مـــــن
زیباترین معنے "زݩ_زندگے_آزادے"
را با خواندن این خاطره فهمیدم!
روزی که مصطفی به خواستگاری من آمد مادرم به او گفت:
این دختر صبحها که از خواب بیدار میشود،
در فاصله ای که دست و صورتش را می شوید و مسواک می زند،
یک نفر تختش را مرتب می کند و لیوان شیر را جلوی در اتاقش می آورد و قهوه را برایش آماده می کند،
شما می توانید با چنین دختری ازدواج کنید؟؟
مصطفی که خیلی آرام گوش می کرد گفت :
من نمی توانم برایش مستخدم بگیرم ، ولی قول می دهم تا زنده ام،
وقتی بیدار شد ، تختش را مرتب کنم و سینی لیوان شیر و قهوه را برایش بیاورم روی تخت.
تا وقتی شهید شد این کار را می کرد، خودش قهوه نمی خورد
اما چون می دانست ما لبنانی ها عادت داریم درست می کرد!
و وقتی منعش می کردم می گفت :
من به مادرتان قول داده ام تا زنده ام این کار را برای شما انجام دهم..
#شهید_چمران
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای