به نام خدای زیبایی ها❤️
#خاطره_سوم
احمد و قاسم پسر خاله بودند.دو تایی پول هایشان را گذاشتند روی هم.
یک ساعت کوکی خریدند برای سهراب.
طفلی وقتی ساعت را دید کلی ذوق کرد.
همان طوری که داشت با کوک ساعت ور می رفت و از صدای زنگش کیف می کرد بهش گفتند:(( اگه ساعت رو کوک کنی رو پنج صبح و بلند بشی خراب نمی شه.))
حرفشان را خوانده بود.کوکش کرده بود سر ساعت پنج. هر صبح که بیدار می شد قاسم می گفت:(( حالا که پا شدی نماز صبحت رو هم بخون.))
شگردش بود.بلد بود.برادرش را برای نماز صبح بیدار کند.
راوی:یوسف افضلی