🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#پارت هفتم
- هانیه :
به درس و مشق هایم کمتر میرسیدم و همیشه مامان بهم گوشزد میکرد که نهایی هستم اما درس برای من نون و آب میشد؟
فقط وقتم را میگرفت ..
چرا باید درس میخواندم درحالی که خیلی از آدم ها هنوز بیکار هستند؟
به همین علت هم مامان حورا به من کلی سفارش کرده بود که آدم های بیکار خیلی هایشان تنبل هستند!
و خواستن توانستن هست...!
بین همین قرار های گاه و بی گاهی که با اکیپ بچها میگذاشتیم
جمعمون شش نفره شده بود
من ، دنیا ، ریحانه ، حدیث ، سارن و دوست پسر سارن!
-دنیاراضیبودوحرفینداشت
-ریحانههمسارن را تشویقمیکرد
-حدیث هم که خودش اُمُ الماجرا بود
-این وسط فقط من بودم که هنوز این ماجرا برایم جا نیفتاده بود✋🏻!
چرا باید بین این همه گرفتاری یک سربار هم اضافه میشد؟
حدیث اعتقاد داشت ، دوستی با جنس مخالف باعث میشود که وقت آدم پر شود و یا کمبود ها جبران …
سارن هم خیلی تعریف میکرد
دائم حرف از دوست پسرش بود
از اینکه امروز چه کادویی برایش خریده
از اینکه دیشب چه آهنگی براش فرستاده
چه خرسی خریده
چه گلی خریده
چه حرفی زده !
بد هم نبود هروقت احتیاج داشتی از او کمک میگرفتی و وقتی خسته شدی از سرت بازش میکردی..🚶♂😕
هیچگونه تعلق هم وجود نداشت !
دنیا راست میگفت .. مهمترین مساله این بود که راحت و آزاد بودی و
دست و پایت بسته نبود (:!
و از همه مهمتر همه چیز مطابق میل تو پیش میرود و هرکس را بخواهی قبول میکنی!
اما خب بعد از اتمام این روابط گه گاهی ریحانه میگفت سخت است
و آدمیزاد بنده عادت است👋
نویسنده ✍ : #الفنــور_هانیهبانــو