توی قطعه آرام قدم میزدم و گاه گاهی هم عکس میگرفتم.
- از پسر من هم عکس میگیری مادرجان؟
دنبالِ صاحبِ صدا بودم که مادری را بالای قبری دیدم.
- جانم حاج خانم؟
دوباره سوالش را تکرار کرد
- چشم مادرجان! حتما...
خودم را رساندم به خلوتِشان، خلوتِ مادر و پسر...
عکس که گرفتم، شروع کرد برایم حرف زدن، از پسرش میگفت و من غرق تماشا شده بودم.
- حاج خانم تو زندگیت چی از خدا خواستی؟
- من؟ چیزی نخواستم، معامله کردم!
- معاملهی چی؟
- یه پسرِ خوش قد و بالا دادیم
یه #پلاک گرفتیم ...
با پارچهی سفیدی که
از زیر چادرش درآورده بود اشکهایش را پاک کرد
- منصفانه بود مادرجان نه؟
- نه! من پلاک هم نمیخواستم ...
چشم از من بر میدارد
و به پسرِ توی قابش نگاه میکند
اشک میریزد و دعا میخواند...
مادرا همشون لنگه همند...
#مادران_شهیدپرور
#روز_مادر_مادران_شهدا_را_فراموش_نکنیم
#بر_دامن_پاک_مادر_شهدا_صلوات
سَمتِ بِهِشت
بسم الله الرحمن الرحیم☘ به قول حاج قاسم 💔☔️..... اگر امروز کسی را دیدید که بوی شهید از کلام او
#قسمتـدوم
#پلاکـ۱۷
یک روز همسایه مان آمده بود خانه و در ایوان نشسته بودیم من رفتم و از آشپزخانه چای آوردم 🫖موقع خوردن چای به همسایه گفت: طاهره خانم توی چای فوت نکنید از نظر اسلام درست نیست من مانده بود بچه پنج ساله این حرف را از کجا شنیده بود!😃🤨
به پدرش میگفت: پیغمبر (ص) گفته اند پای جلوی بزرگتر دراز نکنید پس من این کار را نمیکنم چون باید پیرو آنها باشم 😍
زمانی که ماه محرم فرا می رسید خودش را برای روضه امام حسین(ع) آماده میکرد کرد وقتی به روضه وارد می شد مودب با وقار در گوشه ای می نشست و مداحی گوش می کرد
به طوری که هر کسی این بچه را می دید کلی تعریف تمجید از او می کرد
در روضه ها کمک می کرد مثلا استکان ها را میشست یک جورایی با همان کوچکی خادم الحسین(ع) شده بود 🙏🏻به خاطر شرایط شغلی پدرش بیشتر وقت ها با خودم روضه می آمد به حرف های سخنران خیلی گوش میکرد و گاهی به من میگفت : مامان یادته حاج آقا فلان حرف رو گفت؟
ابراهیم علاقه ی زیادی به مسجد رفتن داشت از همان هشت سالگی نماز خواندن را آغاز کرد بیشتر ، نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را میخواند
در مسجد موذن بود و بعد از نماز جماعت دعای سلامتی امام زمان (عج) را برای مردم با صدای رسا می خواند
همین اهل نماز بودنش باعث شده بود که خیلی نظم و ترتیب را در زندگی رعایت کند و همیشه کارهایش را مرتب انجام می داد 🕘
زمانی که قرار شد به مدرسه برود من او را در مدرسه نزدیک خانه خودمان ثبت نام کردم
مدرسه ی جلالی دقیقا کنار مسجد فاضل هندی بود📝
ابراهیم همیشه سر وقت به مدرسه می رفت و به موقع با پسر عموهایش از مدرسه بر می گشت همیشه یک عالمه دوست برای خودش پیدا میکرد و به خانه می آورد
در راه مدرسه شیطنت و بازی های خطرناک نمی کرد زمانی که از مدرسه به خانه بر می گشت
وقت خودش را تلف نمی کرد و مشغول درس خواندن می شد در مدرسه به دوستانش و به خصوص پسر عموهایش کمک می کرد خیلی روی نظم و ترتیب کتاب📚 هایش حساس بود هوش زیادی داشت و درس اش هم خوب بود
نویسنده :تمنا ☔️🍀
سَمتِ بِهِشت
#قسمتـسوم #جهادـدرـنوجوانی در آن زمان انقلاب به اوج خود رسیده بود و فعالیت های انقلابی در هر خان
#قسمتـچهارم
#پلاکـ۱۷
زمانی که پیش حاج آقا رفتیم ایشان از من پرسیدند: بفرمائید سوالی دارید
من به ابراهیم اشاره کردم و گفتم: این پسرم دوست دارد درس شما را بخواند
منظورم این بود که حوزه برود و درس طلبگی شروع کند
آقای فقیهان گفت :پسر جان شما الان باید درس های مدرسه را بخوانی اما ابراهیم در این کار اصرار داشت ،حاج آقا که این اصرار را دید گفت: من که شما را می شناسم ولی خب باید سه نفر بیاند و شهادت بدهند که این پسر متدین هست و می توانند برود حوزه ماهم قبول کردیم و سه شاهد پیدا کردیم یکی از آنها پدر شهید بود
ابراهیم در محله ،مسجدو حتی خانواده پسر فوق العاده ای بود و به با ایمان بودنش همه معتقد بودند
حدود 13ساله بود که به حوزه رفت و در مدرسه ی ذوالفقار 1و2 مشغول کسب علم شد هر از گاهی برای امتحان یا درس خواندن در یکی از دو مدرسه جا به جا می شد
ابراهیم حدود سه سال در این مدرسه درس خواند 16 ساله شد
--------------------------------------------------
تعطیلات ایام عید بود یک روز قرار شد من و پدرش و تمامی اهل خانواده به روستا برویم
اما ابراهیم می گفت : من می خواهم بروم و دوره ی آموزشی جبهه شرکت کنم
من و پدرش می گفتیم تو خیلی کوچک هستی و جنگیدن برای تو راحت نیست
ابراهیم گفت :الان خیلی ها هم سن من هستند و جبهه می روند حتی اگر شده به جبهه بروم و یک بشکه آب دست رزمنده ها بدهم این کار را میکنم
من راضی بودم که پسرم به جبهه برود با خودم میگفتم همه میروند از نوجوان های 14 ساله که کوچک تر نیست
برای ثبت نام آموزشی رفت به طوقچی (میدان قدس ) مسئولان ثبت نام قبول نمی کردند که اعزام شود
او هم مانند بیشتر نوجوانان شناسنامه ی خودش را دست کاری کرد و سن خودش رابه نوزده سال رساند
روز دیگر که رفت برای ثبت نام مسئولان قبلی نبودند و پذیرفتند که ابراهیم به جبهه اعزام شود
حدود چهل روز دوران آموزشی طول کشید و پس از آن به مدت 15 روز به مرخصی آمد
در تاریخ 17/2/1365 به همراه تعداد زیادی از رزمندگان به جبهه ها اعزام شد
ابراهیم دو ماه در جبهه ماند و در این مدت خیلی در جبهه کار یاد گرفته بود
فعالیت هایی از قبیل کمک های امدادی ،غواصی و...
بعد از دو ماه به خانه آمد ، آمده بود برای طلب حلالیت میگفت :من دیگه برنمیگردم! به او میگفتیم این حرف ها را نزن تو را با این سن کم که به جا های خطرناک نمی برند.
اما او میگفت : نه این بار آخر است! خیلی خوشحال بود و به قول خودش پیشرفت کرده بود و به خط مقدم رسیده بود میگفت: مامان من جلو رفتم!
در جبهه سنگر می کند ،کمک امداد بود ، غواصی میکرد ، درس یاد میداد و...من می گفتم خیلی خول انشالله موفق باشید ، پیروز بشید
محسن یک هفته ای مرخصی داشت ولی سه شب بیشتر خانه نماند و دوباره به جبهه برگشت
من هر چه اصرار می کردم که بیشتر بمان می گفت: فردا شب قرار است حمله کنند و من هم می خواهم آن جا باشم
در مدتی که محسن جبهه بود نامه های زیادی برای من می نوشت گزارش کارهایش را به ما می داد و سعی می کرد همیشه ما را راضی نگه دارد حدود شش ماه در جبهه ماند
نویسنده :تمنا 🥰☔️
سَمتِ بِهِشت
#قسمتـچهارم #پلاکـ۱۷ زمانی که پیش حاج آقا رفتیم ایشان از من پرسیدند: بفرمائید سوالی دارید من به
#قسمتـ آخر
#پلاکـ۱۷
شب عملیات بود چند تن از رزمندگان به شهادت رسیدند فردای عملیات روز 11/6/ 1365پیکر شهدا و زخمی ها را زیر یک نخل جمع کرده بودند جاده بسته شده بود رژیم بعث اسکله الامیه را بمباران کرد و خاک باز بوی خون گرفت این بار نوبت محسن من بود تا فدای امام زمانش بشود...
پس از بیست روز پیکر پسرم به همراه چند تن از شهدا به اصفهان برگشت پسرم جای سالمی در بدن نداشت او را از پلاکش شناختیم
صبح روز تشیع برادر همسرم برای شناسایی به سردخانه رفت من اصلا حالم خوب نبود و نتوانستم ببینمش اما برادر همسرم که دیدش نتوانست او را به راحتی شناسایی کند می گفت مانند حضرت علی اکبر قطعه قطعه شده است و من از دندان هایش شناختم 😢
من همه ی نامه ها 📃 را نگه داشتم حدود 27 تا نامه شده بود به دو طرف آخرین نامه ام گل زده بودم نامه آخر همراه با پیکر محسن بازگشت اما این بار نامه ام پر خون بود..
ابراهیم در این دنیا فقط 17 سال زندگی کرد د و بعد از آن در گلستان شهدا نزدیک مزار شهید خرازی،شهید کاظمی و شهید ردانی پور به خاک سپرده شد
نویسنده :تمنا 🥰🥲☘