📝 «بنــام خـــدا، پاسدار خـون شهـیدان
و به یاد حســـین فـرمانده پاسداران منتـظرالشهادت»
🔹 دیشب در چنین ساعتی چه شوری و چه شوقی داشتی و کـاش آنجا بودم و از پاسدارانی که لحظاتی دیگر در کنار رسول الله(ص) بودند، می پرسیدم حالشان را.کاش آنجا بودم؛ اقلا اگر کمکی نمیکردم، تنـها چـهره های نورانی آنان را می دیدم ونظاره گرحالاتشان میشدم؛ آنگاه که با بـسم الله شروع کردند و فریــاد زدند:
« یـا حســین فــرمـانده ای .. »
🔹 و چه خوشحال می شوم اگر بدانم تو هم درآن عملیات بوده ای.عملیاتی که آرزوی شرکت درآن را داشتى؛ اللهُ اعـلم. شاید تو هم بوده ای و باز شاید الان اینــجا نباشی و ...
تنها آنچه را می دانم اینـست که، تو در این راه قدم گذارده ای وانشاءالله ثواب آنها را خواهی برد.
🔹 رضــای خوب من، مبـارز فی سبيل الله. ای آنکه دوست دارم در سـنگرِ مـقابل دشـمن، اســتوار ببینمت و آنکه دوست دارم اشک را، آنـگاه که در دعـای کمــیل از چشمان منتظرت می بارد نظاره گر باشم. آرزوی همسنگریت را دارم؛ باشد که دیدارمان هر چه زودتر در کــربلا باشد.
و شاید هــم خــون تو تذكـرہ آنجـا شود؛
"رضــاً بقــضائك تسليـماً لِاَمــرک"
🔸 ولی بهر حال الآن هر جا هستی می دانم که در محــفل عاشقان خدائی و تو خود نیز عاشقی. باشد که روزی عشق خدائی تو، موجب عـشق خدائی در من شود و با هم بهـتر این مسیر را رویم.
آنکـه آرزوی همسنگری با تـو را دارد
🌼 فـهـیـمـه ۶۰/۹/۹ -- ۱۲ نیمه شب
📚 برگرفته از کتاب « نامـه هــای فهیــمه »
◽ نامه های مرحومه فهیمه بابائیان پور
به همسر شهیدش غلامرضا صادق زاده
به کوشش علیرضا کمری
#شهیدانه
@sang_shishah
✳️ بعد از عملیات خیـبر که منطقه کمی آرام شده بود، مـادر علی اصرار کرد که باید برویم خواستگاری.
علی سعی میکرد از زیر این اصرارها در برود؛
می گفت: «من مرد جنگـم؛ دوست ندارم دختر مردم را بی سرپرست رهـا کنم.»
🔹 بالاخره اصرارهای مادر جواب داد و علی برای ازدواج با دختر خاله اش موافقت کرد؛ قرار خواستگاری هم گذاشته شد.
🔸 موقع رفتن، علی یک کتابی درباره حضرت زهــرا (س) با خود برداشت و رفتند.
بین مراسم گفتند که عروس و داماد بروند اتاق دیگری تا صحبت هایشان را بکنند. وقتی نشستند علی کتاب را گذاشت جـلوی عـروس خانم:
«این کتاب را حتـما بخون! توی زندگی بایستی حضرت عـلی و حضرت زهـرا (س) الـگوی من و تو باشه. شغلم هم میدونی که خطـرناکه. ممکنه فقط یا یک روز کنارت باشم یا یک عمـر؛ فکرهات رو بکن.»
💐 خیـلی زود این وصلت سـرگرفت.
📚 "هـــوری" زندگی نامه و خـاطرات #سردار_شهید_علی_هاشمی
انتشارات شهید ابراهـیم هــادی
#شهیدانه
@sang_shishah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
مهربانا برای قلب مجنونم
بخوان یک آیه از عشقت
سراسر سوره مهری
که نازل گشتهای بر دل
با توکل به اسم اعظمت
روزمان را آغاز میکنیم
🌸⚘الهـی بـه امیــد تـو⚘🌸
@sang_shishah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بر میم محمد و
✨جمالش صلوات
🌸بر عین علی و
✨ذوالفقارش صلوات
🌸بر دسته گل
✨شاخه طوبی زهرا
🌸قائم به محمد وكمالش صلوات
🌸اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸
@sang_shishah
صبح و سبد سبد ترانه
با آوای خوش سلام
و رنگین کمانی به رنگ عشق
تقدیم به تو که
ثانیههای زلال هر روز را
امیدوارانه انتظار و نفس میکشی
لحظههایی که اگر بخواهیم
میتواند به رنگ لبخند خدا
و رواج صمیمیتهای ماندگار باشد
سـ🌸ـلااااام
صبحتون بخیر و شادی
امروز و هر روزتان به رنگ خدا
@sang_shishah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸در هر جغرافیایی که هستید
جهتها تفاوتی ندارند
تمام دامنههای دلتون
به سمت خوشبختی و اُمید
لحظههاتون پر از
امید، شادی و زیبایی...🌸🍃
صبح دوشنبه تون بخیر ☕️💗
@sang_shishah
☘به امروز خوش آمدید☘
یه صبح زیبای دیگه از
فصل زیبای تابستان آغاز شد
رایحه خوش زندگی
با لبخند صبح آغاز میشود
و لبخند زیبای زمان
با رایحه دلنشین صبح همراه است
آغوش تنفس را بگشائیم
چشمهای جان را بکار گیریم
آهنگ #آرامش را بنوازیم
آرزو میکنم قلبتون پر باشه
از مهر و محبت روحتون آروم
و خیر و برکت بشه مهمونتون
@sang_shishah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قلب ♥️
قاصدڪي ست
ڪہ اگر پرهايش را بچيني
ديگر بہ آسمان اوج نميگيرد
قلب ♥️
وسعتي دارد بہ اندازہ ي
حضورخدا
من مقدس تر از قلب
سراغ ندارم
قلبتان هميشہ پر عشق❤️
@sang_shishah
💛✨💛
#داستان_کوتاه_زیبا
در مطب دکتر به شدت به صدا درآمد.
دکتر گفت: «در را شکستی! بیا تو.»
در باز شد و دختر کوچولوی نه سالهای که
خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید:
«آقای دکتر! مادرم!»
و در حالی که نفس نفس میزد، ادامه داد:
«التماس میکنم با من بیایید! مادرم خیلی
مریض است.»
دکتر گفت: «باید مادرت را اینجا بیاوری،
من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم.»
دختر گفت: «ولی دکتر، من نمیتوانم.
اگر شما نیایید او میمیرد!» و اشک از
چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه
او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد،
جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.
دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با
آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد.
او تمام طول شب را بر بالین زن ماند؛
تا صبح که علائم بهبود در او دیده شد.
زن به سختی چشمانش را باز کرد و از
دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.
دکتر به او گفت: «باید از دخترت تشکر کنی.
اگر او نبود حتما میمردی!»
مادر با تعجب گفت:
«ولی دکتر، دختر من سه سال است که از
دنیا رفته!» و به عکس بالای تختش اشاره کرد.
پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد.
این همان دختر بود!
فرشته ای کوچک و زیبا!🦋
@sang_shishah