#برگی_از_خاطرات
با اینکه موقعیت خوبی داشتم، هر بار به خواستگاری می رفتیم به مشکلی
برمیخوردیم.😖
برای تولد #شهیدهادی بر سر مزار یادبودش رفته بودم؛ 🤩
به عکسش خیره شدم و گفتم:
من از شما کادو می خواهم.☹
یک کاری کن دفعه بعد با همسرم😍 به دیدنت بیایم.
روز بعد، یکی از دوستان خانواده ای را به من معرفی کرد.🤗
خواستگاری به خوبی پیش رفت؛ 😲
مشکلی وجود نداشت، قرار شد برای صحبت های خصوصی به اتاقی برویم. 👌
به محض اینکه وارد اتاق شدیم، چشمم به تصویر بزرگ آقا ابراهیم روی دیوار افتاد. 😐
💢 از ایشان پرسیدم: چطور #شهیدهادی را میشناسید؟🤔
گفتند: شهید هادی همرزم پدرم بوده.😳
هفته بعد با همسرم برای تشکر به کنار مزار یادبودش رفتیم.😊
همسرم هم مثل من از آقا ابراهیم خواسته بود تا یک همسر برایش انتخاب کند.😎
#شهید_ابراهیم_هادی
✍ #برگی_از_خاطرات
تابستانها با خانواده خود به روستا
میرفت و به کودکان روستایی قرآن میآموخت.از آنجایی که بسیار با محبت و مهربان بود کودکان شیفته او شده بودند به گونهای که هنگام بازگشت به تهران، بچههای روستا به خاطر رفتنش بیقراری می کردند. او بیشتر شبها در پشت بام به تلاوت قرآن میپرداخت و برای اینکه همسایههایشان اذیت نشوند چراغی را روشن نمیکرد و زیر نور فانوسی که داشتند این کار را انجام میداد
🌹 #شهید_محمود_تاج_الدین