eitaa logo
🌷سنگر عشق🌷
79 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
834 ویدیو
32 فایل
#معارف اسلامی و #رهبر انقلاب و #شهدا فضای مجازی و اینترنت برای شما سنگری از سنگر های جنگ امروز است . کپی آزاد با ذکر #صلوات مدیر https://eitaa.com/Shahed_zn
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴◼️🌴 تو با اين همه هيبت كه در اسيران كربلا مي بيني، به قدرت حكمت حسيني آگاه شو، كه حركتي است بي شكست. چرا كه در اين حكمت و نهضت كشته شدگانند كه فرمان مي رانند و قاتلانند كه در زير بار كارهاي ننگين خود قد خم كرده اند، و در واقع اين ها در روح و روان اسيران كربلا اسير و گرفتار افتاده اند. اين جا يزيد است كه اسير دست است و نه تنها شهر شام براي حضور او تنگ شده ، كه كاخ او ديگر تحمل او را ندارد، حتي او از خود بيزار است. آري؛ حضرت (س) نمايش قدرت اسلام است كه چگونه يك زن داغديده، قهرماني را با همه ابعاد قهرماني به ظهور مي رساند، ✅ نشان داد چيزي برتر از قدرت هست و آن است و بني اميه هرگز اين را نفهميد، همچنان كه دشمنان شيعه هرگز اين را نمي فهمند. 👈 انسان در فرهنگ كربلا و در فرهنگ شهادت به روش امام حسين(ع) هرگز مرعوب دشمن نمي شود. شما در برخورد حضرت (س) با يزيد در آن خطبه مشهور اين روحيه را ملاحظه خواهيد كرد. بزرگان شيعه امروز هم اصلاً مرعوب آمريكا نيستند، ولي بي حسين(ع) مرعوب آمريكا هستند. ✏ 📚 🌴◼️🌴
💐گل بریزید که #زینب به جهان می آید.... میلاد عمه سادات #حضرت_زینب مبارک باد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب سی وششم برگشتم خونه اما چه برگشتنی انگار مسافرخونه رفته بودم خانوادمو فقط سر میز ناهار شام میدیدم اوناهم اصلا باهم حرف نمیزدن هرزمان دلم میگرفت میرفتم باهاشون حرف میزدم دلم باز میشد بعداز حادثه چشمم کلا کاراته گذاشتم کنار دوساله شدم واقعا خیلی وقتها حس میکنم تو آغوش خدا هستم بهمن ماه ۹۰ بود کم کم زمستون داشت جاش به بهار ۹۱میداد تو اتاقم روسریمو لبنانی بستم چادرمشکیمو سرم کردم از خونه خارج شدم به رسیدم درش باز کردم دیدم بچه ها دور جمع شدن ازش میخان دعاشون کنه و زینب حلالیت میخادـ....😳😳 من در حال تعجب : کجا ان شاالله زینب زینب:دارم ‌میرم جنوب و برگزاری نمایشگاه زینب خیلی حرفا زد ولی من فقط همین یه جمله را شنیدم دلم میخاست جای بودم💔💔 😔 از پایگاه مستقیم رفتم مزار شهدا و این بار مزاری که به یاد بود تا رسیدم اشکام جاری شد و گفتم و....... .... ✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ... : بانو....ش
🌷سنگر عشق🌷
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ سی و نهم مسئ
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب چهل مراسم اختتامیه با روایتگری تموم شد عالی بود وقتی برگشتم خونه دیدم هیچکس خونه نیست ساعت ۱۰شبه 😐😐😐یعنی کجا رفتن یه برگه رو در اتاقم بود دست خط پدرم بود نوشته بود رفته بودن مهمونی 😔😔 وارد اتاقم شدم چند تا از عکسای حاج ابراهیم تو اتاقم زده بودم نشستم رو تخت روبروی عکس با اشک گفتم داداش هوای خانوادمو داشته باش دست اونام را هم بگیر از گناه نجاتشون بده ساعتم کوک کردم رو ساعت ۲:۳۰برای نماز شب هرزمانی دلم میگرفت میخوندم دلم هوای شلمچه ،طلائیه و حاج ابراهیم همت کرده بود .... زیارت عاشورا خوندم بعدش خوابیدم ساعت دونیم از جیغای ساعت پاشدم برای نماز برای وضو که رفتم فهمیدم هنوز خانواده ام برنگشتن 😔😔 وضو گرفتم برگشتم اتاقم قامت نماز شب بستم بنظرمن حال هوای آدم با نماز شب عوض میشه بعد نماز همون جا کنار سجاده دراز کشیدم خوابم برد خواب دیدم تو ام روضه بود انگار برام دست تکون داد: حنانه حنانه بیا اینجا رفتم نشستم کنارش آروم گفتم: چ خبره؟ زینب: حضرت آقا(رهبر)دارن میان بچه ها میگن حاج ابراهیم همت و حاج ابراهیم هادی هم قراره بیان -وای خدایا 😭😭 نیم ساعت نشد اومدن دیدم صف اول یه سری از شهدا نشسته بودن آقا حرفهاشون تموم شد رفتن همه بچها جمع شدن دور شهدا منو زینبم رفتیم سمت سرمو انداختم پایین 😔 که یهو حاجی گفت: خانم معروفی درسته من برادرتم اما نامحرمم بهتون هرزمان که میحواهید با بنده صحبت کنید روسری سر کنید یهو از خواب پریدم صدای اذان صبح تو اتاقم میومد اشکام جاری شد 😭😭😭 خانم معروفی روسری کن 😭😭😭 دوباره وضو گرفتم برای نماز از خواب به بعد هرزمان که میخوام با حاجی حرف بزنم روسری سر میکنم ....... فردا حلقه صالحین دارم ..... .... ✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ... : بانو....ش
🌷سنگر عشق🌷
🔶🍃🔶🍃🔶🍃 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ هفتادم دیان
واقعی و بسیار جذاب هفتاد و یکم اون چهارروز با آشفتگی من گذشت بالاخره شب اول رسید .... زینب بهم زنگ زد که با داداش و زنداداش میان دنبالم حسین آقا (داداش زینب) تو عید غدیر خم با یه دختر کاملا مذهبی ازدواج کرد بعدش رفتن واسه شروع زندگی ... جالبش اینجا بود اسم خانم حسین آقا هم بود 🤔.. از پله ها رفتم پایین هردو زینب به احترامم پیاده شدن با شیطونی گفتم : وقتی حسین آقا میگه زینب کی جواب میده 😉... زینب: معلومه من چون ب زن داداش یا میگه خانمم یا زینب جان خخخخ تا رسیدن به زینب برام از ده شب اول محرم گفت که هرشب به نام یک عزیزیه ... و در مورد اون عزیز روضه و مداحی میکنند شب اول: حضرت مسلم بن عقیل شب دوم: حربن ریاحی شب سوم :رقیه خاتون(سلام الله علیها) شب چهارم: فرزندان حضرت زینب شب پنجم : حضرت عبدالله بن الحسن(علیه السلام) شب ششم : حضرت علی اصغر(علیه السلام ) شب هفتم : حضرت قاسم بن الحسن ((علیه السلام) شب هشتم : حضرت علی اکبر((علیه السلام) شب نهم: حضرت ابوالفضل((علیه السلام) ماه منیر بنی هاشم شب دهم : شب عاشورا من تو این ده شب ی ذره از امام حسین و یارانش فهمیدم ... بعد از محرم همچنان تحقیق کردم سال ۹۴در خدا و پیامبر و اهل بیتش شناختم .... راهیان نور ۹۴ برام فرق داشت بعد از برگشت از راهیان نور ۹۴ ثبت نام کردم برای ..........😍 ... : بانو...ش
واقعی و بسیار جذاب هفتاد ودوم تو سال ۹۴کلا زندگیم عوض شد راهی شد ... و من با اشک راهیش کردم خودمو هزاربار لعنت کردم که چرا سفر دوم کربلا را نرفتم ... تو این مدت منم پیگیر بودم تو سایت عضو شدم.... شهریور ماه بود که باهام تماس گرفتن که کلاس خادمی داریم ... من همه ی آرزوم بود که خادم و باشم ــ... اما وقتی تو کلاس خادمی گفتن قیافم 😐😐😐😣😣 دیدنی شد ای بابا شرهانی کجاست ....؟؟؟ من اصلا این منطقه را نمیشناختم عجبا خدایا شانس پخش میکردی من کجا بودم رفتم خونه مامان : چته دختر؟ کشتی هات غرق شده ؟ - افتاده مامان:بسلامتی خب چته ... -من دوست داشتم یا باشم مامان :خدا خیر و صلاح آدما را بهتر میدونه برو لااقل یه ذره درمورد منطقه تحقیق کن ببین کجاس و چی داره تا ی شناخت ازش داشته باشی -باشه .... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... : بانو....ش