#خاطــره🎞
پدرشہید :
بعدازشہادتبابڪرئیسبنیادشہداگفت:
بابڪدرساختبنایِیادبودشہداۍ
گمنامدرپارڪملترشت ،
کمکهاۍزیادۍڪرد ...
ماازاینموضو؏بـےخبربودیم
ولۍرئیسبنیادشہدانقلڪرد:
میدانستۍپسرتبرایاینڪہاینجاساختہشود
چقدرزحمتڪشید!
زمانساخت،بہمسئولانگفتہبود:
شماچہبودجہ💸بدهیدچہندهید💁🏻♂
روحاینشہدااینقدربلندوپرخیروبرڪتهست💚
ڪہاینبناساختہمیشود.
وبعداشماحسرتخواهیدخورد
ڪہدراینثوابشرڪتنڪردید
#شهیدبابکنوریهریسᷝᷡᷝᷝᷝᷞ♥️⃟🕊
#خـــاطـــره
همرزم شهید نورے✨:
زمان آموزش قبل ماموریت بود، من هنوز بابڪ✨ خودمونے
نشده بودم.
من با دو تا از دوستام میومدم آموزش. اونا تو یہ واحد دیگہ بودن. من هم گردان ادوات.
یہ روز بعد ڪلاس، تو لشگر ڪلے دنبالشون گشتم. از این گردان بہ اون گردان. از این واحد بہ اون واحد. دیگہ اعصابم خیلے خورد شده بود. هرڪس منو میدید
می فهمید ناراحتم.
یہ ماشین کنارم توقف ڪرد
بابڪ✨بود .
خیلی مودبانہ و رسمے ازم خواست منو تا یہ جایی برسونہ.
شاید کلا 30—40 ثانیه توے ماشینش بودم.
اما اینقدر باهام مودب برخورد ڪرد ڪہ من عصبانیتم فروڪش ڪرد و واقعا خجالت ڪشیدم.
خصوصیات بابڪ طورے بود ڪہ می شد باهاش چندین ماه هم تو ماموریت بود.
برخلاف بعضے از بچه ها ڪہ بعد از یہ مدت ڪم ڪم اخلاق های بدشون رو میشد وحتے بعضے جاها تنش بہ وجود مے آوردند.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🕊ڪلــنا عباســڪ یا زیــنب🕊
✍ #خاطره توی فرودگاه دور و بر حاجی شلوغ بود . با همه رو بوسی و احوالپرسی میکرد. نگران شدم!قبل اینکه برسیم پای هواپیما،
همراه شدیم. توی اتوبوس هر دو از یک میله گرفتیم . دستش را فشار دادم و گفتم :«حاجی! مواظب باش، یه وقت خدایی نکرده یکی چاقویی داره، اتفاقی میافته برات...» گفت:«این مردم خیلی عزیز هستن» بعد با لحن شوخی گفت: «تو که از #شهادت نمیترسیدی!»
🔹قیافه حق به جانب گرفتم و گفتم : «حاجی من نگفتم از شهادت میترسم !» صد تا مثل من فدای شما بشه. شما الان امید بچه یتیم ها هستید .شما الان امید بچههای مظلوم عراق و ..هستید.» خندید و گفت: «نه، گاهی اوقات #شهادت تاثیرش از موندن بیشتره.»
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
ساعت عاشقی ۱:۲۰
#طنز_در_آرزوے_شهادت
#خاطره فوق العاده #خواندنی
😂😂😂😂
#دلـــت_پاڪــــ_باشــــه🙄🙄
در یڪی از دانشگاه ها
پیرامون #حجاب سخنرانی میڪردم
ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد
حاجاقااااااااااااااااا
چرا شما حجاب را ساختید؟!!!!
گفتم ؛ حجاب ، بافتهء ذهن ما نیست
حجاب را ما نساختیم بلکه در کتاب خدا یافتیم
گفت ؛ حجاب اصلا مهم نیست
چون ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه کافیه
گفتم ؛ آخه چرا یه حرفی میزنی ڪه
خودت هم قبول نداری؟!!!!
گفت : دارم
گفتم : نداری
گفت : دارم
گفتم : ثابت میڪنم ڪه
این حرفی ڪه گفتی خودت قبول نداری
گفت : ثابت ڪن
گفتم : ازدواج ڪردی
گفت : نه
گفتم : خدایا این خانم ازدواج نڪرده و
اعتقاد داره ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه
پس یه شوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما
فریاد زد : خدا نڪنه
گفتم : دلش پاڪه 🙄
گفت : غلط ڪردم حاجاقاااااااا😢😭😂😂😂😂
#عزیزم_مواظب_افڪارت_باش
چـــــــون
رفتـــــارت میشـــــــود
✍#خاطره
یا بخور 😋 یا گریه کن 😭
می گفت مراسم دعای کمیل بود.
صفدر میرزایی با کماشبندی بالای تپه نگهبان بودند، دعا از بلندگو پخش می شد و در گوشه و کنار هر کس برای خودش خلوت و حالی داشت.
کماشبندی می گفت=آن شب، میرزایی حدود دوکیلو انار با خودش آورده بود روی تپه سر پُست، تا آخر دعا می خورد و گریه می کرد.» پرسیدم: «مگر می شود هم خورد و هم گریه کرد؟»
گفت=وقتی عبارت خوانی می کردند آنها را می فشرد و بعد از ذکر مصیبت و گریه یکی یکی همان طور که سرش پایین بود می مکید. کاری که گمان نمی کنم کسی تا به حال کرده باشد!»
به او می گفتم: «بابا یا بخور😋 یا گریه کن،😭 هر دو که با هم نمی شود.»🤣
✍#خاطره
مرغان عاشق
شاید برای اولین بار بود که می خواست بین رزمندگان سخنرانی کند. چهره رسمی بخود گرفته بود و راست راست خود را به تریبون رساند و با جملات ادبی شروع به تمجید از رزمندگان کرد و می گفت:
درود بر شما رزمندگان✊، شما بسیجی ها مرغان آغشته به عشقی هستید که جایتان در این دنیای خاکی تنگ است و روح پروازتان....
حوصله همه سر رفته بود ولی به رسم ادب تحمل می کردیم تا سخنرانی تمام شد.
مجری باید کسالت را از مراسم برمیداشت و چه خوب این کار را کرد.
او پشت تریبون رفت و گفت:
آری ☝️🏽 بسیجیان مرغان 🐓 آغشته به عشقی هستند... که البته هیچگاه تخم 🐣 نمی گذارند.."🤣
و همین کافی بود تا مجلس از خنده منفجر شود و حالت عادی بخود بگیرد.