بیدارش کنم.
زهرا خانم: کار خوبی کردی، دستت درد نکنه، فردا دیگه نمیام دنبالت خودت بیا.
_چشم، فعلا خداحافظ.
زهرا خانم دستش رو به نشانه خداحافظ بالا آورد و من رو بدرقه کرد.
هم تراز دیوار در حال قدم زدن بودم که نور و صدای اذان مسجد به گوشم خورد.
دلم نیامد نماز اول وقت رو رها کنم، قدم هام رو به سمت مسجد برداشتم.
‹محمدرضا👇🏻›
با پلی شدن زیارتعاشورا در گوشم یاد دیروز افتادم.
هندزفری مو به گوشم زدم که صوت زیارتعاشورا پلی شد.
چه زیبا بود که درست روبروی ضریح سیدالشهدا ایستادم و اکنون به این زیارت گوش میدم.
با هر قدمی که به سمت ضریح برمیداشتم احساس قدم برداشتن در بهشت رو میکردم.
انقدر محو زیبایی این بارگاه شده بودم که نفهمیدم کی دستم ضریح را لمس کرد.
همانجا بود که از خدا هدیه رو خواستم.
صدای خلبان توی گوشم پیچید.
خلبان: مسافرین عزیز، هماکنون بر روی باند فرودگاه مهرآباد فرود آمدیم، برای شما آرزوی شادی و سلامتی داریم، موفقباشید.
کیفم رو برداشتم و از پلههای هواپیما پایین رفتم.
بعد از تحویل گرفتن چمدونم وارد سالن شدم.
از دور، دست حامد که به هوای من تکان میخورد رو دیدم و در جوابش دستم رو بلند کردم.
حامد به سمتم اومد و محکم بغلم کرد.
حامد: خوش اومدی داداش، زیارت قبول
_ممنون، به کسی که چیزی نگفتی.
حامد: نه، همونطور که سفارش کرده بودی به کسی نگفتم که برگشتی، ولی بازم این دلیل برگشتت برام معماست.
لبخندی زدم و گفتم:
_خیلی زود میفهمی.
حامد: خدا به خیر کنه، خب چیکاره ای؟ کجا میخوای بری؟
_یه هتل از قبل رزرو کردم، میرم اونجا.
حامد: ولی اگه بابات بفهمه ناراحت میشه.
دستم رو جلوی دهن حامد گذاشتم و گفتم:
_اگه این زبون نچرخه از کجا میخواد بفهمه؟
#𝙿𝙰𝚁𝚃_27
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
بعد از خداحافظی با حامد وارد اتاق شدم.
چمدون رو کنار تخت گذاشتم و روی تخت نشستم.
کیفم رو دستم گرفتم و از داخلش وسایلم رو بیرون آوردم.
گوشیم رو روشن کردم و به شماره هدیه خیره شدم.
حرف های حامد توی مغزم تکرار شد.
حامد: نه داداش، چه عقدی؟ یارو همه چیز رو بهم زد.
چشمانم رو بستم و لحظهای بعد باز کردم.
وارد صفحه پیام ها شدم و سلام رو تایپ کردم اما خیلی سریع پاکش کردم.
گوشیم رو روی میز گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم.
برگه های درمانم توی دستم گرفتم و چرخوندم.
‹هدیه👇🏻›
کتاب رو بستم و گفتم:
_تمام.!
با دیدن چشمهای بسته حاجخانم خندهای کردم و با خودم گفتم:
_حتما اون موقع هم خوابش میبرده.
با صدای زنگ در حیاط با تعجب به سمت حیاط خیره شدم.
با شنیدن صدای دوباره زنگ، چادرم رو سرم کردم و به پشت در رفتم.
در رو باز کردم که محمدرضا رو روبروم دیدم.
شاخه گلی در دستش بود و صاف ایستاده بود.
محمد: سلام.
به آرامی سلام کردم و گفتم:
_شما اینجا چیکار میکنید؟ منو تعقیب میکنید؟
محمد: کارتون داشتم.
_میتونستید زنگ بزنید.
محمد: ترسیدم جواب ندید.
_وقتی جواب نمیدم یعنی حرفی ندارم و نمیخوام به حرفهای شما گوش بدم، الانم همینطوره بفرمایید از همون راهی که اومدید برگردید.
خواستم در رو ببندم که محمد پاش رو لای در گذاشت.
محمد: تا باهاتون حرف نزنم از اینجا نمیرم.
_عه؟ از کی تا حالا انقدر لجباز شدین؟ از بازی کردن خوشتون میاد نه؟ بفرمایید برید لطفا تا جیغ نکشیدم همه عالم و آدم رو خبر نکردم.
محمد: زیاد طول نمیکشه، لطفا.!
_شما بگو یه ثانیه، پاتونو بکشید عقب تا لهش نکردم.
محمد پاش رو عقب کشید که بلافاصله در رو بستم.
چند قدمی از در دور شدم که صدای محمد از پشت در اومد.
محمد: تا نذارید باهاتون حرف بزنم از اینجا جم نمیخورم.
نفس عمیقی کشیدم و به راهم ادامه دادم.
کفش هام رو در آوردم و وارد هال شدم.
مثل اینکه حاجخانم خوابش سنگین بود، حتی یه تکون هم نخورده بود.
نیم ساعت گذشته بود، یعنی هنوز محمد پشت دره؟
نمیدونستم اینکه بدونم محمد هنوز اونجاست یا نه چه سود یا ضرری برام داره، ولی درگیری هام رو رفع میکرد.
آروم لای در رو باز کردم، هنوز اینجا بود، ایستاده بود و به دیوار تکیه داده بود.
چشمانم رو بستم و بعد از لحظهای باز کردم.
در رو کامل باز کردم که محمد متوجهم شد.
فقط نگاهش میکردم و نگاهم میکرد، بالاخره این نگاه ها از سمت محمد قطع شد و جلوم ایستاد.
محمد: فقط چند تا حرف دارم.
کنار ایستادم و گفتم:
_بیاید داخل، خوب نیست بیرون وایستید.
محمد لحظهای مردد ایستاد اما داخل شد.
_زودتر حرفتون رو بزنید، حاجخانم بیدار بشه برام بد میشه.
محمد سکوت کرده بود، مثل من، اما خودش هم میدونست که الان وقت سکوت نیست.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_28
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
محمد سکوتش رو شکست و گفت:
-اون روزی که جلوی پاساژ بهم احساساتون رو گفتید یادتونه؟
بلافاصله با صدای محکمی گفتم:
_نه یادم نیست.
محمد که دید شمشیر رو از رو بستم گفت:
-ولی من یادمه.
_یادتون باشه، من فقط یادمه یه آقایی بهم گفت همه چیز رو فراموش کن و من هم فراموش کردم، البته خیلی چیزای دیگه بهم گفته بود که دوست ندارم الان به زبون بیارمشون.
محمد: ولی شما منو...
نذاشتم حرفش رو بزنه، از کنارش رد شدم و گفتم:
_به نظر من حرف کوتاه همینقدره، لطفا برید تا حاجخانم بیدار نشده.
چند قدمی برداشتم که محمد گفت:
-من دوسِتون دارم.
حرف محمد سفت نگهام داشت، انگار خشکم زده بود.
نه میتونستم برگردم و نه برم.
محمد ادامه داد:
-هم دوسِتون دارم هم داشتم، میدونید چقدر سخت بود که شما به من بگید، از احساساتتون، خودتون رو به خاطرم کوچیک کنید ولی من نتونم؟ نتونم یک کلمه حرف دلم رو بگم؟
برگشتم و نگاهی بهش کردم و گفتم:
_چقدر سخت بود؟ خواستگاری دو طرف داره، اونی که خواستگاری میکنه که باید شما باشی و اونی که جواب میده که باید من باشم، ولی جای این دو تا عوض شد؟ این سخت نبود؟ اونوقت شما آینده و زندگی منو با حرفای چرندتون به بازی گرفتید، چرا؟
محمد در جوابم سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت.
_جوابی ندارید نه؟ ولی من یه جواب دارم، چون بهم علاقهای نداشتید، درست مثل احساس الان من نسبت به شما.
محمد: به کی قسم بخورم که داشتم؟ به کی قسم بخورم که چون علاقه داشتم اون حرفارو زدم؟
نگاه پر از سؤالم رو روانه محمد کردم که گفت:
-من مریضی دارم، من نمیتونستم پدر بشم و زنم نمیتونست مادر بشه، این دلیل برای زدن اون حرفا بس نیست؟
_چی دارید میگید؟ بازم دروغ، بازم پنهون کاری، به هرحال اون احساس من نسبت به شما دیگه از بین رفت، فکر نکنم دیگه به وجود بیاد، چون من دیگه هیچوقت عاشق آدم خودخواهی مثل شما نمیشم، یا به قول خودتون ما بدرد هم نمیخوریم، این حرفارو که یادتونه؟
محمد چند تا کاغذ از توی کیفش در آورد و به سمتم پرت کرد و گفت:
-امیدوارم با دیدن اینها دیگه انگ دروغگویی بهم نزنید، خدانگهدار.
محمد قدم هاشو کج کرد و از خونه بیرون رفت و در رو محکم بست.
خم شدم و یکی از اون کاغذ هارو برداشتم.
با خوندن نوشتههای داخلش که مهر یه پزشک پایینش خورده بود گوشه کاغذ رو توی دستم مچاله کردم.
(ما بدرد هم نمیخوریم)
(امیدوارم خوشبخت بشید)
(جواب مثبت رو بهش بدین)
با به یادآوردن تمام این جمله ها، دستم رو مشت کردم و به دیوار کوبوندم.
قطراتاشک یکی پس از دیگری از چشمانم جاری شد اما گریه نمیکردم.
شاید این بغض سه سال نفهمیدن بود.
صدای حاجخانم توی گوشم پیچید.
حاجخانم: دخترم چرا اینجا نشستی؟
لحظهای بعد دست حاجخانم رو روی شونهام حس کردم.
حاجخانم: داری گریه میکنی؟
با نگاه کردن به حاجخانم بغضم ترکید و خودم رو توی آغوشش رها کردم.
حاجخانم: گریهکن، گریهکن که آروم میشی.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"