💥#داستانک💥
عنوان داستان :چوپان خداشناس
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ میزنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ میشوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگ حرمتم ارباب...💔
👤 #کلیپ زیبای "دلم تنگه یا حسین" با نوای کربلاییسید #امیر_حسینی تقدیم نگاهتان
◽ #امام_حسین
#شب_جمعه
@sang_shishah
12-maddahi.633.mp3
1.8M
منو ببر پیش خودت بذار همون جا دور و برت بمونم
منو ببر پیش خودت که تا همیشه نوکرت بمونم
#شب_جمعه_ست_هوایت_نکنم_میمیرم
#️⃣ #شب_جمعه_کربلا
#️⃣ #مناجات_با_امام_حسین_ع
#️⃣@sang_shishah
#پندانه
✅اندازه قلبت را بسنج
✍میگویند قلب هرکس به اندازهٔ مشت بستهٔ اوست.
اما من قلبهایی را دیدهام که به اندازهٔ دنیایی از «محبت» عمیقند.
دلهای بزرگی که هیچوقت در مشتهای بسته جای نمیگیرند و مثل غنچهای با هر تپش شکفته میشوند.
دلهای بزرگی که مانند کویر نامحدودند و تشنه، تا اینکه ابر محبت ببارد.
در عوض دلهایی هم هستند که حتی از یک مشت بسته هم کوچکترند.
دلهایی که شاید بتوانند وسیع باشند، اما بیش از یک بند انگشت هم عمق ندارند.
و تو هر وقت خواستی بدانی قلبت چقدر بزرگ است، به دستت نگاه کن، وقتی که مهربانی را به دیگران تعارف میکنی...
.
مردی به دندان پزشک خود تلفن می کند و به خاطر وجود حفره بزرگی در یکی از دندان هایش از او وقت می گیرد.
موقعی که مرد روی صندلی دندان پزشکی قرار می گیرد، دندان پزشک نگاهی به دندان او می اندازد و می گوید: نه یک حفره بزرگ نیست!
خوردگی کوچکی است که
الان برای شما پر می کنم.
مرد می گوید: راستی؟ موقعی که زبانم را روی آن می مالیدم احساس می کردم که یک حفره بزرگ است.
دندان پزشک با لبخندی بر لب می گوید: این یک امر طبیعی است، چون یکی از کارهای زبان اغراق است!
نگذارید زبان شما از افکارتان جلوتربرود!
✍مرد جوان فقیر و گرسنه ای
دلتنگ و افسرده روی پلی نشسته بود
و گروهی از ماهیگیران را تماشا می کرد
در حالیکه به سبد پر از ماهی
کنار آنها چشم دوخته بود.
با خود گفت: کاش من هم یک عالمه از این
ماهی ها داشتم آن وقت آن ها را می فروختم
و لباس و غذا می خریدم.
یکی از ماهیگیران پاسخ داد:
اگر لطفی به من بکنی هر قدر ماهی
بخواهی به تو می دهم.
این قلاب را نگه دار تا من به شهر بروم
و به کارم برسم. مرد جوان با خوشحالی
این پیشنهاد را پذیرفت.
در حالیکه قلاب مرد را نگه داشته بود ماهی ها
مرتب طعمه را گاز می زدند و یکی پس از
دیگری به دام می افتادند.
طولی نکشید که مرد از این کار خوشش آمد
و خندان شد.
مرد مسن تر وقتی برگشت گفت: همه
ماهی ها را بردار و برو اما می خواهم
نصیحتی به تو بکنم.
دفعه بعد که محتاج بودی وقت خود را با
خیالبافی تلف نکن. قلاب خودت را بنداز
تا زندگی ات تغییر کند،
زیرا هرگز آرزوی ماهی داشتن تور ما را
پر از ماهی نمیکند...
@sang_shishah