eitaa logo
ســنگـــــــــ☆ و شیـشه
3.1هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
6 فایل
بر آن هستیم مطالب مورد نیاز در زمینه های مختلف بیان شود شما هم میتوانید مطالب و کلیپ های زیبای خود را برای ما ارسال کنید تا با نام خودتان در کانال قرار داده بشود ارتباط با مدیر @hessam133
مشاهده در ایتا
دانلود
زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟ قرآن. -از کجای قرآن؟ -انا فتحنا…. نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد. سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد. نادر گفت: چر ا نمی گیری؟ گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای. نادر گفت: به او بگو نادر داده است. پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند. می‌گوید: نادر مردی است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد. حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد گورکانی پیروز شد.
📚 حکیمانه پادشاه بیمار پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند. تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانستند. ما تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و برتن شاه کنید، شاه معالجه می شود؟ شاه، پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.... آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا از زندگی اش، راضی باشد... آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود، در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود، زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. تا آخرهای یک شب، پسر از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟" پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند وپیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد، بدهند. پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد، توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت، آن قدر بود که پیراهن نداشت!! @sang_shishah
📚 👈درختی راکه درغیرفصل بار بدهد باید از ریشه درآورد 🍃روزی بود روزگاری بود، و برف بود. صاحب باغ که از خانه ماندن خسته شده بود با خودش گفت: برم به باغم سری بزنم. به باغش رفت. برف روی زمین نشسته بود باغبان گفت: دو سه ماه دیگر درختانم دوباره به بار می نشیند. ناگهان چشمش به درخت انجیری افتاد که بر شاخه هایش چند تا انجیر روییده بود. 🍃باغبان با تعجب گفت: نکند خواب می بینم؟ این فصل و میوه انجیر؟ باغبان با خودش گفت: بهتر است میوه ها را به پادشاه هدیه کنم تا جایزه ای به من بدهد. با این فکر به طرف قصر پادشاه راه افتاد. دربانها پرسیدند : با شاه چکار داری؟ باغبان گفت: آمده ام هدیه مخصوص به شاه تقدیم کنم. از دیدن انجیرها شد . دو سه تا انجیر خورد و گفت : از این باغبان در قصر کنید تا برگردم . باغبان فکر کرد که شاه برمی گردد و جایزه ی خوبی به او می دهد موضوع این بود که شاه به شکار می رفت. شکار شاه چند روزی طول کشید وقتی به قصر برگشت دلخور و ناراحت به اتاق خوابش رفت. چون نتوانسته بود شکار کند، کسی هم جرات نکرد درباره باغبان با او حرفی بزند. چند روز گذشت. صاحب باغ با گفت: به شاه بگویید مرا مرخص کند ولی آنها جواب درستی به او ندادند . باغبان صدایش بلند شد . داد و بیداد راه انداخت و خودش را به در و دیوار کوبید. آنها هم ناراحت شدند و او را بعنوان دیوانه به تیمارستان فرستادند صاحب باغ مدتها در تیمارستان ماند دیگر کسی باور نمی کرد که او سالم است و دیوانه نیست. 🍃ازقضای روزگار یک روز شاه با درباریانش برای بازدید از به آنجا رفت باغبان او را دید و تمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد. شاه خندید و گفت: چه سرنوشت بدی داشته ای. حالا دستور می دهم که تو را آزاد کنند. و بعد تو را به خزانه من ببرند و هر چه خواستی بردار. 🍃 به شاه رفت. مدتی در خزانه گشت و به خزانه دار گفت: آنچه من می خواهم در اینجا نیست. پرسیدند: تو چه می خواهی؟ باغبان گفت : به دنبال یک تبر تیز و یک جلد قرآن می گردم. خبر به پادشاه رسید. باغبان را صدا کرد و گفت: چرا به جای جواهرات ( تبر و قرآن ) می خواهی ! 🍃 باغ گفت: تبر را به دلیل این می خواهم که با خود به باغ ببرم و درختی را که بی موقع میوه داد و مرا به این درد و رنج انداخت ببُرم و قرآن را هم به این دلیل که پیش فرزندانم ببرم و آنها را به قرآن بدهم که به طمع مال و دنیا و جایزه به کارهایی مثل کاری که من کردم دست نزنند. 👌از آن به بعد ، به کسی که می خواهد و لطف بی موقع انجام دهد می گویند: را که در غیر فصل بار بدهد باید از ریشه درآورد.
پندآموز✨ 🔸 فرعون پاد مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی، پس این خوشه را تبدیل به کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت… شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمی داند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی حتی لیاقت بندگی خدا را نداشتم، آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟ شیطان پاسخ داد: زیرا می دانستم که از نسل او، چون تویی به وجود می آید. ┈┈•✾🍃🌸🍃✾•┈┈ @sang_shishah ┈┈•✾🍃🌸🍃✾•┈┈
انسان با سه چیز مغرور میشود ۱_نام بزرگ ۲_ مقبول ۳_لباس مقبول اما افسوس که بعد از ۱_نامش مرحوم ۲_خانه اش قبر ۳_ لباس اش کفن بر چرخ فلک مناز که کمر شکن است بر رنگ لباس مناز که آخر کفن است مغرور مشو که زندگی چند روز است در زیر زمین و گدا یک رقم است ┈┈•✾🍃🌸🍃✾•┈┈ @sang_shishah ┈┈•✾🍃🌸🍃✾•┈┈