eitaa logo
˼سنگر‌شھدا˹
5.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
38 فایل
•. از‌افتخــا‌رات‌این‌نسل‌همین‌بس‌ڪھ‌ اسرائیل‌قراره‌بھ‌دست‌مــا‌نابود‌بشھ ꧇). .! اینستامون: https://instagram.com/sangareshohadaa?igshid=ZDdkNTZiNTM= • ‌شرایط . - @Sharayett313 •. گردان .- •. @nashenassangareshohada •. -زیــر‌ سایھ حضرت‌قائم . . (꧇ . .
مشاهده در ایتا
دانلود
😂🤣 "خواهـران غواص" وقتی شهید ملکی که یک روحانی بود خود را برای اعزام به جبهه‌های حق علیه باطل معرفی کرد، به او گفتند باید به گردان حضرت زینب(س) بروی🚶شهید ملکی با این تصور که گردان حضرت زینب(س) متعلق به خواهران است به شدت با این امر مخالفت کرد و خواستار اعزام به گردان دیگری شد😄😇 اما با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد...😰 هنگامی که می‌خواست به سمت گردان حضرت زینب(س) حرکت کند، فرمانده به او گفت این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در دزفول مستقر است. شهید ملکی بعد از شنیدن اسم “غواص” به فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا مرا از اعزام به این محل عفو کنید، من را به گردان علی‌اصغر(ع)، علی‌اکبر(ع) گردان امام حسین(ع) بفرستید، این همه گردان، چرا من باید برم گردان حضرت زینب؟ اما دستور فرمانده لازم‌ الاجرا بود. شهید ملکی در طول راه به این می‌اندیشید که “خدایا من چه چیزی را باید به این خواهران بگویم؟ اصلا این‌ها چرا غواص شده‌اند؟ یا ابوالفضل(ع) خودت کمکم کن😅 هوا تاریک بود که به محل استقرار گردان حضرت زینب رسید، شهید ملکی از ماشین پیاده شد چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که یکدفعه چشمانش را بست و شروع به استغفار کرد🙈🏃راننده که از پشت سر شهید ملکی می‌آمد، با تعجب گفت: حاج آقا چرا چشماتونو بستین؟ شهید ملکی با صدایی لرزان گفت:والله چی بگم، استغفرالله از دست این "خواهرای غواص" 😂😂 راننده با تعجب زد زیر خنده و گفت: کدوم خواهر حاج آقا؟ اینا برادرای غواصن که تازه از آب بیرون آمدند و دارند لباساشونو عوض می‌کنند😆 اینجا بود که شهید ملکی تازه متوجه قضیه شده و فهمید ماجرای گردان حضرت زینب چیه!!😜 : سردار علی فضلی منبع: کتاب گلخند های آسمانی "ناصرکاوه" https://eitaa.com/joinchat/2404843602Cdab61f74db
😃 صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازه‌ها زیر آتش 🔥 می‌مانند و یا به نحوی شهید می‌شوند که قابل شناسایی نیستند. هر کس از خود نشانه‌ای می‌داد تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی می‌گفت: «دست راست من این انگشتری است.» 💍 دیگری می‌گفت: «من تسبیحم را دور گردنم می‌اندازم.» 📿 نشانه‌ای که یکی از بچه‌ها داد برای ما بسیار جالب بود. او می‌گفت: «من در خواب خُر و پُف می‌کنم، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف می‌کند، شک نکنید که خودم هست.»😆🤣🤣 اگه لذت‌بردید‌یه‌صلوات بفرستید🤲 https://eitaa.com/joinchat/2404843602Cdab61f74db
•|😅🌿|• ماموریت‌ما‌تمام‌شد، همہ‌آمده‌بودند‌جز«بخشے». بچہ‌خیلے‌شوخے‌بود☺️ همہ‌پڪر‌بودیم😢 اگر‌بود‌همہ‌مان‌راالان‌مےخنداند.🙂 یہو‌دیدیم‌👀دونفر‌ یہ‌برانڪارد‌دست‌گرفتہ‌ودارن میان .یڪ‌غواص‌روے‌برانڪارد‌آه‌و‌نالہ مےڪرد😫. شڪ‌نڪردیم ‌ڪہ‌خودش‌است. تا بہ‌ما‌رسیدند‌بخشے‌سر امدادگر داد زد🗣:«نگہ‌دار!»✋ بعد‌جلوے‌چشمان بہت زده‌ے دو‌امدادگر پرید‌پایین‌😅و‌گفت: «قربون‌دستتون!‌چقدر میشہ؟!!» 😆😁 و‌زد زیر‌خنده‌و‌دوید‌بین‌بچہ‌ها‌گم‌شد😂 بہ‌زحمت،امدادگرها‌رو‌راضےڪردیم‌ڪہ بروند!! 😉✌️🏻 @sangareshohadaa
چفیــه یه بسیجی رو از دستش زدن🤭 داد میزد : آهــااای ..🗣 سفره ، حولـ🧥ـه ، لحاف ، زيرانداز ، روانداز ، دستمال🤧 ، ماسك 😷، ڪلاه 🧢، ڪمربند ، جانماز📿 ، سايه بـ⛱ـون ، ڪفن ، باند زخـ💊ـم ، تور ماهیـگیریم🎣 ... همــه رو بـردنــــــد !!!😥😂 @sangareshohadaa
رزمنده ها برگشته بودن عقب بیشترشون هم راننده ڪامیون بودن که چند روزی نخوابیده بودن. ظھر بود و همه گفتند نماز رو بخونیم و بعد بریم برای استراحت. امام جماعت اونجایڪ حاج آقای پیری بود.که خیلی نماز رو ڪند مےخوند.رزمنده های خیلےزیادی پشتش وایستادن و نماز رو شروع ڪردند. آنقدر ڪند نماز خواندڪہ رکعت اول فقط ۱۰ دقیقه ای طول ڪشید! وسطای رکعت دوم بود ڪہ یکے از راننده ها از وسط جمعیت بلند داد زد: حاجججججییییے جون مادرت بزن دنده دوووو😭😂 🌹*・゚゚・*:.。..。.:*゚:*:✼✿   @sangareshohadaa 🌹*・゚゚・*:.。..。.:*゚:*:✼✿  
⁦😅 خيلے از شبها آدم تو منطقه خوابش نمےبرد😴😬 وقتے هم خودمون خوابمون نمےبرد دلمون نمےاومد ديگران بخوابن😌 یه شب یکــے از بچه ها سردرد عجيبے داشت و خوابيده بود. تو همين اوضاع یکـــے از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول!😱😁 رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چے شده؟؟😰 گفت: هيچے...محمد مےخواست بيدارت کـــنه من نذاشتم!😐😂
🌱•°😅°•🌱 در‌دوران‌اسارت‌تقريبا‌همہ‌سعے‌مے‌ڪردند نامہ‌اے‌💌بنويسند‌✍و براے‌خانواده‌شان‌بفرستند . بين‌بچہ‌هاے اسير‌هم‌عده‌اے‌ڪم‌سواد‌ و‌بے‌سواد‌بودند ڪہ‌مےگفتند‌نامه‌شان‌را‌يڪے‌ديگہ‌بنويسہ‌. اون‌روز‌ها‌هم‌براے‌ما‌چند‌تاڪتاب‌📚آورده بودند‌در‌زندان‌از‌جملہ‌نہج‌البلاغہ . يہ‌روز‌ديديم‌يڪے‌از‌بچہ‌هاے‌ڪم‌سواد اومد‌گفت 🗣: من‌يڪ‌نامہ‌از‌نامہ‌هاے حضرت‌علے‌رو‌❤️از‌نہج‌البلاغہ‌ڪہ‌خيلے‌هم بلند‌نبود‌نوشتم‌رو‌اين‌ڪاغذ‌📄براےبابام 👨🏻‍🦳؛ ببينيد‌خوبہ؟ گرفتيم‌ديديم‌نامہ‌امير المومنين‌بہ‌معاويہ‌است‌ڪہ‌اين‌رفيقمون برداشتہ‌براے‌پدرش‌نوشتہ😐😅😂 😉
❣️•••‌‌★•••❣️ •༒•|☘😁|•༒• ⇲😅✌️🏻⇱ 😂😂 🤭😳😱 دو ـ سه نفر بیدارم کردن و شروع کردن به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی. مثلا می‌گفتن: «آبی چه رنگیه؟»😕 عصبی شده بودم🤨 گفتن: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم»🤩 دیدم بدم نميگن! خلاصه همینطوری سی نفر و بیدار کردیم! 😝 حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شدیم و هممون دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش رو به مردن بزنه و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!😰 فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش رو نگه داره⚰ گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم. گریه و زاری😭 یکی می‌گفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»🤭🙊 یکی می‌گفت: «تو قرار نبود شهید بشی» دیگری داد می‌زد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟»🙄 یکی عربده می‌کشید😫 یکی غش می‌کرد! در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدن و چون از قضیه با خبر نبودن واقعا گریه و شیون راه می‌انداختن! گفتیم بریم سمت اتاق طلبه ها!🚶‍♂ جنازه رو بردیم داخل اتاق😁 این بندگان خدا كه فكر مي‌كردن قضيه جديه، رفتن وضو گرفتن و نشستن به قرآن خواندن بالای سر میت!!!🙈 در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: «برو خودت و روی محمدرضا بنداز و یه نیشگون محکم بگیر.»😂 رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! 😫 این قرارمون نبود! 🤨 منم می‌خوام باهات بیام!»😫 بعد نیشگونی🤞 گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبه‌ها از حال رفتن!😰 ما هم قاه قاه می‌خندیدیم😂 خلاصه اون شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم🤭😄😂 🦋‌‌‌
😂 در‌دوران‌اسارت‌تقريبا‌همہ‌سعے‌مے‌ڪردند نامہ‌اے‌💌بنويسند‌✍و براے‌خانواده‌شان‌بفرستند . بين‌بچہ‌هاے اسير‌هم‌عده‌اے‌ڪم‌سواد‌ و‌بے‌سواد‌بودند ڪہ‌مےگفتند‌نامه‌شان‌را‌يڪے‌ديگہ‌بنويسہ‌. اون‌روز‌ها‌هم‌براے‌ما‌چند‌تاڪتاب‌📚آورده بودند‌در‌زندان‌از‌جملہ‌نہج‌البلاغہ . يہ‌روز‌ديديم‌يڪے‌از‌بچہ‌هاے‌ڪم‌سواد اومد‌گفت 🗣: من‌يڪ‌نامہ‌از‌نامہ‌هاے حضرت‌علے‌رو‌❤️از‌نہج‌البلاغہ‌ڪہ‌خيلے‌هم بلند‌نبود‌نوشتم‌رو‌اين‌ڪاغذ‌📄براےبابام 👨🏻‍🦳؛ ببينيد‌خوبہ؟ گرفتيم‌ديديم‌نامہ‌امير المومنين‌بہ‌معاويہ‌است‌ڪہ‌اين‌رفيقمون برداشتہ‌براے‌پدرش‌نوشتہ😐😅😂 😉 ‍‎‌‌‎‎‎
~🕊 😁 پُست نگهبانۍ رو زودتر تَرک ڪرد! فرمانده گفت : ۳۰۰تا صلوات جریمته! چند لحظه فکر ڪرد. وگفت: برادرا بلند صلوات! همه‌ صلوات فرستادن گفت: بفرما از۳۰۰ تا هم بیشتر شد ...😂📿
~🕊 😁 سرهنگ عراقی گفت"برای صدام صلوات بفرستید" 😒 برخاستم با صدای بلند داد زدم📣 " سرکرده اینها بمیرد صلوات 😎 " طوفان صلوات برخاست 🤣😂 "قائد الرئیس صدام حسین عمرش هرچه کوتاه تر باد صلوات" 😅 سرهنگ با لبخند 😁 گفت بسیار خوب است . همین طور صلواات بفرستید "عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد صلوات " طه یاسین زیر ماشین له شودصلوات طوفان صلوات بود که راه افتاد... در حدود یک ساعت نفرین کردیم و صلوات فرستادیم😐😂 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @sangareshohadaa
😁 رزمندھ ها برگشتھ بودن عقب؛ بیشترشون هم رانندھ ڪامیون بودن کھ چند روزۍ نخوابیدھ بودن.. . ظھر بود و همھ گفتند نماز رو بخونیم و بعد بریم براۍاستراحت.. امام جماعت اونجا یڪ حاج آقاۍ پیࢪۍ بود کھ خیلے نماز رو ڪند مےخوند.. رزمندھ هاۍ خیلےزیادۍ پشتش وایستادن و نماز رو شروع ڪردند.. آنقدر ڪند نماز خواند ڪہ رکعت اول فقط ۱۰ دقیقھ اۍطول ڪشید! وسطاۍ رکعت دوم بود ڪہ یکے از رانندھ ها از وسط جمعیت بلند داد زد: حاجججججییییے جون مادرت بزن دنده دووووو😂😭😂 سنگࢪ‌شہداツ 🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸
😁 پُست نگهبانۍ رو زودتر تَرک ڪرد! فرمانده گفت : ۳۰۰تا صلوات جریمته! چند لحظه فکر ڪرد. وگفت: برادرا بلند صلوات! همه‌ صلوات فرستادن گفت: بفرما از۳۰۰ تا هم بیشتر شد ...😂📿 ♥️🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ سنگࢪ‌شہداツ 🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸
😂😂😂😂 🌸 نامه نگاری اسیر شده بودیم!😢 قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن !😢😍 بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن🤪😅 اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود !😍😕 یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت : من نمی تونم نامه بنویسم😢 از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ می خوام بفرستمش برا بابام😢🧐😅 نامه رو گرفتم و خوندم از خنده روده بُر شدم!🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود !🤣🤣🤣🤣🤣🤣 یاجد سادات😅😆 سنگࢪ‌شہداツ 🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸
😁 🌿تیربارچی قد و جثه کوچکی داشت و شجاعت او زبانزد همه بود. تیربارچی بود و هیچ گاه مسئولیتش را ترک نمی کرد.به خاطر قد کوچش در موقع به خط شدن گردان، عقب صف می ایستاد. در محوطه عقب ارودگاه «عرب» گودال هایی شبیه قبر درست شده بود که محل راز و نیاز برخی رزمنده ها بود. یک شب فرمانده گردان حوالی این محل، برای توجیه بچه ها دستور تجمع نیروهای گردان را صادر کرد. با فرمان «از جلو نظام» نفرات اول سریع ایستادند و بقیه پشت سر آنهاعقب کشیدند. پس از استقرار کامل، صدای خنده بچه های عقب صف، کم کم به جلو رسید. تیربارچی کوتاه قد، برای کشیدن به داخل یکی از آن گودال ها افتاده بود و تنها تیربارش مشهود بود که به طور افقی روی گودال قرار گرفته بود. 😂😂😂 سنگࢪ‌شہداツ 🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸
سرهنگ‌عراقے‌گفت" براے‌صدام‌صلوات‌بفرستید" 😏 برخاستم‌با‌صداے‌بلند‌داد‌زدم📣 " سرکرده اینها‌بمیرد‌صلوات "😂😎 طوفان‌صلوات‌برخاست 😁 "قائد‌الرئیس‌صدام‌حسین‌ عمرش‌هرچه‌کوتاه‌تر‌باد‌صلوات" 😅 سرهنگ‌با‌لبخند‌گفت‌بسیار‌خوب‌است . همین‌طور‌صلواات‌بفرستید 😜🤣 "عدنان‌خیرالله‌با‌آل‌و‌عیالش‌نابود‌‌باد‌صلوات " طه‌یاسین‌زیر‌ماشین‌له‌شودصلوات‌ طوفان صلوات‌بود‌ڪہ‌راه‌افتاد... در‌حدود‌یڪ‌ساعت‌نفرین‌ڪردیم‌ و‌صلوات‌فرستادیم😐😂
قبل از عملیات بود... داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به هم رزمامون خبر بدیم...📞 که تکفیریا نفهمن...😡 یهو سیدابراهیم(شهید صدرزاده)از فرمانده های تیپ فاطمیون😍 بلند گفت:آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدرخوشبختم...بدونید دهنم سرویس شده......🤣😂😐 🌸 🌸@Sangareshohadaa🌸 🌸
هدایت شده از پوتین خاکی ها 🥀
😊 ❤اسلحه فرمانده❤ رسیدیم منطقه🛤 اما هیچ کدام اسلحه🔫 نداشتیم به مافوقمان👮‍♂ گفتیم ما را بدون اسلحه آورده‌اید اینجا چکار؟🤨گفت: اسلحه نداریم😐 یا باید مال زخمی‌ها🤕 را بردارید یا غنیمت بگیرید🤓. ناراحت☹️ گوشه ای نشسته بودم که متوجه شدم😲 که یک اسلحه نو که کمی با مال بقیه متفاوت بود گوشه ای افتاده بود🤩 حسابی خوشحال شدم دویدم و اسلحه را برداشتم🤪 اما خوشحالیم دوام زیادی نداشت😥 چون بعد از چند دقیقه فهمیدم اسلحه، اسلحه فرمانده است.🔫😎😂😁 🍃🌸@rahiyan_eshgh🌸🍃
😂 از سنگر اومدم بیرون حمید که یه بچه شوخ و باحاله جلومو گرفت گفت حاجی مسئله تون🙄☝️ خندیدم گفتم بفرما😁 گفت حاجی من چند شبه خوابم نمیبره☹️😅 گفتم چرا کسالت داری؟ گفت نه حاجی فکر شما نمیذاره بخوابم😂☹️ گفتم فکر من چرا؟🧐😐 گفت دلمو دریا زدم بیام امروز داستانو تموم کنم چشام از بیخوابی ناله میکنه گفتم باشه اخوی بگو درخدمتم گفت حاجی چندوقته زندگی برام نذاشتی همش دارم فکر میکنم شما که ریشاتون اینقدر بلنده شبا میخوابی پتو رو میدی رو ریشات یا میدی زیر ریشات😂😂😂😂😂😂😂😂😢 گفتم ای شیطون مارو گرفتی😄 گفتی نه والله بگین خب🙄😐 گفت فردا بهت میگم😁 فردا شد حمیدو صداش کردم گفتم بر پدرت صلوات ،دیشب یکساعت درگیر بودم😂😂😂😂😂 گفت حاجی واس چی؟😐 گفتم از دست تو با اون سوالای هچل هفتت پتورو میدادم رو ریشام میخواستم خفه شم پتورو میدادم زیر ریشام یخ میکردم😂😅 خلاصه راه رفتن خودمم فراموش کردم شبای قبل چجور میخوابیدم😂 حمیدم از خنده ترکید و ازاینکه یه سوژه برا بچه ها پیدا کرده بود با خنده از من خدافظی کرد 🤪 سنگࢪ‌شہداツ 🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸
😂 یـکے از عمیلیات ها بود که فرمانده دستور داده بود شب هیچ کس تکون نخوره وصداش در نیاد😳 وقت نماز صبح شد آفتابه رو برداشتم ورفتم وضو بگیرم که یکدفعه احساس کردم کسی آن طرفتر تکان میخورد😥 ترسیدم😫 نمیتوانستم کاری بکنم ،تنها بووم وبدون اسلحه ویک متر جلوترم یک بعثی که اگه برمیگشت و منو میدید شهادتم حتمی بود😂 شروع کردم به دعا گفتم خداجون من که نیومدم کار بدی بکنم که الان گرفتار شدم اومدم وضو بگیرم پس کمکم کن یک لحظه چیزی به ذهنم رسید👏👌 😂لوله ی آفتابه رو گذاشتم و رو سر عراقی و گفتم حَرِّڪ....😂😂😂 بیچاره انقدر ترسیده بود که همش به عربی میگفت:نزن... اینطوری شد که همه چی رو هم اعتراف کرد وعملیات به نفع ایران تموم شد😂😂 وتا صبح همه ی رزمنده ها وفرماندمون از خنده داشتند غش میکردند😅😂😟 تااینکه فرمانده گفت:بچه ها دلتون و پاک کنید اونوقت با یک آفتابه هم میشه دشمن و نابود کرد😂😂 سنگر شهداツ 🌸 ⃟🌸 @sangareshohadaa 🌸 ⃟🌸
°.‌‌•|📿 `~|🌿 ‌ 🌸ابرودی چند روز پیش دوستی از بچه های گردان عمار تماس گرفت گفت ابرودی هستم گفتم آزادی ، گفت ابرودی ،گفتم در جبهه آزادی شده بودی گفت قصه ای داشت گفتم چی بود - یادت هست مهران بودیم آنجا من بهیار گردان بودم ، وقتی کسی مجروح میشد بی سیم میزدن ابرودی بیا فلان جا عراقی ها که شنود می کردن فکر میکردن بحث آب رسانی است و جاده ها را می بستن به گلوله و گردان شهید و زخمی میداد خلاصه دوستان سر این موضوع اسمم را گذاشتن آزادی سنگࢪشہدا